مقدمه اول: این نوشته را به «بهانه» رادیو مذاکره، و در واقع نامربوط به رادیو یا مذاکره، برای دوستان نزدیکم نوشتهام. آنهایی که اینجا را نه یک وبلاگ یا یک سایت، که خانهی خود میدانند. آنهایی که ماهها و سالهاست به اینجا – یا خانهی قدیمی من که امروز درش را مسدود کردهاند! – سر میزدند و میزنند و خودشان را نه مخاطبان نوشتهها، بلکه دوست نویسندهی آنها میدانند. بر این باور هستم که اگر کسی کمتر از ۴۰ یا ۵۰ نوشته از من خوانده باشد، هنوز «دوست» نیست و «مخاطب» است. شاید برای آن «مخاطبان عزیز» که امیدوارم روزی «دوست» هم باشند، این نوشته، شروع خوبی برای ورود به فضای این خانه نباشد.
مقدمه دوم: مدتهاست سرفصلی به نام «دل نوشتهها» در قسمت «روزنوشتهها» وجود دارد. هر وقت موضوعی را نمیشد در هیچ سرفصل دیگری جا داد، آن را به عنوان دلنوشته طبقهبندی میکردم. اما این نوشته، یکی از معدود «دل نوشته»های واقعی است.
مقدمه سوم: آنچه امروز مینویسم تابع حرفها و رویدادهای این هفتههای اخیر، در سایت یا در شبکه های اجتماعی یا در جلسات حضوری یا مذاکره های کاری و هیچ چیز دیگر نیست. حرفهایی است که شاید بیشتر از دو سال است در ذهنم مانده و باید جایی آنها را مینوشتم. به همان تعبیر زیبای شاندل. نه برای اینکه آنها را به خاطر بسپارم. بلکه برای آنکه به فراموشی سپرده شوند و رهایم کنند.
مقدمه چهارم: شاید چند مورد از کامنتها که در چند ماه اخیر در مورد فایلهای رادیو مذاکره دریافت شده «بهانه ای» باشد برای اینکه صحنه بهتری در پیشگاه شما بسازم تا بتوانم داستانی را که در ذهن دارم بهتر و ساده تر روایت کنم. برخی از آنها را اینجا ببینید:
* چرا از فلان کارآفرین که مهمان برنامه بود، سوالهای ما را نپرسیدی.
* چرا فلان موفقی که با او صحبت کردی، در مورد تحصیلاتش نگفت.
* چرا فلانی تا این حد خودش و کسب و کارش را تبلیغ کرد؟
* چرا فلانی تا این حد علمی حرف زد و خسته کننده؟
* چرا فلانی راجع به آن موضوع بیشتر حرف زد و راجع به این موضوع اصلاً حرف نزد؟
* چرا فلانی فکر میکرد موفق است؟ چرا فلانی مدعی بود که شکست خورده است؟ این که اصلاً شکست نیست؟
و ده ها مورد از این چراها…
مقدمه پنجم: آنچه مینویسم صرفاً برداشت و قضاوت شخصی من است و هیچ خاصیت دیگری ندارد. درست و غلط آن را نه میدانم و نه برایم مهم است. حس من است و احساسم را اینجا مینویسم. احساس که قرار نیست همیشه «شستن پر یک کبوتر در فرودست چشمه باشد»، گاهی هم حس، لباسی از جنس کلمات و جملاتی متفاوت بر تن میکند. اگر چه هنوز حس است و از جنس منطق و استدلال نیست.
من عادت بدی دارم و همیشه کمی از مسئله دورتر میشوم و به آن نگاه میکنم. خوبی این نگاه این است که می بینی بسیاری از حرفها و دغدغه ها و مشکلات و خوبی ها و بدی ها، خیلی ربطی به تو و مسئله تو ندارد و در همه جا جاری است و تو تنها یکی از مصداقها هستی. بدی این نگاه این است که بیش از اندازه حالت را بد میکند و احساس منفی به تو میدهد.
