حراج کریستی در طول عمر خود، تنها یک بار حراج جایزه نوبل یک دانشمند زنده را تجربه کرده است.
آن هم در سال 2014 بود که جیمز واتسون جایزه نوبل خود را که در سال 1962 دریافت کرده بود به حراج گذاشت تا هزینه تحقیقاتش را تامین کند.
آلیشر عثمانف میلیاردر روسی در مزایده شرکت کرد و با پیشنهاد مبلغ چهار میلیون و هفتصد هزار دلار، برندهی مزایده شد و جایزه نوبل را در دستانش گرفت.
او بلافاصله اعلام کرد که در جلسه مزایده حاضر نشده بود تا جایزه نوبل را برای خودش بخرد.
بلکه آمده بود جایزه را بخرد و آن را به کسی که لایق آن است (خود شخص جیمز واتسون) بازگرداند.
جیمز واتسون – که میتوانید حالش را تصور کنید – آن روز و همچنین حدود شش ماه بعد در مراسمی که در روسیه برایش گرفته شد، اعلام کرد که این حرکت، ارزشمندترین جایزهای بوده که در زندگی تحقیقاتیاش گرفته است (+).
***
ماجرای جیمز واتسون ماجرای پیچیدهای است و جزئیات آن فراتر از چیزی که بشود در نوشتهی یک وبلاگ غیرتخصصی در موردش قضاوت کرد.
همچنین مواجهه با داستان زندگی این فرد، بدون پیش داوری واقعاً سخت و دشوار است.
انگیزهی من از نوشتن در این مورد، صرفاً دعوت به یک چالش فکری است. فکر کردن به جیمز واتسون و مواضع او و کمرنگ شدن مرز دانش تخصصی و اظهارات غیرتخصصی اش و انتقامی که جامعه از او گرفته و سرنوشت کسی که بخش عمدهای از دانستههای امروز ما در مورد ژنتیک و حرکتهای فردای ما، مدیون اوست.
جیمز واتسون به همراه همکارش فرانسیس کریک (و البته بر پایه اطلاعاتی که روزالیند فرانکلین هم در گردآوری آن نقش مهمی داشت) ساختار DNA را کشف کرد و در پروژه مطالعهی ژنوم انسان هم نقش تعیین کنندهای داشته است.
او حدود چهل سال در مرکز تحقیقاتی CSHL (کولد اسپرینگ) کار کرد و سالهای زیادی هم مدیریت آن را بر عهده داشت و حتی تدریس در هاروارد را به خاطر تحقیق در آنجا رها کرد.
چون معتقد بود که عمر محدود است و بهتر است موقعیت دانشگاهی را قربانی تحقیقات کند تا شاید بتواند قبل از مرگ خود، ببیند که دیگر هیچ انسانی از سرطان نمیمیرد.
اما نکتهای که در مورد واتسون وجود دارد، اظهار نظرهای عمومی و چالش برانگیز او است.
او عادت دارد که حرفهای علمی خودش را ناگهان با مثالهای بسیار بزرگنمایی شده و گاه بدون کوچکترین استناد علمی مطرح کند.
به عنوان مثال، در یکی از تحقیقات خود میگوید: هیچ شواهدی نداریم که مسیر تکامل ژنوم انسانی در نقاط مختلف کره زمین کاملاً یکسان طی شده باشد.
این جمله به خودی خود، جملهای است که منطق آن را میتوان درک کرد.
درست به همان اندازه که کسی بگوید هیچ شواهدی نداریم که دو نفر، دقیقاً یکسان باشند یا دقیقاً اثرانگشت یکسان داشته باشند.
اما در یک مصاحبه وقتی به بحث مثال زدن میرسد، اشاره میکند که:
آفریقا آیندهی روشنی ندارد. چون ما فکر میکنیم آنها هم از نظر هوشی در سطح ما هستند.
البته این رویای خوبی است که فکر کنیم همه انسانها مانند هم هستند. اما رویای خوب و شیرین، با واقعیت تفاوت دارد.
