مدتیه یه کتاب پیدا کردهام به اسم Seize the Daylight (دنبال یه چیزی در مورد تغییر ساعت کامپیوتر میگشتم اشتباهی پیدا شد!).
یه نویسندهای به اسم دیوید پِرِراو نوشته.
به ماجرای تغییر ساعت در یک نیمه از سال اشاره میکنه و تاریخچه تغییر ساعت و شکل گیری ساعت تابستانی و زمستانی.
انبوهی از نکات و تحلیل های جالب داره و پنج شش قرن اخیر رو در مورد ساعت (که به شکل مکانیکی و با طراحی امروزی در جوامع حضور داره) مرور کرده.
تاثیر تغییر ساعت بر کشاورزی، بر جرم و جنایت، مخالفتهای مردم و مسئولین و کلیسا با تغییر ساعت. چالشهای بزرگ در کشورهای مختلف جهان.
عدم پذیرش مردم.
استفاده از لغت ساعت جدید و ساعت قدیم در اکثر کشورها طی صد سال اخیر و بحثهای مشابه.
روی عادتی که دارم قبل از نوشتن هر مطلبی، سرچ میکنم که مطمئن شم کسی قبلاً در اون زمینه حرفهای مشابه یا بهتری نگفته باشه.
سرچ کردم و گوگل به جای دیوید پرراو بهم گفت: توی کشور شما، مردم بیشتر پرواز دیوید کاپرفیلد رو سرچ میکنن. مطمئنی درست تایپ کردی؟
خلاصه.
کتاب، کتاب جالبیه و خوندنی.
خیلی هم روایت زیبایی داره و اول کتاب رو با داستان اولین تغییر ساعت شروع کرده (البته ربطی به تابستون و زمستون نداره).
سال 1444 ظاهراً قرار بوده دقیقاً سر ظهر، عدهای از بیرون به شهر بازل در سوییس حمله کنند.
حاکمان شهر متوجه این نقشه میشن و بررسیهاشون نشون میده که عدهای هم از داخل شهر، با اون حملهکنندگان همدست هستند.
اما نمیتونستن تمام افراد رو شناسایی کنن.
اون موقع طبیعتاً همه ساعت نداشتند و یک ساعت بزرگ دیواری در شهر بوده که معیار سنجش زمان بوده.
یک آدم خلاق، پیشنهاد میکنه ساعت رو یک ساعت جلو بکشند.
صبح این کار رو انجام میدن و ناقوس ظهر یک ساعت زودتر به صدا در میاد.
شورشیان داخلی بیرون میریزن و حاکمان، دستگیرشون میکنن.
قبل از اینکه حملهی دشمنان خارجی آغاز شده باشه!
***
کتاب متن روان و زیبایی داره و نویسنده، هنر داستان گویی رو به خوبی بلده.
داشتم فکر میکردم چنین کتابهایی (که تعدادشون کم هم نیست) به خودی خود، در جامعهی ما مشتری زیادی ندارن.
کاش آدمهایی که اسم و رسم و شهرتی دارند (حتی اگر قصد دارند اون شهرت رو مستقیماً به پول تبدیل کنند)، به سراغ ترجمهی چنین کتابهایی برن.
کتاب هنر شفاف اندیشیدن، تقریباً بازنویسی حرفهای نسیم طالب و کانمن و تالر و تورسکی و وارن بافت و باومایستر هست.
غیر از نفر آخر، بقیه به نظر من، حتی در سبک نگارش و زیبایی روایت هم از رولف دوبلی اگر جلوتر نباشن، عقبتر نیستن.
مردم ما هم، صد سال میگذشت محال بود به سمت خطاهای شناختی و این بحثها برن.
اما چون عادل فردوسی پور (که چه در قاب تلویزیون و چه در دنیای فیزیکی تیزهوش و لایق و دوست داشتنی هم هست) لطف بزرگی کرد و این کتاب رو ترجمه کرد، هنر شفاف اندیشیدن به چاپ بیست و چندم هم رسید.
حتی روانشناسان بازاری هم که تا دو سه سال پیش این لغت جزو ادبیاتشون نبود، الان دیگه گاهی ناخنکی به این بحثها هم میزنند!
شریعتی، یه جا در وصیتش، یه تعبیری داره در مورد دوست داشته شدن که من خیلی اون تعبیر رو دوست دارم:
عزیزترین و گرانترین ثروتی که میتوان بدست آورد، محبوب بودن و محبتی، زاده ایمان [است]، و من تنها اندوختهام این [است] و نسبت به کارم و شایستگیم ثروتمند [هستم]، و جز این هیچ ندارم و امیدوارم این میراث را فرزندانم نگاه دارند و این پول را به ربح دهند و ربای آنرا بخورند که، حلالترین لقمه است.
گاهی فکر میکنم افراد مشهور و محبوب، حتی اگر ترجمه هم نمیکنند، اگر کمک کنند که اسمشان به خوانده شدن بیشتر بعضی حرفها و کتابها و موضوعات کمک کند، حلالشان است اگر این نام را به این بهانه بر روی جلد کتابها بفروشند و شاید از جمله حلالترین نانها هم باشد.
آن هم در کشوری که کم نیستند اساتیدی که در آن، از چسباندن نامشان بر روی پایاننامه و کتابهای ترجمهی گوگلی دانشجویان، ارتزاق میکنند و ضحاک وار، بر سر سفرهی مغز جوانان کشور مینشینند (البته قطعاً شامل همهی اساتید نمیشود).
این را نوشتم که هم یادی از عادل فردوسی پور باشد و ادای احترامی به این خدمتش، و هم یادآوری برای هر کسی که نام یا محبوبیتی دارد که گاهی هم میتواند، حرفهای کمتر دوست داشتنی اما ضروری را بگوید و بنویسد.
چنین کاری اگر باعث شود حتی یک نفر، که به خودی خود به سراغ موضوعی پیچیده و دشوارفهم نمیرود، از عشق و محبت به گوینده، آن را دنبال کند، به نظرم کافی است.