وقتی کسی هنگام رانندگی از پشت با ماشین ثابت من پشت چراغ قرمز تصادف میکند و پیاده میشود و فحش میدهد و فریاد میزند، من لبخند میزنم و عذر میخواهم. در طول این سالها، هرگز از کسی خسارت نگرفته ام. هرگز برگ بیمه کسی را به نفع خودم پاره نکرده ام و در این عادت شاید طی ده سال اخیر از ده ها میلیون تومان خسارت صرف نظر کرده ام. اما وقتی به خانه میآیم. بعد از این نوع تصادفها، مینشینم. گاهی یک روز کامل کار نمیکنم. فکر میکنم. بغض میکنم. گریه میکنم. نه به خاطر تصادف.
با خودم فکر میکنم که این خانم یا آقا که در پشت چراغ قرمز از عقب به ماشین من زده و با فریاد زدن تلاش میکند من را از پیگیری حقم منصرف کند، این رفتار را جایی یاد گرفته است. او روزی که به دنیا آمده به غریزه نیاموخته که با فریاد زدن میتوان حق را ناحق کرد. او در دامن مادری بزرگ شده که چنین کرده است. پدری شکمش را سیر کرده که چنین فکر میکرده است. او در ماشین بارها پدرش را دیده که جلوی پلیس هزار نمایش کمدی و تراژیک اجرا می کند تا پلیس را وادار کند که قضاوتش را تغییر دهد. او در خانه دیده است که در دعوای لفظی پدر و مادر، آنکس که صدایش کوتاهتر است به نفع آنکس که صدای بلندتری دارد سکوت می کند و میبازد.
وقتی که اینطوری فکر کنی، در لحظه تصادف چیزی نمیگویی اما آن شب و فردا روز و فردا شب و پس فردا روز و … اندوهگین و افسرده میشوی.
الان بیشتر از یک سال است که دارم به «نحوه مواجهه ما با دیگران و مکانیزم یادگیری ما از دیگران در ایران امروز» فکر میکنم. با تاکید مجدد بر مقدمه پنجم، گزارشی از این سالهای اخیر را که به عنوان دانشجو و معلم و مدیر و کارمند، در بخشهای مختلف این کشور کار کردهام، اینجا بیان میکنم:
——————————————————————
مشاهده اول – ما به شدت پیچیده فکر میکنیم. پیچیده فکر کردن با عمیق فکر کردن فرق دارد. فکر کردن عمیق باید معمای هستی را برای ما سادهتر و شفافتر کند. اما پیچیده فکر کردن کلاف سردرگم عجیبتری را پیش روی ما قرار میدهد.
پیچیده فکر کردن، تلاش برای کشف هندسه موج است و عمیق فکر کردن، اندیشیدن به آرامش آب، در عمق دریاست.
پیچیده فکر کردن، افزودن به تعداد مجهولات و معادلات است و عمیق فکر کردن، تلاش برای ترکیب کردن و ساده کردن آنها.
وقتی فساد در سطح ارشد یک جامعه شکل میگیرد، آنها که پیچیده فکر میکنند، در پی کشف توطئه گر بیرونی هستند و آنها که پیچیدهتر فکر می کنند در جستجوی تار و پود پنهان شبکههای فساد. اما آنکس که عمیق می اندیشد، از لایههای بالای جامعه به لایه های پایین تر میآید. فسادی را که در سطح دریا کف میکند و موج میزند، فراموش میکند و به فسادی که در آرامش و امنیت به سادگی و سرعت، در لایه های عمیق جامعه و در خانوادهها شکل گرفته و می گیرد، فکر میکند.
در رابطه خانوادگی، آنکس که پیچیده فکر میکند در جستجوی ابزارهایی است که خیانت عاطفی را تسهیل میکند. اما آنکس که عمیق فکر می کند به ریشههای خیانت میاندیشد و خوب میداند که تغییر ابزار، ریشه خیانت را نخواهد خشکاند.
پیچیده فکر کردن یک مدیر، به تمایز در کمپین تبلیغاتی منجر میشود و عمیق فکر کردن به تمایز در طراحی محصول.
