نوع مطلب: گفتگو با دوستان
توضیح این مطلب: شهرزاد در زیر مطلبِ «لحظهنگار – گزارش این روزها» نکتهای نوشته و سوالی مطرح کرده بود که تصمیم گرفتم آن را در قالب یک مطلب جداگانه بنویسم. توضیحاتم نسبتاً کوتاه است و میشد به شکل کامنت نوشت. اما ترجیح دادم مطلبی مستقل باشد، تا مخاطبهای ناآشناتر هم – که عادت یا حوصلهٔ خواندن کامنتها را ندارند – آن را بخوانند.
[toggle title=”بخشی از حرفهای شهرزاد (کلیک کنید)”]
محمدرضا، کتاب «نوت بوک» ازژوزه ساراماگو – که توی این لیست ازش نام بردی – رو دوست داشتی خودت؟
من نخوندمش و اسمش رو هم نشنیده بودم تا حالا.
اما از اونجایی که دو کتاب دیگهٔ ساراماگو یعنی «کوری» و «همهٔ نامها» – که توی سالهای پیش به واسطهٔ خودت باهاشون آشنا شدم و خوندمشون – رو دوست داشتم و از خوندنشون لذت بردم، میخواستم ببینیم این کتابش به اسم نوت بوک هم به نظرت ارزش وقت گذاشتن و خوندن رو داره؟
[/toggle]
کتاب نوت بوک ساراماگو | مجموعهای از خُردهجستارها
کتاب نوت بوک ساراماگو، را به نوعی میتوان آخرین کتاب ساراماگو در نظر گرفت. البته اگر از کتاب Cain که پس از مرگ ساراماگو منتشر شد – و در ساختار فعلی، بعید است به فارسی ترجمه شود – صرفنظر کنیم.
نوت بوک، بر خلاف قالب کتابهای ساراماگو، از جنس داستان نیست. بلکه مجموعهای از جستارهای ساراماگو است. البته نمونهای یادم نمیآید که متنهای چندصد کلمهای را جستار نامیده باشند. از طرفی، نام بهتری برای توصیف آنچه ساراماگو نوشته در ذهن ندارم.
ساراماگو در ۸۵ سالگی کار عجیبی کرد که مشابه آن را از کس دیگری در این سن سراغ نداریم. او در این سن #وبلاگنویسی را آغاز کرد.
نوشتههای او از سپتامبر ۲۰۰۸ آغاز شده و در آگوست ۲۰۰۹ به پایان رسیده است (ساراماگو در ژوئن ۲۰۱۰ درگذشت).
نوت بوک، مجموعهٔ پستهای وبلاگی او، یا به زبان دیگر، جستارهای سالهای پایانی زندگی اوست.
درست نمیدانم چرا. اما سالها پیش، خواندن ترجمهٔ فارسی کتاب را پیش از رسیدن به نیمه، رها کردم (نمیدانم مشکلم با ترجمه بود یا تراکم کارهای خودم. الان هم که این مطلب را مینویسم، نسخهٔ فارسی کتاب، کنار دستم نیست تا آن را ورق بزنم و علت را به یاد بیاورم).
چند سال بعد، نسخهٔ انگلیسی را خواندم. ترجمهٔ آماندا هاپکینسون و دنیل هان از انتشارات ورسو (عکس زیر را خودم ثبت نکردهام و آن را از سایت ورسو برداشتهام).

دربارهٔ استقبال از وبلاگ نویسی ساراماگو
استقبال از وبلاگ نویسی ساراماگو در مقایسه با کتابهای مشهورش (مثلاً کوری) کمتر بوده است.
آبزرور در همان روزهای نخست نخست آغاز وبلاگ نویسی ساراماگو، این کار را ترفند او برای بازاریابی بهتر آثارش دانست (+). با توجه به این که آن زمان، هنوز دو یا سه نوشته در آن وبلاگ منتشر شده بود، ارزیابی آبزرور را – مستقل از این که درست بوده یا غلط – باید مصداق پیشداوری در نظر گرفت.
