تصمیم نداشتم امسال از شریعتی بنویسم.
به اندازه کافی در مورد شریعتی نوشتهام.
زمانی در مورد پیامکهای طنزی که در موردش رایج بود و زمانی که تلاشش را برای ساده گویی و معلمی کردن میستودم و زمانی دیگر، که با کمی فاصله احساسی و نگاهی منطقیتر، نوشتم که شریعتی انتخاب کرد که پیشرو نباشد و زمانی دیگر اشاره کردم که آنچه در ذهن او بود، صرفاً حرفهایی است که بر زبان شاندل میراند و باور دارم که جز آن، هر چه گفته است، تلاشی است در راه حقیقت (از نگاه او) که ناچار، به طعم مصلحت نیز آغشته شده است.
اما تصمیم گرفتم یک بار دیگر هم از او بنویسم.
اگر چه بر این باورم که آخرین باری است که از شریعتی مینویسم.
قضاوت در مورد کسی که نیست و نمیتواند حرف بزند و از خود دفاع کند، آن هم بر اساس آنچه چهار دهه پس از او روی داده است و نسبت دادن بخش قابل توجهی از رضایتها و نارضایتیها به او – لااقل در نگاه من – شرافتمندانه نیست.
درک ضعیف و غیرسیستمی از تاریخ و جامعه باعث میشود که ما سعادت و شقاوت خویش را به قهرمانها و ضدقهرمانها نسبت دهیم و در گردش گردونهی تاریخ هم، با هر گام که سفرهی تاریخ گستردهتر میشود و افق نگاهمان بازتر میشود، قهرمانها و ضدقهرمانهایمان، مانند آونگی میان جهنم و بهشت قضاوت ما، نوسان میکنند.
توماس کارلایل، تاریخ را دستاورد قهرمانان میدانست و نگاه به سبک او، ناگزیر، تحسین و انتقاد را روانهی حال قهرمانان تاریخساز میکند.
هربرت اسپنسر از سوی دیگر، قهرمانان را دستاورد تاریخ میدانست و میگفت جامعه و اقتضائات آن، قهرمانان را میزاید و به این سان، تمام قهرمانها و ضدقهرمانهای تاریخ را در برابر تاریخ قهرمان ساز تبرئه میکرد.
به نظر میرسد که در عمل، تعامل تاریخ و قهرمان است که مسیر جوامع را مشخص میکند و اگر دقیقتر بگوییم، قهرمانان بخشی از پیکر تاریخ هستند و تاریخ هم، بر پیکر قهرمانان ساخته میشود و نمیتوان چنین تفکیکی را قائل شد.
همچنانکه عقل و احساس، مفاهیمی است که ما خلق کردهایم و نامهایی که ما آفریدهایم. وگرنه هر چه هست، ذهن است و آن تضاد عقل و احساس، جز در خیال ما وجود ندارد.
اگر چنین نگاه کنیم، تنها سوالی که باقی میماند این است که آیا انتخاب شریعتی، برای خودش، بهترین انتخاب بود؟
برای کسی چون من، که سالها با کتابهایش سر کردم و شبهای دبیرستان و دانشگاهم، با خواندن اسلامیات و اجتماعیاتش گذشت و تنهاییهایم با کویریات او پر شد، پاسخ به این سوال ساده نیست.
من، بعد از سه یا چهار بار خواندن تمام مجموعه آثارش – در حدی که آنها را تقریباً حفظ هستم – امروز نمیتوانم اجتماعیات و اسلامیاتش را حتی ورق بزنم.
اما با این حال، نمیتوانم تمام شبهای شیرینی را فراموش کنم که نوشتههایش را جیره بندی میکردم تا تمام نشود و با حسرت، بعد از خواندن سی و چند جلد مجموعه آثارش، به آخرین صفحات نوشتههای پراکندهاش (مجموعه آثار – سی و پنج) نگاه میکردم و فکر میکردم که پس از تمام شدن آنها، زنده بودنم را صرف خواندن چه چیزی کنم.
نمیتوانم فراموش کنم که زمانی، با خود میگفتم که اگر فارسی زبان بودنم، حاصلی جز این نداشته است که نوشتههای او را به زبان اصلی بخوانم، به این سرنوشت راضی و خشنودم.
