برای اون دسته از آدمهای شتابزدهٔ امروزی در جامعهٔ دوقطبیشدهٔ ما که آدمها رو از روی تکجملههای نقلشده، تکعکسها و تکسکانسها میشناسن، و جز دوگانهٔ تحسین یا تقبیح، راه دیگهای برای مواجهه با انسانها بلد نیستن، رضا امیرخانی “سوژهٔ” پیچیدهای نیست. گروهی امیرخانی رو نویسندهٔ رمانها و گزارشهایی میبینن که در اونها مسئولین ارشد جمهوری اسلامی تبلیغ و تحسین شدهان. گروه دیگهای اون رو با “نفحات نفت” به یاد میارن. نوشتهای که در اون حاکمیت در ایران رو به پدری معتاد و ورشکسته تشبیه میکنه که از سر ناتوانی داره طلای مادر رو میفروشه تا خرج خودش کنه و در پایان نوشته میگه: «مادر یعنی وطن. طلا یعنی نفت. پدر یعنی دولت… این ملک پدرانی داشته است که برای حکومت، نه طلای مادر که خود مادر را نیز فروختهاند! در چنین خانوادهای تنها مایهٔ نجات، همت فرزندان است… از پدر …
روزمرگی
آن درویان | عاشقانهای در باب فقدان (مرگ کارل سیگن)
امروز با یکی از دوستانم دربارهٔ مواجههٔ انسانها با مرگ حرف میزدیم. او – که طبع شاعرانهای دارد – در گفتگو با کسی که اخیراً مرگ یکی از نزدیکان را تجربه کرده بود، با تشبیه مرگ انسان به مرگ گل کوشیده بود کمی از گزندگی و تلخی فقدان بکاهد. من، که چنین طبع یا شوق شاعرانهای ندارم، و البته شعر طبیعت را هم محتاج شاعرانگی مضاعف نمیبینم، برایش چند جمله از «آن درویان / Ann Druyan» نقل کردم. آن، همسر کارل سیگن است. کارل و آن بسیار یکدیگر را دوست داشتهاند و به معنای واقعی کلمه، همدل و همزبان بودهاند. کارل در سال ۱۹۹۶ فوت کرد. حدود هفت سال بعد در یک سخنرانی، بحث مرگ پیش آمد و آن دربارهٔ فقدان کارل صحبت کرد. صحبت دربارهٔ کارل، پیشبینی نشده بود. اما صحبتهای آن چنان ساده، صادق و عمیق بود که …
دیشب یکی از دوستانم تکهای از یکی از سمینارهای قدیمیم (فکر میکنم مربوط به حدود ۱۵ سال قبل) رو برام فرستاد. با این کلیپ کوتاه خاطرات اون دوران برام مرور شد. در خلوت خودم، وقتی ایام کلاس و سمینار و همینطور تصمیمهای بعدش رو مرور میکنم، حس خوبی دارم و از کلیت اون کارها و اون سالها راضیم. مثلاً اینکه: سر کلاس، سمینار و جلسه، خشک و رسمی نبودم. کلاس و درس برام شغل نبود (و نیست)، بخشی از زندگی بود. بهخاطر همین، سبک حرف زدنم پای تخته، همون سبکی بود که پایین تخته یا بیرون کلاس داشتم. مخاطبم هم این رو میدونست و راضی بود. هیچوقت درگیر فضاهای رقابتی اون دوران نشدم. مثلاً یادمه که دو موسسهٔ بهار و ماهان در اون دوران خودشون رو رقیب هم میدیدن. من با هر دو موسسه دوست بودم. با طیف وسیعی از …