——————————————————————————-
مشاهده دوم: کسانی که پیچیده فکر میکنند با پیچیدگی هم مواجه میشوند. بر خلاف ریاضیات دبیرستان، که هر چقدر متغیر اضافی در معادلهها میگنجاندیم، پایان کار، مقدار آنها صفر میشد و از معادلهها حذف میشدند، در دنیای واقعی، به محض اینکه متغیری به تحلیل ما وارد شد، قطعیت مییابد و مقداری را به خود اختصاص میدهد. آن متغیر دیگر حذف نخواهد شد.
معمای زندگی عاطفی، معمای موفقیت شغلی، معمای رضایت و هزار معمای دیگر، شاید به این دلیل حل نشدهاند که ما در پی پاسخهایی پیچیده برای آنها هستیم. آنکس که یک کلید دارد میتواند یک در را باز کند. آنکس که ده کلید دارد شاید بتواند ده یا حتی بیست در را باز کند. آنکس که هزار کلید دارد، دیگر نمیتواند کلید مناسب برای بازکردن هیچ دری را بیابد.
————————————————————
مشاهده سوم: آنها که پیچیده فکر میکند، پس از خسته شدن از دنیای پیچیده، نه «بهترین پاسخ» که «سادهترین پاسخ» را برمیگزینند. چنین میشود که دختری سالها خانه میماند و در لحظهای تصمیم میگیرد با اولین خواستگاری که از در آمد ازدواج کند. چنین میشود که کسی عمری در پی فلسفه و پاسخ معمای هستی میگردد و ناگهان، بدون هر گونه منطق و استدلال، یکی از مکاتب پیش رو را برمیگزیند. چنین میشود که دو سال در پی کشوری برای مهاجرت میگردند و ناگهان همه چیز را رها میکنند و یا اینجا ماندن را انتخاب میکنند یا سفر به «هر جا که پیش آید!».
——————————————————————
مشاهده چهارم: در فرهنگ پیچیده، کشف علت هر رفتار و رویدادی زمان و انرژی زیاد میخواهد. معیار درستی نتیجه، تطبیق آن با واقعیت نیست. بلکه پیچیده بودن است. در دبیرستان، آموختیم که به جای اینکه بگوییم: «امروز مسئلهای را حل کردیم که در زندگی روزمره خیلی کاربرد دارد»، بگوییم: «امروز مسئله سختی را به ما دادند که برای نوشتن راه حل آن دو برگهی اضافه هم از معلم گرفتم!». و چنین بود که ارزش هر راه حلی، نه به مفید بودن آن، بلکه به تلاش و انرژی و وقت و توانی بود که صرف آن میشد.
———————————————————————————–
مشاهده پنجم: فرهنگی که پیچیده فکر میکند، ترجیح میدهد که همه را مظنون بداند تا معصوم. همه را دزد ببیند تا شهروند. همه را ظالم بداند تا مظلوم. چنین میشود که در این نگرش همه متهم هستند. مگر اینکه خلافش را ثابت کنند. در آن حالت هم تبرئه نمیشوند. بلکه به عنوان مجرمی شناخته میشوند که توانسته هوشمندانه از دام قضاوت مردم بگریزد. در این فرهنگ، همه چیز به دیده تردید نگریسته میشود. همه در حال «مچ گرفتن» هستند. سکوت و آرامش و سلم و سلام، «انفعال» نامیده میشود. اینجا اگر کسی سر کلاسی نشست و تا آخر با لبخند رضایت به تخته خیره شد، یک انسان تشنه شنیدن نیست. یک احمق ساده اندیش است و آنکس که تمام وقت، به لبهای گوینده خیره شد تا خطایی در کلام و استدلال بیابد، یک «بیمار با ذهن پیچیده» نیست بلکه یک «مخاطب هوشمند» است!
