طی هفتههای گذشته چند بار گفتگوهایی با دوستانم شکل گرفت که به مناسبت بحث لازم شد چند جملهای از کتاب مفتش اعظم داستایوسکی را از حافظه نقل کنم و با خودم گفتم شاید بهتر باشد بخشهایی از آن کتاب را در روزنوشتهها برای شما هم بیاورم.
همانطور که احتمالاً میدانید، مفتش اعظم (The Grand Inquisitor) در واقع فصل پنجم از کتاب پنجم برادران کارامازوف است. اما ماجرای آن چنان جذاب و پیام آن چنان مهم بوده که به شکل یک کتاب مستقل هم چاپ شده و خوانندگان هم از آن استقبال کردهاند.
در زبان فارسی هم میتوانید این اثر داستایوفسکی را به عنوان بخشی از نسخهٔ کامل برادران کارامازوف و یا به عنوان یک کتاب مستقل بیابید و بخوانید.
با وجودی که ترجمههای متعددی از این اثر وجود دارد، من به دو علت تصمیم گرفتم خودم بخش کوچکی از کتاب را ترجمه و نقل کنم.
نخست اینکه ترجمهای که در دسترسم بود، به اندازهٔ نسخهٔ انگلیسی (ترجمهٔ مکاندرو) به دلم ننشست (البته من همهٔ ترجمههای این کتاب را ندیدهام).
دیگر اینکه داستایوفسکی لابهلای داستان مفتش اعظم، گفتگوهای ایوان و آلیوشا را هم آورده و چون من میخواستم آنها را کنار بگذارم و گزیدهای از ماجرا را به عنوان عصارهٔ داستان برایتان نقل کنم، ساختار متن به هم میریخت و به همین علت حس کردم ترجمهٔ مجدد از نسخهٔ انگلیسی – به جای جملهگزینی از ترجمهٔ فارسی – میتواند این متنِ گزیده را روانتر کند.
تأکید میکنم که اصرار ندارم این ترجمه کاملاً دقیق است. چون صرفاً متن انگلیسی را مقابلم گذاشتم و ترجمهٔ فارسی را تایپ کردم. اما تا حد امکان، تلاش خود را برای رعایت دقت و امانت به کار گرفتهام.
با این مقدمه، گزیدهای از متن مفتش اعظم را بخوانیم: وقتی کلیسا، عیسی مسیح را به عنوان مرتد دستگیر میکند.
[su_note note_color=”#fafaf9″ text_color=”#222222″ radius=”4″]
پانزده قرن گذشته است.
پانزده قرن از زمانی که وعده داده بود با تمام عظمت و شکوه باز خواهد گشت گذشته است؛ از آن زمانی که گفته بود: «خواهید دید که به سرعت بازخواهم گشت.»
و انسانها هنوز منتظر بودند؛ با همان عشق، و همان ایمان.
نه! حتی با ایمانی بیشتر. پانزده قرن گذشته بود؛ بی آنکه آسمان، نشانهای بر انسان آشکار کند.
[چنان که شیلر در شعری گفته بود:]
به هر آنچه قلبت به تو میگوید گوش بده
که آسمان نشانهای بر انسان آشکار نخواهد کرد
البته که در آن دوران، معجزاتی هم رخ میداد. قدیسانی بودند که بیماران را شفا میدادند و زاهدانی که گفته میشد مریم مقدس بر آنها آشکار گشته است.
اما شیطان هم بیکار ننشسته بود. و چنین شد که در میان انسانها، عدهای در درستی معجزات تردید کردند.
با این حال، انسان قرنها با شور و ایمان ملتماسانه از او خواسته بود که در ظهور خود شتاب کند.
و چنین شد که او تصمیم گرفت خود را نشان دهد؛ به انسانهایی که اگر چه گناهکار بودند، اما رنج و عذاب بسیاری را تحمل کرده بودند و با عشقی کودکانه او را دوست داشتند.
داستان من در شهر سِویل اسپانیا روی میدهد، در زمان ترسناک تفتیش عقاید. دورانی که شعلههای آتش در سراسر کشور به نام شکوه خداوند برافروخته بود تا کافران و بدعتگذاران را زنده زنده بسوزاند.