امروز خبر بستری شدن دکتر مهدی گلشنی را در رسانهها دیدم (+) و مجموعهای از تصویرها، شنیدهها و خاطرات دوران دانشجویی برایم زنده شد. آن نام بزرگ سال هفتادوشش که من وارد دانشگاه شدم، اسم دکتر گلشنی را زیاد میشنیدیم. در دانشکده فیزیک، ذرات بنیادی درس میداد. از سالبالاییها و دانشجویان دانشکدههای دیگر میشنیدیم که یکی از اسمهای بزرگ دانشگاه ماست. میگفتند «در فیزیک به اسم خودش نظریه دارد.» آن روز، برخلاف امروز، مبهم بودن چنین جملهای را نمیفهمیدیم. فقط میدانستیم که اسم بزرگی دارد. و علم و معنویت و دنیا و آخرت را به یک اندازه میفهمد و در قالب چارچوبهای ریاضی و فیزیک کنار هم قرار میدهد. تجربهٔ دنیا برای ما در آن سالها، خصوصاً سال نخست، محدود به دستگاههای VAX با سیستم عامل VMS بود و مانتیورهای منوکروم قدیمی. آن هم در اینترنتی که هنوز تقریباً خالی …
بیست و پنجمین سالگرد تأسیس دانشکده مدیریت و اقتصاد شریف | گزارش مختصر
فکر میکنم دی یا بهمن ماه بود که دکتر آراستی از دانشکده مدیریت به من گفتن که دانشکده قصد داره برای بیستوپنجمین سالگردش یک مراسم برگزار کنه. برگزاری این مراسم از این جهت مهم بود که دانشکدهٔ ما چنین مراسمی رو سالانه برگزار نمیکنه و اگر درست در خاطرم باشه، دکتر گفتن که فقط یک بار دهمین سالگرد برگزار شده. قرار بود سخنران مراسم دکتر مشایخی موسس دانشکده باشن و دکتر مدنیزاده رئیس دانشکده. و لطف کردند و گفتند من هم بهعنوان یکی از فارغالتحصیلهای دانشکده سخنران سوم باشم. مراسم بهخاطر یهسری محاسبات و ملاحظات، از اسفند ماه جابهجا شد و افتاد آخر اردیبهشت ماه. نهایتاً ترکیب سخنرانها کمی تغییر کرد و دکتر مسعود نیلی هم به جمع سخنرانها اضافه شدن. به نظرم بسیار تصمیم درستی بود. چون ایشون هم در توسعهٔ بخش «اقتصاد» دانشکده سهم مهمی ایفا کردن. حرفهای دکتر …
پینوشت: این مطلب را صرفاً مینویسم تا از دکتر بابک علوی استاد بزرگوارم اسم برده باشم. و البته نکتهای را هم که چند دقیقه پیش کشف کردم، برایتان بگویم. شاید بهنظرتان ساده بیاید. اما واقعاً از نظر من کشف مهمی است. دربارهٔ دکتر علوی: دکتر بابک علوی از اساتید من در دورهٔ کارشناسی ارشد بودند. و من این بخت را داشتم که در درسهای رفتار سازمانی و مدیریت منابع انسانی شاگردشان باشم. اگر بخواهم پنج نفر از اساتیدی را نام ببرم که تأثیری ماندگار در ذهن و روش فکر کردن من گذاشتهاند، قطعاً دکتر علوی یکی از آنهاست و از این جهت، جدا از دینی که به همهٔ اساتید و معلمانمان داریم، به ایشان بیش از حد عرف و تعارف مدیونم. آن سالها – که همهٔ ما جوانتر بودیم – دکتر بابک علوی بهتازگی به ایران برگشته بودند و فکر میکنم …
باز هم دربارهٔ نور آبی و چشم (و تبلت و کتابخوان و اینجور چیزها)
پیشنوشت: جدا از خردهاشارههای اینجا و آنجا، این سومین باری است که در روزنوشتهها بهشکل مستقل مطلبی دربارهٔ ارگونومی مینویسم. اولین بار زمانی بود که بهعلت چشمدرد شدید، تقریباً از خواندن و نوشتن ناتوان شده بودم. و مدتی طول کشید تا دوباره توانستم کارهای روزمرهام را آغاز کنم. تجربهاش را در مطلبی با عنوان توصیههایی برای مراقبت از چشمها برایتان گفتم. دومین بار مربوط به زمانی بود که به خاطر مشکل در عصبهای گردن (pinched nerve) عملاً دست چپم از کار افتاد. مدتی فقط درد و سوزش داشت و در مقطعی هم تقریباً قدرت گرفتن اشیاء را نداشت. تجربهاش را در مطلب دربارهٔ اهمیت ارگونومی برایتان گفتم (البته فرصت نشد از تمرینهای خوبی که بعداً دوباره سلامتم را کامل برگرداند بنویسم و این کار را بعداً باید انجام دهم. فعلاً همان ویدئوهای Bob & Brad که در آن نوشته گفتهام …
