نوع مطلب: گفتگو با دوستان
برای: حامد (و البته زهرای عزیزم و معصومه جان و مهشید عزیز و شاید دوستان دیگرم)
پیش نوشت یک: مطلبی را تحت عنوان مدیریت دوستیها و ارتباطات برای دوست خوبم معصومه نوشته بودم و در زیر آن چند بحث مطرح شد که فکر میکنم خواندن این نوشته، مستلزم مرور آنها باشد. با توجه به اینکه محور اصلی حرف من، با الهام از صحبتهای دوست قدیمی و خوبم حامد است، من فقط قسمتی از حرف حامد را اینجا میآورم، اما همچنان فکر میکنم مرور دقیقتر آن بحث و کامنتها مفید باشد.
یه نکته هست که برام جای سوال داره، مطلبی که در نوشته قبل هم به نوعی بهش اشاره شد، بی وفایی مشتریان. برای من جای سوال هست که بحث وفاداری در دوستی در مدل ذهنی که تبیین کردی چه جایگاهی داره. آیا پارادایم جدید اینطور اقتصا میکنه که تعریف وفاداری در دوستی یا با عبارت قدیمی ترها “پای رفاقت نشستن” تجدید نظر بشه؟ اصلا مطابق با این مدل ذهنی تا کجا باید به یک دوستی، ارتباط با آشناها و … پایبند بود؟ اینکه ببینیم سطح دغدغه ها و تفکرات و مشغولیات های اطرافیان پایین تر از ماست کفایت میکنه که ارتباطاتمون باهاشون محدود بشه؟
پیش نوشت دو: به تک تک جملات من در این نوشته و سایر نوشتههایم، میتوان کلماتی مانند شاید و به نظر میرسد و در حال حاضر چنین فکر میکنم و قبلاً چنین فکر نمیکردم و بعداً ممکن است چنین فکر نکنم و قطعاً اینها نظر و برداشت شخصی است اضافه کرد. من فقط برای خلاصه نویسی، آنها را نمینویسم. اما لطفاً همیشه حرفهای من را با همین قیدها بخوانید. حتی وقتی گاهی از سر غفلت یا غرور یا جهل، عکس آن را ادعا میکنم.
پیش نوشت سه: احساس میکنم واژهی گسسته در ادبیات فارسی، کمی دارای بار معنایی منفی باشد. اما من اینجا لغت گسسته را به عنوان معادل واژهی Discrete و با بار معنای کاملاً خنثی به کار میبرم. به عبارتی گسستهتر شدن مفهوم هویت از نظر من، صرفاً گزارش یک مشاهده است، نه جشن گرفتن برای یک روند است و نه ابراز تاسف برای یک تغییر.
پیشنوشت چهار:
حامد جان. من عادت عجیبی در فکر کردن دارم که شاید بد نباشد اینجا و به بهانهی بحث تو در مورد وفاداری و پای رفاقت نشستن آن را در قالب یک خودافشایی، مطرح کنم: بعضی از عادتها، بعضی از رسوم، بعضی از ارزشها، چنان در ذهن ما تثبیت شدهاند و در قالب یک پیام والد به کودک جایگاه عمیقی را به خود اختصاص دادهاند که ما در تجزیه و تحلیل آنها ناتوان میشویم.
وقتی میخواهیم از آنها دفاع کنیم، احساس میکنیم که شاید گرفتار سوگیری مثبت به نفع آنها هستیم و وقتی میخواهیم آنها را نقد کنیم، احساس میکنیم که شاید به یک مقاومت متعصابانه و سطحینگرانه گرفتار شدهایم.
من هر وقت واژه یا عبارت یا رسم یا مراسم یا هر چیزی از این جنس را میبینم و میخواهم در ذهن خودم آن را ارزیابی کنم، چند سوال را مینویسم و پیش رویم میگذارم.
گاهی چند دقیقه یا چند ساعت یا چند روز، به آن سوالها نگاه میکنم. بعد تازه شروع میکنم به اصل موضوع فکر میکنم.
این سوالها، درست مانند قهوهای که در فروشگاه عطرفروشی، بوهای قبلی را از سر ما میپراند و ذهنمان را برای استشمام بیطرفانه (یا کمطرفانهی) بوها آماده میکند، مقدمهای میشوند تا در مورد آن موضوع، سادهتر و بهتر فکر کنم یا تصمیم بگیریم یا بنویسم و حرف بزنم.
