در روزهایی که مردم Westworld میبینند، من فرصت کردم و Truman Show را دیدم. تجربهی دیدن فیلم، با وجود داستان سادهی آن، شیرین و دلپذیر بود.
دیدن این فیلم برای من دو کلیدواژه را تداعی کرد: یکی پانوپتیکون (Panopticon) و دیگری واقعنمایی (Reality Show).
زمانی که جرمی بنتام اصطلاح پانوپتیکون را مطرح کرد، دغدغهاش نظارت بر زندانیان بود.
او میگفت که اگر ساختمان زندانها به شکل گرد ساخته شده و دکه یا ستون نگهبانی در میانه جا داده شود، زندانی همیشه تحت نظر خواهد بود و حتی اگر زندانبان مراقب نباشد، زندانی «ترس از نظارت» را همواره در خود خواهد داشت.

ترومن در این فیلم، به نوعی در یک پانوپتیکون زندگی میکند و همواره تحت نظر است. او در یک دنیای ساختگی زندگی میکند که فرصت «تجربهی لحظات شخصی و خصوصی» را از او گرفته است. البته این تنها مشکل زندگی او نیست. اینکه یک شخص بیرونی جریانهای زندگی او را میسازد و هدایت میکند، درد دیگری است که باید تحمل کند.
اما آنچه برای من تداعی شد این بود که از پانوپتیکونِ زندانیان بنتام و پانوپتیکونِ ترومن تا پانوپتیکون فیسبوک و اینستاگرام چه مسیری طی شده است که انسانهای بسیاری، اکنون با بودجهی خودشان موبایل (و دوربین) میخرند و پیوسته گزارش زندگی خود را در معرض تماشای دیگران قرار میدهند؟
و باز سوال دیگری که برایم پیش آمده این است که چه میشود که دیدن زندگی دیگران، تا این حد جذاب میشود؟ چه میشود که یک نفر از مسیر حرکت خود در خیابان استوری میگذارد و هزاران نفر هم این استوری و دهها استوری مانند این را میبینند؟
چه میشود که جذابیتِ دیدنِ زندگیِ بدون پیشنویس و نمایشنامهی دیگران، از جذابیت مشاهدهی فیلم و تئاتر پیشی میگیرد و سهم بزرگی از «سرمایهی توجه» برای پیگیری لحظات معمولی زندگی دیگران صرف میشود؟
اینها و دهها سوال دیگر، تداعیهایی بود که هنگام مشاهدهی ترومن شو در ذهنم شکل گرفت. اکنون نمیدانم که خود فیلم را دوست داشتهام یا سوالها و چالشهایی را که به واسطهی فیلم در ذهنم تداعی شدهاند.

