پیش نوشت: این قسمت، قسمت دوازدهم از مجموعهی گامهای همراه با متمم تا نوروز است که طبیعتاً مطالعهی آنها به ترتیب، میتواند بسیار مفیدتر و قابل درکتر باشد و گام دوازدهم، برای کسانی که گامهای قبلی را نخواندهاند، نقطهی شروع خوبی نیست.
چیزی که این بار میخواهم به آن بپردازم، سبد رابطههای ما است.
زمانی که در مورد مفهوم نظافت اجتماعی در شبکههای اجتماعی صحبت میکردم، توضیح دادم که روبن دانبار، با مطالعهی نئوکورتکس ما و مقایسهی حجم آن با سایر حیوانات، عدد دانبار را مطرح میکند و پیش بینی میکند که انسان میتواند حداکثر 150 رابطه را به صورت همزمان درک و مدیریت کند.
بعدها، زاکربرگ و سیستروم و اخیراً هم پاول دوروف، کم کم این باور را در ما ایجاد کردهاند که تعداد رابطههای قابل مدیریت، بیش از آنکه به نئوکورتکس مغز ما ربط داشته باشد به تعداد هستههای سی پی یوی موبایل ما ربط دارد!
ما عموماً فراموش میکنیم که آنچه دانبار مطرح کرده، صرفاً حداکثر تعداد اعضای یک گروه است که با هم زندگی میکنند (به عبارتی، ظرفیت زندگی گلهای انسانها را تا 150 رأس انسان در هر گله تخمین زده است) و آنچه زاکربرگ و سیستروم و دیگران هم میگویند، تعداد افرادی است که میتوانند در فضای شخصی ما، صندوق پستی داشته باشند و یا روی دیوار خانهی حقیقی یا مجازی ما، برچسب و کاغذ و پیام و پیامکی بچسبانند (و ما هم به صورت متقابل چنین کنیم).
رابطه، به معنای واقعی آن (مهم نیست که فیزیکی باشد یا دیجیتال، حقیقی یا مجازی، با موجود زنده یا موجود مرده) سهم قابل توجهی از ذهن و زمان ما را میگیرد.
چیزی نیست که به سادگی قابل ساختن باشد و به سادگی نیز، قابل رها کردن نیست و گاه، چنان به عادتی ناخودآگاه در زندگی ما تبدیل میشود، که فرصت فکر کردن به آن را از دست میدهیم و جرات تصمیم گیری در مورد آن را هم پیدا نمیکنیم.
رابطه، بخشی از هویت ما را تعریف میکند.
به شکلی که اگر حذفش کنیم یا تغییرش دهیم یا رابطهای را با رابطهای دیگر جایگزین کنیم، بخشی از آن هویت هم تغییر میکند.
این رابطه میتواند با همکارم باشد. با همسرم باشد. با نویسندهای که قرنها پیش مرده است و تنها کتابهایش را میخوانم باشد و یا با خوانندهای که گوش دادن به صدایش، ساعتهای زیادی از شبانه روزم را به خود اختصاص میدهد.
طبیعتاً رابطهای تا این حد محکم و اثرگذار، میتواند با اشیاء هم باشد. حتی نزدیکتر و اثرگذارتر از انسانها.
اما آنچه من در بحث امروزم مد نظر دارم، رابطه با انسانها است.
اگر رابطه را تا این حد جدی و مهم تعریف کنیم، بعید است بتوان بیشتر از پنج یا شش یا هفت یا ده رابطه را تصور کرد.
هر یک از ما سبدی از رابطهها را داریم و در دست گرفتهایم و در زندگی روزمره و در سختیها و آسانیها، آن را با خود جابجا میکنیم.
میشود برای هر یک از این رابطهها، ابعاد مختلفی را تعریف کرد. رابطه میتواند رنگ و طعم فیزیکی داشته باشد.
مهم نیست که در دنیای فیزیکی است و یا در دنیای پیام و پیامک و ارسال عکس و به اشتراک گذاری تصویر در شبکه های مجازی.
مهم این است که فیزیک بخشی از این رابطه است. همچنانکه ابعاد خانه میتواند یکی از ویژگیهای دوست داشتنی یک خانه باشد و حتی شاید مهمترین ویژگی آن.
رابطه میتواند رنگ و بوی فکری داشته باشد.
