پیشنویس: اخیراً در نوشتههایم چند مرتبه از دکتر حیدری نام بردهام. یک بار در «فهرست اسامی، توضیحات و اشارات» و بار دیگر در پاسخی که برای هدی نوشتم (زیر مطلبی که در آن به دو کتاب آخر داوکینز پرداختهام). یکی از موضوعات گفتگوی من و هدی، حرفها و کارهای تکراری بود که به نوعی در ذات حرفهٔ معلمی است. معلم، باید بارها و بارها یک حرف را تکرار کند و اگر با این ویژگی شغلش کنار نیاید، بعید است بتواند شوق لازم برای تدریس را حفظ کند. درست است که در طول زمان، حرفها کمی تغییر میکنند و نکتهها بهروز میشوند، اما اصل تکرار که بخشی از ماهیت معلمی است، چندان تغییر نمیکند. به هدی گفته بودم که در این باره، خاطرهٔ کوتاهی از دکتر حیدری نقل میکنم. داستان خاطرههای تکراری تا همین اواخر، هرگز به […]
دسته بندی: خاطرات مدرسه و دانشگاه
لااقل در مدرسه بمان و بدُزد
نام مدرسهای که کلاس اول تا چهارم دبستان را در آن درس خواندم، شیخ طوسی بود. مدرسهای کوچک و دولتی در جنوب شرق تهران. نزدیک به خیابان هفدهم شهریور و پایینتر از جایی که امروز به بزرگراه محلاتی شناخته میشود و آن سالها، کوچهای باریک بیش نبود. شاید علت اینکه در میان خیل بزرگان ایران و اسلام، به او کمتر از بسیاری دیگر ارادت داشتهام و دارم، این است که شیخ طوسی را بیش از آنکه به واسطهی خدماتش به اسلام بشناسم، به عنوان ساختمانی قدیمی در خیابان مخبر در جنوب شرق تهران به خاطر دارم که بهترین سالهای کودکیام را – مانند بسیاری از مدارس دیگر در بسیاری از نقاط جهان – بلعید و هرگز پس نداد. میانْ توضیح: همیشه گفتهام که کاش بیشتر دقت کنیم که اسم چه کسانی را روی چه چیزهایی […]
محمدرضا شعبانعلی – هفت ساله از تهران
شاید بچههای جدید که برنامههای صدا و سیما رو میبینن، نتونن تصور کنن که برنامههای صدا و سیما میتونه حتی بیکیفیتتر از الان هم باشه. اما واقعیت اینه که چنین چیزی امکانپذیره. ماها در دوران دبستان، نقاشی میکشیدیم و میفرستادیم صدا و سیما تا به اسم خودمون توی برنامه کودک نشون بدن. بعداً که بزرگ شدم و با بچههای بعضی از مدیرهای صدا و سیما دوست شدم، فهمیدم که چون ما اونجا آشنا نداشتیم احتمال اینکه نقاشیهامون رو پخش کنن خیلی کم بوده و خیلی از اسمهایی که توی بچگی میشنیدیم، راه نزدیکتری به جلوی دوربین داشتن. بگذریم. به هر حال، من که اصلاً نقاشیهام رو نفرستادم برای صدا و سیما (همون آدرس معروف انتهای خیابان الوند که همهی بچهها حفظ بودن). بنابراین نمیتونم از اینکه نقاشیهام رو پخش نکردن گله کنم. اما به […]
زندان – محسن چاوشی
گاهی با خودم میگم کاش محسن چاوشی وقت بیشتری میگذاشت و شعرهای بیشتری از مولوی رو میخوند. این شعر زندان رو (بمیرید، بمیرید، در این عشق بمیرید) هر چقدر گوش میدم خسته نمیشم. لینک دانلود فایل mp3 بمیرید با صدای محسن چاوشی داشتم فکر میکردم خیلی پررویی میخواد که آدم در مورد یک تک آهنگ که دوست داره نظر بده؟ خصوصاً وقتی متخصص موسیقی و حتی آشنایی با موسیقی نیست؟ بعد خودم رو قانع کردم که به هر حال، موسیقی برای مخاطب تولید میشه و شاید یک مخاطب به اندازهی یک رای خودش برای خودش بتونه نظر بده. اون هم در دنیایی که مردم فکر میکنن حتی بدون درک و دانش و سواد، یک رای خودشون رو میتونن در مورد سرنوشت یکی دیگه هم خرج کنند و با افتخار بهش میگن دموکراسی. بگذریم. از موسیقی […]
فیلم سینما پارادیزو را ندیدم و هرگز نخواهم دید
پیش نوشت یک- بخشی از نوشتههای من در روزنوشتهها، به قصه کتابهایم مربوط میشود. کتاب – اگر آن را به دستور مدرسه و دانشگاه و برای نمره آخر ترم نخریم – بخشی از زندگی ما میشود. زمان که در مکان فشرده شده و لحظه های گذرای زندگی را ماندگار میکند. این نوشته هم از همان سری قصهی کتابهاست. پیش نوشت دو- خدمت یکی از دوستانم بودم. DVD فیلم Correspondence را روی میز گذاشتند و گفتند: هر وقت فرصت کردی ببین. زیباست. اسم کارگردان را که زیر فیلم دیدم، لبخند بر لبانم آمد: جوزپه تورناتوره گفتم: میشناسمش. خوب میشناسمش. خیلی خوب. فیلم سینما پارادیزو را ساخته. من عاشق سینما پارادیزو هستم. گفتند: پس سینما پارادیزو را دیدهای. لحظهای سکوت کردم. شاید در حد چند ثانیه. اما چند هفته (و شاید چند ماه) برایم تداعی شد. گفتم: نه. […]