اجازه بده بعضی از این سوالها را – بدون اینکه تلاش کنم بین این سوالات و موضوع بحث، ارتباط مستقیم ایجاد کنم – با هم مرور کنیم:
- چنین اصل یا ارزش یا سنتی چه زمانی آغاز شده یا علت شکلگیری آن چگونه بوده؟
- آیا به صورت لحظهای آغاز شده؟ یا میتوان روندی را برای رشد آن در نظر گرفت؟ (همان بحث رویداد یا روند)
- اگر در طول زمان شدت و حدت تغییر کرده – که احتمالاً کرده – این تغییرات چگونه و در اثر چه عواملی بوده است؟
- آیا این ارزش یا رسم یا فرهنگ، در پاسخ به یک نیاز یا یک مشکل به وجود آمده؟ اگر چنین بوده، آن مشکل یا نیاز چه بوده است؟
- چه بخشهایی از این ارزش یا رسم یا فرهنگ، ارزشمند است و جزو دستاوردهای نوع انسان (يا یک فرهنگ خاص) محسوب میشود و من موظف هستم که آن را به دیگران و نسلهای آتی منتقل کنم؟
- آیا میتوانم اصلاح یا تغییر یا تعدیلی در آن ایجاد کنم تا با نیازها و مشکلات و چالشهای امروز تطبیق بیشتری داشته باشد؟
- آیا آن مفهوم هنوز هم تاریخ مصرف دارد؟ تا منقضی شده و با تلاش و زحمت و ضرب و زور هم احیا نمیشود؟
شیوهی فکر کردن و تحلیل کردن، درست مانند شیوهی لباس پوشیدن، شخصی و سلیقهای است. معلوم نیست لباسی که بر ذهن تو مینشنید، بر اندامِ فکر من هم، بنشیند و شیوهی اندیشیدن من هم، برازندهی تو و مدل ذهنی تو باشد.
با این حال، دوست دارم توضیح بدهم که من، وقت فکر کردن به یک موضوع (مثلاً همین وفاداری و ایستادن پای دوستی) تلاش نمیکنم سوالات فوق را به صورت منفرد و تک تک پاسخ بدهم. فکر میکنم چند بار مرور این سوالات (برای من گاهی بیست یا سی یا حتی صد بار هم میشود) ذهن را آماده میکند که پاسخ و قضاوت و تحلیلی کلی در مورد آن موضوع را بزاید و استخراج کند.
آنچه در ادامه میبینی، حاصل این فرایند ذهنی است.
این را گفتم که بیربط بودن بخشهایی از آن را پیشاپیش ببخشی.
اصل مطلب:
واژهای هست که فکر میکنم درک آن (يا تلاش برای درک آن) راهگشای درک بسیاری از مفاهیم دیگر باشد. آن واژه هویت است.
هویت، به همان اندازه که به سادگی درک میشود و در زبان و ادبیات ما مورد استفاده قرار میگیرد، پیچیده و دشوارفهم هم هست. اگر صادقانه بگویم، هویت را یک #خطای شناختی میدانم. به عبارتی، فکر میکنم ذهن وقتی در مسیر رشد و پیشرفت قرار بگیرد، این واژه به تدریج برایش رنگ میبازد و زمانی میرسد که آن را صرفاً یک کلمهی پوچ متشکل از چهار حرف پوچ میداند.
با این حال، الان برای بحث ما واژهی خوبی است و فکر میکنم میتواند بار انتقال تمام آنچه را در ذهن دارم به دوش بگیرد.
بیا در تاریخ کمی عقب برویم.
اگر موافق باشی فکر میکنم سه یا چهار هزار سال کافی باشد. این دوره، دورهای است که ما – نسبت به گذشتههای دورتر – شناخت کم و بیش خوبی از آن داریم.
در این دوره، هویت به عنوان یک بحث فردی چندان مطرح نبوده. در واقع ما بیش از آنکه با انسان طرف باشیم، با قبیلههای انسانی مواجه بودهایم.
درست به همان شکل که امروز سخن گفتن از مورچههای خانهی ما سادهتر از سخن گفتن از مورچهی خانهی ماست.
در این مقطع از تاریخ، اوج مفهوم پیوستگی هویت را مشاهده میکنیم.
این پیوستگی در حدی است که ما به جای رابطهی دو انسان، از رابطهی دو قبیله صحبت میکنیم.
در اکثر فرهنگهای بدوی، سنت جالبی وجود داشته که اگر به این پیوستگی هویت توجه نکنی، نمیتوانی به سادگی آن را درک کنی:
وقتی کسی از قبیلهی الف، یکی از اعضای قبیلهی ب را میکشته، اعضای قبیلهی ب حمله میکردهاند و عضوی از قبیلهی الف را میکشتهاند.
