پیش نوشت: تا کنون، بارها و بارها یک بحث را مطرح کردهام و آن اینکه، دنیای امروز و زیرساختهای ارتباطی آن، نیازمند تعریف مجدد بسیاری از واژگان و پیدا کردن مصداقهای جدید برای کلمات قدیمی و الگوهای ارزشی قدیمی ماست.
اشاره کردهام که در فضای امروز، مفاهیمی مانند صداقت، اخلاق، حریم شخصی و …، همگی نیازمند تعریفی جدید هستند و دیگر نمیتوان به تعاریف قدیمی در مورد آنها اتکا کرد (مثلاً قسمت پایانی نوشتهام در مورد ماشین بدون رانندهی گوگل)
قاعدتاً باید دیگرانی که متخصص هستند، این کار را آغاز کنند.
اما احساس کردم شاید بد نباشد به عنوان نمونهای از چیزی که در ذهن دارم، یک مورد را توضیح دهم. مطلبی را که اینجا مینویسم چند وقت پیش، در کلاس برندسازی شخصی، به ذهنم رسید و برای دوستانم مطرح کردم. شاید بتواند مثال خوبی برای این بازتعریف واژگان باشد.
آن هم کلمهی بُخل است.
نمیدانم تا به حال چقدر به این کلمه فکر کردهاید.
اینکه بخیل بودن یعنی چه؟ با کلمات دیگری که نزدیک به آن هستند (مثلاً حسود یا خسیس) چه تفاوتی دارد؟
مصداقهای بخیل بودن در دنیای امروز چیست؟
بخیل با حسود فرق دارد. حسود میگوید تو چیزی داری و من هم دوست دارم داشته باشم و ترجیحاً تو نداشته باشی! (غبطه خوردن، یعنی اینکه تو چیزی داری و من هم دوست دارم داشته باشم و تو هم همچنان داشته باشی).
بخیل با خسیس هم فرق دارد. خسیس میگوید من پولم را برای آن کار نمیدهم یا برای این فرد خرج نمیکنم یا به این مصرف نمیرسانم. چون پول کم است و پولم تمام میشود. خسیس، همیشه فکر میکند محدودیت منابع دارد و باید مراقب محدودیتهای خود باشد.
اما بخیل، کسی است که میتواند به دیگری کمک کند بی آنکه خسارتی متوجه خودش شود یا میتواند از داشتهی خود هزینه کند بی آنکه چیزی از دست دهد، اما میل و رغبتی به این کار ندارد. یا دیگرانی را میبیند که چیزهایی دارند یا میتوانند داشته باشند و داشتن آنها به معنای نداشتن او نیست، اما باز هم نمیتواند خودش را به “داشتهها و داشتنهای دیگران” قانع کند.
از یکی از دوستان عرب زبان ساکن سرزمینهای انگلیسی زبان پرسیدم و او گفت که نزدیکترین واژه به بخیل در زبان عربی در زبان انگلیسی، Stingy است.
در فارسی هم، احساس میکنم “تنگ چشمی” یا “تنگ نظری” میتواند معادل آن مفهوم باشد (مادربزرگها وقتی اسفند دود میکردند آرزو میکردند چشم حسود و بخیل، بترکد! فکر میکنم تنگ چشمی، آن پیشینه را هم در خود پنهان دارد).
اجازه بدهید از مثالهای کلاسیک شروع کنم و به مصداقهای جدید برسیم.
فرض کنید به من میگویند محمدرضا. حالا که به خانهی دوستت میروی، برایش کتابی هدیه بگیر و برو.
من میگویم: کتاب؟ گران است. الان ارزان ترین کتاب، ده هزار تومان است. او سر تا پایش پنج هزار تومان بیشتر نمیارزد!
این جنس فکر کردن، از جنس خساست است. چون وقتی کتاب میخرم، چیزی از جیبم رفته و من میخواهم آن را حفظ کنم.
اما حالا به یک سناریوی دیگر فکر کنید:
من به جلسهای میروم و قرار است از یک شرکت، یک پروژهی نرم افزاری بگیرم.
متوجه میشوم که آنها در جستجوی یک پیمانکار متعهد برای نگهداری تاسیسات هستند.
من هم دوستی دارم که در این زمینه فعال است. تعهد او را هم میدانم. اما در کل میگویم: به من چه! اینها خودشان بگردند و آنها هم کار پیدا کنند.
حالا پس فردا پروژه میگیرد و پولدار میشود و برای خودم دردسر میشود!
حتی اگر نگران کیفیت باشم، میتوانم بگویم: من دوستانی دارم که این کار را میکنند. اما به اعتبار من با آنها کار نکنید. خودتان دوباره ارزیابیشان کنید.
اما همین را هم نمیگویم. چون مسئلهام و دغدغهام چیز دیگری است.
یا به این سناریو فکر کنید:
در کلاس آموزشی خوبی شرکت میکنم. بسیار از کلاس راضی هستم.
دوست دوری هم دارم که میدانم به این موضوعات علاقمند است.
با خودم فکر میکنم که بد نیست به او بگویم که اگر دوست دارد در این کلاس شرکت کند.
دوباره فکر میکنم که: به من چه. خودش میگردد و اگر شانس داشت، اینجا را پیدا میکند.
یا به این سناریو فکر کنید:
من تحصیلاتم در حوزهی مدیریت است.
دوستی را میبینم که در حوزهی هنر فعالیت کرده و آثار ارزشمندی خلق کرده و درآمد خوبی هم از این راه دارد.
هر بار او را میبینم، اذیت میشوم. مدام خودم را با او مقایسه میکنم.
