پیش نوشت: یه ایمیلی برای یکی از دوستانم فرستادم در پاسخ به یک سوالی. گفتم یه قسمتهاییش رو اینجا منتشر کنم. قاعدتاً به دلیل ناپیوستگی، درک معنا در اون راحت نیست. اما راستش خیلی مهم نیست. فقط خواستم اینجا بمونه و باشه. بیشتر برای اینکه چند سال دیگه، اگر عمر و فرصتی بود، ببینم چقدر نگاهم با الان فرق میکرده. […]سپتامبر 1906 اتفاق سادهای در تاریخ علم نیست. نه فقط به خاطر السا، وقتی که توی اتاق هتل، دید پدرش خودش رو با طنابی که از پنجره باز کرده، به سقف آویخته (و البته وادار شد شصت سال با این خاطره زندگی کنه). نه فقط به خاطر هنریت، همسرش، که سالهای آخر، برای اینکه چشمهای ضعیف شدهآش به نابینایی نرسه (که خیلی ازش میترسید) کنارش مینشست و براش مقاله میخوند و اون، چشماش رو میبست و گوش میداد. قطعاً هنریت …
دل نوشته ها
پیش نوشت: مطلبی که میخوانید واقعاً شخصی است. خیلی شخصی. زیادی شخصی. حتی بیشتر. برای دوستم اکبر نوشتهام. برایم مطلبی را نوشت و من هم برایش – که درد بهبود دارد – درد و دلی نوشتم. شاید برای اکثر دوستان این وبلاگ، خواندنی یا مفید یا جذاب، نباشد. صحبتهای اکبر: سلام محمدرضا جان پیش نوشت: این مطلب درد دلی با محمدرضا است که امیدوارم بخواند و مستقیم یا غیرمستقیم پاسخ دهد. راستش را بخواهی من، به عنوان کسی که در یک دانشگاه معتبر مدارک خود را اخذ کرده و اکنون در یک دانشگاه متوسط دولتی تدریس می کند، از کنایه های مکرر تو به دانشگاه کمی مکدر شده ام. من پس از آشنایی با تو و متمم، پیوسته کوشیده ام تا سطح قابلیت و مهارت های دانشجویانم را ارتقا دهم. اما هر بار که با دیدگاه تو در مورد دانشگاه …
کار زیبای Trenton Stull
برای چه و برای که مینویسم؟ (در جواب یک بچه محل!)
پیش نوشت صفر: خیلی از ما در روزنوشتهها، با پسوند و پیشوند و شیوههای مختلف، میکوشیم نام خودمان را از دیگران متمایز کنیم تا دیگران راحتتر بتوانند ما را تشخیص دهند و با بقیهی دوستان اشتباه نگیرند. محمدها و علیها و ساراها و الهامها و مریمها، بیشتر از بقیه این مشکل را دارند. محمد (بچه محل) هم، یکی از دوستان خوب من است که در یکی از نخستین بحثهایش، به هم محلی بودن مان اشاره کرد و بعد از آن، همیشه با محمد (بچه محل)، نوشت و خواندیم و صحبت کردیم. آنچه اینجا مینویسم، پاسخی به نکتهای است که محمد (بچه محل) در اینجا نوشته بود. بخشی از صورت سوال را اینجا دوباره نقل میکنم: اصلی ترین و اولویت دارترین فعالیت شما که دوست دارید از طریق وب آموخته های مرتبط با آن را منتشر کنید چیست؟ اصول مذاکره، کسب …
آنتروپومورفیسم، زبان بدن و بی توجهی به شگفتیهای طبیعت
پیش نویس: این مطلب، سر و ته مشخصی ندارد و صرفاً اینجا نوشتم تا شاید روزی روزگاری، فرصت بهتری دست دهد و در موردش بیشتر فکر و مطالعه کنم. اصل نوشته: امروز در حال تماشای عکسهای پیتر اُر (Peter Orr) از طبیعت بودم. تصویر سمت چپ، در میان کارهای پیتر اُر بود. این عکس از حیوانی به نام لمور (Lemur) است که در ماداگاسکار زندگی میکند و البته مثل بسیاری از گونههای دیگر حیوانات، ما انسانها جا را برای آنها بر روی این خاک (که پیش از ما و بیش از ما بر روی آن زندگی کردهاند) تنگ کردهایم و گفته میشود که در خطر جدی انقراض هستند. لمورها، بر خلاف ظاهرشان، ربطی به میمونها و حیوانات هم خانوادهای آنها ندارند و گونهی کاملاً متفاوتی محسوب میشوند (منبع). اما به هر حال، موضوع و مسئلهی ذهنی من، چیز دیگری است. …
در کتاب فروشی قدم می زدم. به هدف های بزرگی که برای سالهای بعد دارم و امکانات اندکی که در دست دارم. عادت دارم در این مواقع، چشمهایم را می بندم، کتابی را بر می دارم و صفحه ای از آن را باز میکنم و چند سطری میخوانم. نخستین سطر صفحه ای که باز کردم این جمله بود: “What Counts, is not necessarily the size of the dog in the fight, it’s the size of the fight in the dog” در نبرد بین سگ ها، الزاماً سگ بزرگتر برنده نیست، بلکه سگی برنده است که نبرد بزرگتری در درونش برپا باشد… ——— پی نوشت: همین موقعها، حدود سه سال پیش نوشتمش. الان که خوندم، حس عجیبی برام داشت و ارزش نوشتن و ثبت مکتوب لحظهها رو برام یادآوری کرد.
