دوست خوبم لینک داستانی را برایم فرستاد که اگر چه قبلاً خوانده بودمش، اما امروز حس متفاوتی نسبت به آن دارم. خلاصه داستان (که شکلهای مختلفی را از آن شنیده ایم) این است که مردی به یک ماهی گیر می رسد و سعی میکند وی را بر آن دارد که بیشتر کار کند. قایقی بخرد. با آن کار کند و کشتی ماهی گیری بخرد و … . ماهیگیر در پایان بحث می پرسد: «آخرش چه میشود؟» و پاسخ میشنود: «میتوانی، یک روز در این ساحل، آرام و راحت، بخوابی و از زندگی لذت ببری»، و مرد ماهیگیر در پاسخی حکیمانه میگوید: «هم اکنون هم دارم همین کار را میکنم!». جوانتر که بودم، حسرت آن ماهی گیر را میخوردم و زندگی اش را. اما امروز که بیشتر فکر میکنم، می بینم شاید بتوان حسرت زندگی آن مرد را خورد، اما نباید …
دل نوشته ها
شیطان گفت: ای فرشته از جان انسانها چه می خواهی؟ فرشته گفت: میکوشم آنها را به خودشان بهتر بشناسانم… شیطان گفت: بیهوده نکوش. انسانها تا خود را گم نکنند، به جستجوی خویش برنخواهند خاست… ————————————————— پی نوشت: نقل از وبلاگ قدیمی خودم (برای فراموش کردن)
من، من، من، من، من… من: آنچنانکه والدینم می خواهند باشم. من: آنچنانکه سنت ها و ارزشهایم میخواهند باشم. من: آنچنانکه شغلم میخواهد باشم. من: آن چنانکه تاریخ و جغرافیایم، آموخته اند که باشم. در میان همه ی این من ها، یکی گم شده است: من، آنچنانکه خودم می خواهم باشم: فارغ از والدین و جامعه و فرهنگ و سنت و تاریخ و جغرافیا.
در مواجهه با شرایط محیطی که آن را نمی پسندیم، سه راه داریم: یا اینکه مطیع کامل شرایط موجود شویم، یا بخشی از شرایط موجود را بپذیریم تا بتوانیم بخشی دیگر را مدیریت کرده و تغییر دهیم، یا وضعیت موجود را به کلی رها کنیم و مسیر زندگی شخصی خود را پی بگیریم… بر این باورم: کسانی که مسیر تاریخ را ساخته اند، کاملاً مطیع یا کاملاً مخالف نبوده اند. بلکه مصلح بوده اند… لینک مرتبط :وقتی در برابر مشکلات کم می آورم؟
سایکوسایبرنتیک، NLP، تله گذاری، منطق فازی، مهندسی معکوس… نه اشتباه نکنید. اینها تکنیک های بازجویی در اف بی آی آمریکا نیست. ابزارهای طراحی و کپی کردن تکنولوژی های ناسا توسط دولت روسیه هم نیست. اینها روشی برای موفقیت در کنکور در ایران است! ایمیلی که امروز برای من آمده و مشخص میکند که این ابزارها میتوانند موجب کسب رتبه یک در کنکور کارشناسی، کارشناسی ارشد یا دکترا شوند. رتبه یک کنکور چیز عجیبی نیست. لااقل برای من که – در کنار کار در کوچه و خیابان و بیابان – درس خوانده ام و این رتبه را کسب کرده ام، چیزی عادی و در دسترس به نظر میآید. دلم برای ریچارد بندلر و جان گریندر میسوزد که Structure of the magic را نوشتند و NLP را پایه گذاری کردند. دلم برای روسهایی میسوزد که در تمام دوران جنگ سرد، مهندسی معکوس، …
هافستد بدون شک از معروف ترین دانشمندان در حوزه مطالعات فرهنگی و به طور خاص فرهنگ سازمانی و بین المللی است. وی ده ها هزار پرسشنامه به کشورهای مختلف جهان ارسال کرد تا بتواند پدیده فرهنگ را به درستی تحلیل کرده و «مولفه های فرهنگی» را بررسی و تحلیل کند. هدف من اما، بررسی مطالعات فرهنگی هافستد نیست. بلکه درس بزرگی است که این مرد، در کنار مطالعات و تحقیقات خود برای ما و همه انسانها دارد. در شرایطی که بسیاری از محققان، با تهیه کردن چند صد پرسشنامه، با غرور فراوان، گزارشات خود را ارائه میدهند و غوغا به پا میکنند، هافستد در زمان ارائه تحقیقات خود (که در بیش از 70 کشور و بر مبنای 116 هزار پرسشنامه انجام شده بود) مینویسد: من گرت هافستد هستم و دهه پنجم زندگی خود را میگذرانم. در هلند به دنیا آمده …
