ما یک ملت طلبکاریم، ما معتقدیم همه چیز در دنیا حق ماست. ما معتقدیم آنچه داریم کمتر از لیاقتمان است و آنچه دیگران دارند با خوردن حق ما به دست آمده ما در حسرت روزهایی هستیم که مالک جهان بوده ایم و در رویای روزی هستیم که دوباره مالک جهان باشیم ما وقتی تصادف می کنیم هر دو با صدای بلند فریاد میزنیم و برنده کسی خواهد بود که فحشهای بهتری میداند ما معتقدیم آنها که کمتر از ما ثروت دارند بی لیاقتند و آنها که بیشتر از ما دارند دزدند. ما به لحظه ای رای میدهیم و به لحظه ای به انکار آن بر می خیزیم. به دانشمندان خود بی حرمتی می کنیم و خود را قلب دانش و تمدن جان می دانیم. ما تنها میتوانیم ادعا کنیم که در ادعا کردن رتبه نخست را به سادگی از آن …
دل نوشته ها
برخی میگویند ولن-تاین، متعلق به فرهنگ و جامعه ما نیست و نباید آن را در ایران جشن گرفت. من اما وقتی به تاریخچه ولن-تاین فکر میکنم، میبینم خاستگاه این سنت، شرایط اجتماعی و تاریخی خاصی است که در آن عشق ورزیدن و دوست داشتن، جرم محسوب میشود و عاشقان باید پنهان از نگاه حکومت، در کنج متروک خانه ها و کوچه های خلوت، عشق بورزند. این شرایط در مقاطع مختلف و در کشورهای مختلف مصداق پیدا کرده است… پس اتفاقاً ولن-تاین را میتوان اینجا جشن گرفت! چرا که سپندارمزگان در شرایطی بوده که نظام حاکم شأن و مقام زن را به رسمیت میشناخته و برای آن جشن رسمی میگرفته است. ما در شرایط فعلی شباهتمان به وضعیت ولن-تاین بیشتر است تا سپندارمزگان پ.ن: بر اساس داستانها و افسانه ها، ولن-تاین کشیشی بوده که در دوره ممنوع بودن عشق، عشق …
این روزها این شعر #هوشنگ ابتهاج را زیاد میخوانم و زیاد گوش میدهم. علیرضا قربانی به زیبایی آن را خوانده است: چه غم دارد ز خاموشی درون شعله پروردم که صد خورشید آتش برده از خاکستر سردم به بادم دادی و شادی، بیا ای شب تماشا کن که دشت آسمان دریای آتش گشته از گردم شرار انگیز و طوفانی هوایی در من افتاده است، که همچون حلقه آتش در این گرداب می گردم… بعضی شعرها، «ساخته» نمیشوند، «نازل» می شوند…
سفر روی کشتی تمام شد. با لحظه های خوب و به یاد ماندنی. به زودی برای شما بیشتر از این تجربه منحصر به فرد خواهم نوشت…
کافی است، زورگیر باشی، کافی است است بیشتر از متوسط جامعه ات عمر کنی، کافی است در یک مصاحبه، «دشوار» را «دوشوار» تلفظ کنی، کافی است کلمات را بی عمق و معنی، اما با وزن و قافیه، به زنجیر بکشی، کافی است ماشینی لوکس داشته باشی با پلاکی رند، تنها یکی از اینها کافی است تا خبرساز شوی، بر سرخط خبرها بنشینی، تنها یکی از اینها کافی است تا له یا علیه تو، بگویند و بنویسند و زار بزنند یا فریاد کنند. حتی لازم نیست آدم باشی، کافی است توپی باشی، سرگردان میان رنگ های آبی و قرمز، تا صفحه نخست روزنامه ها را از آن خود کنی، زیرا اینجا، سرزمین زندگی در حاشیه هاست… سرزمینی که مردمش از متن می گریزند و در حاشیه تنفس میکنند. در فرهنگ ما، کودکان مستعدی که به دلیل محدودیت مالی، محرومیت از رشد …
مهمانی بودم. یقین کردم که موسیقی بی معنا با صدای بلند، جایگزین حرفهای با معنا با صدای آرامی شده است که دیگر برای گفتن به هم نداریم.
قول می دهم رازهایت را به هیچکس نگویم، اگر قول بدهی آنها را به من هم نگویی…
با نام تو می شود به صحراها زد، با نام تو می شود به دریاها زد، ما اهل گذشته ایم و امروز، ولی با نام تو می شود به فرداها زد…
سالها پیش جمله ای از مارکس خواندم با این مضمون که: «من مارکسیست نیستم». سالهای بعد جمله ای از سارتر خواندم که میگفت: «من اگزیستانسیالیست نیستم». سالهای بعد از آن جمله ای از یونگ که میگفت: «من یونگین نیستم». هیچوقت عمق این جمله ها را نفهمیده بودم تا امروز که مینویسم: «من وطن پرست نیستم…» مخاطب این نوشته شما نیستید. شما که من را به تازگی شناخته اید، شما که من را از نزدیک ندیده اید، شما که فرصت های زندگی من را در غرب و خانه کوچک اجاره ای من را در تهران ندیده اید، شما که گذشتن من از صدها میلیون پول اما ایستادن کنار مردم فقیر و ضعیف این کشور را ندیده اید، شما که انبوه داروهایی را که برای پنهان کردن افسردگی و ماندن در این خراب آباد میخورم، ندیده اید، شما که پانزده سال شب …
اینجا اربیل است. در کردستان و شمال عراق. شهری که به تازگی سر از ویرانی جنگ و اشغال در آورده و روز به روز رشد میکند. جایی که زمانی احساس «عدم امنیت» ما را از آن دور میکرد، امروز محل کنسرت خوانندگان ایرانی و وعده گاه تفریح مردم ماست…