البته این ظهور، چنان نبود که وعده داده بود: پدیدار شدن با شکوهی آسمانی، در قالب آذرخشی که شرق تا غرب آسمان را فرا گیرد. نه. چنین نبود. اما به هر حال او میخواست فرزندانش را – هر چند برای مدتی کوتاه – ببیند و اراده کرده بود این دیدار در آنجایی باشد که هیزمها زیر پای مرتدها و بدعتگذاران میسوختند و چرقچرق میکردند.
او با مهربانی بیحدوحصر خود در قامت یک انسان در میان انسانها قدم گذاشت؛ چنانکه پانزده قرن پیش در میان آنها راه میرفت.
او درست فردای روزی ظهور کرد که حدود یکصد مُرتد را یکجا سوزاندند؛ به دستور کاردینال، مفتش اعظم، در مراسمی با شکوه، در حضور پادشاه، دلاوران، اهل دربار و زنان زیبای خدمتگزار و تمام مردم شهر.
چنان به آرامی در سکوت راه میرفت که هیچ توجهی جلب نشود. اما شگفت اینکه هر کس او را میدید، در یک نگاه میشناخت.
مردم بیآنکه بتوانند مقاومت کنند، به سویش جذب میشدند. اطرافش میایستادند و به دنبالش حرکت میکردند و چنین شد که به زودی جمعیتی دور او شکل گرفت.
او در سکوت میان مردم ایستاده بود؛ با لبخند آرام و ملایمی که مهربانی بیحساب در آن نمایان بود. دستش را به سوی مردم دراز میکرد و آنان بیآنکه تماسی بین انسانها و دست او و حتی آستینش به وجود بیاید، شفا مییافتند.
پیرمردی که از کودکی نابینا بود، بینا شد و فریاد زد: من اکنون همه چیز را میبینم. تو را هم میبینم!
انسانها میگریستند و مسیر حرکتش را میبوسیدند.
کودکان مسیرش را گلباران میکردند و فریاد «هوشیعانا» سر میدادند؛ چنانکه در متون مقدس باید برای ورود او گفته میشد: ما را رهایی بخش.
مردم میگفتند: اوست. خود اوست. چه کس دیگری جز او میتواند باشد؟
وقتی دید تابوت کوچک سفیدی را اشکریزان به درون کلیسای جامع شهر میبرند، برای لحظهای ایستاد. در آن تابوت، دختری هفتساله در میانهٔ گلها آرمیده بود؛ تنها دختر یکی از افراد برجستهٔ شهر.
مردم خطاب به مادر اندوهگینش فریاد زدند: او دختر مردهات را زنده خواهد کرد. مادر دختر در تابوت به پای او افتاد و دستان خود را به سویش دراز کرد: اگر خودت هستی، دخترم را به من برگردان.
کشیش که از کلیسا بیرون آمده بود تا حرکت مردم را ببیند، گیج شده و اخم در هم کشیده بود.
جمعیت ایستاد. تابوت را پیش پای آن مردِ تازهآمده روی زمین گذاشتند.
او با مهربانی پایین را نگاه کرد و گفت: دختر! برخیز!
و دختر برخاست. در تابوتش نشست. چشمان کوچکش را گشود. شگفتزده اطراف را نگاه کرد و لبخند زد. گلهای رز سفیدی را که در دستان مردهاش قرار داده بودند، اکنون در دست گرفته بود.
فریاد از جمعیت برخاست و اشکشان سرازیر شد.
درست در همین لحظه بود که کاردینال، بزرگِ کشیشان، مفتش اعظم، از میدان روبهروی کلیسا میگذشت؛ مردی حدود نود ساله، با قدی بلند و کشیده.
او امروز لباس باشکوه دیروز را بر تن نداشت؛ لباس عظمت. همانکه هنگام سوزاندن دشمنان کلیسا بر تن میکرد. امروز لباسی معمولی یک کشیش را بر تن کرده بود و دستیارانش او را دنبال میکردند.
مفتش اعظم دید مردم جمع شدهاند. ایستاد و آنها را از دور تماشا کرد. همه چیز را میدید: تابوت را و دختری را که زنده شده و در آن نشسته بود.
چهرهٔ مفتش، بزرگ کشیشان، در هم رفت. ابروان پرپشت سفیدش گره خوردند. آتش خشم در چشمانش شعله کشید. با انگشت به مرد اشاره کرد و به همراهان خود گفت: «دستگیرش کنید!»
