
جزیرهای که من در آن زندگی میکنم، پر است از آدمهای ناجور؛ مثل خودم.
یکی از آنها، مردی سی و چندساله است که تنها در کلبهای چوبی روی یک صخره، با سنگی زندگی میکند و میکوشد به او حرف زدن بیاموزد.
همانطور که حدس میزنید، شایعههای بسیاری در مورد او وجود دارد.
البته بسیاری از آنها، حرفهای الکی و بیپایه و اساسی است که عموماً جوانترها در موردش میسازند.
اما یک واقعیت قطعی وجود دارد: اینجا تقریباً همه به تلاش لری احترام میگذارند؛ درست مثل من.
دقیقاً به علت همین احترام است که من سعی میکنم حریم این مرد (یا این زن) را حفظ کنم و شما را با جزئیات گیج کنم تا به سادگی وارد فضای شخصی زندگیاش نشوید.
مثلاً شاید او با تودهای از ماسهها حرف میزند؛ و حتی شاید با بادی که از شمال میوزد؛ شاید هم میکوشد حرف زدن را به یکی از موجها که بر دل ساحل مینشینند بیاموزد.
اما به این چیزها کاری نداشته باشید. اصلاً من به شما اطمینان میدهم که مخاطب او یک سنگ است.
این سنگ – خودم آن را دیدهام – سنگی بیضی شکل و خاکستری به اندازهی یک کف دست است که کنار ساحل پیدا شده دور آن یک حلقهی سفید رنگ وجود دارد که فکر میکنم در عمق سنگ هم رگههایی از آن نفوذ کرده است.
ما به این سنگها به علتی مبهم – اما نه غیر قابل تصور – سنگ آرزو میگوییم.
او سنگ را روی یک طاقچه نگه میدارد؛ پوشیده با یک پوششِ چرمیِ مربعیِ نورندیده.
فقط وقتی قرار است به سنگ درس بدهد، این پوشش را کنار میزند.
درس دادن واژهی دقیقی نیست. بگذارید بگویم وقتی میخواهد مراسم روزانهاش را با آن سنگ برگزار کند.
هیچکس نمیداند در این جلسات چه میگذرد؛ از همه کمتر من.
چون من لری را خیلی کم میشناسم؛ آن هم به لطف خطای پستچی که چند مرتبه، نامههای ما را جابجا آورده است.
اما حدس میزنم، مثل هر فعالیت معنادار دیگری، این مراسم هم با چیزی از جنس قربانی کردن همراه است: مثلاً کنار گذاشتن خودآگاهی؛ یا شکلی از خلسه و تهی شدن.
به هر حال، همیشه برایش آرزوهای خوب دارم. این یک فعالیت واقعی و اصیل است و از هر منظر که بنگرید، بر کاری روزمره مثل فروختن کفش، ارجحیت دارد.
در مورد اینکه او دقیقاً چه انتظاری از سنگ دارد و میخواهد سنگ چه کلماتی را بر زبان بیاورد، اختلاف نظر وجود دارد.
البته فکر نمیکنم او انتظار داشته باشد سنگ دقیقاً مثل ما به حرافی بیفتد و مثلاً از عمر طولانیاش و آنچه بر او گذشته است بگوید.
من فکر میکنم او میخواهد فقط یک کلمهی ساده را به سنگ بیاموزد؛ شاید “فنجان” یا شاید “عمو”.
نه. من فکر نمیکنم او – بر خلاف آنچه برخی میگویند – بر روی تن سنگ دهانی حک کرده و درون آن حفرهای تعبیه کرده باشد تا هوا از داخلش عبور کند و صدایی از آن برخیزد.
من فکر میکنم او فردی پخته است. احتمالاً قصد دارد فرزندش را هم – که اکنون با همسرش در نقطهای دور از او زندگی میکند – در این مسیر با خود همراه کند؛ تا پس از مرگش، فرزندش راهش را ادامه دهد و سرانجام، زمانی درخت تلاش آنها به بار بنشیند و سنگ با آنها سخن بگوید.
***
این قسمت کوتاهی از نوشتهی آنی دیلارد است که بدون دقت و وسواس و فقط در حد انتقال مفهوم آن را ترجمه کردهام. در بالای متن هم عکس یکی از سنگهایی است که کنار تخت خودم دارم و به تعبیر دیلارد، هر شب نگاهش میکنم تا شاید برایم حرف بزند.
نوشتههای دیلارد، حتی اگر با دنیای او بیگانه باشیم، همچنان شور و شعف و تعامل عمیق او را با هستی به خوبی نشان میدهند. او که زمانی بسیار پرکار بود و بسیار مینوشت و جوایز متعددی هم دریافت کرد، سالهاست چیزی نمینویسد. کتابهایی قدیمیاش هم، در کتابفروشیها به سادگی پیدا نمیشوند و در تیراژی بسیار پایین، تجدید چاپ میشوند.
اگر از من بپرسید، به قرینهی آنچه در این نوشته و دهها نوشتهی دیگر دیلارد هست، فکر میکنم او خود لریِ داستانش است.
نمیدانم چرا در هفتمین و هشتمین دههی زندگیش، دقیقاً در آن زمان که جادوی قلمش به اوج رسیده، نوشتن را رها کرده است. اما حدس میزنم در مراسمهای پیوستهی روزانهای که با سنگ داشته، این سنگ بوده که موفق شده زبان دیگری برای سخن گفتن را به او بیاموزد.