من فکرهای او را میپسندم و میفهمم. جایی در ذهن من نشسته است. فکر میکنم که مثل هم فکر میکنیم. یا فکر میکنم که دوست دارم مانند او فکر کنم و یا فکر میکنم که فکرهایم را میفهمد یا فکر میکنم که اگر زنده بود، فکرهایم را میفهمید. یا فکر میکنم که اگر میتوانستیم همدیگر را ببینیم و در نقطهی دیگری از تاریخ و جغرافیا نبود، همفکر خوبی بود.
رابطه میتواند وجه احساسی داشته باشد.
فکر کردن به او، دیدنش، دیدن نشانههای او، میتواند حالم را بهتر (یا بدتر) کند.
رابطه میتواند بر درک من از علت وجودی خودم تاثیرگذار باشد.
وقتی او را میبینم، وقتی با هم کار میکنیم، وقتی به او فکر میکنم، وقتی کتاب آن نویسندهای را که قرنهاست مرده است میخوانم، یادم میآید که باید به خودم فکر کنم.
به اینکه از کجا آمدهام و آمدنم بهر چه بوده و به کجا میروم.
بحث من، پاسخ واقعی این سوالها نیست. آنچه مهم است کسی است که بتواند پاسخی به من بدهد که شوق زیستن را در من زنده کند و معنایی بزرگتر از آنچه امروز در ذهنم از خودم دارم، برایم بیافریند.
شوق زیستن، با عشق به زنده ماندن فرق دارد.
شوق زیستن، لذتی است که ما از دیدن ذره ذرهی دنیای اطراف خود تجربه میکنیم. عشق به زنده ماندن، پول و وقت و منابعی است که حاضریم صرف کنیم تا حتی به شکل نباتی، بر روی تخت بیمارستان، قلبمان چند بار بیشتر بزند!
شوق زیستن، نزدیکتر شدن به دنیا و همهی فرایندهای آن است. از جمله مرگ. ابزار هوشمندانهای که جا را برای حضور آیندگان و تجربهی این بازی شگفت انگیز، باز میکند و با تفکیک و تجزیهی ما، مواد اولیهی تولیدات جدید این کارخانهی بزرگ را، تامین میکند.
معنای بزرگتر هم، به معنای جایگاه بزرگتر نیست. اینکه من را بیش از قبل، به مرکز عالم ببرد و اهمیتی فراتر از آنچه دارم به من هدیه کند. بلکه اینکه به من در این عالم بزرگ، جایی بدهد.
جایی که مال من است. واقعاً جایگاه من است. نقطهی اثرگذاری من است و شاید، افقی گسترده و دور، از جایی که نیستم ولی میتوانم باشم پیش چشم من قرار دهد.
اینها هیچ کدام، مهمتر یا پاکتر از دیگری نیستند. اما چیزهایی هستند که عموماً در رابطههای ما تجربه میشوند.
شاید یکی، فیزیک را در شریک عاطفیاش ببیند و دیگری در مجموعهی تصاویر یک مدل!
شاید برای یک نفر، بخشی از این تجربهها را مادرش بسازد. برای دیگری پدرش. برای دیگری یک دوست. برای یکی مولوی. برای دیگری حافظ.
یک نفر شاید، معنا را در اندیشههای سقراط بیابد و دیگری در خیال پردازیهای افلاطون.
اما به هر حال، هر یک از ما، سبدی از رابطهها داریم.
رابطههایی که هر یک، یک یا دو یا سه یا چهار وجه دارند.
برای شناختن خودمان، کافی است که سبد رابطههایمان را بر زمین قرار دهیم و به هر یک از تخم مرغهای این سبد نگاهی دوباره بیندازیم.
اگر از جایی که هستیم راضی نیستیم، شاید باید در ترکیب این سبد، تغییری ایجاد کنیم.
این تغییر شاید، با دور انداختن کتابی باشد. یا خریدن کتابی تازه.
شاید با پاک کردن شمارهای از دفترچهی تلفنم باشد و شاید با ارسال پیامی تازه.
شاید با بخشیدن کسی باشد و شاید با فراموش کردن دیگری.
این تغییر، هر چه باشد، ساده نیست. شاید یکی از دشوارترین بخشهای خانه تکانی.
اما سال جدید، معمولاً، با سبد رابطههای قدیمی، نو نمیشود.
این را به خوبی میدانیم و میفهمیم.

