مقدمه: روز چهارشنبه حدود نیم ساعت قبل از برنامه رادیو اقتصاد، متوجه شدم که ماکسیمای من را دزدیدهاند. با پلیس تماس گرفتم و آنها در محل حاضر شدند. به من گفتند که بلافاصله سرقت را ثبت کن. اما من برنامه رادیویی داشتم و احترام به مخاطب ایجاب میکرد که برنامه زنده، دچار مشکل نشود. به رادیو رفتم و بعد به کمک علیرضا نخجوانی – که مانند برادر کارهای مرا پیگیری میکرد – به نیروی انتظامی مراجعه کردیم. خونسردی من برای پلیس هم جالب بود. پرسید: «شما روانشناس هستید؟ چون این عادی نیست که کسی ماشینش را از دست بدهد تا این حد خونسرد باشد». برایش توضیح دادم که «تازه نمیدانی که وضع از این بدتر است و ماشین دیگر متعلق به من نیست و پولش را هم مدتهاست هزینه کردهام و اگر میدانستی در چه وضعیت مالی، این مشکل برایم …
دل نوشته ها
سالها پیش با یکی از مدیران باتجربهام، کنار رودخانهای نشسته بودیم. گفتم: چنان دغدغهی رشد و پیشرفت دارم که برای لحظاتی که اینجا مینشینم و استراحت میکنم احساس گناه میکنم. لبخندی زد و گفت: احساس پیشرفت تو را تحسین میکنم. اما برایت احساس شادی و رضایت آرزو میکنم. چنانکه اگر جایی در آرامش نشستی، نه به روزها و ساعتهای رفته فکر کنی و نه به روزها و ساعتهایی که خواهند آمد. تمام یک عمر تلاش انسان، به چند ساعت از این تجربهی ناب میارزد… —————————————————————- خوشحالم که این روزها این حرف را تجربه میکنم…
در نگاه نخست، دانستن از ندانستن بهتر به نظر میرسد. همچنانکه روز از شب، یا مرگ از زندگی، یا سیرابی از تشنگی. اما این تنها در نگاه نخست است. دانستن شاید به لذت منجر شود اما همیشه به رضایت منجر نمیشود. *** نخستین حوزهی دردناک دانستن، داشتن دانش است. منظورم از دانش، مشتق و انتگرال و ترتیب عناصر جدول مندلیوف و نام کرمهای پیچیده مثل دراکونکولوس نیست. منظور من از دانستن، هر آن چیزی است که درک بهتری از محیط ایجاد میکند و آگاهی میبخشد. آنکس که اقتصاد میآموزد، مدیریت میفهمد، مغز را میشناسد، فلسفه را درک میکند، روانشناس میشود، جامعهشناسی دغدغهاش میشود، «آگاهتر» میشود و آگاهی یعنی رنج.
مردم ما وارن بافت را دوست دارند و کتابهای او را با اشتیاق میخرند. مردم ما بیل گیتس را دوست دارند و مصاحبههایش را با دقت می خوانند. مردم ما استیو جابز را دوست دارند و برای مرگش، بیشتر از آمریکاییها عزاداری کردند. ما ثروتمندان کشورهای دیگر را دوست داریم و به آنها احترام میگذاریم. پس عمدهی ما تفکرات «ضد سرمایه» و «ضد سرمایهداری» نداریم. پس چرا از دیدن ماشینهای گرانقیمت و زیبا در خیابانهای شهر لذت نمیبریم؟ مگر نه اینکه ویژگی زیبایی در این است که حتی وقتی هم متعلق به تو نیست، هنوز می توانی از دیدنش لذت ببری؟ به نظر میرسد ثروتمند شدن در جوامع مختلف، پیامهای مختلفی دارد.