میگویند: بزرگترین نبردهای دنیا، سر و صدا ندارند. آنها در گوشهی خلوتی از دل انسان اتفاق میافتند. گاهی چنان در سکوت، که قلب از خونریزی این جنگ داخلی میمیرد. اما چهره، هنوز سرد و مات، به دنیای بیرون مینگرد، گویی که هیچ اتفاقی نیفتاده است. آنهایی که در زندگی “نه” گفتن را تجربه کردهاند، احتمالاً این جتگهای داخلی را نیز، خوب به یاد دارند. “نه” گفتن، کار سادهای نیست، خصوصاً نه گفتن به کورسوی چراغ منزلگاهی نزدیک، در جادهای تاریک، برای آری گفتن به نور خورشید، در انتهای جاده، حتی وقتی که احتمال میدهی، عمر و فرصتی برای دیدن طلوع نباشد. و مقدستر از آن، نه گفتن به کورسوی چراغ، وقتی که یقین داری خورشیدی در کار نخواهد بود. اما باز هم، خود را بزرگتر از آن میبینی که تکیه گاهت، چنین پرتو ضعیف لرزانی باشد: خورشید پشهها و حشرات …
پیش نوشت: دوست خوبم رضا. در زیر قسمت دوم بحث گوسفندنگری (که امیدوارم فرصت شود و از همهی جنبهها مورد بحث قرار بگیرد) به نکتهی مهمی اشاره کردند و گفتگویی با هم در زیر آن بحث داشتیم. دوست داشتم قسمتی از آن متن را که به ستایش گوسفند اختصاص داده بودم اینجا بیاورم و دوباره از رضا تشکر کنم که این فضا را ایجاد کرد تا در این حوزهها حرف بزنیم: رضا جان. قبول دارم. بخشی از این سوء برداشتها از نوشتهی من، به دیدگاه من در مورد انسان و گوسفند بازمیگردد. من هرگز نتوانستهام خودم را قانع کنم که “انسان” گونهی ارزشمندتری از “گوسفند” است. همچنانکه به نظرم در این جهان بزرگ خداوند، یک سنگ هم نقشی چنان کلیدی دارد که من یا هر انسان دیگر. حتی همیشه به نظرم دوستانی که گیاهخوار هستند و گوشت حیوان را نمیخورند، …
ممنون میشم اگر جملات کوتاه من رو، بعد از خوندن اون چند هزار جملهی بلندی که در مورد هنر خواندن جملات کوتاه نوشتهام و با همان نگاه، بخوانید. [ مطلب مرتبط: فایل صوتی آموزشی اتیکت ] [ مطلب مرتبط: پاراگرافهای منتخب فارسی ]
قرار بود برای دوستم اهورا هاشمی طبق دستوری که داده بود و قولی که داده بودم درباره پرفسور حسابی بنویسم. نام پروفسور حسابی در فرهنگ ما با انیشتین و فیزیک و نبوغ و نوآوری گره خورده است و معمولاً شنیدن نامشان احساس لذت و غرور در بسیاری از ما ایجاد میکند. قبل از نوشتن این متن، سری به کامنتها زدم و حرفهای میسا و بانو و محمدمعارفی رو خوندم و دیدم که با لحاظ کردن حرف و دغدغهی دوستانم، نوشتن درباره پروفسور حسابی چقدر سختتره. به هر حال، به نظرمیرسد که اگر بخواهیم در مورد پروفسور حسابی فکر کنیم یا حتی یک جمله هم بگوییم، لازم است حداقل سه گزارش زیر را مرور کنیم: نخستین گزارش کتاب استاد عشق است که توسط آقای ایرج حسابی فرزند پروفسور حسابی تالیف و تدوین شده است. دومین گزارش، صفحهی ویکی پدیای پروفسور حسابی …
