هنوز مهر قرارداد استخدامم خشک نشده بود.
یک پروفرما از شرکت آلمانی – که شرکت ما نمایندهاش بود – رسیده بود و قیمت در آن نادرست تایپ شده بود.
باید اسناد مناقصه آماده میشد و فرصت هم نبود تا اصل پروفرما دوباره ارسال شود.
آقای مدیر صدایم کرد و گفت: آهای. بیا تو حمال.
این رو وقتی میگفت که توی یه چیزی، مثل یه چیزی گیر کرده بود. همهمون میدونستیم.
رفتم و پروفرما رو انداخت جلوم گفت: اون آشغال داده، این عوضی هم امضا کرده، اون گاو هم فرستاده بدون چک کردن.
منظورش از آشغال مدیر فروش شرکت آلمانی بود. عوضی هم معاون مدیرعامل بود که اسناد رو امضا میکرد. گاو هم، خانم منشی اون شرکت بود.
گفتم: دوباره پرینت بگیریم؟
گفت: تابلو میشه.
گفتم بذارید یه کم تلاش کنم.
اسکنر و پرینتر لیزری جوهرافشان رو از خانم منشی – که همیشه مثل سگ آقای پتیبل، اخم میکرد و مواظب اونها بود – قرض گرفتم و کارم رو شروع کردم. تا عصر طول کشید. اما نهایتاً پروفرما خیلی تمیز دراومد و توی اسناد گذاشتیم. امضا رو هم خودم کردم. بعد از چند صد مورد تمرین.
آقای مدیر، یک دقیقه با تحسین برگه رو نگاه کرد.
بعد یهو قیافهاش تغییر کرد. گفت: ببین. هیچوقت دیگه هیچ چیزی رو جعل نکن. باشه؟
گفتم: چشم. چشم.
در ادامه گفت: هر وقت هر سند رسمی رو خواستی بذاری توی پروندهها، بگو محمد زیرش امضا کنه اصالتش تایید بشه.
حس پیروزی که تا یه ساعت قبل داشتم، به یه جور احساس گناه تبدیل شد. حس مجرم بودن.
اونهم برای درست کردن سندی که صادرکنندهی اصلی (شرکت آلمانی) و نمایندهی ایرانی هر دو ازش مطلع بودن و واقعاً نمیشد اون رو تقلب دونست.
چند هفته گذشت و مدیران اون شرکت، برای یه نمایشگاه اومدن ایران. چمدونی که آورده بودن، قفلش باز نمیشد. کلیدش گم شده بود.
این رو وقتی توی اتاق مدیر رفتم فهمیدم. البته قبلش هم میشد حدس زد. چون داد زد: حمال بیا ببینم.
بهم نشون داد و گفت: محمدرضا. در این رو چیکار کنیم؟
این محمدرضا گفتن، نشون میداد که واقعاً مشکل مهم بود.
از خانم منشی، سنجاققفلی قرض گرفتم و به جون قفل افتادم و بعد از چند دقیقه باز شد.
اولش به نظر نمیرسید که باز بشه. اما وقتی باز شد، با افتخار به مهمونهاش توضیح داد که اوندفعه که در اثر خطای سهوی، پروفرما رو غلط فرستاده بودید، این درستش کرد (خیلی مودبانه حرف میزد و اصلاً لحنش شبیه روزی که بهم گفت پروفرما رو اصلاح کنم نبود).
اونها هم خیلی تشکر کردن و چند دقیقهای، بدون اینکه توی اتاق بشینم یا دعوت به نشستن بشم، حرف زدیم.
آخرش رو به مدیر کردن و گفتن: اون چیزی که برای ما ازش گفته بودی، روی رزومهاش بود. اما انگار پشت رزومهاش کارهای دیگهای نوشته بوده که استخدام شده: بازکردن قفل، جعل مدرک و کارهایی مثل اینها.
همه خندیدیم و من هم از اتاق بیرون اومدم.
مدتی طول کشید تا دیگه لازم نباشه، اصالت اسناد من رو دیگران تأیید کنن و امضای خودم اونجا معتبرتر یا معتبرترین بشه.
اما اصطلاح مهارت های پشت رزومه توی جمع ما باقی موند. نه با بار معنایی منفی، بلکه با بار مثبت.
مهارتهای پشت رزومه، اونهایی بودن که نوشته نمیشدند، معمولاً هم وقت استخدام انتظار نمیرفت کسی اونها رو داشته باشه. اما داشتنشون یه مزیت محسوب میشد.
توانایی رانندگی سریع برای مدیر فروش، مشاوره تحصیلی به فرزندانِ مدیرانِ شرکتهای خریدار، توانایی چیدن انبار به شکلی که بیشتر از ظرفیت اسمی توش جا بشه، سرعت بالای تایپ نامهها، قادر بودن به انجام یه کار تکراری پیوسته در چند ساعت بدون انقطاع (مثلاً بستهبندی هدایای نوروزی) و دهها مورد مشابه، جزو این مهارتها بود.
آقای مدیر، سالها بعد، که من از حیوان به انسان و از حمال به مدیرعامل تکامل پیدا کرده بودم و با هم دوستتر بودیم، جملهای گفت که همیشه یادم مونده: میگفت: محمدرضا. مهارتهای روی رزومه آدمها رو استخدام میکنه، اما این مهارتهای پشت رزومه است که آدمها رو توی شرکتها حفظ میکنه.
