نوع مطلب: گفتگو با دوستان
برای: حسن کشاورز فضل
پیش نوشت اول: حسن کشاورز عزیز، در زیر مطلب مارک بنیوف و وزارتخانه آینده، نکتهای را نوشته بود که احساس کردم شاید بد نباشد آن را بهانهای برای درد و دل کنم.
حرفهای حسن را اینجا تکرار میکنم:
نمی دانم لغات آینده پژوهشی چقدر می تواند به موضوع بالا مرتبط باشد،(ارتباط مفهومی ) ولی می دانم که این دانش در کشورمان هنوز فقر توجه، زیادی دارد ،یعنی یا آنقدر پیچیده توضیح داده می شود که برای خودم من هنوز جذابیت آکادمیک پیدا نکرده و یا برای پیدا کردن منابع و مصداق ها باید کلی جستجو کنی و بعد هم بنشینی فکر کنی که این حرکت می تواند مصداقی از این موضوع باشد یا خیر ،ولی اگر در سطح خرد و شخصی بخواهم به این موضوع نگاه کنم ،هریک از ما باید در سر فصل ذهنی و برنامه ریزی خودمان برای مواجه شدن با قوی سیاه های حتما وزارت آینده را تشکیل دهیم . یک خواهش داشتم در صورت که فرصتی ایجاد شد این موضوع را به صورت مصداقی بیشتر برایمان توضیح دهید،خودم من با این روش بهتر می توانیم در مسیر این وزارت در زندگی شخصی و کلان جامعه قرار گیریم و مدار هایم را به این سمت بچر خانیم .
حرفهای من:
حسن جان. آنچه اینجا میگویم و مینویسم، بر خلاف آنچه خیلی جاها میگویم و بر آن اصرار دارم، بر مطالعات علمی یا تحقیقات رسمی استوار نیست.
صرفاً گزارشِ یک مشاهده است. روایتی است که یک مشاهدهگر، از آنچه دیده است و خود ادراک کرده است ارائه میکند.
مشاهده، یک لایه از مشاعره بالاتر است. چون فقط احساس نیست. بلکه بر دریافتهای بیرونی استوار است. اما چند پلهی بزرگ از حرف علمی پایینتر است. چون علم، هرگز مشاهدهی یک نفر و یا یک بار تجربه کردن را به عنوان مبنای علمی قبول ندارد. تاکید تجربه پذیری و تکرارپذیری ادعاها و مشاهدهها، پایهی همهی آن چیزی است که امروز به نام علم میشناسیم و زندگی ما را ساخته است.
شاید میشد این مشاهدات را خطاب به برخی دوستان دیگرم هم نوشت. خصوصاً عزیزانی که زیر بحث وزارتخانه آینده حرفهای بسیار خوب و نکات دقیق و آموزندهای نوشته بودند.
اما خواستم این را بهانهای کرده باشم که برای تو، چیزی بنویسم و البته، نوع نگاه تو در نوشتهی خلاقیت در وبلاگ دوستان متممی، به من القا کرد که شاید یکی از مناسبترین مخاطبان برای این درد و دلها (یا مشاهدات) تو باشی.
قبلاً در کتاب پیچیدگی، به مفهوم ناهمزمانی یا Anachronism اشاره کردهام. البته آنجا بیشتر ناهمزمانی کلمات را مطرح کردم. به این معنا که کلمهای را برای مقطعی از زمان مورد استفاده قرار میدهیم که در آن مقطع، آن کلمه مورد استفاده قرار نمیگرفته است.
دکتر شریعتی برای نمایشنامهی ابوذر خود، عنوان ابوذر، خداپرست سوسیالیست را انتخاب کرده است. این نمونهای از ناهمزمانی است. به این معنا که واژهی سوسیالیسم در مورد فردی به کار رفته که بیش از ده قرن قبل از ظهور مکتب سوسیالیسم میزیسته است.
آنجا هم اشاره کردم که ناهمزمانی در کلمات میتواند هدایتکننده یا گمراهکننده باشد و در این زمینه، تنها بسته به بستر بحث میتوان نظر داد و قضاوت کرد.
اما آنچه الان میخواهم صحبت کنم ناهمزمانی علمی و ابزاری است. اینکه یک نفر یا یک گروه یا یک جامعه، به سراغ علم یا ابزارهایی بروند که برای زمان آنها نیست.
قبلاً هم گفتهام و باز هم میگویم که خیلی از ما انسانها، معاصرِ عصرِ خویش نیستیم. یعنی اگر الان همهی ما در مقطع یکسانی از تاریخ در حال زیستن هستیم، از لحاظ توسعهی تاریخی و اجتماعی و فرهنگی و علمی، الزاماً مقطع تاریخی یکسانی را تجربه نمیکنیم.