گرگوری کاولز هم در سال ۲۰۱۰، یعنی زمانی که وبلاگنویسی ساراماگو متوقف شده و به پایان رسیده بود، در مطلب کوتاهی که در نیویورک تایمز نوشت، گفت که به سختی میتواند این مجموعه را یک کار ادبی در نظر بگیرد (+).
خوانندگان گودریدز هم، که به کتاب کوری امتیاز ۴.۲ دادهاند، در ارزیابی کتاب نوت بوک چندان سخاوتمند نبودهاند و به امتیاز ۳.۸ اکتفا کردهاند.
اما سوالی که در اینجا مطرح میشود این است که «آیا ساراماگو نباید به سراغ وبلاگ نویسی میرفت؟»
وبلاگ نویسی ساراماگو درست بود یا اشتباه؟
نمیتوان به چنین سوالی پاسخ قطعی داد. بسته به این که از دید چه کسی به موضوع نگاه کنیم و چه معیارهایی برای درستی یا نادرستی یک تصمیم داشته باشیم، پاسخ متفاوتی به این سوال خواهیم داد.
تنها دو نکته را میتوان با قطعیت گفت: نخست این که پیشداوری شتابزدهٔ آبزرور در مورد وبلاگ نویسی ساراماگو (وبلاگ نویس به عنوان ترفند بازاریابی) نادرست بوده است. دیگر این که خود ساراماگو، حتی در زمانی که نوشتن این وبلاگ را متوقف کرده، حس بدی به این تصمیم نداشته است.
او در آخرین نوشتهٔ وبلاگش که «وداع» نام دارد – نقل به مضمون – مینویسد که: «برخی ممکن است در این مجموعه، پستهای خوبی بیابند و من به خاطر آن پستها، به خودم تبریک میگویم. و نیز برخی دیگر ممکن است به چیزهای بدی بر بخورند و من به خاطر آنها، عذر میخواهم. اما منظور از عذرخواهیام این نیست که نباید این موضوعات را مینوشتم یا باید به موضوعات دیگری میپرداختم. بلکه صرفاً به این علت عذر میخواهم که دربارهٔ بعضی از موضوعات میشد بهتر نوشت.»
مشخصاً برای ساراماگو، سلیقه و ترجیحات مخاطب در انتخاب موضوع، مهم نیست. او از موضوعاتی که دوست داشته نوشته و به این کار افتخار کرده است. تنها دغدغهاش این است که شاید میشد بهتر نوشت. فکر میکنم این «بیتوجهی به ترجیحات مخاطب» نکتهٔ آموزندهٔ مهمی است که شاید نقش مهمی در رشد ساراماگو – و بسیاری از آفرینندگان – داشته است. او تنها خود را با یک معیار میسنجد: آیا کارم از استاندارد مطلوب برخوردار بود؟ و اگر حاضر میشود عذرخواهی کند، این عذرخواهی مربوط به مواردی است که به گمان او، سطح کیفی مطلوب را نداشتهاند.
آخرین جملاتِ آخرین پست، واقعاً جالباند. او از یک سو میگوید: «آيا پس از این وداع، روزی دیگر در این وبلاگ خواهم نوشت؟ اگر بخواهم صادقانه بگویم، گمان نمیکنم. من نوشتن کتابی دیگر را آغاز کردهام و میخواهم تمام وقتم را به آن اختصاص دهم.»
اما فقط دو سطر پایینتر، با حرف دیگری مواجه میشوید: «پینوشت: دوباره فکر کردم. اگر زمان دیگری حس کنم که میخواهم دربارهٔ موضوعی اظهارنظر کنم، احتمالاً به سراغ این وبلاگ خواهم آمد. اینجا محلی است که بیش از هر جای دیگر، میتوانم همسو با شوق و میل خود بنویسم.»
