امروز بعد از دو سال، در فیس بوک از یکی از دوستانم پیامی دریافت کردم: Miss U. ver r U? Any spcl News? Poke me از دیدن پیام دلشاد شدم و از اختصار آن دلگیر! در دلم به او گفتم: تو که میدانی تک تک کلمات و حروفت، غبار غم از دل من پاک میکند. همین؟ تمام وقتی که برای من گذاشتی همین بود؟ اینقدر سخت شده زندگی؟ اینقدر تنگ شده مجال زندگی؟ فرصت نبود تا به جای U بنویسی You؟ شتابزدگی و کمبود فرصت و سطحی بودن رابطهها و زندگیها، ویژگی زندگی این روزهای ماست.
دل نوشته ها
بهترین شیوهی شناختن نگاه انسانها به زندگی، بررسی نگاه آنها به مرگ است. دیروز، حرفهایم را با فرشتهی مرگ نوشتم و خواندم. حرفهایم را گفتم. به امید آنکه روزی که نبودم، به جای حرفهای تکراری که حتی گوشهی ذهن هیچ شنوندهای را قلقلک نمیدهد و «ترساندن»های بی دلیل، که جز بازاری برای دلالان آخرت نمیسازد، این حرفهایم در ذهن شنوندگان مرور شود… فایل صوتی مرگ من (گفتگو با فرشتهی مرگ) برای شنیدن فایل صوتی روی آن کلیک کرده و برای ذخیرهی آن، راست کلیک کرده و گزینهی Save As را انتخاب کنید
چه واژهی گنگ و محدودی است رابطه… و چقدر این سوال کلی است که: «آیا هماکنون در رابطهای هستی؟» «رابطه» فقط نشان میدهد که تو به کسی «ربط» داری! اما نوع ربط را نشان نمیدهد.
از جمله حوزههای علمی جذاب برای من، بحث فرکتالها است. سالهاست مطالعه در این حوزه، از تفریحات من است. طبیعی است که در اینجا، حوصله و فضای کافی برای بحثهای تخصصی این حوزه وجود ندارد اما ایدهی فرکتال چیزی است که به سادگی قابل درک است:
چند روز پیش برای تولد یکی از دوستانم متنی نوشته بوده و امروز که تولد خودم (ششم مهر ماه) نزدیک است، احساس کردم آن حرفها را باید به خودم هم یادآوری کنم. محمدرضا شعبانعلی – از ۱ سالگی تا ۳۴ سالگی روزگاری بود که انسان، جز شکار و کاشت و برداشت نمیدانست. در آن روزگار، برآمدن و فرو رفتن خورشید، مهمترین رویداد زندگی هر انسان بود. هر روز را میشمرد. هر هفت روز را یک هفته نامید و هر چهار هفته را یک ماه و هر دوازده ماه را یک سال و هر سال را سالگردی میگرفت برای شادمانی تولدش… روزگار، دیگر گشته است ولی آن سنت عصر شکار و کشاورزی، همچنان باقی است. هر سال، یک روز را به جشن مینشینیم و شمعی برافروخته را با بازدم خود خاموش میکنیم، نمیدانم به چه نشانهای. به نشانهی سالی که گذشت …
نویسنده، موظف است در حد توانش، با قلمش مسائل و دغدغههای جامعه را منتشر کند. حتی اگر داستانها و دغدغهها، انعکاس زندگی خودش نباشد. چنین است که گاه باید از روابط متعدد عاطفی نوشت و گاه از کودکی افغانی و گاه گلههای مرد کافهچی که سنگینی نگاه مشتریان به فهرست قیمت قهوهها، آزارش میدهد. اما حق مخاطب است که دغدغهها و نگرشهای شخص گوینده را بشناسد. از این راه، هم بهتر میتواند در مورد ادامهی دوستی و رابطه تصمیم بگیرد و هم توان ذهنیاش صرف حدس زدن جنبههای پنهان نویسنده نمیشود. بارها در کامنتها از من پرسیدهاند که برای چه ایران ماندهای و برنامهات چیست و به چه فکر میکنی و اولویتهایت کدام است و … آنچه اینجا میشنوید بخش کوچکی از پاسخ است. پاسخی که در یک واژه خلاصه میشود: «امید به بهبود». در مورد این فایل صوتی، یک …
من در جیب تو زندگی میکنم! کتاب شعر را خرید. قیمت پشت جلد را در تیراژ ضرب کرد و گفت: بیست میلیون تومان. و در ادامه گفت: خوش به حالش. اگر قیمت کاغذ و چاپ و توزیع را کسر کنیم، حدود ۵ میلیون برایش میماند گفتم برای تو چه میماند؟ گفت هنوز که کتاب را نخواندهام. نباید زود قضاوت کنم! *** عروسی بود. همه مشغول خوردن بودند. از این سو به آن سوی میز حرکت میکرد و غذاها را زیر نظر داشت. هیجانزده آمد و گفت: شمردم. در اصل پنج مدل است اما یک جوری چیدهاند که هفت مدل به نظر میرسد. روی هم رفته فوقش هفت میلیون خرج شده و این پدرسوخته ها بیست میلیون گرفتهاند. اصل عروسی مال آنهاست… *** روزها بود که نمیتوانستند یکدیگر را ببینند. نه فضایی یافت میشد و نه زمانی.
دیشب نشستم و این حرفها را خواندم و ضبط کردم. گفتم شاید شما هم دوست داشته باشید آنها را بشنوید: قهرمان دنیای کلمات – محمدرضا شعبانعلی
تقدیم به همه دختران سرزمینم که کمتر به خاطر «خودشان» و «بودنشان» تحسین شده اند. کسانی که حتی وقتی خواستیم تحسینشان کنیم گفتیم: «میتوانند مادران خوبی باشند و جامعه ی فردا را بسازند» و فراموش کردیم که جامعه ی امروز نیز، با اشک ها و لبخندهای آنها ساخته میشود…:
همه کنار هم نشستند: هفده نفر گوش تا گوش. تا کلاس فارسی امروز هم، مانند هر روز آغاز شود. مدت زیادی بود که هر روز با آنها فارسی کار میکردم. اینها فرزندان مهاجران افغان هستند که «زنده» هستند، اما «وجود» ندارند. نه شناسنامه ای. نه مجوزی برای کار و نه امکانی برای آموزش. گل آقا هم آمد. گل آقا، نه سال دارد. نان خشک میخرد و می فروشد. اگر در کشور دیگری بود، شاید «کارآفرین» محسوب میشد. اما اینجا به او «نون خشکی» میگوییم. برایم توضیح داده که نان خشک را صد تومان میخرد و چهارصد تومان می فروشد. مرا دوست دارد. همیشه به من میگوید که آدرس خانه تان را بدهید. نون خشک شما را همان چهارصد تومان می خرم و بدون سود می فروشم. آخر شما خیلی برای ما زحمت میکشید. گل آقا را دوست دارم… گل آقا …