اشتباه نکن. قصد ندارم بگویم موبایل به جامعهی ما آمد و فرهنگش نیامده بود. قصد ندارم بگویم هواپیما آمد و فرهنگش نیامده بود. قصد ندارم بگویم خودرو آمد و فرهنگش نیامده بود. البته دریافت من این است که هر سه گزارهای که گفتم (و دهها مثال دیگری که ما همه در ذهن داریم) صادق و قابل دفاع هستند. اما حرف الان من این نیست.
الان میخواهم از علومی بگویم که آمد، ولی ما به علت ناهمزمانی، چندان بهرهای از آنها نبردیم یا مضرات آنها از منافعشان بیشتر بود.
چند هفته پیش که در متمم درسی در مورد هنری گانت تحت عنوان مدیران هم مقصر هستند منتشر شد، حرفهای بچهها را در آنجا خواندم و دیدم چند نفر دیگر هم کمابیش مشابه من فکر میکنند.
این حرف گانت را در نظر بگیر: «اگر مدیری تجهیزاتی میخرد که فراتر از ظرفیت امروز و فردای کارخانه هستند و به هیچ شکل قابل بهره برداری نیستند، هزینهی آن تجهیزات را باید به عنوان هزینهی نادرست مدیریتی لحاظ کرد و نباید از کارگر بخواهیم که با کار کردن بیشتر، این اشتباه مدیر را جبران کند».
این حرف، امروز هم میتواند مصداق داشته باشد. در تک تک کارخانههای ما، در تک تک سازمانهای ما، در بسیاری از صنایع ما، در بخش بازرگانی ما و در هر جا که فکر کنی، میتوان برایش مصداق پیدا کرد.
حالا ما مینشینیم و کتاب آمریکایی میخوانیم که در آن، وقتی میخواهند به یکدیگر فحش بدهند میگویند: فلانی! دوران تیلوریسم تمام شده. چرا نمیفهمی؟
بعد هم میرویم در کلاس ساختار سازمانی یا نظریه های مدیریت مینشینیم و دفت میخوانیم یا گرت مورگان میخوانیم و برایمان مراحل تکامل مدیریت را تعریف میکنند و چنان از مدیریت علمی تا مدیریت پست مدرن میگویند و میشمارند که انگار از عروس دریایی شروع کردهاند و به سایبورگ رسیدهاند.
دغدغههای ما، چالشهای ما، نیازهای ما، در موارد بسیاری – و البته قطعاً نه همهی موارد – از تیلور و تیلوریسم فراتر نرفته. اگر هم از مدیریت انسانی حرف میزنیم، بیشتر هنری گانت (در همان مکتب مدیریت علمی) به دردمان میخورد تا مثلاً التون مایو.
این ناهمزمانی ذهن ما را آلوده میکند. با مغز دیگران زندگی میکنیم و میکوشیم دغدغههای خودمان را حل کنیم.
نمیخواهم از این حرفها و نقهای اتوبوسی بزنم. اما قبول کن که هر بار یک خودروی داخلیِ نسبتاً جوان و کم سال، جلوی من گاز میدهد و به اندازهی لانچ شاتلهای شرکت Space X دود میکند، لحظهای با خودم فکر میکنم آیا همهی حوزههایی که ما امروز برای توسعهی صنعتی انتخاب کردهایم، مناسب ما هستند؟
همهی این مقدمات را گفتم که به آینده پژوهی (Futures Study) برسم.
این که چرا آینده پژوهی، از موضوعی بسیار جذاب و ارزشمند و حیاتی، به یک موضوع خستهکننده و خوابآور آکادمیک تبدیل میشود، قاعدتاً یک ریشه ندارد. اما یکی از ریشهها را – از نگاه خودم – میخواهم در اینجا مطرح کنم.
ما در برخی حوزههای علمی (اگر نگویم بسیاری از حوزههای علمی) دچار آناکرونیزم هستیم. به این معنا که این علمها متعلق به زمان ما، فرهنگ امروز ما، نیازهای امروز ما و اگر دقیقتر بگویم فهمِ امروزِ ما و دریافتِ امروزِ ما از جهان نیستند.
به نظرت، آیا چمن شناسی در میان ساکنان بیابان (حتی اگر به شیوهای علمی و درست هم تدریس شود) ارج و قربی خواهد داشت؟ یا اگر داشته باشد، چیزی فراتر از کارشناسان چمن شناسی ایجاد خواهد کرد؟ شاید هم کارشناس های ارشد چمن شناس و شاید هم دکترهای چمن شناس. شاید هم چند کنفرانس در مورد گونههای چمن.