پس تکلیف مشخص است. ساراماگو انتخاب خود را دوست دارد و در درستی تصمیم خود، تردید نکرده است. باقی ماجرا، این که ما این کار را برای او بپسندیم یا نه، تابع سلیقه و ترجیحات شخصی ماست.
وبلاگ نویسی | شخصیترین شکل نوشتن است
به نظرم طبیعی است که از وبلاگنویسی ساراماگو به اندازهٔ رماننویسیاش استقبال نشود.
نخست این که ساراماگو یک ژورنالیست و جستارنویس، با مخاطبان اختصاصی این حوزه، نبوده است (منظورم سالهای پایانی عمر اوست. چون در جوانی روزنامهنگار بوده). پس کسانی که به سراغ او میآیند، او را با داستانهایش میشناسد.
علاقهمندان یک داستان (یا داستاننویس)، بهترین مخاطبان برای یک جستار (یا جستارنویس) نیستند. آنها چیز دیگری را میپسندیدهاند و سلیقهٔ دیگری داشتهاند.
از سوی دیگر، جستارها به شدت با علایق، ترجیحات، نگرش و ارزشهای نویسنده آمیختهاند. شما در یک داستان، میتوانید یک شخصیت را بپسندید یا نپسندید. میتوانید سبک نویسنده را تحسین کرده یا از آن انتقاد کنید. اما به ندرت با خود نویسنده به مشکل برمیخورید (به جز آثار فرمایشی که با بودجههای حکومتی، نوشته میشوند و نویسندگان آنها را میتوان قلمبهمزد یا مزدور دانست).
اما در جستارنویسی، نویسنده ذهن و ذهنیت خود را روی میز، پیش چشم شما میگذارد. این کار – اگر کسی دغدغهٔ قضاوت مخاطب را داشته باشد – بسیار پرخطر است. چون مخاطب ممکن است دربارهٔ یک موضوع، موضعی متفاوت داشته باشد و برونریزی ذهنی، به همان اندازه که میتواند نزدیکی و صمیمیت بیافریند، میتواند فاصله هم ایجاد کند. پس با جستارنویسی، ما مخاطب را از وضعیت نسبتاً خنثی به به دوراهیِ عشق و نفرت سوق میدهیم (اگر کمی نرمتر بگویم، جستارنویس، با هر نوشته، هر مخاطب را یک گام به خود نزدیکتر کرده یا یک گام از خود دورتر میکند. و چه بسا، یک تکنوشته، لگدی محکم بر ذهن و ساختار ذهنی مخاطب باشد و او را برای همیشه از نویسنده براند و دور کند).
اگر این نکته را در نظر بگیرید که ما در نوتبوک، با یک وبلاگنویسِ سابقاً کمونیست و عمیقاً آتئيست روبهرو هستیم، احتمالاً استدلال من دربارهٔ محبوبیت کمتر نوت بوک را خواهید پذیرفت.
شخصینویسی، البته ویژگیهای دیگری هم دارد. نویسنده میتواند قلم را رها کند تا به هر شکلی که پیش آمد، روی کاغذ بچرخد (یا به زبان امروزیتر، انگشتان را رها کند، تا به هر شکلی که دوست داشتند، روی صفحهٔ کلید برقصند).
نمونهٔ این اتفاق را میتوانید در نوشتهٔ ۲۸ آگوست سال ۲۰۰۹ در نوت بوک ببینید. ساراماگو از خاطرات سالهای دور زندگیاش میگوید. از دورهای که تعمیرکار خودرو بوده. از زمانی که پس از تعمیر یک کاربراتور، آب در رادیاتور خودرو میریزد و هر چی میریزد، رادیاتور سیراب نمیشود و دهان تشنهٔ خود را نمیبندد. ماشین آنقدر آب میخورد که از اگزوزش آب بیرون میریزد. و در آخر همان نوشته، ساراماگو میگوید: «شاید همان روز بود که تصمیم گرفتم نویسنده شوم. شغلی که در آن، همزمان هم اگزوز هستی، هم آب، هم رادیاتور، هم موتور، هم سرعتسنج و هم فرمان.»
میبینید؟ منطقی استدلالی دارد؟ نه. مهم است که منطق استدلالی ندارد؟ نه.
جستار، بستری برای رهایی ذهن و زبان نویسنده است.
درسهای وبلاگنویسی ساراماگو برای من
به عنوان یکی از میلیونها مخاطبی که ساراماگو را میشناسد و تعدادی از آثار او را خوانده، من وبلاگنویسی ساراماگو را دوست داشتهام و دارم.
قبل از هر چیز، معتقدم که جستارنویسی و وبلاگنویسی، در مقایسه با ادبیات، شکلی از اندیشیدنِ عریان است. در داستاننویسی، باید حرفها و اندیشههای خود را در لباس شخصیتها و رویدادهای داستان بیان کنی. قطعاً این شکل از بیان، تأثیرگذارتر است. خصوصاً برای مخاطبی که حوصله یا توانایی اندیشیدن انتزاعی ندارد. اما در جستارنویسی، همهٔ این حجابها کنار میرود و نویسنده، واضح و شفاف از اندیشههایش سخن میگوید (خصوصاً اگر در کشوری آزاد زندگی کند).
داستانهای ساراماگو برای من، قدم زدن در کاخهایی است که معماری حرفهای و چیرهدست آن را ساخته است. اما خواندن جستارهای ساراماگو، همنشینی با خودِ معمار و شنیدن حرفهای اوست.
درس دیگر وبلاگنویسی ساراماگو برای من، نگاه او به مخاطب است. او مثل هر وبلاگنویس دیگری برای مخاطب احترام قائل است. اگر برای مخاطب احترام قائل نبود، حاضر نمیشد وقت خود را به نوشتن برای مخاطب اختصاص دهد. اما میداند که احترام به مخاطب، به معنای احترام به سلیقه و ترجیحات مخاطب نیست. اتفاقاً این که مخاطب به سراغ تو بیاید که حرفها و ذهنیت واقعی تو را بشنود و تو حرفها و ذهنیتی را که او میپسندد، برایش بنویسی و بیان کنی، مصداق بیاحترامی است.
فکر میکنم دقیقاً اینجاست که مرز بین «تولید محتوا» و «نوشتن» مشخص میشود.
تولید محتوا بیشتر یک کار تکنیکی است. اما نوشتن، کاری انسانی است. روزی خواهد رسید که ماشین به جای انسان، محتوا تولید کند. این روز آنقدر دور نیست و احتمالاً بعضی از کسانی که امروز این نوشته را میخوانند، آنقدر زنده میمانند تا محتواهای کاملاً حرفهای ماشینی (با ساختار کاملاً انسانی) را مشاهده کنند. اما نوشتن، انسانی است و انسانی باقی میماند.
نمیگویم تولید محتوا بد است و نویسندگی خوب است. صرفاً آنها را – به شکلی کوتاه و غیردقیق – مقایسه میکنم.
تولید محتوا، یک شغل است. اما نویسندگی، حتی اگر آن را به اشتباه شغل بنامند، در ماهیت خود شغل نیست. واژهٔ نویسنده، بیش از آنکه «شیوهٔ کسب درآمد یک انسان» را توصیف کند، «خود آن انسان» را توصیف میکند.
سالهاست که به دوستانم توصیه کردهام: بنویسید. زیاد بنویسید. وبلاگ بنویسید.
اکنون که مسیر پشت سر را نگاه میکنم و نوشتههای دوستانم را میخوانم، به نتیجه میرسم که تعداد کمی از آنها به سراغ «نوشتن» رفتند و تعداد بیشتری به سراغ «تولید محتوا.»
نمیتوانم بگویم انتخاب کدامیک از آنها درست بوده و کدام نادرست. اما میتوانم به چند نکته اشاره کنم تا هر یک از دوستانم، ببینند در کدام موارد با من همنظرند و در کدام مورد، نگاه متفاوتی دارند.
تولید محتوا، رنگ انسانی کمتری دارد (يا اساساً رنگ انسانی ندارد). شما یک عبارت یا موضوع را انتخاب میکنید و سعی میکنید دربارهاش بهترین یا کاملترین مطلب ممکن را بنویسید. در تولید محتوا، ترجیحات مخاطب و پرسونای او و نیز الگوریتمهای پلتفرمهای اجتماعی و محاسبات موتورهای جستجو اهمیت پیدا میکند. دغدغههای نویسنده در اولویت بعدی است. سوال کلیدی این است که با چه کلماتی بنویسم یا حرف بزنم که «مخاطب» آن را بپسندد؟ چگونه بنویسم که توییتر دوست داشته باشد؟ چه کار کنم که اینستاگرام من را «شایستهٔ اکسپلور خود» بداند؟ چه باید کرد تا گوگل من را دوست داشته باشد؟
اما در نوشتن، حتی اگر همهٔ موارد بالا مهم باشند، هیچیک دغدغهٔ اول نیستند. دغدغهٔ اول این است که «چه بنویسم و چگونه بنویسم که ذهنم آرام شود؟ این بار سنگینی را که در ذهنم مانده، با کدام ابزار و روی کدام رسانه خالی کنم، تا مغزم آرام شود و دوباره بتوانم خواب آرام را تجربه کنم؟»
تولید محتوا، بد نیست. کاری مفید و ضروری است. میتواند در کوتاهمدت یا میانمدت، منافع تجاری و مالی هم داشته باشد. اما تولید محتوا نویسندگی نیست.
برداشت من این است که تولید محتوا، در آينده، جز برای کسب و کارها معنا نخواهد داشت. شاید با تولید محتوا برای شرکتی که تجهیزات پزشکی میفروشد، بتوان مخاطب جذب کرد. شاید با تولید محتوا، بتوان شال و روسری فروخت. شاید با تولید محتوا، بتوان مشتریانی تازه برای کیک و چای پیدا کرد. اما با تولید محتوا نمیتوان «خواننده و گوینده و شنونده» پیدا کرد.
در تولید محتوا، همیشه رقابت وجود دارد. همیشه کسی هست که بهتر بگوید. بهتر بنویسد. بهتر فیلم بسازد. بهتر عکس بگیرد.
اما در نوشتن، هر کس مسیر منحصربهفرد خود را دارد. نمیتوان کسی را با کسی مقایسه کرد. نوشتن، رابطه (Relationship) میسازد. اما تولید محتوا، مخاطب را درگیر (Engage) میکند. Relationship همان واژهای است که برای عمیقترین و جاودانهترین حسها به کار میرود. و Engage همان واژهای است که گیر کردن دو چرخدنده را در گیربکس توصیف میکند. یکی انسانی است و دیگری مکانیکی.
نمیخواهم بگویم یکی خوب است و یکی بد. اما میخواهم بگویم، من اگر زمانی از نوشتن گفتم، در ذهنم وبلاگنویسی به این سبک بود؛ هر کس در هر قلمرویی که میپسندد: از ساراماگو تا دن اریلی و ست گادین. آن نوع نوشتن بود که میگفتم ذهن را باز میکند. شوق یادگیری را افزایش میدهد. چشم را به روی جهانهای نادیده میگشاید. دل را زنده میکند. مهر در دل مخاطب میآورد و دستاوردهایی از این دست.
بعضی دوستانم از این جنس (ضعیفتر یا قویتر مهم نیست) نوشتند. اما برخی دیگر، مشغول تولید محتوا شدند و «مزرعهٔ کلیک» کشت کردند. کار اشتباهی بود؟ نه. اما کار دیگری بود.
