«نعمت های خدادادی به سرزمین ما» اصطلاحی است که از دوران کودکی در کتابهای درسی و برنامههای رادیو و تلویزیون شنیده ایم. ما همیشه خوشحال بوده ایم که کشور ما روی حوضچههای بزرگ نفتی و مخازن بزرگ گازی قرار گرفته است. همیشه به دلیل داشتن معادن متعدد احساس غرور کردهایم. اما آیا واقعاً داشتن منابع متعدد زیرزمینی خوب است؟ سالهاست در دنیا پدیده ای به نام شومی منابع یا Resource Curse مورد توجه قرار گرفته است. دقت کنید که «شومی منابع» یک بحث متافیزیکی نیست که بگوییم همینکه زیر زمین در کشور شما سرشار از منابع بود شما روی زمین بدبخت خواهید زیست. این یک بحث مشخص استراتژیک و اقتصادی است. زمانی که منابع طبیعی شما استخراج میشوند و به درآمد ملی تبدیل میشوند، بدبختیها شروع میشوند. خصوصاً اگر این منابع تجدیدناپذیر باشند. برخی از نتایج وجود «منابع زیرزمینی قابل …
دل نوشته ها
زمانی که شادی قلیپور از من در مورد تصویر مورد علاقهام پرسید تا آن را در قالب یک قاب بزرگ، چاپ کرده و برای نصب روی دیوار خانه به من هدیه دهد، بدون لحظهای تردید، بلافاصله به تصویر کارگران نیویورکی که روی یک تیر در حال ناهار خوردن هستند، اشاره کردم. قبلاً هم در مورد این عکس نوشته بودم. تصویر بسیار معروف است. این عکس در سال ۱۹۳۲ در هنگام ساختن مرکز راکفلر نیویورک انداخته شده. کارگرانی که در ارتفاع ۲۵۰ متری بالاتر از سطح زمین روی تیری نشستهاند و با خیال راحت مشغول خوردن غذای خود هستند. اگر روزی قرار باشد از میان تمام عکسهایی که داشتهام و دارم، تنها یکی را نگه دارم، این عکس را نگه خواهم داشت. چرا که همیشه به من یک انتخاب بزرگ را یادآوری میکند: میتوانی، خطر را به جان بخری و روی …
فصل زمستان شده است و به بهانهی نزدیکی عید نوروز، موسسات خیریه فعالیتهای گستردهی خود را آغاز کردهاند. طی این هفته و هفتههای آتی در چند برنامه از برنامههای خیریه شرکت خواهم کرد. با تعداد زیادی از این نوع موسسات ارتباط دارم و فعالیت و زحمات آنها را تحسین میکنم و خودم را نیز عضو بسیار کوچکی از خانوادهی آنها میدانم. اما مستقل از یک «انسان» به عنوان یک «مشاهدهگر بیرونی» میخواهم با شما در خصوص میزان مفید بودن فعالیتهای خیریه در ایران صحبت کنم.
علیرضا داداشی دوست مجازی من است. نمیدانم که او را از نزدیک دیدهام یا نه. برایم مهم هم نیست که این را بدانم. علیرضا را به خاطر تمام کامنتها و نوشتهها و حرفها و نظرها و نقدهایش میشناسم. کلمه به کلمهاش را خواندهام و از او بسیار آموختهام. در یکی از کامنتها نوشت که «پدرش» را هفتهی گذشت از دست داده است. برایش تسلیتی نوشتم اما دوست دارم اینجا بنویسم تا دیگران هم در اندوه او شریک شوند که شراکت در اندوه، همواره بار سنگین آن را تقسیم میکند. سلام استاد عزیز خدا قوت. نمی دانم کامنت های «نوشته های کمتر خوانده شده» را هم می خوانید یا نه. اما امروز که این مطلب را می خوانم ،یک هفته ای است که پدرم را از دست داده ام. یک پدر نازنین مهربان دوست داشتنی که جای خالیش نه تنها در …
آنکه می گفت انسان حیوان ناطق است، باید که مرغ مینا را ببیند. آنکه میگفت انسان حیوان اجتماعی است، باید که موریانهها را ببیند. آنکه می گفت انسان حیوان عاطفی است، باید گریهی میمونها را ببیند. انسان تنها حیوانی است که لذت پرستیدن را میفهمد. انسان ممکن است سنگ را بپرستد یا خدا را. فرشته را بپرستد یا شیطان را. معشوق را بپرستد یا معشوقه را. انسان میپرستد تا به چیزی خارج از خود تکیه کند، که تکیه بر خویشتن سخت و دشوار است. انسان نیامده است تا خداگونه تکیه کند بر خود که خدا نیز خود، بندگانی آفرید تا دوستش بدارند و دوستشان بدارد. و چنین است که انسان نیز، تشنهی محبت است و دیوانهی محبت کردن…و چنین بود که معابد یکی پس از دیگری ساخته شدند و انسان لذت پرستش را تجربه کرد.لذت احترام به معبود و گم …
