رهای عزیزم. در سالهای دور فکر میکردم، آدمکی بر شانهی آدمی نشسته و او را به دانستن تشویق میکند. مدتی گذشت. احساس کردم که دو آدمک بر شانهی آدمی نشستهاند. یکی به دانستن تشویق میکند و دیگری به ندانستن، وسوسه. مدتی گذشت. احساس کردم هر دو آدمک وسوسه گر هستند. یکی به دانستن آنچه نادانستنی است وسوسه میکند و دیگری به ندانستن آنچه دانستنی است. بعدها دیدم که نه. اینها دو آدمک نبودهاند. یک آدمک است بر شانهی آدمی: چشم آدمی را بر روی دانستهها میبندد و در گوش او، تلاش برای بیشتر دانستن را وسوسه میکند. امروز که فکر میکنم، آدمکی نیست. ذهن خیانتکار آدمی است که از رقص میان دانستن و نادانستن، لذت میبرد و چشم بسته، غرق در آغوش دانستههایش، رویای همبستری با نادانستهها را مزمزه میکند. اما شاید بازی نادرستی نیست. […]
دسته بندی: نامه به رها
راه های موفقیت شغلی دیگر مانند گذشته نیست (مقدمه)
پیش نوشت صفر: این خاطره را قبلاً هم گفتهام. چند سال پیش یک بار، در یک سخنرانی در یک دانشگاه، دانشجویی پرسید که چه شد که شما الان موفق هستید و موقعیت نسبتاً خوبی دارید و همزمان رابطهی خوبی با مراکز علمی و نیز با مدیران کسب و کارهای بزرگ کشور دارید؟ دو دستاوردی که معمولاً با هم حاصل نمیشوند. من هم که مغرورتر از این روزها بودم و فکر میکردم واقعاً موفق محسوب میشوم (و تصویر چندصد دانشجو در یک سالن بزرگ و اساتید آنها که ردیف نخست را پر کرده بودند، این توهم را تقویت نیز میکرد) توضیح دادم که: فقط شاید بیشتر از همنسلان خودم تلاش کردهام. مطالعه و کار و صرف نظر کردن از تفریح و مهمانی و ترجیح دادن دستاوردهای بلندمدت به دستاوردهای کوتاه مدت. کمی هم در مورد برنامه روزانه […]
نامه به رها: جای خالی باورها
رهای عزیزم.شاید فضای این نامه، با فضای تمام نامههایی که تاکنون از من گرفتهای تفاوت داشته باشد. شاید بعضی حرفهایش، با حرفهای دیگری که قبلاً به تو گفتهام در تضاد باشد. اما میدانم که میدانی پختگی در تحمل دائمی تضادها و زیستن مسالمت آمیز با آنهاست. پس مرا به خاطر آنچه برایت مینویسم، ملامت نخواهی کرد. رها جان. دنیای جدید، چیزهای زیادی را به ما هدیه داد و چیزهای زیادی را از ما گرفت. شاید در این میانه، یکی از چیزهایی که از دست دادهایم – یا در حال از دست دادن آن هستیم – باورها باشند. باور به معنای اینکه اصولی را در زندگی قبول داشته باشی. و باور کنی که اینها اصول تغییرناپذیر زندگی هستند. چیزهایی که اگر تمام دنیا به هم ریخت، بدانی آنها هنوز محکم و پابرجا هستند. باورهایی نه برای […]
نامه به رها: شطرنج زندگی
دنیا بازی پیچیده ای است رها جان. پیچیده و مبهم و شگفت انگیز. نافهمیده و ناخواسته. میدان نبردی که قبل از آنکه بفهمی یا بخواهی، در میانه اش «رها» شده ای. درست مانند پیاده ای که به ناگاه، در میدان بزرگ یک شطرنج، رها شود. آنهم نه در آغاز بازی. که در میانه ی آن! روزهای نخست، همه مثل هم به نظر میرسند. کوچک یا بزرگ. سفید یا سیاه. سواره یا پیاده. به تدریج اما، می آموزی که در این شطرنج بزرگ، ظاهراً همه، دوست نیستند. یا لااقل اکنون، نیستند. یا شاید قرار نیست که باشند. یا حتی، هرگز، قرار نبوده که باشند. می فهمی که سیاهی هست و سفیدی هست. البته به تفاوتی ناچیز. آنقدر ناچیز، که شاید کمتر کسی آن را به خاطر بیاورد. میگویند تفاوت در این است که روزی، روزگاری، پیاده […]
نامه به رها: قدر رویاهایت را بدان…
رهای عزیزم. گاه گاهی، در تراکم کار و زندگی، چشم هایت را ببند و پا به دنیای رویا بگذار. نگرانم که فرصت دیدن رویا را، در میانه ی تلاش و تقلای بی پایان دنیا، به دست فراموشی بسپاری. رویا، توانمندی شگفت انگیز انسان است. هیچ حیوانی رویا ندارد. رویا خواب نیست. خواب، بازی شبانه مغز است با آنچه در روز دیده است. مانند کودکی که کتابهای کتابخانه ی پدر را، برگ به برگ پاره میکند و میکوشد با چسباندن آنها کنار هم، کتاب تازه ای بسازد. رویا خیال نیست. خیال، فرار به فردا است. خیال، بازی آنها است که به دنیا و آنچه در آن است دل بسته اند. اما بیشتر از آنکه هست می خواهند. چه دیدار یار و چه درهم و دینار. خیالپردازی برای اینان، نوعی تجدید قوا برای ادامه ی بازی دنیاست و […]
نامه به رها: رهای عزیزم شجاع باش…