وقتی راجع به گیاه خواری نوشتم، انتظارم این بود که تفکر سیستمی در مرکز توجه مخاطب قرار گیرد. اما واقعیت این است که در ذیل آن نوشته (در سایت و فیس بوک)، همه چیز بحث شد غیر از آنچه من می خواستم. از مقدس اندیشان سطحی که به من یادآوری میکردند انسان اشرف مخلوقات است و هر آنچه در طبیعت است در اختیار اوست و میتواند به هر شکل دلخواهی هر موجود دیگری را مورد استفاده قرار دهد تا گیاهخواران دگم که چنان از حیوانات دفاع میکردند که فکر میکنم اگر چارهای داشتند، گوشت ما را هم تکه تکه میکردند تا خوراک سگهایشان شود. انسانها در مورد موتور یک ساعت مکانیکی میفهمند که ما قطعهی کوچک و قطعهی بزرگ داریم. اما قطعهی بیشتر مهم و قطعهی کمتر مهم نداریم. مهم نیست کوچک ترین چرخدندهی ساعت خراب شود یا بزرگترین عقربهی …
در مرور خبرهای روزانه ی نیویورک دیلی، مطلبی را دیدم و پس از تحلیل کاملتر آن توسط بی بی سی، گفتم برای شما هم تعریف کنم. خبر چندان پیچیده نیست. دانشگاه آمریکایی لندن، یک دانشگاه مجازی است. فردی سگش را در این دانشگاه نام نویسی میکند. رزومه می فرستد و از فعالیتهای سگش میگوید. مینویسد که سگ من مشاور مدیریت است و 36 سال سن دارد که 15 سال آن را صرف ارائه مشاوره کرده است! فرم درخواست پر میکند و 7278 پوند شهریه پرداخت میکند و ظرف 4 روز، مدرک MBA برای این سگ فرستاده میشود.دانشگاه آمریکایی لندن 110 هزار فارغ التحصیل دارد که برخی از آنها مانند این سگ در لندن زندگی میکنند و برخی دیگر در ایران و خاورمیانه به فعالیت های مدیریتی مشغولند (تا لیست فارغ التحصیلان را از روی سایت برنداشته اند بروید و سری …
گاهی احساس میکنم دنیا مثل یک پازل بزرگه. پازلی با میلیونها قطعه که هر کدوم از ما فقط سه یا چهار قطعه از اون رو در دست داریم. هیچکس نمیتونه بگه که آیا واقعا قطعاتش رو در جای درستی گذاشته یا نه. هیچکس رو نمیشه محکوم کرد که غلط بازی کرده یا جای قطعه ی دیگری رو به اشتباه اشغال کرده.
فرصتی دست داد تا در سالروز تولد استاد بزرگوارم – آنطور که همیشه گفته ام – و دوست و حامی خوبم – آنطور که همیشه ایشان گفته اند – جناب آقای دکتر مسعود حیدری پدر علم مذاکره ی ایران در کنار ایشان و همسر گرامیشان حضور داشته باشم. با وجود آشنایی طولانی هنوز نام خانوادگی همسرشان را نمی دانم و همیشه نام کوچک ایشان «فرخ» را شنیده ام. هر زمان با دکتر حیدری بوده ام قبل و بعد از برنامه ها و در لا به لای کارها دیده ام در نخستین فرصتها، موبایل به دست می گیرند و با علاقه و هیجان با همسرشان تماس میگیرند و همیشه اینطور شروع میکنند که: «فرخ جان خوبی؟…» و سپس گزارش ماوقع را ارائه می کنند. حرف از ویژگیهای اختصاصی دکتر مسعود حیدری شد. 52 سال سابقه تدریس و میلیاردها دلار قرارداد بین …
گاو ما ما میکرد. گوسفند بع بع می کرد. سگ واق واق می کرد. و همه با هم فریاد می زدند: حسنک کجایی؟ اما حسنک جواب نمی داد. حسنک چند روزی بود که به سمت شهر حرکت کرده بود.
در آمریکای جنوبی افسانهای هست که میگوید: زمانی در جنگل، رقابتی در جریان بود تا سلطان پرندگان را انتخاب کنند. قرار شد همهی پرندگان یکی از پس از دیگری پرواز کنند و آنکه بالاترین ارتفاع را پرید، سلطان موجودات پرندهی جنگل باشد. پایان رقابت تقریباً مشخص بود. همه حدس میزدند که عقاب، برندهی این رقابت خواهد بود.
