پیشنویس: اخیراً در نوشتههایم چند مرتبه از دکتر حیدری نام بردهام. یک بار در «فهرست اسامی، توضیحات و اشارات» و بار دیگر در پاسخی که برای هدی نوشتم (زیر مطلبی که در آن به دو کتاب آخر داوکینز پرداختهام).
یکی از موضوعات گفتگوی من و هدی، حرفها و کارهای تکراری بود که به نوعی در ذات حرفهٔ معلمی است. معلم، باید بارها و بارها یک حرف را تکرار کند و اگر با این ویژگی شغلش کنار نیاید، بعید است بتواند شوق لازم برای تدریس را حفظ کند. درست است که در طول زمان، حرفها کمی تغییر میکنند و نکتهها بهروز میشوند، اما اصل تکرار که بخشی از ماهیت معلمی است، چندان تغییر نمیکند.
به هدی گفته بودم که در این باره، خاطرهٔ کوتاهی از دکتر حیدری نقل میکنم.
داستان خاطرههای تکراری
تا همین اواخر، هرگز به خانهٔ دکتر حیدری سر نزده بودم. در طول بیش از پانزده سال آشنایی، چند مرتبه پیش آمده بود که ایشان را به خانه برسانم. اما معمولاً در پاسخ به تعارفشان که به خانه بروم، صرفاً تشکر میکردم و برمیگشتم.
اما در یکی دو سال آخر، به منزلشان میرفتم. در بستر بودند و توانایی برگزاری کلاس هم نداشتند و اهل عکس انداختن و منتشر کردن هم نبودم. خلاصه این که هیچ شائبهای از نفع شخصی – البته به جز لذت حضور نزد استاد – نبود و همین باعث میشد مانع ذهنی برای دیدار ایشان نداشته باشم.
خاطرههای خوبی از آن دیدارها دارم. هم از لطف دکتر حیدری، و هم محبت همسر گرامیشان فرخ خانم که مهربانانه، غذا میپختند و در ظرف میگذاشتند و وقت خداحافظی به دستم میدادند تا شب و فردا بیغذا نمانم.
دکتر حیدری را تصادفی که سالها پیش در سازمان مدیریت صنعتی داشتند از پا انداخت. داروهایی که برای درمان استفاده میکردند، عوارض دیگری ایجاد میکرد و درمان آن عوارض هم، به عوارضی دیگر منتهی شده بود.
از نظر حافظهٔ دور و بلتدمدت، وضع خوبی داشتند و همه چیز را به خاطر میآوردند. تحلیلهایشان در لحظه هم عالی بود. اما عملکرد حافظهٔ کوتاهمدتشان کاهش یافته بود.
هر فعلی را که به تدریس مربوط بود، در زمان «حال» صرف میکردند. مثلاً به جای «میدانی که من در کلاسهایم میگفتم…» میگفتند: «میدانی که من در کلاسهایم میگویم…»
یا این که میگفتند: «من همیشه در ابتدای کلاس درس روی فلان موضوع تأکید میکنم.»
به خاطر همان ضعف عملکرد حافظهٔ کوتاهمدت، معمولاً در هر دیدار دوباره میپرسیدند: «شعبانعلی. برایم بگو این سالها چه کار میکنی.»
من هم طبعاً بدون اشاره به این که در دیدارهای پیشین در این باره توضیح دادهام، با جزئیات کامل برایشان توضیح میدادم.
اما چیزی از قدرت تحلیلشان کم نشده بود. تلویزیون، پایین تختشان روشن بود و معمولاً اخبار میدیدند. در مورد هر خبر، حرف میزدند و نظر میدادند و در این مواقع، اگر حواست نبود که پیرمردی خوابیده در بستر بیماری حرف میزند و تو پای تختش روی زمین نشستهای و به میلههای تخت تکیه دادهای، فضای بحث و گفتگو با کلاس و درس، هیچ تفاوتی نداشت.
فضای گفتگوهایمان صمیمی بود. برایم از خریدن خانهشان صحبت میکردند. از این که پولها چگونه جور شده و حقوقشان چقدر بوده و هر چیزی که معمولاً در گفتگوی متعارف استاد و دانشجو، مطرح نمیشود.