——————————————————————————–
مشاهده ششم: فرهنگی که همه را مظنون میداند، «شنونده» تربیت نمیکند بلکه «بازجو» تربیت میکند. حالا در این فرهنگ جلسه خواستگاری برگزار میشود. این جلسه شاید یکی از خاطره انگیزترین بخشهای عمر دو جوان باشد. آنها باید بنشینند و خود را به جریان سیال ذهن و کلمات بسپارند و بگویند و بشنوند و بخندند و بگریند و ببینند که تجربه کنار هم بودنشان، تا چه حد آرامش بخش است.
اما میبینی که دختر و پسر هر کدام دهها سوال آماده کردهاند. یکی را پدر گفته و دیگری را مادر. یکی را مشاور گفته و دیگری را کتاب «صد سوال اثربخش در مراسم خواستگاری». یکی را از داخل پرسشنامه شخصیت شناسی در آورده و دیگری را به نیروی خلاقهی خویش.
اینجاست که «معاشقه و مغازله» جای خود را به «بازجویی» میدهد!شبیه همین ماجرا در آزمودن معلم در نخستین روز کلاس است و آزمودن مدیر در نخستین روز شروع به کار.
—————————————————————————
مشاهده هفتم: بازجوها، ساختار را به گوینده تحمیل میکنند. هیچ وقت هیچ بازجویی نمیتواند مسیر گفتگو را به دست مظنون بسپارد. حالا در این فرهنگ، میبینی که وقتی با یک فرد موفق صحبت میکنی، کسی حاضر نیست حرفهای او را بشنود. همه میخواهند او را بازجویی کنند. هر کس پاسخ اتهامهایی را که در ذهن خود دارد میجوید. یکی میگوید: «دانشگاه رفتهای یا نه؟». ممکن است دانشگاه نرفتن برای او ایرادی بزرگ تلقی شود یا بالعکس. دانشگاه رفتن را نشانه حماقت و تصمیمی نادرست بداند. به هر حال، وقتی میپرسد که «دانشگاه رفتهای یا نه» در جستجوی بخشی از خاطرات طرف مقابل نیست. در جستجوی پاسخی برای دغدغههای خویش است.
حالا میپرسد که «پدرت ثروتمند بود یا نه؟». اگر پدرت ثروتمند باشد، ممکن است بگوید: پس هنر نکردهای. یا ممکن است پیرو تئوری دیگری باشد و بگوید: پس آفرین به تو. ثروت میتوانست زمینهی فساد و بیکاری باشد. اما تو چنین نکردهای و نمیکنی.
حالا سن او را میپرسد. چون قضاوتهای دیگری هم دارد و تصویرهای دیگری. و در جستجوی پاسخ آنهاست.
—————————————————————————-
مشاهده آخر: ما از دیگران کم میآموزیم یا نمی آموزیم. چون نمیرویم که بیاموزیم. میرویم تا بنیان فکری خودمان را محکمتر کنیم و برای ساختمان ذهنی که به درست یا غلط بنا کردهایم، آجرهای بهتری بیابیم!
یادگیری وقتی است که مخاطب، حداقل دخالت را در موضوع داشته باشد. آنوقت میتوان بسیار آموخت. میتوان از صحبتهای احمدرضا نخجوانی فهمید که «تلاش برای او بر تحصیلات مقدم است» و میتوان دید که «حتی وقتی از او در مورد تحصیلاتش میپرسی به سرعت عبور می کند». میتوان از صحبت های شهریار شفیعی فهمید که «تحصیلات را بر بسیاری از موضوعات دیگر مقدم میداند». میتوان فهمید که «شاهین فاطمی، تحصیلات و حتی تخصص را معیار سنجش نمیبیند و به انسان بودن فکر میکند» و بهرام شهریاری، «ترفندهای مذاکره را قسمت بی خاصیت مذاکره میداند». میتوان فهمید که امیر تقوی، مشکل نیروی انسانی دارد و مانع توسعه بیشترش را نبودن نیروی انسانی میداند. میتوان فهمید که نازنین دانشور، زن بودنش را با خود به محیط کار میبرد و ترجیح میدهد زنها را در انتخاب در اولویت قرار دهد و فاطمه مقیمی، زن و مرد بودن را در میدان کسب و کار به فراموشی میسپارد. اشرف واقفی را قبل از هر عامل اقتصادی، آرامش لحظهای که شتر سر بر شانهاش گذاشته کارآفرین کرده است و دیگری را آرامش داخل خودروی آخرین مدل.