داستان بینوایان را حتماً خوانده اید. زیباترین بخش داستان از نظر من، تعامل ژان والژان و کارآگاه ژاور است. ژان والژان که زمانی مجرم بوده است، اکنون زندگی سالمی را تجربه میکند: کمک به دختر تهیدست، کمک به مردی که زیر گاری است، خدمتگزاری در سمت شهردار به بهترین شکل، هیچکدام نمیتوانند سابقه منفی ژان والژان را محو کنند. کارآگاه ژاور که همه جا در تعقیب ژان والژان است، نماد گذشته است. گذشته وانسانهای گذشته گرا. انسانهایی که با بازگشت به گذشته، تجربه آینده را از خود و اطرافیان خود میگیرند. شما با کدام یک احساس نزدیکی بیشتری دارید؟ ژان والژان (با گذشته ای نا مطلوب و در تلاش برای ساختن آینده ای مطلوب) یا ژاور (در تعقیب گذشته دیگران و بی توجه به امروز و فردای آنان)؟ *** پی نوشت یک: این متن را خیلی سال پیش نوشته بودم. …
بیست سال از نخستین روزهای آشنایی با تو میگذرد. آن روزها، با حرص و ولع، نوشته های تو را میخواندم و تنها دلهره ام، نگرانی از روزی بود که تمام کتابهایت به «پایان» برسند. چه بسیار از تو آموختم و چه پیوسته از تو می آموزم. تو به من آموختی که کلمات، صرفاً برای انتقال مفاهیم نیستند. آنها ابزار خلق زیبایی اند. با کلمات میتوان صحنه رقصی زیبا ساخت. چنان زیبا و مسحور کننده، که مخاطب در برابر آن، حتی «بودن» خویش را نیز به فراموشی بسپارد. تو واقع گرایی را به من آموختی و نشانم دادی که «باورها»ی یک ملت را نمی توان به سادگی تغییر داد اما میتوان همان باورها را، معنایی نوین بخشید تا قطار تفکر ملت، در یک ایستگاه متروکه، متوقف باقی نماند. تو روشنفکر بودی. روشن تر از زمان خویش. اما به من یاد دادی …
انتخابات تمام شد و این آخرین نوشته انتخاباتی من خواهد بود. دلم میخواست آرزوهایم را – به عنوان یک ایرانی و نه به عنوان کسی که به رئیس جمهور منتخب رأی دادم – بیان کنم. ده ها جمله نوشتم اما دیدم که میتوان همه را در یک جمله خلاصه کرد: آرزو میکنم، رئیس جمهور ایران، به خاطر داشته باشد که ارزش هر دستاوردی، نه فقط به «ارزش بالا»ی آن، بلکه به «هزینه ی پایین» آن نیز هست. و آرزو میکنم به خاطر داشته باشد که سنگین ترین هزینه، نه از «کیسه دلارهای شوم نفتی»، بلکه از «کیسه ایمان و امید و انگیزه یک ملت» صرف میشود. ذخیره ی زیادی در کیسه نمانده، آن را به تو میدهیم به امید آنکه پر تر از قبل، تحویل بگیریم…
کامنت های پست «کاملاً شخصی» را خواندم. تمام امروز با خودم فکر میکردم که مطرح کردن شخصی ترین تصمیم ها و احساسات در یک محل عمومی صحیح بود یا نه… اما خودم را قانع کردم که کارم چندان اشتباه نبوده است: حرفهای دوستان خوبم – و بعضی مخاطبان عزیز خاموش – یادم انداخت که دوستی ها و حمایت های زیادی هست که در سکوت پنهان شده اند، اما آن موقع که لازم باشد، هستند و حضور خواهند داشت.