یک بار یادم هست تلویزیون ماشینهای بنز پلیس را نشان میداد. شاید مصاحبهای با یکی از مسئولین نیروی انتظامی بود؛ یا چیزی شبیه این.
گفتند: «شعبانعلی. تو داستان آن سالها را نمیدانی. سالهایی که محمدرضا پهلوی تلاش میکرد سهام بنز را بخرد و دولت آلمان مانع شد.»
بعد حرف ادامه پیدا کرد و به فعالیتهای محمدرضا پهلوی برای خرید سهم سایر شرکتهای آلمانی اشاره کردند. جزئیاتی از مذاکرات خرید بابکاک و ویلاکس گفتند و بعد هم داستان مذاکرات گروه کروپ در قبل انقلاب را تعریف کردند (کروپ بعدها با تیسن ادغام شد و تیسنکروپ شکل گرفت).
یکی دو داستان و خاطرهٔ دیگر هم در همان دیدار گفتند؛ باز هم عطف به اخبار.
در تمام آن نیم ساعتی که خاطره میگفتند، ذهن من درگیر یک سوال بود: «چرا دکتر اینها را سر کلاسها نمیگفت؟ اینها مثالهای خوبی هستند.»
خصوصاً این که ما دکتر حیدری را با «مثالهای تکراری» میشناختیم. نه این که در یک کلاس، حرف تکراری بزنند. اما اگر مثلاً امسال در کلاس سه ساعتهٔ ایشان شرکت میکردی و سه سال دیگر هم در یک کلاس سه ساعتهٔ دیگرشان حضور داشتی، مثالها تقریباً تغییر نمیکرد. همه میدانستیم که برای فلان موضوع، ۹ نکته وجود دارد و برای آن موضوع دیگر ۱۶ نکته و برای نکتهٔ هشتم هم دو مثال وجود دارد که یکی مربوط به شرکت فلان است و آن دیگری هم مربوط به فلان جلسه در فلان کشور.
تا آن روز، هرگز به این نکته اشاره نکرده بودم. اما الان که این حجم از خاطرات و مثالهای غیرتکراری را میشنیدم، نمیتوانستم سوالم را بیش از این در ذهن نگه دارم. به ویژه این که برخورد صمیمی دکتر در آن دیدار، و روایتهایی که حتی از قسطهای سالهای دور و خاطرات جوانی با همسرشان هم میگفتند، جرئتم را بیشتر کرد.
بالاخره سوالی را که شاید ده سال در ذهنم بود پرسیدم: «آقای دکتر. شما معمولاً مثالهای ثابتی را در کلاسهایتان مطرح میکنید. این خاطرات و حرفهایی که گفتید، برای من شگفتانگیز بودند. جای دیگری هم نشنیدهام. طبیعی هم هست. شما اینها را دست اول، از کسانی که خود در آن جلسات بودهاند شنیدهاید. چرا مثالهای کلاس را تغییر نمیدهید؟»
هم مواظب بودم که جملهام بیادبی نباشد. و هم مراقب بودم که تمام فعلها در زمان «حال» باشد. جمله که تمام شد و از چهرهٔ دکتر برداشت کردم که همهٔ فعلها و کلمات را درست به کار بردهام و حساسیتی ایجاد نکردهام، نفسی کشیدم و دوباره به تخت تکیه دادم.
دکتر در جواب دادن به این سوال، صبر نکردند. گفتند:
من در سالهای اول تدریس، مثالهای مختلف و متنوعی مطرح میکردم. به تدریج، بر پایهٔ تجربه، متوجه شدم که بهترین مثال برای تفهیم موضوع فلان، خاطرهٔ فلان است و مناسبترین قصه برای آموزش رفتار فلان، اتفاقی است که در فلان جا افتاده است.
به این نقطه که میرسی، یک دوراهی داری.
یا باید هر بار مثال متفاوتی مطرح کنی. در عین این که میدانی بهترین مثال، چیز دیگری است.
یا باید هر بار مثال تکراری را بگویی؛ همان بهترین مثال. و البته بدانی که اگر کسی دو بار در کلاست شرکت کند، میگوید دکتر حیدری مثالهایش تکراری است.
در روش اول، معلم بهتری به نظر میرسی.
در روش دوم، مسئولیت معلمی را بهتر انجام دادهای. من دومی را انتخاب میکنم.