چنانکه بیابان شناسی هم در میان بخشی از مردم اروپا – که گاه در تمام عمر خود، یک کویر واقعی را ندیدهاند – بیشتر از جنس محفوظات خواهد بود.
آینده پژوهی زمانی میتواند در یک فرهنگ رشد کند و به عنوان علم، بر جایگاه اقتدار بنشیند و به چارچوب و راهنمایی برای عمل تبدیل شود که آینده در آن فرهنگ، ارجمند و ارزشمند باشد.
برخی فرهنگها گذشته گرا هستند. از فکر کردن به گذشته، از زندگی در گذشته، از تکیه به گذشته، لذت میبرند.
ما در شعرمان هم میگوییم: تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم.
اصلاً کهن بودن و کهنه بودن برایمان ارزش است. اصطلاح «ریشه دار بودن» هم از همینجا در آمده. فرهنگ که هویج نیست که ریشه دار بودن برایش یک ارزش باشد. برای فرهنگ، زنده بودن و زاینده بودن، بالیدن و بالنده بودن ارزش است.
کمی به فیلمها و سریالهای ما نگاه کن. ما تا کنون چقدر سریال در مورد تاریخ ساختهایم؟
آیا من مخالف سریال تاریخی هستم؟ قطعاً نه. خواندن تاریخ و آموختن از تاریخ و به تصویر کشیدن تاریخ، یکی از فاخرترین جنبههای هنر بوده و هست. تو خودت خوب میدانی که من چگونه شبها را به خواندن آثار کهن از بوعلی و بوریحان تا افلاطون و ارسطو اختصاص دادهام.
اما حرفم این است که چه شد که حتی یک سریال یا فیلم ایرانی در مورد آینده نداریم؟ سریال یا فیلمی که هزار سال بعد را به تصویر بکشد؟ هزار سال زیاد است. صد سال بعد را به تصویر بکشد.
اینها بحث جلوههای ویژه نیست. نمیتوانیم بگوییم که ما کریستوفر نولان هم که داشته باشیم، سرمایه و بودجه نداریم که Interstellar بسازیم. من حرفم این است که چقدر پیش آمده به تئاتر بروی و ببینی که موضوع نمایشنامه، دو نفر هستند که هزار سال بعد از امروز، در یک اتاق نشستهاند؟
آیا از اینها نمیشود موضوع درآورد؟ آیا ذهن نمایبشنامه نویسان ما منجمد شده است؟ یا ذهن ما منجمد شده که چنین چیزهایی را نمیتوانیم دوست بداریم؟
وقتی فرهنگ گذشته گرا شد، گذشته ارزشمند میشود. حتی بدون اینکه آن را بشناسیم.
هیچ کس از اینکه صفت کهن به عنوان یک صفت مثبت به کار میبرد، تعجب نمیکند. در هر فرهنگی اینکه چه صفتهایی بار معنایی مثبت و چه صفتهایی بار معنایی منفی دارند، بخش مهمی از نگرش مردم مقیم در آن فرهنگ را آشکار و منعکس میکند (مقایسه کن با چلوکبابیها که چند وقت یکبار پارچهای روی در میزنند که: با مدیریت جدید افتتاح شد. تجربه جایی در ناخودآگاه ما این باور یا خاطره را نشانده که مدیریت قبلی و مدیریت قدیمی همیشه بد است. مدیریت جدید یعنی همه چیز بهتر شده).
یکی از واژههایی که من بسیار دوست دارم، بومی سازی است.
بومی سازی را معمولاً به عنوان واژهای مثبت و به عنوان ترجمهی Localization به کار میبرند.
اما فراموش میکنیم که خودِ مفهومِ بومی سازی، مفهومی متعلق به فرهنگ دیگر است. آن فرهنگی که این مفهوم را زایید، در کنارش مفهوم Domestication را هم داشته است. بومی سازی در کنار اهلی سازی معنا پیدا میکند. من اگر میخواهم چیزی را بومی کنم، ابتدا آن را اهلی کنم. رام خود کنم. سوار آن شوم. بر آن مسلط شوم.
اگر در جامعهای که هنوز اسب وسیلهی نقلیه است و مردم راندن را به جز در معنای راندن اسب تصور نمیکنند، خودرو بیاوری، آن خودرو را هم به درخت خواهند بست (تصور مصداقهایش در اطرافمان دشوار نیست). در چنین جامعهای، بومی سازی خودرو به معنای بستن آن به درخت خواهد بود.
قبل از بومی سازی، باید به بوم سازی فکر کنیم. آیا اساساً برای این دانش، این نگرش، این ابزار، این فرهنگ بومی وجود دارد که بومی سازی معنا پیدا کند؟ به زبان ساده و عوامانه (اما دقیق) آیا برای نشستن هواپیمای این علم و این نگرش و این ابزار، در بومِ ما، بامی هست؟
این دو سه روز، کمی در مورد مطالب و تحلیلهایی که با نسیم طالب مرتبط است و در فضای فارسی وجود دارد، جستجو کردم.