به لطف شعیب ابوالحسنی، دیشب در خانهام مهمان عزیزی داشتم. آقای کریمی از بزرگان حوزهی «مرمت آثار تاریخی» است که در آلمان زندگی میکند و برخی از مهمترین آثار تاریخی جهان را مرمت نموده است. از او دعوت شده که برای مرمت برخی آثار تاریخی کهن ایران، اقدام کند و چند روزی برای بررسی وضعیت برخی از این بناها، به ایران آمد. خوشحالم که دیدم نوشتههای من را میخواند و به شعیب گفته که میخواهم وقتی ایران هستم سری به محمدرضا بزنم. چند ساعتی با هم بودیم و نفهمیدیم که چگونه گذشت. مردی که میتواند ثروت هنگفت داشته باشد، ساده زیستن را انتخاب کرده و از آن لذت میبرد. حرفهای زیادی زدیم. از همه چیز گفتیم. از تاریخ و جغرافیا. از فرهنگ ایران و غرب. از خاطراتمان. درد و دلهایش را گفت و لذت و امید در ایران بودن و …
چند هفتهای است که به بهانهی صحبت در خصوص همایش موسسه ماهان در خصوص ارتباطات و مذاکره که ۲۶ دی ماه برگزار میشود و من دبیر آن هستم، هر هفته شنبهها به صدا و سیما سر میزنم. گاهی دلم از نحوهی فکر کردن و کار کردنمان میگیرد و احساس کردم اینجا میتوانم با شما صحبت و درد و دل کنم. فقط یک خواهش دارم. از آنجا که ما تخصص ویژهای در «دیدن نوک انگشت» و «غافل شدن از محل مورد اشاره» داریم، تقاضا میکنم در خواندن متن، به «ماهان» و «تبلیغات موسسه ماهان» فکر نکنید و فراتر از اینها بیندیشید. خوب میدانیم که «دیکتهی نانوشته غلط ندارد» و در جامعهی ما که «بدون حرکت ایستادن» مانع از «خوردن و زندهماندنت» نمیشود، «هر حرکتی» را باید تحسین کرد. همین همایش موسسهی ماهان هم، مزایای مثبت متعددی دارد که اگر نبود، «بدون …
آرتور سی کلارک زمانی در یک مصاحبهی تلویزیونی گفته بود: «بزرگترین بلا برای یک جامعه، مجهز شدن به تکنولوژی است در شرایطی که خودش هیچ نقشی در تولید و توسعهی آن نداشته است!». نیل پستمن هم جای دیگری نوشته: «هیچ چیز به اندازهی زنگ موبایل در یک مراسم تدفین، مرا به خنده نمیاندازد. تکنولوژی خود را به فرشتهی مرگ هم تحمیل میکند!». زمانی که حرف آرتور سی کلارک را از تلویزیون شنیدم، به تازگی دومین دههی زندگی را آغاز کرده بودم. امروز در میانهی چهارمین دهه، خیلی بهتر کلارک و پسمتن را میفهمم. ساعت ۱۲ شب، یک دوست به دوستش پیامک کوتاهی میزند با این دو کاراکتر 🙁 همین! حالا تکلیف این دوست بدبخت تو چیست؟ انتظار داری بستر خواب را ترک کند و اطرافیان را آشفته کند و با تو حرف بزند؟ این انتظار که معقول نیست. یا اینکه …
دکترای استراتژی داشت. به او گفتم: فلان دوست من کمی افسرده است. گفت: اگر ماموریت و چشمانداز زندگیش مشخص بود، به این نقطه نمیرسید. به او گفتم: اقتصاد کشور آزارم میدهد. گفت: من از اول هم به چشمانداز ۱۴۰۴ انتقاد داشتم. فرصتها و تهدیدها درست دیده نشده. به او گفتم: آبمیوههای فلان شرکت را دوست دارم. گفت: موقعیتش در بازار مشخص نیست. ساندویچ شده است. از بالا توسط برندهای متمایز و از پایین توسط برندهای ارزان له خواهد شد. به او گفتم: نوشتههای ولتر را دوست دارم. گفت: نخ تسبیح یکسانی بین همه دانههای نوشتههایش وجود ندارد. هر روز حرفی را زده… به کلاس تحلیل رفتار متقابل رفته بود. جلسه دوم! به او گفتم: فلان دوست من کمی افسرده است. گفت: کودک منزوی وجودش کمی خودنمایی میکند. برای جلب نوازش است. به او گفتم: اقتصاد کشور آزارم میدهد. گفت: والد …
پیش درآمد: چند وقت پیش، به بهانهای در حال پیادهروی بودم که از جلوی ساختمانی رد شدم که خاطرات «نخستین سالهای زندگی کاری» مرا در خود پنهان کرده بود! سالهای ۷۸ و ۷۹ بود و من به تازگی وارد محیط کار رسمی سازمانی شده بودم. هیچوقت یادم نمیرود. چه تلخی های عجیبی بود. یادم میآید که هنوز کاری برای انجام دادن نداشتم. هر روز سر کار میرفتم. مینشستم. خودم را با کاتالوگها مشغول میکردم. آرزو میکردم تا عصر کاری پیش بیاید که من انجام دهم و معمولاً بسیاری از روزها، کاری پیش نمیآمد. سختترین لحظهی روز، خداحافظی از مدیرم بود. وقت رفتن به خانه. و احساس تلخ اینکه تنها کاری که از عهدهی من برمیآید، «سلام و خداحافظی» است.