شاید اگر دوست من، همکار و هم رشتهی من بود، این مقایسه قابل درک بود. اما الان که او فرد دیگری است و در موقعیت دیگری است و ثروتمند شدن او، راه کسب ثروت من را تنگ نکرده.
اما باز هم “حالم” با او خوب نیست. در کنار او خوب نیست.
در گذشته، گاهی تشخیص تفاوت بخل یا Stingy بودن یا تنگ چشمی با صفاتی مانند “حسادت” و “خساست” چندان ساده نبود.
مثلاً من نمیدانستم که شما اگر نمیخواهید من از کارفرمای شما پروژه بگیرم، به خاطر بخل است یا اینکه میترسید کارفرما، همزمان نتواند بودجه مالی دو پروژه را تامین کند و ترجیح میدهید که پروژهی دیگری واگذار نشود.
اما امروز، اتفاق جالبی افتاده است.
دنیای دیجیتال، هزینههای به اشتراک گذاری را کاهش داده و فرصتها و منابع زیادی را “خلق” کرده است.
امروز راحتتر میتوان “خساست” را از “بخل” تفکیک کرد.
چند روز پیش به یکی از دوستانم که سایت مطرحی دارد گفتم: چرا وقتی مطلب فلانی را از وبلاگش نقل کردی. اسمش را نوشتی. اما لینکی به وبلاگش ندادی؟
گفت: من زحمت کشیدهام مخاطب جمع کردهام، همه را “کیش کنم” سمت او؟
گفتم: اولاً حوزهی تخصصی تو با حوزهی تخصصی او تفاوت دارد. بنابراین، اگر کسی را “کیش کنی!” به هر حال، برای نیاز خود پیش تو میآید.
ثانیاً تو که به هر حال، اسمش را آوردهای. میتوانند جستجو کنند و بیابند.
گفت: همین که چند نفر هم، تنبلی کنند و نروند کافی است. تازه لینک بگذارم روبوتهای گوگل (Crawlers) از مسیر من، او را زودتر پیدا کنند؟ چرا باید اتوبانی به سمت کوچههای خلوت باشم؟ مگر من خودم که شروع کردم چطور بود؟ مگر کسی ما را معرفی کرد؟
به نظرم در شبکههای اجتماعی، در فضای دیجیتال و خلاصه در دنیای امروز، به سادگی میتوانید مصداقهای بخل را تشخیص دهید.
فضای فیزیکی را نمیشناسم. اما در فضای دیجیتال، احساس میکنم در فرهنگهای توسعه یافتهتر مصداقهای بخل در فضای دیجیتال خیلی کمتر (یا لااقل نامشهودتر) هستند تا در فرهنگ ما.
پی نوشت یک: باور شخصی من بر این است که اخلاق با موعظه درست نمیشود. زیرساختها هستند که ما را به سمت اخلاق یا بی اخلاقی میبرند. مثلاً خیلی خوشحالم که میبینم گوگل، در ارزیابی اعتبار صفحات، اخیراً Forelink را مهمتر از Backlink میبیند. یعنی برایش دیگر خیلی مهم نیست که چه کسی به من لینک داده (قبلاً یکی از مهمترین فاکتورها بود). بلکه بیشتر به این توجه میکند که من به چه کسانی لینک دادهام و آیا حاضر هستم بازدیدکنندهی خودم را به جاهای دیگری هم هدایت کنم؟
پی نوشت دو: الان هر چه گشتم منبع موثقش را پیدا نکردم. اما به یاد دارم که در احادیث و روایتها، هم از پیامبر و هم از امام علی، جملات متعددی به شکلهای مختلف نقل شده که بخل و حسد و طمع را صفاتی میدانند که ریشهی مشترکی دارند. در مورد ریشهی مشترک آنها، ترس و بدگمانی به خدا ذکر شده. اما ممکن است دقیق به خاطر نداشته باشم.
پی نوشت سه: گاهی اوقات که نق میزنم، احساس میکنم خوب است اگر مثال مثبتی هم هست بگویم. در مورد بخیل نبودن، الان یک مثال به ذهنم رسید و آن، دوست بزرگوارم آقای احمد حلت (مجلهی موفقیت) هستند (َشاید زمینهی کاری ما و نوع فعالیت ما، مشابه نباشد، اما برای بحث من مثال خوبی هستند).
بسیاری از کسانی که از فضای فیزیکال به دیجیتال آمدند، نتوانستند مخاطبان خود را در همان مقیاس حفظ کنند. اما ایشان، صفحهای پرمخاطب در اینستاگرام درست کردند.
جالب این است که بارها دیدهام که به بهانههای مختلف، از صفحات دیگر نقل میکنند و آنها را تگ میکنند و تمایل دارند دیگران هم شناخته شوند و این مسئله، اصلاً باعث نشده که رغبت مخاطب به صفحهی ایشان کم شود.
ممکن است شما مجله موفقیت یا احمد حلت را دوست داشته باشید یا نداشته باشید. این یک سلیقهی شخصی است.
اما در کنار شعارهای مثبت گرایی و “حال خوب” و “خوشحال باشید و لبخند بزنید”، این بخیل نبودن، به نظرم یکی از رازهای موفقیت او بوده. مجله موفقیت هم سالها، پلتفرمی بود که نویسندگان مختلف در آن نوشتند و مطرح شدند و کسب و کاری به پا کردند و درآمدی برای خود ساختند و جالب اینجاست که وقتی آن نسل دوم را میبینی، در میان خیلی از آنها (نه همهی آنها) مصداقهای آن بخل، کم نیست! به عبارتی، نتوانستند به اصول پلتفرمی که در آن رشد کردند، وفادار بمانند.
