بر سر سفره افطار نشسته بود. سر در گریبان فرو برده و آب جوش، خرما، شیر و شیرینی را نگاه میکرد. امروز هم نشد. چه دروغها که نگفته بود. چه رفتارهای خشمآلود که نکرده بود. چه فقیرانی که از کنارشان بیتفاوت نگذشته بود. دعا میخواند. دعا میکرد و دست به سمت سفره دراز کرده بود. کمی بالاتر اما، در آسمانها، میان فرشتگان و شیطان، گفتگویی سخت، در میانه بود: شیطان با نفرت به مرد مینگریست و میگفت: او از یاران من نیست. او دل به خاطر خدا تهی کرده و دست از غذا کشیده است. چهرهاش از تشنگی و گرسنگی رنگ باخته است. من کسی را که به خاطر خدای خود، از خود میگذرد دوست نمیدارم و در زمره یاران خود نمیگزینم. فرشتگان با نفرت به مرد مینگریستند و میگفتند: او دیندار نیست. او تنها گرسنگی کشیده است و دیگر …
برچسب:
