درست یادم نیست که کجا خواندم، اما یادم هست که خواندم: «عمدهی چیزهایی که یاد میگیریم، نامی جدید برای یک آموختهی قدیمی است» و البته در ادامه توضیح داده بود که: «این اصلاً چیز بدی نیست. چون قوانین و چارچوبهایی که بر اساس آنها میتوان کار و زندگی کرد، خیلی زیاد نیستند. فهم آنها هم چندان دشوار نیست. چالش جدی این است که لباسی زیبا و چشمنواز بر تن آنها کنیم تا وقتی پیش چشم ما راه میروند، بتوانند دل از ما بربایند».
وقتی که اینشتین از زندگی حرف میزد و آن را به رکاب زدن یک دوچرخه تشبیه می کرد و میگفت: هر زمان از رکاب زدن دست برداریم، تعادل خود را از دست میدهیم و زمین خواهیم افتاد، حرف جدیدی نزد. اما نام جدیدی بر روی قانون قدیمی زندگی گذاشت: تلاش و کوشش و مداومت.
مک لوهان، که دوست دوست داشتنی من است، میگفت: رسانه یک اسم است. همهی اینها مصداقهای مشابهی از تکنولوژی هستند. اما گاهی برای جلب توجه بیشتر نامهای خاصی روی بعضی تکنولوژیها میگذاریم. وگرنه تیر و کمان به همان اندازه رسانه است که رادیو!
خلاصه اینکه من هم چند وقت پیش، در جلسهای با یکی از دوستانم نام جدیدی برای یک مفهوم قدیمی شنیدم که لباسی زیبا و دلنواز بر تن مفهومی قدیمی شد و باعث شد که برخی مفاهیم استراتژیک، در ذهنم جایگاه بهتری پیدا کنند.
او میگفت:
دوستی داشتم که همیشه با خودش شطرنج بازی میکرد. گوشهی اتاق پذیراییاش، میز شطرنجی گذاشته بود و میرفت و میآمد و متفکرانه به صفحه نگاه میکرد و بسته به اینکه نوبت کدام رنگ بود، مهرهای را تکان میداد. من همیشه از او میپرسیدم که: من یک چیز را نمیفهمم. تو چه زمانی احساس برد میکنی؟ چه زمانی از باخت خود ناراحت میشوی؟ دلت بیشتر پیش سیاه است یا سفید؟ چون اگر دل به رنگی باخته باشی که ناخودآگاه، زمین بازی را به او خواهی باخت و اگر هر دو رنگ را به یک اندازه دوست بداری که هیچ حرکتی، حال و روزت را بهتر نمیکند! همانقدر که در یک زمین میبری در زمین دیگر میبازی.
او برایم توضیح داد که: خیلی از تصمیمهای کار و زندگی از جنس شطرنج بازی کردن با خود است. وقتی دو هدف متضاد را تعقیب میکنیم، در واقع به شطرنج بازی با خودمان مشغول شدهایم.
او مثالهایی از دنیای کسب و کار داشت. مثلاً وقتی که یک شرکت، عرضهی دو برند مشابه را – که میتوانند رقیب هم در بازار باشند – بر عهده میگیرد. ممکن است مدیری فکر کند: نه! اینها کسب و کارهای مختلف هستند، من برای هر دوی آنها وقت میگذارم و به هر دوی آنها به صورت مشابه تزریق مالی انجام میدهم و اجازه میدهم که فضایی ایجاد شود که مشتریان، احساس کنند حق انتخاب دارند و من خیالم راحت باشد که در هر صورت، در زمین من بازی میکنند.
اگر وقت و زمان ما نامحدود بود، ممکن بود این دیدگاه قابل توجیه باشد. اما وقتی زمان و عمر محدود است، هر بار که یک دقیقه برای یکی از پروژهها وقت میگذارم – وقتی که میشد برای پروژهی دیگر بگذارم – در واقع مهرههای سفید را به ضرر مهرههای سیاه حرکت دادهام یا برعکس.
اگر بودجهی ما نامحدود بود، ممکن بود این دیدگاه قابل توجیه باشد. اما وقتی بودجه محدود است، هر بار که یک ریال برای یکی از پروژهها وقت میگذارم، یک ریال را از پروژهی دیگر میزنم و به آن اختصاص میدهم. پس باز به شطرنج بازی با خودم نشستهام.
تازه! اگر بودجه و زمان هم نامحدود بود، بازار محدود است. معلوم نیست که من مشغول چه کاری هستم. شاید موارد استثناء وجود داشته باشند، اما در عمدهی موارد، من صرفاً دارم مشتریان موجود را از یک جیب به جیب دیگر جابجا میکنم!
پیدا کردن استثنا بر نگرش شطرنج بازی با خود، کار دشواری نیست. مثل پیدا کردن استثنا در مورد هر چیز دیگر. اما من که قانون ذهن مصداق یاب را همیشه سرلوحه زندگیم قرار دادهام، به مثالهای نقض فکر نمیکنم. به این فکر میکنم که در اطرافم چقدر دوستان مختلفی را میبینم که به شطرنج بازی با خود مشغولند!
امروز اگر به چند سال قبل برگردم، در جواب دوستانم که مرا تشویق به دکترا خواندن میکردند و میگفتند که میتوانی هم درس بخوانی و هم در دنیای کسب و کار موفق شوی، میگفتم که: این دو هدف، به سادگی در کنار هم جمع نمیشوند. چون وقت زندگی محدود است. هر ساعت از وقتم که به یکی از این دو اختصاص میدهم، راضی شدن به یک گام باخت دیگری است.
حتی همیشه باور داشتهام که ادامه تحصیل و یادگیری علم هم، گاهی شطرنج بازی با خود هستند. آنچه دانشگاه یاد میدهد و آنچه درست و مفید و به روز است و یادگیری آن لازم است بسیاری از اوقات با هم جمع نمیشوند! درست مانند مهرههای سیاه و سفید شطرنج.
وقتی دوستانم به من گفتند که چرا دیگر کلاس برگزار نمیکنی و موازی با فعالیتهای آنلاین، فعالیت آفلاین نداری، شاید پاسخ خوب این بود که: موازی جلو بردن این دو فضا، نوعی شطرنج بازی با خود است و من اهل آن نیستم!
احترام گذاشتن به منتقدان و تلاش همزمان برای رشد و پیشرفت هم، مثال دیگری از شطرنج بازی کردن با خود است و دهها مثال دیگر.
البته میفهمم که بسیاری از مردم، آنقدر ترسو و بزدل و محافظه کار هستند که میخواهند همزمان مالکیت همه مهرهها را داشته باشند تا هر که برد، آنها در سمت او بایستند، غافل از اینکه این بازی عموماً به شکلی فرساینده تبدیل میشود و در نهایت هم با یک تساوی بی خاصیت و دو شاهی که مات و مبهوت، روبروی هم ایستادهاند به پایان میرسد.
وقتی رنگ خودت را انتخاب کردی و مهرههای رنگ دیگر را بیرون ریختی، محکوم به برنده شدن هستی. اما چه باید کرد که این تصمیم ساده، چنان جرات و شجاعتی میخواهد که کمتر کسی میتواند آن را اتخاذ کند. همان مثال قدیمی که میگویند: همه رفتن به بهشت را دوست دارند. اما عموماًٍ دوست دارند بدون عبور از دروازهی مرگ، به آنجا بروند!
دروازههای زیادی از جنس مرگ در زندگی هست که اگر جرات کنیم از آنها عبور کنیم، بهشت آرامش و رضایت و موفقیت را تجربه میکنیم. اما حفظ همزمان خدا و خرما، عموماً از ما مشرکانی گرسنه ساخته است!
پی نوشت: انتظار ندارم کسی که این مفهوم را تجربه نکرده باشد، با خواندن این متن کوتاه من، به آن متقاعد شود. حدسم این است که برخی دوستان، تجربههای مشابهی داشته باشند و این نوشته برایشان صرفاً تداعی خاطرات باشد و برخی دیگر، آن را تجربه نکرده باشند و با وجودی که کلمات این نوشته فارسی است، چیزی از آن نفهمند و نقشهی من با هیچ یک از نشانههای جغرافیای ذهنشان، همخوان نباشد. همانهایی که هنوز هم «تعادل در زندگی» را به مفهوم سنتی آن میفهمند و همچنانکه همچون قحطی زدگان، بشقاب شام خود را در عروسی از همهی خوراکها سرریز میکنند حریصانه میکوشند در این سفرهی بزرگ خداوند، فرصتی را تجربه نشده باقی نگذارند.
اما به هر حال، نتوانستم در برابر نوشتن این ماجرا مقاومت کنم.
این همه تناقض در ذهنم وجود داره و وقتی هم مطلب این چنینی می خونم واقعا گیج میشم. هیچ وقت نتونستم تشخیص بدم کارهایی که دارم انجام میدم و کارهایی که انجام ندادم و نمیدم به خاطر خودم هست یا حرف مردم یا بخاطر ترسم. اینکه دوست داشتم ارشد بخونم بخاطر چی بود؟ اصلا بهش فکر کرده بودم؟ اگر ارشد نمی خوندم چیکار می کردم؟ می رفتم سرکار و ازدواج و والسلام؟ دارم فکر می کنم چرا گزینه های پیش روی من انقدر کوچیک و کم بودند و هستند. در یک مقطعی همینا بودن: ارشد رفتن و نرفتن. در مقطع بعدش اپلای کردن و اپلای نکردن، ازدواج کردن یا ازدواج نکردن، سرکار رفتن هم که گزینه ای بوده که حتما باید انجام میشده انتخابی در رفتن و نرفتنش وجود نداره فقط چه کاری و کجا جز گزینه ها بوده. اگر این کارها رو نمی کردم چه کاری انجام می دادم؟
البته اگر به هر کدوم از اینها عشق و علاقه داشته باشی به نظرم که تصمیم گیری ها راحت میشه.
گزینه های رو به روم رو خودم انتخاب کردم یا افراد دیگه جلوم گذاشتند و من هم خواستم فقط از همونا انتخاب کنم؟
یعنی گزینه های بهتری واقعا وجود نداشته یا ذهن من انقدر سطحی و بسته بود و هست که هیچ چیزی رو نمیفهمه. حالم داره از این حرف داره بهم می خوره که حالا بریم ببینیم چی میشه. حالا تو برو انجام بده ببین چطوریه. همه رفتن حتما یه چیزی هست. همه دارن انجام میدن حتما یه چیزی هست دیگه. همه و من. تو خودت ته دلت چی خواسته؟ هم خدا رو خواستن هم خرما رو.
چه چیزی به من تو زندگی انگیزه میده و لذت داره برام و از انجامش پشیمون نمیشم؟
جالب اینجاست که بعضی ها اگر هم دارن بخاطر مردم زندگی می کنن و هدفشون بخاطر کسب رضایت اوناست حداقل در اون زمینه هم دارند تلاش می کنند ولی من چی؟ نمی دونم بخاطر مردم، کم نیاوردن از بقیه یا بخاطر خودم یا ترسم یا چه چیز دیگه ای تو این وضعیتم.
این روزا دچار خود انتقادی شدم خود انتقادی که به نتیجه هم نرسه چه فایده داره ؟ همه اش نتونی تصمیم بگیری.
هدف دنیایی و هدف اخروی من چیه؟ یه زمانی دوست داشتم تا آخرش درس بخونم. بعد ارشد دکتری بخونم. ولی فکر کردم خوب سعیده آخرش چی با یه مدرک دکتر تو دستت و تدریس کردن تو چند تا دانشگاه به چی می خوای برسی؟ می خوای بری سر کلاس همون چیزهایی که بلدی رو به بقیه درس بدی؟ آخه چرا؟ چه فایده داره؟ هر چند الانم دارم درس می دم. درس دادن به عنوان یک شغل! نتونستم فایده ای برای این کار پیدا کنم. در یه زمانی فقط داشتم به آخر همه چیز فکر می کردم. درس خوندن رو دوست داشتم. چیزهای جدید یا گرفتن، در محیط دانشگاه بودن، پویا بودن. می دونید برای من محیط دانشگاه لذت بخش بوده. هیچ جایی مثل محیط دانشگاه پویا نبوده. در یه مقطعی چیزهایی دیدم از استادام. وقتی دیدم برای ارتقا رتبه یه رقابت بدی بینشون وجود داره. وقتی دیدم استادم فقط میاد سر کلاس درس میده و جز درس دادن کاری نداره و حوصله ی درس دادن رو هم نداره و چقدر بی حوصله سر کلاسه، وقتی دیدم برای این همه ذوق دانشجو ارزشی قائل نیست و به خودش زحمتی نمیده یبار پایان نامه امو بخونه وقتی دیدم یکی که پایان نامه اش رسما هیچی نداشت چطور در جلسه ی دفاع با به به و چه چه داور مواجه شده و من که می دونستم چطوری پایان نامه اشو سرهم آورد. وقتی سر یه امتحان کلاسی این همه تقلب شد اونم تو مقطع ارشد. از ارشد انتظارم چیز دیگه ای بود. ارشد تو اون دانشگاه. شاید وقتی به کسی بگی که اونجا نبوده نتونه این چیزا رو بفهمه. این همه نیرو و انرژی و این همه جوانی وقتی درست استفاده نشده. وقتی دیدم استادم از اینکه بهش دکتر نگفتن ناراحت شده و همه اینها که واقعا وقتی به کسی میگی که اونجا نبوده باورش نمیشه.
یه چیزی که برایم لذت بخش بوده شاید مسخره باشه برای بقیه ولی اینکه بشینم با فرد یا افرادی که هم فکرم هستند حرف بزنم و در مورد چیزایی که برای همه مون مهمه حرف بزنیم و دغدغه های من دغدغه های اونا هم باشه و این حس مشترک در ما وجود داشته باشه خیلی خوبه. یه زمانی دوستان این چنینی داشتم. درس دادن رو هم برای همین دوست دارم. یه چیزهایی یاد بگیریم با هم. در کنار هم بودن و با هم یاد گرفتن. حاشیه های کلاس و حرف زدن در مورد چیزای دیگه همیشه لذت بخش بوده. حتی وقتی خودم دانشجو بودم و وقتی استاد چیزی غیر از درسای کتاب رو بهمون میگفت همیشه بهتر بوده و همه اون لحظه ساکت میشدن و گوش می دادن انگار همه مون به اون حرفای حاشیه ای کلاس بیشتر احتیاج داشتیم تا خود درس های کتاب.
ببخشید که اومدم اینجا درد و دل کردم و زیاد نوشتم.
دارم پیش خودم فکر می کنم چرا اینجا نوشتم و چرا حرف دلمو زدم. چند وقتیه که یه چیزی فکرمو مشغول کرده و برای همین کلی حرف ناگفته دارم بزنم و دنبال کسی که حرفامو بشنونه. نشستم برای خودم هر اتفاقی که افتاده رو برگه نوشتم و چند سری هم تایپ کردم ولی هنوز آروم نشدم. یعنی خودم از کارایی که این چند وقته انجام دادم و اتفاقایی که افتاده، تعجب می کنم. خلاصه طاقت نیاوردم و معذرت میخوام بابت نوشتن این متن طولانی در اینجا که خیلی از مطالبی که نوشتم با محتوای مطلب شما تناسب نداشت. همین جا به خودم قول میدم تا یه مدتی دیگه اینجا چیزی ننویسم و فقط خواننده باشم.
من بعد از اين كه مادوم مطالب يكي دو سال اخيرت رو خوندم اينجا نظر ميدم
مي دونم اين هايي كه گفتي يه نظر شخصيه ولي مي توني به اين سوال من جواب بدي كه
ميگفتي همزمان با دانشگاه كارم ميكردي، توي درس هم نفر١ بودي ، توي كارت هم موفق بودي … اين به نظرت شطرنج با خود نبوده؟ و اگه بوده يا نه چطوري همزمان هر دو رو جلو مي بردي؟!
علیرضا جان.
من یه بخش دیگه از زندگی رو گذاشتم کنار. نه از زمان دانشگاه. از قبل اون.
البته بخشی که بقیه بهش میگن زندگی. به نظرم، فقط یکی از شیوههای گذران زندگیه.
من با اطلاعات دبیرستانم، در دانشگاه نمره میآوردم.
کتابهای درسی عمومی دانشگاهی مثل هالیدی یا جانسون و ریاضی و معادلات دیفرانسیل رو در دبیرستان خونده بودم.
به عبارتی، در لحظهی ورود به دانشگاه، به نظرم میتونستم هشتاد تا نود واحد رو همون لحظه پاس کنم.
در مدرسه، به دلیل اینکه سیستم آموزشی مدرسه رو قبول نداشتم، سرگرم مطالعات خودم بودم که حاصلش هم اخراج از دبیرستان بود.
بنابراین در دوران دبیرستان، عملاً کامل یک گزینه رو (نمرهی خوب در مدرسه) گذاشتم کنار و از اینکه معدلم ۱۱٫۲۳ باشه احساس شرم نداشتم (صادقانه بگم، احساس غرور هم داشتم).
اما بخش مهم حذف چند چیز از زندگی منه:
تلویزیون.
و مهمانی و تعطیلی.
شاید تعداد روزهایی که بشه اسمش رو در معنای متعارف جامعه تعطیلی گذاشت، در بیست سال گذشته زندگی من ۲۰ روز نبوده
(این رو فقط برای باورپذیر بودنش میگم. وگرنه میدونم که ۲۰ روز خیلی اغراق و بزرگنمایی هست و در عمل ده روز هم نبوده!)
همین امروز، که برای خیلیها تعطیله، من مثل روز گذشته و روزهای گذشته و ماه گذشته و سالهای گذشته، ساعت چهار و نیم صبح، پشت میز کارم بودم و کارم رو شروع کردم.
تعداد مهمانیهایی که رفتهام رو میشه با دست شمرد و اکثر اونها، مهمانیهایی بوده که از جنس “پارتی” نبوده. بلکه مهمانی دوستی-کاری بوده.
از موبایل استفاده نمیکنم. حدود روزی ۵ دقیقه تا ده دقیقه روشنش میکنم و به کسانی که کاری باهاشون دارم زنگ میزنم و بعد هم خاموشش میکنم.
تلگرامم رو چک نمیکنم. اینستاگرامم رو همینطور.
وقتی این سبک زندگی رو داشته باشی، میبینی که فرصت زندگی چقدر زیاده. من میتونستم تا امروز سه یا چهار یا پنج تا دکترا هم بگیرم بدون اینکه در ظاهر، خللی در زندگیم ایجاد بشه (فقط کافی بود، حاضر شم به جای خوندن کتابهای مفید خودم، کتابهای غیرمفید دانشگاهی رو بخونم).
اینجا بود که من می تونستم وارد شطرنج بازی بشم و نشدم.
میتونستم وسوسه شم به این مفهوم حقیر و پست “تعادل در زندگی”. اما هرگز بهش فکر نکردم. چون تعادل رو “انسانی” نمیدونم.
انتخاب مغزهای تهی میدونم که نمیدونن کفهی زندگی رو باید به کدوم سمت سنگین کرد و بادبان زندگی رو به کدوم سمت چرخوند.
دوستی دارم که فرق انواع آجیل رو نمیفهمه و نمیدونه.
هر وقت میریم خرید. میگه از همهاش میخوام.
میگم: خوب. دیوانه! ببین کدوم رو دوست داری از همون بیشتر بخر.
میگه: فرقش رو درست حسابی نمیفهمم محمدرضا!
تعادل بین عشق و کار و زندگی و رابطه و علم و سلامت و ورزش و هدف گذاری و شور و شوق و مسافرت و مهمانی و تعطیلی و فعالیت و …، تقریباً مال همون جنس آدمهاست.
همونهایی که چون فرق پسته و بادوم رو نمیفهمن و نمیدونن کدوم براشون خوبه و کدوم بد، میخوان هر دو رو با هم بخورن.
اما من از نعمت ذائقه (که بهش قدرت انتخاب هم میگن) برخوردارم و در آجیل فروشی دنیا، فقط چیزهایی که دوست دارم رو سوا میکنم!
آیا معناش اینه که لذت زندگی رو به خودم حرام کردهام؟
نه. فقط خواستم لذت زندگی برام در اوج باشه. همینه که ساعت یک میخوابم و از حرصی که برای اون لذت دارم، ساعت ۴:۳۰ دوباره پشت میز کار، روز جدیدم رو شروع میکنم.
خلاصه اینکه همزمان درس و کار رو جلو بردن اصلاً سخت نیست. مشکل اینجاست که ما درس و کار رو، موازی با خیلی چیزهای دیگه جلو میبریم. چیزهایی که عمدهاش، خواستهی واقعی خودمون نیست و اطاعات کورکورانه از مردم کور اطرافمونه.
کسی که بتونه نظر مردم رو از زندگیش حذف کنه، هرگز وادار به شطرنج بازی نمیشه.
شطرنج بزرگ زندگی، وقتی شکل میگیره که “غولی به نام مردم” رو جدی بگیری و آدم حساب کنی و باهاش وارد بازی بشی! من نمیکنم. به همین صراحت.
پی نوشت نامربوط: سالهاست نگذاشتم کسی جملهی “مردم میگن…” رو در اطرافم به آخر برسونه. در همین کلمهی دوم متوقفش میکنم و به زندگی خودم ادامه میدم.
به نظرم کسی که بتونه در ادامهی دو کلمهی فوق، صریحاً بگه: غلط کردن که میگن. توی زندگی برای همه چیز وقت اضافه میاره.
این که توی دلت بگی مهم نیستا! اینکه بتونی صریح جلوی بقیه بگی و پاش وایسی.
کافیه کمی فکر کنی ببینی به خاطر این دو کلمهی “مردم میگن” چقدر از عمرمون رو باختیم
(البته جمع رو به خاطر ادب بستم. وگرنه من اگر از کاری لذت نبرم، هرگز به خاطر مردم انجامش نمیدم. حتی جواب دادن به همین کامنت!).
من همیشه برام سوال بوده شما که رتبه یک کنکور سراسری بودید چرا رفتید در یک به قول خودتان چاله سرویس کار کردید؟ یا صنعت ریلی؟ خب شما اونقدر سواد و دانش داشتید ( از کد نویسی و تدریس بگیرید تا الی آخر) که راحت میتونستید یک کار کم دردسرتر، کار شیک تر و پردرآمدتر (شاید) داشته باشید. به خاطر آقای دزفولیان و مسائل شخصی خارج از کشور نرفتید ولی خب چرا اینقدر خودتون رو اذیت کردید؟ ( خاطره متروی مشهد و کار در دومای منفی بیست و هفت یا بهترین غذایی که در کویر بعد سه روز گرسنگی خوردید) به چه چیزی فکر میکردید یا مدل ذهنی تون چی بود که میرفتین سخت ترین کارها رو میکردید.
البته یادمه قبلا نوشته بودید که در صنعت ریلی الات تخصصی دارید که افراد خیلی کمی در جهان آن تخصص را دارند ولی خب شما هر کاری رو دنبالش میرفتید همون قدر متخصص میشدید چرا حالا سخت ترین و پردردسرترینش؟
ببخشید اگر سوال بی ربطی پرسیدم
سلام محمدرضای عزیز. در مورد این نوشته ات مدتی است فک کرده ام اما همچنان در جواب کامل و مطمئن به دو سوال ذهنم مونده ام. خوشحال میشم راهنماییم کنی.
۱٫ اهداف رو همیشه به سادگی اون مثال کسب و کار نمیشه تشخیص داد در تضاد با هم هستن یا نه، “چطور میشه راحتر و سریع تر تضاد ها رو تشخیص داد؟ اگر تشخیص دادیم چطور و با چه مکانیزمی تشخی بدیم کدوم رو به نفع دیگری حذف کنیم؟”
۲٫ اون مثالی که از دکترا خوندن و کسب و کار خودت زدی یه سوالی [خیلی] اساسی برام ایجاد کرد؛ “حتی اگه یه روز فهمیدیم دو تا از اهدافمون به علت محدودیت زمانی و هزینه ای در تضاد با هم هستن ولی خب فک کنیم با حذف یکی داریم عملا از ظرفیت ها و استعدادمون تو اون زمینه چشم پوشی میکنیم، اونوقت این -به نظرم – تضاد(ترید-آف) رو چطور حل کنیم؟”
خیلی جالبه، امروز یکی یک مطلبی برایم فرستاد، کپی همین! من این را قبلا همینجا خوانده بودم، بدون ذکر منبع ، البته زحمت کشیده شده و تعدادی هم عکس به مطلب اضافه کرده اند:
http://www.sedayeeghtesad.ir/News/23821.html
دوست من.
ممنون که گفتید. برای آنها ایمیلی فرستادم. اما بعید میدانم تغییری حاصل شود.
تلاش برای یک شبه رفتن راه صد ساله، عادت بسیاری از ماست و این عادت که ظاهراً ریشههای کهن دارد به سادگی هم مرتفع نمیشود.
محمدرضا جان.
مثل اینکه این سایتی که دوستمون لینکش رو اینجا گذاشتن – که دیدنِ این نوشته در اونجا و بدون ذکر نام نویسنده ی اصلی و با اون عکس ها – واقعا برام ناراحت کننده بود… منبع نوشته رو سایت مجله تصویری لاپلاس معرفی کرده. وقتی به اونجا سر زدم و این پست رو سرچ کردم دیدم دقیقا همین متن شماست با یک عنوان نامربوط: “چرا هر کسی باید با خودش شطرنج بازی کند و در آن پیروز شود؟” ! و خیلی ناواضح، اسمتون رو قبل از متن آورده و نمی دونم بعد از مدتی بعد اینکار رو انجام داده یا نه. چون توی کامنتها کسی نوشته بوده: “کاش می گفتید این متن زیبا از کیه؟ اینجوری حق کپی رایت هم رعایت شده بود.”
فکر می کنم باید از اون سایت هم بخواهیم که احترام به ذکر دقیق نویسنده و منبعِ نوشته به همراه لینکش رو رعایت کنه.
من براشون ایمیل زدم و همینو ازشون خواستم …
درود بر شما که پیگیرید!
تغییر دادند، در انتهای متن می توانید ببینید:
منبع: مجله تصویری لاپلاس
نویسنده: محمدرضا شعبانعلی
من بر خلاف شما فکر می کردم تغییر بدهند، چرا که این سایت توسط سایت معتبر دیگری به من معرفی شده بود و حدس می زدم نمی دانند مرجع نوشته ها کجاست.
واقعا خجالت آوره . حتی زحمت اینم به خودشون ندادن که جمله بنديشم عوض کنن.
من اگه روزی بخوام مثل اینها متقلب بشم ! فکر میکنم برام کاری نداشته باشه که یک مفهوم رو با جملات دیگه ای بازنویسی کنم .
آخه آدمی که سوادش در این حده چطور به خودش اجازه میده اسم خودشو بزاره تولیدکننده محتوا…
من الان واسم یسری مسائل حل نشده وجود داره، من الان ۲۶ سالمه و از همون لوایل ارشدم، تلاش کردم کسب و کار خودم رو داشته باشم، ولی خب تا الان اونجور که باید، توش موفق نشدم، هیچ وقت ادامه تخصیل و دکتری توی ذهنم نبود، و حتی فکرشم نمیکردم که یروز بخام تدریس داشته باشم، چون هیچ وقت استعداد معلمی و استادی و انتقال علم رو در خودم نمیدیدم و لذتی هم از این قضیه نمیبردم. خلاصه هیچ وقت تو اولویت هام نبود. ولی طی یک سری اتفاقات ساده، الان دو ترمه که دستیار استاد تو مقطع ارشدم و از طرفی دارم وسوسه میشم که برای تدریس تو چنتا دانشگاه اقدام کنم، که البته میدونم اگر پی اش رو بگیرم، حتما واسه ترم بعد جور میشه! اتفاقا همین دیروز واسه دادن رزومه رفته بودم توی یکی از دانشگاها و اونجا بود که با دیدن تدریس یکی از همکارا، احساس کردم اونقدرهام که فکر میکردم از لین کار بدم نمیاد و حتی ازش خوشم هم اومد!!!
ولی خب همیشه آدمی بودم که تمایلم به دنیای کار و بیزینس و پیشرفت توی دنیای کار بیشتر بوده، تا محیط دانشگاه! حالا با خوندن این مطلب گیج تر شدم، چون تازه داشتم خودمو راضی میکردم که یبخشی از وقتم رو صرف تدریس دانشگاه بکنم، ولی واقعا دارم میترسم که نکنه از مسیر مورد علاقم منحرف بشم با این شطرنج بازی!
سلام آقای شعبانعلی،مصداق شطرنج بازی کردن در تصمیم گیری های مهم زندگی معنا پیدامیکندکه که دو گزینه از جنس متفاوت پیش رویت هستندوانتخاب هریک دنیایت راعوض میکند.مثل ادامه تحصیل وپیشرفت درکار.ازدواج وتشکیل خانواده وادامه تحصیل.ومثالهایی از این دست.مواقعی ما با خودمان شطرنج بازی میکنیم که دو هدف متفاوت را با هم می خواهیم پیش ببریم.از طرفی اگر بتوانیم با خودمان واقعا بعضی روزها شطرنج بازی کنیم خیلی کمک کننده هست در پیش بینی موقعیت های جدیدوخواندن دست حریف امکان تصمیمگیری در موفعیت های حریف وخود را جای رقیب گذاردن واز زاویه دید او به موقعیت نگاه کردن..این روزها در روانشناسی اعتقاد بر آن است که افراد موفق افرادی هستند که میتوانند سریع شیفت کنند وموقعیت های کاملا مقابل را پذیرفته وادامه دهندکه ادامه ندادن برابر میشود با زمین خوردن!
به نظر من این متن به خیلی موارد کلی تر و عمیق تر در زندگی اشاره دارد و نه مطالبی صرفا از جنس این که نمی شود چندین مهارت یا دانش رو با هم کسب کرد و اینکه صرفا باید خود را وقف شغل یا درس کرد (چیزهایی که در نظرات مطرح شد).
قطعا این متن به این معنی نیست که انسانی چند بعدی نمی توان شد. حتما می شود موسیقی بلد بود و دکترای یک رشته را هم داشت و یک یا دو زبان خارجی را هم مسلط بود و از سینما هم سر رشته داشت. کمااینکه نویسنده خود متن تا حد خوبی در حوزه های مهندسی و مذاکرات و برنامه نویسی و تکنولوژی و زبان خارجی تسلط دارد.به نظر میرسد این متن به راحتی می تواند توسط برخی افراد توجیهی برای دست کشیدن از تلاش برای چند بعدی شدن باشد.
این متن شاید مکمل خوبی باشد:
«اما ظاهراً این روزها برای خاص بودن و متمایز ماندن، ما باید به سه لایه فکر کنیم: دانش اصلی. تخصص دوم یا کمکی. و دانش عمومی»
http://www.motamem.org/?p=2050
پس نه سرگرمی است نه مفید؟
از ظهر که مطلب شما را خوانده ام به آن فکر می کنم…
کار دوران دانشجویی هم اینطوری تعبیر می شود؟
کاری که هزینه های لازم برای کاری که دوست داری را تامین کند چی؟
میشود دو تا همزمان معارض؟
من دو تا کار را با هم انجام می دهم. شاید حق با شماست. من هم می ترسم… بشقابم پر پر نیست…قحطی را هم نمی دانم… ترس از قحطی را اما می فهمم.
حفظ همزمان خدا و خرما، عموماً از ما مشرکانی گرسنه ساخته است!”
بی نظیر! کمتر کسی جرات گفتن این حقیقت رو داره ولی این درسته آره ما مشرکانی گرسنه هستیم
آری چنین است برادر!
واقعن لذت بردم.حیفم اومد که در خصوص این مطلب یه تجربه شخصی رو بیان نکنم. همونطور که میدونید ما کارمندا به دلیل داشتن کار زیاد! همش به کسب و کار های دوم فکر میکنیم به نحوی که بعضی وقتا انقد با عدد و رقم بازی میکنیم و توی رویای شیرین اعداد گم میشیم که دیگه کار و تخصص فعلی خودمونو فراموش میکنیم و رسما میشیم یه آدمی که همیشه غر غر و ناراضیه.
بهرحال، متنی که شما نوشتید منو یاد حرف چند وقت پیش پدرم انداخت که بهم گفت همیشه اونایی تو زندگی تونستن موفق بشن که تمرکز و هواسشون رو گذاشتن روی یه کار و یه هدف و با تمام ذهن و حالت flow درونش غرق شدن.
و من الان در ابتدای تغییر نوع تفکر خودم هستم، سخته بخای به حرف های به ظاهر قشنگ و هواس پرت کن فکر نکنی و تمرکزت رو روی هدفت نگه داری، اما میشه.
ممنون بابت گفتن حقیقت هایی که گاها هیچ جایی مطرح نمیشه.
موفق باشی
سلام
ازاین بشقاب پرشده ی شام عروسی خیلی خندیدم.آره همیشه ادما آنقدر بشقابشان را پر میکنند که تاآخر نمیتونن بخورن بعد هم میگن هروقت غذا خیلی تنوع داشته باشه نمیفهمی چی بخوری!!
بگذیریم
بنظرم خانم ها راحتتر چندتا کار همزمان را جلو میبرند .کلا در این زمینه تخصص دارند.وشاید از این طور زندگی کردن بیشتر لذت میبرن.
محمد رضا می خواستم ازت تشکر کنم بابت این پست. این نوشته یک جمع بندی بود برای دو سال دغدغه من برای انصراف از تحصیل. دو روز بعد این نوشته تو ترم ۷ دکتری از تحصیل انصراف دادم و روز های لذت بخشی رو دارم تجربه می کنم. از این به بعد ام قرار گذاشتم تا چند سال آینده روی یک موضوع خاص تمرکز کنم.
کاش منم جرئتش رو پیدا کنم..
بدجوری درگیر شطرنج بازی کردن با خودم هستم ..
ترم دو ارشد دانشگاه تهران.. کاش بتونم بی خیالش شم و پرقدرت با مهره ای که دوستش دارم بازی کنم و برنده شم..
یه کم می ترسم..
این نوشته شما من را یاد خاطره ای از هاروکی موراکامی انداخت. وقتی موراکامی شروع به نوشتن کرد یه کافه داشت که مدت ها براش زحمت کشیده بود و رونق نسبی داشت اما روزی که تصمیم گرفت نویسندگی حرفه اش شود کافه رو فروخت و فقط نوشت. دوستانش ازش می پرسیدند چرا یکی جای خودت نگذاشتی تا کافه را بگرداند؟
موراکامی پل پشت سرش را خراب کرده بود تا فقط به جلو نگاه کند…
شطرنج بازي كردن با انسانيت خودم هست زماني كه بين انسان بودن و حيوان بودن خودم
شطرنج بازي ميكنم
و اما بهار
شهر من حافظ و سعدي
و دردي كهنه از انسانيت ….
تو راست ميگفتي
اموختن درد دارد
درد فراموش كردن كهنه ها
تو راست ميگفتي تنهايي هرگز انتخاب اگاهامه ي هيچ كس نبوده و نيست
اما محمد رضا امروز بهار با لباسي فرهيخته و شيك زيبا تر از تمام دختران شهر در خيابان ها قدم ميزند
اما حتي شهوت انگيز ترين مرد اين شهر هم در كنارش صداي بوقي را به صدا در نمياورد
بهار بي ادعا عاشقانه محجوب حتي براي نجيب ترين ها هم قصه هاي نابي از هم بستر شدن دارد
نميدانم
تو هم از سر مستي بهار خا طره داري يا نه انگاه كه دخترانه ي بهار با هر نفس از در و پنجره حريصانه هم اغوششي مي طلبد
و عطر عشق بازي هايش جاودان نيست
فهميدني نيست
درك كردني نيست
در شهري كه مصموم است
در شهري كه درختانش هم خسته اند
بهار امده بود صد حرف نگفته نجوا داشت از تو
از خوبي هايت از بهار جاودانه ي انسانيت تو
اما گل هاي بهار نارنج انديشه هاي تو جائدانه اند
و هوس عطش انگيز بهار چند روزي بيش نيست
تقديم به تو و گروه خوب بهاري متمم
سالي پر از شكو فه هاي بهار نارنج تقديم دستانتان تقذيم تك تك ثانيه هاي پر دغدغه تان
گرم و صميمي دوستتان ميداريم دلتنگتان ميشويم و انجا كه به دل هاي نا اميدمان اميد ميدهيد
پرواز هديه ميگيريم
و اين بار مثل هميشه باز حصرت به دل كه اون روز هايي كه احساس ميكنم
بايد احساس خوبم رو با شما ها به اشتراك بگذارم كجا بايد بنويسم…
دیشب تو دل کویر بودم که یکی از بچه ها اس ام اس داد گفت متن جدید محمد رضا رو خوندی ؟ جوابم نه بود . یه چند روزی رو واسه خلوت با خودم اومدم مسافرت . امروز تو دل کویر شهر کوچیک میناب رو زیر و رو کردم تا یه کافی نت دیدم و تونستم نوشته ات رو بخونم. مثل همیشه دوسش داشتم ، بخشی از حرف دلم رو می نویسم ،و بخشی رو هم مثل خیلی از حرف های نگفته ام نگه می دارم تا روزی که هم رو دیدیم بهت بگم ، چرا که فکر می کنم اون بخش از حرف هام ، با کلمات نمی تونه معنای خودش رو برسونه و نیازمند یه ملاقات رو در رو هست.