قدرت مفتش اعظم چنان زیاد بود و مردم چنان از او میهراسیدند که بلافاصله در میان خود مسیری برای نگهبانان به سوی آن مرد باز کردند.
سکوتی مرگبار بر تمام میدان حاکم شد و نگهبانان در میان این سکوت، مرد را گرفتند و بردند.
در این هنگام، تمام جمعیت در برابر مفتش اعظم به خاک افتادند و سجده کردند و او هم دستی به نشانهٔ تبرک به سمت ایشان تکان داد و رفت.
نگهبانان، مرد را به ساختمان کهنهٔ تفتیش عقاید بردند و در دخمهای تنگ و تاریک زندانی کردند.
روز گذشت و شب شد. در آن تاریکی، ناگهان صدای باز شدن در سلول زندان شنیده شد. خود مفتش اعظم در چارچوب در ایستاده بود؛ با چراغی در دست.
مفتش وارد سلول شد. تنها بود و هیچکس را با خود نیاورده بود. وقتی داخل شد، در را پشت سر خود بست. ایستاد و برای یک یا دو دقیقه به چهرهٔ مرد زندانی خیره شد.
سپس چراغ را بر روی میز گذاشت و گفت: «خودت هستی؟ واقعاً خودت هستی؟»
و چون پاسخی دریافت نکرد ادامه داد: «نمیخواهد به من جواب بدهی. هیچ چیز نگو. من به خوبی میدانم که تو در این حال به من چه خواهی گفت. ضمناً تو حق نداری هیچ چیز به آنچه پیش از این گفتهای بیفزایی. چرا آمدی؟ چرا مزاحم کارمان شدی؟ چرا همه چیز را برای ما دشوار میکنی؟
تو آمدهای که مزاحممان بشوی. خودت هم میدانی. اما میخواهی بگویم فردا چه خواهد شد؟
خب. من نمیدانم تو واقعاً که هستی. اصلاً نمیخواهم بدانم که واقعاً او هستی یا کسی که خود را شبیه او ساخته است. اما همین فردا که تو را به عنوان پلیدترین مرتدان اعلام کنم، تو را به چوب میبندند و میسوزانند. و تمام آنانی که امروز پایت را میبوسیدند، فردا به اشارهٔ دستان من، برای هیزم ریختن در آتش و سوزاندن تو از هم سبقت خواهند گرفت. یعنی واقعاً این را نمیدانی؟ قطعاً که میدانی.»
مفتش سپس در فکری عمیق فرو رفت و چشمانش برای لحظهای به زندانیاش خیره شد.
«تو همهٔ اقتدارت را به پاپ دادی و او هم تمام این قدرت را در اختیار گرفته است. پس بهتر است از ما دور بمانی و لااقل فعلاً در کار ما مداخله نکنی. تو دیگر حق نداری حتی یک راز دیگر دربارهٔ جهانی که از آن میآیی برای مردم افشا کنی. نباید هیچ چیز به آنچه پیشتر گفتهای اضافه کنی. تو نباید مردم را از آزادیهایشان محروم کنی؛ آزادیهایی که وقتی روی زمین بودی شدیداً از آنها دفاع میکردی.
مگر تو پانزده قرن قبل نمیگفتی میخواهی مردم آزاد باشند؟»
پیرمرد پوزخندی زد و گفت: «خب. حالا تو انسان آزاد را دیدی. بله. آنچه امروز به آن رسیدهایم برای ما بسیار گران تمام شده است. توانستیم این کار را به نام تو انجام دهیم.»
پانزده قرن از این واژهٔ آزادی به ستوه آمدیم و در نهایت توانستیم از شرّ آن خلاص شویم.
تو فکر میکنی هنوز خلاص نشدهایم؟
چرا مرا اینقدر آرام نگاه میکنی؟ آنقدر آرام که گویی من را لایق خشم خودت هم نمیدانی!
دوست دارم بدانی که اکنون مردم قانع شدهاند که از هر زمان دیگری در گذشته آزادترند. اگر چه خودشان تصمیم گرفتند به انتخاب خود، آزادیشان را به پای ما بریزند.
این دستاورد ماست.»
[/su_note]