به نتیجهی جالبی رسیدم.
بعد از انتشار Black Swan (قوی سیاه)، میبینیم که در آمریکا، Nate Silver کتاب Signal and the Noise را مینویسد.
میبینیم که Tetlock کتاب Superforecasting را مینویسد.
David Orrell کتاب Truth or Beauty را مینویسد. یا اینکه Bruce Bueno کتاب The predictioneer’s game را مینویسد و البته دهها کتاب دیگر از این جنس.
همهی آنها با وجودی که تصریحاً یا تلویحاً مفهوم قوی سیاه را پذیرفتهاند و مورد اشاره قرار دادهاند، میگویند پیام نگرش قوی سیاه (خواه آن را به این نام بنامند و خواه، نام دیگری بر روی آن قرار دهند) این است که باید برای شناخت آینده، بیشتر تلاش کنیم. باید خطاهای خود را در پیش بینی آینده کاهش دهیم.
یا میگویند: ما در تخمین میزان خطای خود یا قابلیت اطمینان پیش بینیهای خود ضعف داریم.
همینجاست که علمی مثل پیچیدگی، با وجودی که سالها از ریشه گرفتن آن میگذرد، بیش از هر زمان دیگری مجال جولان پیدا میکند. پیچیدگی، انکار آینده نیست. بلکه تاکیدی بر اهمیت فهم آینده است. اگر چنین نبود که ارزش نداشت برای آن چنین وقتی بگذاریم.
اما جالب است که به علت فرهنگ گذشتهگرای ما، پیام نسیم طالب در فرهنگ ما بومی میشود. ما میخوانیم و نتیجه میگیریم که: چه جالب. پس آینده قابل پیشبینی نیست. چه خوب که ما برای پیشبینی آینده یا برای برنامه ریزی وقتی تلف نکردیم. اصلاً ما که در مسیر آینده نشستهایم. بالاخره اگر از اینجا رد شود ما را هم با خودش میبرد.
خیام و حافظ، اگر امروز بودند از گذشته هم اپیکوریستیتر میشدند. قوی سیاه را هم به عنوان ترکیبی شاعرانه – عالمانه به اشعار خود اضافه میکردند و بر لب جوی مینشستند تا شاید علاوه بر گذر عمر، قوی سیاهی هم پدیدار شود.
شبیه همین ماجرا در تفکر سیستمی است. در فرهنگهای توسعه یافتهتر، وقتی از تفکر سیستمی حرف میزنند، چالشی که در ذهن مخاطب به وجود میآید این است که: خوب. حالا من با شناخت بهتر سیستم، چگونه میتوانم آن را بهتر کنم؟
اما من در طول سالهایی که تفکر سیستمی درس دادم، بارها و بارها این سوال را شنیدم که: آهان. چقدر جالب. پس اینکه ما هر کاری میکنیم درست نمیشود، مربوط به سیستمی بودن مشکل است.
مثال از این جنس زیاد میشود مطرح کرد و ای کاش، کسانی پیدا شوند که در مطالعات و تحقیقات دانشگاهی خود، به بومی سازی اندیشهها و علوم فکر کنند و با مطالعهای جدی نشان دهند که بومی سازی ما در کجاها به علت ویژگیهای فرهنگی و مدل ذهنی، به عقیم شدن علوم منجر شده است و در کجاها مولد بوده است.
همهی حرفم را میخواهم در این جمله خلاصه کنم که:
قبل از بومی سازی، باید به بوم سازی فکر کرد. وگرنه حاصلخیزترین علوم هم در خاک خشک بومِ فقیر، عقیم میشوند.
من اگر میخواستم آینده پژوهی کار کنم و چند سال عمرم را صرف آن کنم، این سوال را میپرسیدم که چرا، برای ما آینده از گذشته مقدستر نیست؟
فکر نمیکنم ماجرا فقط به نامطلوب بودن وضعیت حال باز گردد. این را هم باید میوهی یک نگرش در نظر گرفت.
همان نگرشی که وقتی میشنود تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم، خندهاش نمیگیرد. یا لااقل برایش هیچ سوالی ایجاد نمیشود.
نمیگویم کهن بودن بد است. اما میگویم کهن بودن یا تازه بودن، به خودی خود، اعتباری ایجاد نمیکنند. چنانکه یک نفر بگوید یک لیوان آبِ شُل و روان برایت آوردم. حرفش نادرست نیست. اما بیمعنی است. چون شل بودن و روان بودن، برای آب در لیوان مهم نیست. خنک بودن است که معیار است.