انسانها حتی برای چند دقیقهی خوبی که برایمان میسازند، ما را بدهکار خودشان میکنند و من به او، سالها بدهکارم.
منصفانه بگویم، هنوز هم، تک تک جملاتی که مینویسم را به او بدهکارم و این بدهی تا هستم و می نویسم، افزایش خواهد یافت.
با این پیش زمینه، اگر از من بپرسید، دوست داشتم شریعتی انتخاب دیگری میکرد.
دوست داشتم، سخنرانی برای دهها هزار نفر و نوشتن برای میلیونها نفر را رها میکرد و برای ده یا بیست یا پنجاه نفر دانشجویان واقعیاش میگفت و مینوشت.
آن موقع، مطمئن هستم که بیش از شریعتی، شاندل حرف میزد و شاندل – همچنانکه از همهی نوشتههایی که شریعتی به او منسوب کرده است پیداست – چندان در قید و بند باورهای سنتی نبود و دور از زمین و زمان، در خود بود و با خود بود و از خود میگفت و به خود عشق میورزید و بی خود میمرد.
خوب یادم هست که در دوران دبیرستان، وقتی مسیح باز مصلوب کازانتزاکیس را خواندم، افسوس خوردم که آن نویسندهی بزرگ، ایدهای چنان زیبا را چرا آنقدر ایدهآلیستی به پایان برده است.
خوب یادم هست که کاغذی برداشتم و پنج صفحهی آخر کازانتزاکیس را به شکل دیگری – که خودم دوست داشتم و باور داشتم – نوشتم. به نظرم واقعیتر بود و زیباتر.
بعدها با خواندن شریعتی، از آن پایان دیگرگونه که بر کتاب کازانتزاکیس نوشته بودم، شرم کردم.
آن کاغذها را در میانهی سومین دههی زندگی، پاره کردم و دور ریختم.
امروز، وقتی به شریعتی فکر میکنم، وقتی نظرات مثبت و منفی در موردش را میشنوم، وقتی میبینم که برخی او را تا عرش بالا میبرند و دیگران، حاضر نیستند روی فرش هم، جایی برای او قائل شوند، به یاد آن نوشتههایم میافتم.
امروز، در میانهی چهارمین دههی زندگی، وقتی سرنوشت آن معلم را میبینم، از اینکه آن کاغذها را پاره کردهام، دلم میگیرد.
با خودم میگویم، کاش راه دیگری را انتخاب میکردی. تو که میدانستی گلوگاه توسعهی جامعه، مردمند و مردم به موعظه و نصیحت تغییر نمیکنند.
تو که میدانستی حرف اندیشمندان و مصلحان، در همیشهی تاریخ، بیش از آنکه سنگفرشی در مسیر ساختن تاریخ باشند، سنگی بودهاند که به عنوان مصالح، در بنای ساختمانهای زر و زور و تزویر به کار رفتهاند.
شاملو هم که همعصر تو بود، به جایی رسید که در عاشقانههایش خطاب به معشوق میگفت: این رمه آن ارج نمیداشت که من تو را ناشناخته بمیرم.
او بهتر از تو فهمیده بود که انسان، به درد قرونش خو کرده است.
شاید هم، بیشتر از تو عمر کرد و فهمید. نمیدانم.
نمیدانم.
فقط میدانم که من هم، مثل دیگران، تو را در بستر امروز و رویدادهای امروز میسنجم و بهترین انتخاب آن روز تو را بر اساس دستاوردهای امروز محاسبه میکنم.
تو زمان خودت، با ارزشهای خودت و اصول خودت، انتخابت را کردهای و حرفها و نوشتههایت نشان میدهد که خودت را و زمان خودت را و جامعهی خودت را خوب میفهمیدهای.
اما به من حق بده.
سرشت تو و سرنوشت تو و موقعیت امروز تو و حب و بغضها و تعصبها در مورد تو، برای من و ما، درسی مهم است.
گاری افکار این مردم، از روی پیکر اسبی که آن را میکشد هم بیرحمانه عبور میکند.
تو این را امروز، میگویی و نشان میدهی و کمک میکنی که من، بهتر فکر کنم و بفهمم و تصمیم بگیرم و هزینههای گزینهها را بدانم.
تو هنوز هم معلمی و این حرفهایت، بر خلاف آن حرفهایت هرگز کهنه نمیشوند.



این ن