تو روانشناسی تقریبا شبیه همین حرفی رو که زدی می زنن،می گن ما ادمها تو زندگیمون تو موقعیت های زیادی قرار می گیریم. گاهی اوقات با خودمون شطرنج بازی می کنیم ! تو دو راهی می مونیم و فکر می کنیم که می تونیم به هر دو هدفمون برسیم در حالی که اگه عمیق تر نگاه کنیم می فهمیم که دو تا هدف ما با هم در تضاد هست و وقت گذاشتن برای هر کدوم ،به معنای کشتن هدف دیگه است . اما من می خوام با نگرش سوم به این موضوع نگاه کنم ، همون نگرشی که از تو یاد گرفتم ،زندگیم رو تغییر داد و بعدش شاید به دهها نفر از مخاطبان حقیقی و مجازی خودم یادش دادم. خیلی اوقات هم تو زندگیم به نگرش تعادل اعتماد داشتم .
می دونی محمد رضا ، من خیلی درباره این موضوع فکر کردم ، به زندگی خودم نگاه کردم و به زندگی دوستان نزدیکم ،ساعتها در این باره با هم فکر کردیم که ایا واقعا می شه انسانی متعادل بود ؟ جواب این سوال رو تنها می تونم با شک بدم و احساس می کنم جواب دادن بهش سخته یه خورده ! می دونم که سنتی به این قضیه نگاه نمی کنم ،اما واقعا نمی خوام به شکل مدرنش هم به این موضوع نگاه کنم ! می خوام یک نتیجه گیری با نگرش سوم بگیرم ! اما واقعا گاهی اوقات تو زندگی نمی شه ! یا باید موافق باشی ، یا مخالف ! اما فکر می کنم هنوز هم در نسل مدرن امروز برای موفق شدن در زندگی واقعا می شه تعادل داشت ! (نظر شخصی منه و می تونه اشتباه باشه ) . اما اونچه که مهمه تعریف ما از تعادله ؟ تعریف ما از تعادل هست که نگرش من رو درست یا غلط می کنه ! ایا مالک یک کسب و کار میلیاردی ، می تونه بهمون اندازه که واسه کارخونش وقت می زاره ،همون ساعات رو صرف خانواده اش کنه ؟! جواب من نه هست . اما من می گم اگه این مالک بتونه یه کسب و کار موفق داشته باشه و در کنارش بتونه برای خانواده اش وقت بزاره و خانواده اش رو به شکلی درست مدیریت کنه ، از نظر من این اقا به تعادل رسیده ! تو نگرش من تعادل به معنای تساوی نیست ! اما به این معنا هست که تو زندگیت یه سری چیز ها رو به حد قبول برسونی . من قبول دارم که تو زندگی واسه بدست اوردن بعضی چیزها ، چیزهایی رو باید از دست داد. اما تو این قضیه هم می خوام با نگرش رضایت گرای خودم ب موضوع نگاه کنم تا کمال گرایی ! معتقدم یه فرد ثروتمند کسی هست که بتونه تو مسائلی از زندگی به تعادل برسه . تو یکی از فایل های رادیو مذاکره این بحث رو باز کرده بودی یه جا ، یه سری اشاراتی داشتی ،اما خب من نظرم یه خورده متفاوت تر بود .به نظر من می شه مالک یه کسب وکار عالی بود ، از نظر مالی سر امد بود ه خانواده گرم داشت ، سلامتی جسمی و ذهنی داشت و …. و از زندگی لذت برد . واقعا می شه . نمی گم اینها رو باید به ۱۰۰ رسوند ! چون اونوقت دیدگاهم می شه سنتی ! اما می گم می شه بعضی از این فاکتورها رو از ۵ رد کرد و نمره قبولی گرفت.
می دونی محمد رضا ، سالها یش یکی از دوستان کارآفرینم درسی به من داد که خیلی ساده بود اما خیلی هم تاثیر گذار بود . اون بهم گفت که موارد مختلف زندگیم رو وی یه نمودار بیارم. و بهشون نمره بدم. اونهایی که توشون خوبم رو حفظش کنم حسابی . و ونهایی که عدد کمی داره رو بیارم بالا . یادمه یه جا شاهین فاطمی می گفت رو نقاط قوتتون تمرکز کنید. اون لحظه که شاهین فاطمی این حرف رو زد این جمله اومد تو سرم : مردم همشه نقاط ضعف تو رو می بینن. تمامی قدرت یک زنجیر به حلقه اخرشه و ….
محمد رضا ، اینترنت اینجا یه خورده اذیتم می کنه. امیدوارم کامنتم بارگذاری بشه .
