پیش نیاز مطالعهی این لحظه نگار: آنتروپومورفیسم 😉
این همون زغالچهی دوست داشتنی منه که قبلاً به بهانههای مختلف ازش صحبت کردم. الان دیگه هشت یا نه ماهه شده.
از روزی که توی کوچه پیداش کردم و هفتههای اول زندگیش بود و پنیر میخورد، با همدیگه دوست هستیم و الان چند وقته که بیشتر توی حیاط خونهی من زندگی میکنه.
البته حتی توی برف و سرما هم بیرون میمونه که پادشکننده بشه.
صبح ها که میخوام از خونه بیرون بیام، هر ساعتی باشه بیدار میشه، دنبال خودم و ماشین تا توی کوچه میاد و قبل از اینکه درب اتوماتیک بسته بشه، دوباره میدوه و میره تو.
شبها هم در پارک ماشین کمک میکنه. باید چند بار عقب و جلو کنم و به تعداد دفعات جابجایی، اون هم جابجا میشه و نزدیک شدن به دیوار رو با صدای بلند اطلاع میده.
البته از پشت ماشین بیرون نمیاد. چون فکر میکنم میفهمه که این ماشین قرار نیست زیرش کنه (البته ما معمولاً توسط آدمها و ماشینها و اشیائی که فکر میکنیم قرار نیست زیرمون کنند، به فنا میریم. اما دیگه در این حد رو بعید میدونم زغال بفهمه).
قبلاً در مورد آنتروپومورفیسم یا انسان انگاری صحبت کردهام.
مثلاً من قدیم که خوکچهی هندی داشتم (لاکی و لوک)، احساس میکردم من رو خیلی خوب میشناسن و وقتی خونه میام حسابی من رو صدا میکنن.
بعد که اونها رو به دوست دامپزشکم دادم، دیدم همون صداها رو (و چه بسا بهتر از اون صداها رو) از لحظهی اول برای اون هم در میارن و به این شکل، دچار شکست عاطفی شدم.
شاید در مورد حیواناتی مانند سگ و گربه، یکی از رایجترین خطاهای آنتروپومورفیستیک، این باشه که ما گاهی فکر میکنیم حیوانات چیزی شبیه شرم رو تجربه میکنن. بارها دیدهام که صاحبان سگها میگن سگشون به خاطر یک اشتباه خجالت کشیده.
من هم این حس رو گاهی به زغالچه دارم.
وقتی مسافرت هستم یا بیرون هستم و میرسم و زغال توی سطل زبالهی خیابون هست، میره قایم میشه و بعد یواشکی از یه جایی که دیده نشه میاد توی حیاط. میتونم فرض رو بر این بذارم که جلوی من خجالت میکشه بره سر سطل زباله. خصوصاً اینکه توی خونه غذاهای خوب گیرش میاد.
چند وقت پیش، از دنیل رابینسون (که گهگاه مطالبی ازش نقل میکنم) شنیدم که میگفت خطای دیگری هم در ما انسانها هست که میشه بهش گفت: آنتی آنتروپومورفیسم. شاید بشه انسان ننگاری ترجمهاش کرد در مقابل انسان انگاری.
به این معنا که ما به خاطر وسواس علمی، حاضر نشیم برخی از بدیهیترین ویژگیهای موجودات دیگه و سیستمهای دیگه رو بپذیریم.
مثلاً گربه یا سگ واقعاً تعجب کنند. ولی ما به خاطر دقت علمی، بگیم که این تعجب کردن یک صفت انسانیه و ما نباید اشتباهاً اون رو به گربه و سگ نسبت بدیم.
یا اینکه اونها واقعاً دلتنگ بشن و ما فکر کنیم که دلتنگی و وابستگی عاطفی، صفت انسانیه و ما نباید به این حیوانات نسبت بدیم.
قاعدتاً این ماجرا صفر و یک نیست.
اما تشخیص اینکه هر سیستمی (از جمله زغالچه یا ما یا عالم هستی) رو در چه ویژگیهایی میشود به خودمون تشبیه کنیم و در چه ویژگیهایی باید مراقب باشیم که دچار این تشبیه نشویم، واقعاً کار سادهای نیست.
روزهایی که با زغالچه حرف میزنم یا اون با من حرف میزنه، بیش از هر زمان دیگهای به این مسئله فکر میکنم.