رهای عزیزم. ارزشهای زیادی است که انسانها در کلام، مقدس میشمارند، اما در عمل، جرات اتکا به آنها را ندارند. ایمان یکی از آنهاست. عصیان یکی دیگر. صداقت و شهامت هم ازین گروهند. نسل بشر، داستان شگفتانگیزی را در این هزاران سال، تجربه کرده است. در طول این تاریخ طویل، آنها که شهامت داشتند دنیا را به شکل دیگری بفهمند و ببینند، آنها که جرات داشتند سرزمینهای ناشناخته را بپیمایند، آنها که شجاعت داشتند به باورهای نادرست پیشینیان خود بخندند، آنها که تبر در دست گرفتند و در معابد نیرنگ و فریب، بتهای شرک را شکستند، آنها که جرات پرسش داشتند، یکی پس از دیگری، در آتش انتقام سوزانده شدند و به طناب اعدام آویخته شدند و به شمشیر نفاق، دو تکه شدند و در بهترین حالت، در سکوت استبداد، خفه شدند. قسمت غالب آنچه […]
نامه به رها: میترسم…
به دعوت علیرضا شیری، دیشب در برنامه مذهبی نسیم ایشان شرکت کردم. قرار بود راجع به «سرشت و سرنوشت» صحبت کنم و به نوعی «جبر و اختیار». به هزار دلیل و اتفاق که بخشی از روی اختیار من بود و بخشی به واسطه ی جبر ایشان! نشد. آنجا بعد از کمی شوخی کردن – ابزاری که معمولاً برای خوب شدن حال خودم، وقتی که حالم خوب نیست استفاده میکنم! – تصمیم گرفتم فقط یکی از نامههایی را که برای رها نوشته بودم و منتشر نکرده بودم بخوانم. آن را اینجا برای شما مینویسم. در یک سلسله نوشته، خلاصه حرفهای «سرشت و سرنوشت» را که میخواستم بگویم و نشد، نوشته و گزارش کرده ام. اگر چه حال که تغییر میکند قال هم تغییر میکند. اما به هر حال… رهای عزیزم. میترسم. از آرزوهای تو میترسم. با متمم:چشمتان […]
نامه به رها: مراقب سکههای تقلبی باش
رهای عزیزم. این دنیا، دنیای تعادل است. هر آنچه که یافتی، به «بهایی» یافتهای و آنچه گم کردی، بهایی است بر آن چیزی که دیر یا زود، خواهی یافت. هر سکهای که دنیا به محبت در کف دستانت میگذارد، بهایی دارد که بر روی دیگر آن، ثبت شده است. فریب کسانی را نخور که میگویند سکهی «عشق و موفقیت و رشد و تلاش و رضایت» تنها یک رو دارد! سکهای که روی دیگر ندارد، تقلبی است. زمانی که به دیدنیهای دنیا عشق میورزی، بهای اجتنابناپذیر آن، «تجربهی گاه و بیگاه خشم و نفرت» است. خشم برای تمام لحظاتی که معشوق، مالکیت مطلق تو را نمیپذیرد و نفرت، برای لحظاتی که میبینی، عشق تو با آن تصویر کامل و خیالی که که به خلاقیت در ذهن ساختهای، فاصله دارد. زمانی که به نادیدنیهای دنیا عشق میورزی، […]
نامه به رها: اسب تروا
رهای عزیزم. داستان اسب تروا را شاید خوانده باشی. میگویند یونانیها پس از ده سال محاصره بی نتیجه تروا، اسبی بسیار بزرگ از چوب ساختند و بر دروازه شهر رها کردند و به سرزمین خود بازگشتند. ساکنان تروا، اسب را همچون غنیمتی ارزشمند، با خود به میدان اصلی شهر بردند و در پای آن به رقص و پایکوبی پرداختند. شباهنگام که مردم، سرمست از شراب و پیروزی، بر زمین افتاده و خوابیده بودند، سربازان یونانی از درون شکم آن اسب بزرگ بیرون آمدند و شهر را تسخیر کردند. داستان اسب تروا، داستان هزاران سال پیش است. اما اسبهای تروا، هنوز هستند و به قلمرو شخصی مردم وارد میشوند. من یکی از این اسبهای تروا را پانزده سال است که از خانه بیرون راندهام. این وسیله وحشتناک، تلویزیون نام دارد. با متمم:چشمتان را ببندید و فکر کنید […]
نامه به رها: درباره ی قضاوت…
رها جان! باید به تو میگفتیم: «میخواهی چگونه باشی؟» اما آموختیم: «اینگونه باید باشی…». باید به تو میگفتیم: «زندگی سرشار از شادی و غم است» اما آموختیم: «زندگی سرشار از زشت و زیبا است». باید به تو میگفتیم: «زندگی کن» اما آموختیم که: «قضاوت کن». و چنین بود که تو، به جای آنکه وارد «بازی» شوی، «قاضی» شدی. با متمم:چشمتان را ببندید و فکر کنید | چند جمله از کتاب فیزیکدانان مطرح جهان یک دانشمند به چه سطحی از هوش نیاز دارد؟ کتاب مردگان | افراد تأثیرگذاری که در زمان زندگیشان دیده نشدند کتاب ریویو برای محصولات آمازون | تجربه شانزده سال کامنتگذاری در سایت آمازون آينده هوش مصنوعی از زبان پیتر تیل آینده کتاب چیست؟ آيا کتابها باقی میمانند؟ ماریو بارگاس یوسا پاسخ میدهد تقلب تویوتا | تقصیر تویوتاست یا استانداردهای دولتی سختگیرانهاند؟ +۳۵۵ […]
آخرین دیدگاه