بعد از آن، همه راحت میشدند و سراغ زندگی خودشان میرفتند.
اصلاً مهم نبود که این کسی که کشته شده، چه ربطی به ماجرا داشته. اصلاً مقصر بوده یا نه.
قبیلهی الف، خونی از قبیلهی ب ریخته و اکنون باید خونی از قبیلهی الف ریخته شود.
حتی قبل از این دوران، تفکر جالبتری هم وجود داشته که میتوانی رد پای آن را در کارهای کلاسیک یونان و نیز افسانههای کهن سومری (مثلاً گیلگمش) ببینی.
در آنجا وقتی احساس میکردند قرار است اتفاق بدی بیفتد، یکی از چارپایان خود را میکشتند. میگفتند: قرار است از قبیله خونی داده شود. خون خروس یا گاو را میدهیم که خون دیگری ندهیم. یعنی در اینجا، هویت، چتر بزرگی بوده که نه تنها انسانهای قبیله که حیوانهای قبیله را هم شامل میشده. قبیله باید خون بدهد.
حدود دو هزار سال قبل، به تدریج کمی مفهوم هویت از آن حالت مطلق پیوسته خارج میشود و نخستین گسستها اتفاق میافتد.
حالا اگر ده بالا، گاوی از ده پایین را کشتند، باید گاوی از آنها کشته شود. منطقی نیست که آنها گاو بکشند و ما آدم بکشیم. یا آنها آدم بکشند و ما گاو بکشیم.
این گسست هویت، یک گام جلوتر هم رفت: هویت بردگان از هویت افراد آزاد جداست. اگر کنیز یا بردهای از قوم ما کشته شد، ما نمیتوانیم فرد آزادی از قوم دیگر را بکشیم. بلکه باید کنیزی یا بردهای از قوم دیگر کشته شود. همچنان که فرد آزاد، به جای فرد آزاد کشته میشود.
البته اینجا هنوز هویت جمعی وجود دارد. به این معنا که اگر بردهای از بردگان قبیلهی تو، یکی از بردگان قبیلهی من را کشت، قبیلهی من کاملاً «همینطوری» و «بدون مقدمه و استدلال و تحقیق و تفحص» یکی از بردگان تو را میکشد تا بیحساب شویم.
حدود دو تا سه هزار سال است که ما مفهوم هویت فردی را بهتر درک میکنیم. از زمانی که بحث مسئولیت فردی مطرح شد و سیستم قضاوت شکل گرفت و فرهنگها توسعه یافتند، کم کم این بحث مطرح شد که: هر انسانی هویت مستقل خود را دارد.
اگر کسی از قبیلهی تو، کسی از قبیلهی من را کشت، منطقی است که تحقیق کنیم و بررسی کنیم و قاتل را بیابیم و مجازات کنیم.
این مسئله، امروز برای من و تو ساده و بدیهی است. اما یکی از گامهای بزرگ خروج از جاهلیت بوده و اتفاقاً مورخان – حتی مورخان لامذهب – این نقش بزرگ را عمدتاً به مذاهب و ادیان میدهند. چون مفهوم حسابرسی فردی بیش از هر چیز، در ادیان مطرح شده و مورد توجه قرار گرفته است (فمن یعمل مثقال ذره، مثال خوبی است. یا اینکه تفکیک هویت پسر نوح از خود نوح، که به نظر ما ساده است، تاکیدی بسیار بزرگ و ارزشمند بر هویت فردی است. در دورانی که هویت قومی سایهای پررنگ داشته است) .
قبل از آن، صرفاً در تمدنهای بسیار توسعه یافته، مفهوم هویت فردی معنا داشت.
یکی دیگر از بحثهای گسست هویت، بحث شاهزادگان و نجیبزادگان بوده است. تصور اینکه ایشان اشراف زاده هستند. «آقازاده» هستند. پس بخشی از هویت پدر را در خود دارند. ضربالمثلِ «گیرم پدر تو بود فاضل…» امروز ساده و بدیهی است. اما دو هزار سال قبل اگر همین را در دربار یکی از شاهان ایرانی میگفتی، احتمالاً مرگ در انتظارت بود.
طی این چند صد سال اخیر، هر چه بیشتر جلو میآییم، مفهوم هویت فردی به عنوان یک هویت گسسته بیشتر مورد توجه قرار گرفته است.