او حتی بحثش را در همینجا تمام نمیکند و در جملهای که عرف علمی در آن رعایت نشده میگوید: اصلاً هر کس یک کارمند سیاه پوست داشته باشد حرف من را تایید میکند!
میتوانید مشابه این اظهار نظرهای عجیب و رادیکال را در مورد زنان و همجنس گراها و مردم آمریکای جنوبی و دهها مورد دیگر هم ببینید.
عادتی که او همیشه با خود داشته است و از نخستین سالهای جوانی هم در سبک حرف زدن بیملاحظهاش حفظ کرده است.
اما اظهار نظر تا این حد صریح در مورد سیاه پوستان در سال 2007 خشم رسانه ها و جامعه آکادمیک جهانی را برانگیخت. او هفتهای بعد، به پاس چهل سال زحمت از کار برکنار شد.
تور گردش او در دور دنیا که کتاب زندگینامهاش را معرفی و امضا میکرد و هدیه میداد کنسل شد و در هفتاد و نه سالگی خانه نشین شد.
اگر چه اخبار حاکی از آن است که کم و بیش به صورت غیررسمی مورد مشورت اهل علم و همچنین محققان CSHL قرار میگرفت و میگیرد.
ریچارد داوکنیز – که به نظر میرسد از آسیب دیدن این سرمایهی علمی نگران است – نامهای به رسانهها نوشت و سعی کرد توضیح دهد که حرفهای جیمز واتسون، اشتباه ارائه شده است.
اما در وبلاگ خودش – با لحنی کاملاً خشمگین – مینویسد: نمیفهمم که چرا کسی به این تیزهوشی، اینطوری هر چیزی را که به مغزش میرسد بیان میکند!
بگذریم.
شاید عجیبترین کار، رفتار جیمز واتسون با آن چند میلیون دلار باشد.
جیمز واتسون تمام پول را به موسسهای داد که او را از آن اخراج (بازنشسته) کردهاند و باز هم توضیح داد: برای من مهم است که قبل از مرگم ببینم چاره ای برای درمان سرطان پیدا شده است.
نمیدانم.
اما شاید جیمز واتسون که تقریباً بهتر از هر انسان دیگری در تمام تاریخ، انسان و ژنوم انسان و طبیعت انسان را میفهمد، این را نفهمیده بود که ما انسانها در ایجاد تعادل بین عشق و نفرت، ناتوانیم.
شاید هم احساس میکرد آنچه میگوید شهود علمی است و حق دارد که شهودش را بدون تحقیق اعلام کند.
شاید هم صرفاً در یک جلسهی مصاحبه خشمگین شده بود و عکس العمل شدیدش را در قالب یک اظهار نظر سلیقهای اعلام کرده بود.
شاید هم حرف آن تحلیلگر درست است که نوشته بود: حرف تو متعصبانه، غلط و غیرعلمی است و حتی اگر هم غیرمتعصابه، درست و علمی بود، دانشمندان حق ندارند هر چیزی را که میفهمند به همه بگویند و باید به تبعات آن هم فکر کنند.
شاید هم حرف آن تحلیل گر دیگر که میگفت: اگر کسی در جایی خدمتی کرد، دلیل ندارد خیانتهایش را در جاهای دیگر تحمل کنیم.
شاید هم حرف ویل دورانت که آرزو میکرد نوابغ از عرف و اخلاق مستثنی باشند.
نمیدانم.
اما داستان سادهای نیست. قضاوت در موردش هم ساده نیست.
احساس میکنم قضاوتهای ما هم در مورد نحوهی تنبیه او به خاطر قضاوت شتابزدهاش، هر چه باشد (مثبت یا منفی) باز هم شتابزده خواهد بود و از لحاظ اخلاقی، به اندازهی همان شتابزدگی که نقدش میکنیم، غیرقابل پذیرش است.
نمیدانم.
اما ساده نیست.
این را میدانم که کتاب Avoid Boring People را که زندگی نامهی اوست، دیشب دستم گرفتم و صبح تمام شد. بدون اینکه آن را زمین گذاشته باشم.
چند جملهای از آن را هم در وبلاگ انگلیسی نقل کردم.