کدام درست است؟ هیچکدام. کدام غلط است؟ هیچکدام. چون دنیای اطراف ما دنیای درست و غلط نیست. دنیای دیدن و شنیدن است.
ما در رادیو مذاکرهها و در زندگی روزمره و در تعامل با دیگران، هرگز نمیتوانیم خنثی باشیم. حضور مخاطب بر خطیب تاثیر میگذارد. اما میتوانیم تلاش کنیم این تاثیر حداقل باشد. حداکثر استفاده از یک انسان موفق این نیست که هزار سوال آماده کنیم و از او بپرسیم. این است که بنشینیم و بگذاریم از هر چه میخواهد بگوید. شاید خواست یک ساعت مثنوی بخواند. شاید خواست خاطره کودکی خود را بگوید. شاید خواست از چالشهای کار بگوید. شاید خواست از جامعه بنالد. اما بگذاریم او انتخاب کند. به اندازهای که میشود.
میدانم که وقتی از تئوری فاصله میگیریم، این کار دشوار میشود. اما من به سهم خودم قوانینی در دلم وضع کردهام. کمترین هماهنگی را از قبل انجام میدهم. اگر سوالی میپرسم از میانه حرفهای خود افراد است تا جهت دهی حداقل باشد. از حرفهایی که قبلاً گفتهاند و شنیدهام. اگر سوالی پرسیدم و طرف مقابل جواب دیگری داد، سوالم را تکرار نمیکنم. چون من برای پاسخ گرفتن سوال نمیپرسم. برای برانگیختن طرف مقابل به حرف زدن سوال میپرسم.
دلم میخواهد باز هم بگویم که دغدغه من، رادیو مذاکره و این و آن نیست. دغدغهام مخاطبی است که خودش را به خطیب تحمیل میکند. در طول تاریخ، پیروان پیامبران خودشان را به پیامبرانشان تحمیل کردند. پیروان رهبران بزرگ سیاسی، خودشان را به آنها تحمیل کردند. مجریها خودشان را به کارشناسان برنامه ها تحمیل کردند. بینندگان فیلمها خودشان را به فیلمنامه نویسها و کارگردانها تحمیل کردند. مورخان خودشان را به تاریخ تحمیل کردند.
تجربه انسانی، بر خلاف تفکر رایج امروزی از طریق گفت و گو، منتقل نمیشود. بلکه گفت و گو، باورهای شنونده را تثبیت میکند. تجربه انسانی را میتوان با شنیدن آموخت. بیایید این بار اگر انسانی را دیدیم که موفق بود، یا دوستش داشتیم، یا شکست خورده بود، یا غالب جنگ بود و یا مغلوب نبرد. با پرسیدن ها و پیچیده کردنها و بازخواستها و پردازشهای شدید منطقی، راه فهمیدن را بر خودمان نبندیم.
بنشینیم. سکوت کنیم و بگذاریم او ساختار آن دقایق و ساعتها را بسازد. «ساختاری که او به هر دقیقه و هر ساعت میبخشد، آموزندهتر از حرفهایی است که در آن دقایق و ساعتها بیان میکند».
————————————————————————————
پی نوشت کمی مربوط و کمی نامربوط: میخواهم طی چند سال آینده، به تدریج «داستان تک تک کتابهای کتابخانهام» را برای شما روایت کنم. چند هزار جلد کتاب است که هر کدام، جدای از داستانی که درون آنهاست، ماجرایی دیگر را هم تداعی میکند. اینکه کی خریده شد. و چرا. چگونه خریده شد. کی خوانده شد و چگونه خوانده شد و چه چیزی از آن با من ماند و چه چیزی به فراموشی سپرده شد.
داستان هزاران کتاب را یکی پس از دیگری، با عکس و جزییات خواهم گفت. شاید اتفاق خوبی روی دهد…