زنگ انشا
«نه! چرا نمیفهمی؟ نباید اینقدر توی جملههات من باشه. چند بار بهت بگم؟» معلم سوم دبستان من معلم خوبی بود. وقتی مسائل ریاضی را سریع حل میکردم، همیشه تشویقم میکرد. وقتی درسها را خوب و کامل پاسخ میدادم، خوشحال میشد. اما در دو درس خیلی سخت میگرفت. یکی دیکته و دیگری انشا. من همیشه در نوشتن شتابزده بودم. هنوز هم هستم. خیلی از کلمات را در دیکته ناخواسته جا میانداختم. هر وقت نمرهی دیکتهام بیست نمیشد به خاطر «جا افتادن کلمات» بود. آن موقع یکی از روشهای شایع برای کلاه گذاشتن سر معلمها در دیکته، جا انداختن بود. اگر نمیدانستی که «صابون» درست است یا «سابون». بهترین روش این بود که وقتی معلم میگوید: «علی صبح از خواب بیدار شد و با صابون صورتش را شست»، تو بنویسی: «علی صبح از خواب بیدار شد و […]
درباره کتاب روشنفکران – پل جانسون
سال نخست دانشگاه بود. سال هفتاد و شش. فضای دانشگاه، معمولاً در حد چند روز جذاب است و زود برایت عادی میشود. برای من حتی عادیتر بود. قبل از آن هم به دانشگاه شریف میرفتم. در دوران دبیرستان به صورت اتفاقی با آقایی به اسم آقای کتابچی آشنا شدم که کارمند کتابخانه مرکزی بود. برای من که عاشق کتاب و کتابخوانی بودم و حاضر بودم از غذای روزانهام بزنم و به جای اتوبوس دو بلیطه با اتوبوس یک بلیطه سفر کنم، اما «کتاب» بخرم و بخوانم، آشنایی با کارمند یک کتابخانه، همانقدر خوشحال کننده بود که شاید بعضیها، آشنایی مستقیم و بیواسطه با رییس جمهور! انسان با محبتی بود. نزدیک سن بازنشستگی. به او از عشقم به کتاب و کتابخوانی گفتم. او هم به من گفت که میتوانم هر وقت خواستم به دانشگاه سر بزنم […]
معلمی که از ماه آمده بود…
اسمش «ساعتی» بود. همیشه میگفت: «میستر ساعتی». در راهنمایی معلم زبان ما بود. کلاس زبان برای نوآموزان عموماً همراه با استرس است. اما کلاس او هرگز استرس نداشت. هیچوقت چهرهی او را بدون لبخند ندیدیم. همهی دانش آموزانش خاطرات مشابهی از او دارند. همیشه انگلیسی حرف میزد. ما را هم تشویق میکرد که انگلیسی حرف بزنیم. ما که زبانمان خوب نبود. اگر فارسی حرف میزدیم با آرامش گوش میداد و انگلیسی پاسخ میداد. به او میگفتیم: «آقای ساعتی! ببینید! فارسی بلدید دیگه! ببینید! حرف ما رو میفهمین! ببینین!». و او آرام نگاه میکرد و با لبخندی بر لب به انگلیسی پاسخ میداد: «من همهی زبانها را میفهمم. چون از ماه آمدهام. اما فقط میتوانم انگلیسی حرف بزنم». اگر حوصله داشت و کمی گیر میدادی، از خاطرات ماه هم برایت میگفت. البته: به انگلیسی. یک بار […]
آن روزهای سخت…
اخیرا در یکی از جلسات کلاس مذاکره حرفهای، از دوست خوبم دکتر رضا صالحی کمک خواستم تا در مورد الگوهای رفتاری انسانها، برای دانشجویان صحبت کنند و تمرینهایی را انجام دهند. طبق عادتی که همیشه دارم، خودم هم در میان دانشجویان نشستم تا با هم تمرینها را انجام دهیم. همه چیز خوب بود اما… در قسمتی از تمرین، دکتر صالحی ما را به چهار گروه تقسیم کردند. هر کدام به سمتی از کلاس رفتیم و قرار شد، هر کسی از سه گروه دیگر یک «همگروهی» انتخاب کند. ناگهان حالم بد شد. احساس تهوع و سرگیجه. لحظاتی از کلاس بیرون آمدم. در هوای آزاد تنفس کردم. به کلاس برگشتم و خوشبختانه فهمیدم که ما ۲۵ نفر هستیم و گروهها باید ۴ گروه ۶ نفره باشند. نفس راحتی کشیدم. حالم بهتر شد و همه چیز به خیر […]
لبخند و کاغذ و بسکتبال…
سال ۷۹ بود. درسهای اختیاری سالهای آخر مکانیک. دانشگاه شریف. به خاطر جور شدن ساعتهای درسی، و پر شدن دو ساعت خالی، درسی را گرفتم که هیچ ربطی به رشته و علاقهی آن روزهایم نداشت: مدیریت واحدهای صنعتی میگفتند به تازگی از ژاپن آمده است. هیچکدام از استانداردهای معلمی در ایران را نمیدانست و نميفهمید. به معلم های خشک عادت داشتیم. به اخمهای طولانی. به لباسهای رسمی. به لیستهای بلند حضور و غیاب. اما او خودش را به شکل دیگری معرفی کرد. علیرضا هستم. فیض بخش. برق شریف خواندهام. دکترایم را در ژاپن خواندهام. مدیریت. بسکتبال دوست دارم و هر کس بسکتبال بازی کند نمرهی بهتری خواهد گرفت! طول کشید تا حرفهایش را باور کنیم. وقتی در میان اساتید رسمی دانشگاه، با لباس ورزشی دیدیم که در کنارمان بازی میکند! و حرفش را وقتی خوب […]
آخرین دیدگاه