اما هنوز، هویت در طول عمر یکسان فرض میشده. البته همیشه هم به عنوان یک چالش مطرح بوده. مثلاً به ماجرای کشتی تِزئوس (Theseus) فکر کن (روایتها مختلف است. من فعلاً این روایت را استفاده میکنم):
کشتی تزئوس در بندر پهلو گرفته است. این کشتی را بسیار ارج مینهند و قدر میدانند. به تدریج که کشتی فرسوده میشود، قطعات آن را تعویض میکنند و قطعات نو، جایگزین میشود. این مسئله تا جایی پیش میرود که هیچ قطعهای از قطعات اولیه در آن نیست. آیا این کشتی هنوز کشتی تزئوس است؟
بعضیها (مثل من) بیانصافترند و برای اینکه یک #تجربه ذهنی دشوارتر خلق کنند، سوال دیگری میپرسند:
میگویند دیوانهای در بندر شهر خانه داشته که چوبهای قدیمی تزئوس را جمع میکرده و با آن برای خود کشتی میساخته. الان که کلیهی قطعات تزئوس تعویض شده، او صاحب یک کشتی کامل است. کدام کشتی را میتوان تزئوس در نظر گرفت؟ دیوانه فریاد میزند که تزئوس واقعی این است. آنچه در کنار بندر است، مجسمهای تقلبی بیش نیست.
الان بحث من، تزئوس نیست. این بحث را بعداً در کتاب پیچیدگی میتوانیم به خوبی مورد توجه قرار دهیم. فقط میخواهم بگویم که بحث گسست هویت، چالش جدیدی نیست که امروز به ذهن من یا تو رسیده باشد. بلکه قرنها ریشه دارد.
به نظر میرسد که با شکلگیری مفهوم مدرن دولت – ملت (که به شکل مدرن آن، قدمت بسیار کمی دارد و حتی شاید بعد از توماس هابز معنا پیدا میکند) هویت گسسته بیشتر و جدیتر میشود.
امروز تو میگویی که محمدرضا، من در دوران پیری، روی فرزندانم یا روی دوستی با تو حساب نمیکنم. من بیمهی بازنشستگی دارم. پس حمایت تو را نمیخواهم. یا اگر میخواهم بیشتر حمایت عاطفی است (البته با توجه به اوضاع صندوق بازنشستگی، فکر میکنم همچنان روی من و دختر نازت رها حساب کن).
شکلگیری نهادهای مدنی، مرحلهی مهمی در گسستهتر شدن مفهوم هویت بود. به تدریج، وظیفهی تربیت فرزند بر عهدهی مدرسه گذاشته شد (و اکنون سن ورود به مدرسه و مهدکودک از شش و هفت هم کمتر شده) و از سوی دیگر وظیفهی حمایت از پدر و مادر به دولت واگذار شد و از سوی دیگر، وقتی فرزند شغل پیدا نمیکند، پدر و مادر به جای اینکه بگویند: خاک بر سر بیعرضهی ما که او را مفید و اثربخش تربیت نکردیم، میگویند چرا دولت شغل ایجاد نمیکند؟
میبینی؟ هویت هر روز و هر لحظه گسستهتر میشود.
همچنانکه در ابتدای متن گفتم، این مسئله را خوب یا بد نمیدانم. صرفاً معتقدم که این روند هر روز جدیتر میشود.
شبکههای اجتماعی هم، گام دیگری در مسیر گسسته شدن هویت بودهاند. حالا رابطهها سادهتر شکل میگیرد و سادهتر از بین میرود.
قبلاً وقتی من میگفتم با حامد دوستم، منظور این بود که زمانهای زیادی با هم بودهایم. یکدیگر را میشناختیم و میشناسیم و اینکه احتمالاً امروز هم او را ببینم یا با او تماس بگیرم جوابم را میدهد. اما امروز میپرسند با حامد دوستی؟ میگفتم: یک مدت حامد رو فالو میکردم. دیگه نمیکنم.
همین. تمام شد.
نگرش گسسته به هویت، در تفکر دولتمردان و سیاستمداران هم مشاهده میشود.
ما امروز با عراق رابطهی خوبی داریم. ممکن است عدهای فکر کنند که ما که با عراق جنگ داشتیم. چرا الان اینطوری شده؟
جواب ساده و واضح است: دولت وقت ایران با دولت وقت عراق جنگ داشت. همین.