روزهای من معمولاً شلوغ و متراکمه. شاید بیشتر از پونزده ساله که تعطیلی، به معنای اینکه یه روز کامل هیچ کاری نکنم و بدونم تعطیلم، توی زندگیم نبوده. اما یک ماه اخیر، فشردهتر و پیشبینیناپذیرتر از هر زمان دیگهای بود؛ حتی فراتر از تصور خودم. همیشه پیش اومده که خیلی از پیامها رو فرصت نکنم بخونم، اما حداقل بعضیهاشون رو تصادفی میخوندم و جواب میدادم. اما الان پیامهای روی گوشیام اونقدر انباشته شده که جرئت باز کردن پیامرسانها رو ندارم. وقتی اول فروردین یک متن کوتاه نوشتم و پایینش گفتم که همین امروز کاملش میکنم، باور نمیکردم که یک ماه نتونم به روزنوشته سر بزنم. و از این عجیبتر که وقتهای دیگه، حتی اگر فرصت نوشتن نباشه، معمولاً کامنتها رو میخونم. اما الان تازه میخوام کامنتهای این چندوقت رو بخونم. البته در این مورد خاص، علت رو میدونم. من برای …
حرفهایمان را بیشتر بفهمیم | پیشنهادی ساده اما مهم برای سال جدید
پیشنوشت دوست داشتم در اولین روز سال جدید، مطلبی هرچند کوتاه در روزنوشتهها منتشر کنم. طبیعی است اولین حرفم تبریک سال جدید است و آرزوی روزهای خوب و شاد. و امید به اینکه راهزنان شادی و کاسبان غم، نتوانند آنقدر که میخواهند و میطلبند، از سرمایههای زندگیمان به یغما ببرند. اما جدا از این آرزوها، چون معمولاً اولین روزهای سال همهٔ ما با خودمان قرارهایی میگذاریم، گفتم پیشنهادی در اینجا مطرح کنم، شاید شما هم آن بپسندید و را در فهرست قرارهایتان قرار دهید. خودم هم قصد دارم امسال آن را بیشتر از پیش جدی بگیرم. نکتهٔ مهم اگر قرار بود کمی ملاحظهکارانه فکر کنم، این متن را نمینوشتم. چون کسی که با نیت دوستانهٔ من آشنا نباشد، ممکن است آن را به شکل دیگری تفسیر کند. اما فرض من این است که خوانندهٔ من نیت من را بهخوبی میشناسد …
پیشنوشت یک: توی کانال تلگرام با متمم این مطلب رو دربارهٔ عطر نوشته بودم که بعداً کاملش رو توی روزنوشته بنویسم (از اول هم قرار بود کانال، بخشی از دفتر چرکنویس من برای روزنوشته و متمم باشه). الان فعلاً خود اون مطلب رو اینجا میذارم تا به زودی کاملترش کنم. و شما هم اگر چیزی دربارهٔ عطر و بو و حاشیههای دیگهاش میدونستید و تجربه و نظری داشتید بگید منم یاد بگیرم. نظر شما رو نمیدونم، اما برای من، اینجور بحثهای آماتوری، روی موضوعاتی که بخشی از زندگی روزمرهٔ ماست، واقعاً جذابه. پیشنوشت دو: توی فایل صوتی هدفگذاری یکی از محورهای اصلی حرفم این بود که هدفگذاری اسمارت و اساساً نگاه نتیجهگرا خیلی جاها مفید نیست. نقدها رو هم توضیح دادم. توی تمرین درس اهداف عملکردی در متمم هم یه مثال تجاری و سازمانی رو نوشتم. اما یه نمونه از زندگی روزمره …