یا شاید برایت سوال باشد که چرا بسیاری از کشورهای دنیا، اطلاعات و اسناد طبقهبندی شدهی دهههای گذشته را که حتی مخالف خودشان است منتشر میکنند؟
بخشی از این رفتار، به این نگرش بازمیگردد که: آن رفتارها متعلق به دولت دیگر و شرایط دیگری بودهاند. آن هویت، هویت دیگری است و آن دولت این دولت نیست.
این اساساً یکی از گامهای بزرگ دموکراسی است. که هویت را در هر چهار یا هر هشت سال، گسسته میکند و از اول در مورد آن، به تصمیمگیری و قضاوت مینشیند.
به نظر میرسد که امروز، با گسترش ابزارهای ارتباطی و توسعهی ابزارهای یادگیری و فرصت انتقال سریع دانش و تغییر عمیق نگرش، این گسست هویتی بسیار جدیتر هم شده است.
همان حرفی که همه گفتهاند و من هم به شکلهای مختلف گفتهام که احمق بودن، زمانی میتوانست ناشی از جبر محیط باشد. اما امروز یک انتخاب قطعی و آگاهانهی فردی است. چون برای احمق ماندن و برای نفهمیدن و برای بیشعور ماندن، باید خیلی زیاد تلاش کنیم. همین که کمی حواسمان نباشد، دانش و فهم و شعور ممکن است به شکلی به درون ذهن ما راه پیدا کند. غافل ماندن، امروز یک اتفاق نیست. یک انتخاب است.
حاصل اینکه من تغییر میکنم و تو تغییر میکنی. من با حامدِ پنج سال قبل دوست بودم. حامدِ پنج سال قبل هم با محمدرضا دوست بود.
اما آیا امروز، این کسی که روبروی تو ایستاده و میگوید من محمدرضا هستم، همان محمدرضا است؟ من «کشتی تزئوسِ به بندر چسبیده»ام؟ یا آن کشتیِ دیوانهساز که با چوبهای خاطرات گذشته، مونتاژ شدهام و در میانهی خشکیِ رویاها و خاطرات آن مجنون، ادعای حضور میکنم؟
ما همه میدانیم که اگر در گذشته پیرها، به خامی جوانی خود میخندیدند، امروز من و تو به خامی دو سال قبل خود هم میخندیم و دو سال بعد هم قرار است به خامی امروز بخندیم.
به همان اندازه که پیرها، از دوستان دوران جوانی یاد میکنند و میگویند فلانی، در جوانی همدم و دمخور ما بود، منطقی به نظر میرسد که ما هم، دوستی سال قبل یا دو سال قبل یا پنج سال قبل را چنین بعید و دور از دسترس ببینیم.
این حرفی نیست که نیاز به این همه رودهدرازیهای من داشته باشد. کافی است در اینستاگرام یا تلگرام، حرفها و نوشتههای دوستان چند سال قبلت را بخوانی و ببینی که بسیاری از آنها چقدر دور شدهاند.
آیا در این اوضاع، باید برای همیشه از دوستیهای طولانی خداحافظی کرد و آنها را به دست فراموشی سپرد؟
فکر نمیکنم. لااقل فکر میکنم هنوز در زمان نوشتن این متن، میتوان به دوستیهای عمیق و طولانی فکر کرد.
اما شاید این دوستیها، بیش از گذشته نیاز به هزینه دادن و تلاش کردن دارند.
امروز تو بعد از چند سال، اینجا هنوز هم کلام من هستی و فکرهایت را برای من مینویسی و با هم گپ میزنیم.
آیا باید انتظار داشته باشم که دو سال دیگر هم اینجا باشی و با من حرف بزنی؟
به نظرم انتظار بیجایی است. تو داری رشد میکنی. داری یاد میگیری. داری قویتر میشوی و این کار را تا آخرین لحظهی زنده بودن ادامه میدهی.
من اگر میخواهم هنوز فرصت همنشینی با تو را داشته باشم، باید تلاش کنم. یاد بگیرم. بفهمم. باید کاری کنم که حامد امروز هم محمدرضای امروز را دوست داشته باشد. چون اگر من از تو بخواهم به خاطر دوستی پنج سال قبلِ حامد قبل با محمدرضای قبل که هیچ کدام الان زنده نیستند، با محمدرضای امروز دوست باشی، این خواسته همانقدر احمقانه است که امروز یک ایرانی، به جبران همهی تلخیهایی که ما در دوران صدام و جنگ تحمیلی کشیدهایم، تصمیم بگیرد به کشور عراق حمله کند.
امیدوارم، مثل همیشه من را به خاطر پراکنده بودن حرفهایم ببخشی.