با نهایت احترام و تواضع
شاگرد کوچک تو
محمد
خیلی زیبا بود، من میخواستم در ادامه این پست بگم حتی خیلی از کارگاه هایی که الان رایجه و برگزار میشه مثل مدیریت زمان، تندخوانی و … به نوعی داره تفکر شطرنج بازی کردن با خود رو اشاعه میده و اساسا اینکه ادم میتونه همه کارها رو با هم انجام بده یا هر کتابی رو که دید بخونه یا مواردی از این دست، اشتباهه و با فرض اینکه این اتفاق هم بیفته فایده و نتیجه مطلوبی نداره
سلام محمدرضا جان
یاد اون مطلبت در مورد نوع انتخاب ها افتادم که بعضی ها دوست دارند بهترین ها رو داشته باشند و برخی دیگر به دستاورد های نسبتا منطقی راضی هستند شاید کسانی که به راحتی از چیزی دست بر نمی دارند جز گروه maxi maser باشند
آیا می توان چنین تحلیلی کرد؟
(وقتی رنگ خودت را انتخاب کردی و مهرههای رنگ دیگر را بیرون ریختی، محکوم به برنده شدن هستی)
من از اين جمله بسيار آموختم ، چه بسا اين تضادها را ديدم و شنيدم و در خودم جستجو كردم و آنچه عايدم شد
اين نتيجه بود كه
پيشبرد اهداف متضاد به طور موازي ، از من يك آدم ضعيف خواهد ساخت و طولي نخواهد كشيد
كه به اين بازي عادت كرده و جزئي از قوانين زندگي ام ميشوند .
اين روزها گوش و چشم بر هر انتقادي بسته و به راهي كه ايمان دارم ميروم
چيزي كه خود مي دانم از من آدمي قوي و برنده از ديدگاه خودم خواهد ساخت .
“حفظ همزمان خدا و خرما، عموماً از ما مشرکانی گرسنه ساخته است!”
جمله عجیب بالا یکی از بهترین درس هایی هست که تا حالا از شما استاد عزیزم یاد گرفتم.این دل نوشته از اون هاست که فکر میکنم تا سال ها ترجیع بند افکارم در دنیای کسب و کار خواهد شد.ممنونم.خدا نگهدارتون
بنام حضرت دوست
دوراهی هایی که وقتی بهش میرسی مرددی کدومش رو انتخاب کنی، دوراهی هست که ممکنه مسیر زندگیت رو عوض کنه…
چند ساله یه فیلم آمریکایی ذهن منو مشغول کرده، اسم فیلم “مرد خانواده” هست با بازی نیکلاس کیج شرح داستان به این صورته که یه مرد موفق تو بازار سرمایه یه روز صبح وقتی از خواب بیدار میشه میبینه تو یه خونه معمولی با دوتا بچه و دوست دختر سابقش که الان همسرش هست داره زندگی میکنه! اول فکر میکنه که براش توطعه کزدن و زندگی جدیدش رو قبول نمیکنه و فکر میکنه خواب میبینه اما اینجاست که هنر فیلم نامه نویس اونو پایبند زندگی جدیدش میکنه و میبینه تو این زندگی هم میتونه فرد موفقی باشه…. (این بسته به همت فرد هست)
مرد داستان به کمک پرده سینما و ذوق فیلم نامه نویس موفق میشه از دوراهی که سال ها قبل گیر کرده هر دو مسیرش رو بره و هر دو رو تجربه کنه، اما ما روی پرده سینما نقش آفرینی نمیکنیم و راهی برای بازگشت نداریم، من فهمیدم آدم باید برا انتخابش بیشتر تفکر کنه و عمقی تر به ماجرا نیگاه کنه، سر دوراهی باید جوری انتخاب کنی که دیگه نیازی نباشه هی برگردی و پشت سرت رو نیگاه کنی افسوس راه نرفتت رو بخوری، وقتی یه راه رو ارجع تر دونستی و به سمتش رفتی یعنی یه راه دیگه رو نرفتی پس لزومی نداره به راهی که نرفتی فکر کنی.
ما آدمها هزار راه نرفته داریم که باعث شده شخصیت الان ما شکل بگیره و هزار راه نرفته خواهیم داشت که باعث میشه شخصیت آینده ما شکل بگیره
دو سال پیش زمانی که ۲۴ سالم بود مدرک کاشناسی ارشدم رو از یکی از بهترین دانشگاه های تهران گرفتم با وجود اینکه سهمیه دکترای بدون آزمون رو داشتم برخلاف میل خانواده و اطرافیانم، ادامه تحصیل ندادم، نه برای اینکه درس خواندن را دوست نداشتم، برای اینکه دیدم نمی تونم همزمان هم دکترا بخوانم و هم برای رشد خودم در یک مسیر دیگه تلاش کنم.حالا که نگاه می کنم می بینم شجاعت دو سال پیشم یکی از مهم ترین تصمیم هایی بود که زندگی من رو تغییر دارد. از اون زمان نشستم برای رشد و توسعه خودم برنامه ریزی کردم. حالا تو یه دانشگاه تدریس پاره وقت دارم ،درسته؛ دکترا نیستم اما در درون خودم می دونم که خیلی بزرگ شدم.
ممنون از مطلب خوبتون
با مهر
من میفهمم، خوب هم میفهمم………
با سلام به دوستای عزیزم
این متنِ زیبا و آموزنده رو که می خوندم ، به یادِ «درس سوم از برنامه ریزی توسعۀ مهارتهای فردی – سبد مهارت» افتادم که در اون درس که از طریقِ لینکِ http://www.motamem.org/?p=7239 قابلِ دستیابی و مطالعه هست ، به نوعی (برداشتِ من) ایجادِ اولویت در انتخابِ مهارتها و اینکه کدام مهارت رو به نفعِ چه مهارتِ دیگه ای از سبدِ مهارت ها یا skills portfolio خودمون بیرون بگذاریم رو مطرح کرده بودید . واقعاً زندگیِ ما ، مدام ، شطرنج بازی کردن با خودمون هست ؛ اینکه همیشه تلاش می کنیم همه رو راضی نگه داریم ؛ اینکه برایِ خوشنودیِ بقیه ، خیلی جاها ، خلافِ منطق و بر اساسِ احساس ، تصمیم میگیریم و عمل می کنیم حتی با علم به اینکه داریم اشتباه می کنیم ؛ اینکه برایِ اینکه بقیه ما رو خوب ، پولدار ، با فرهنگ ، با شعور ، با ادب و . . . بدونن ، چقدر از کیسۀ عزتِ نفسِ خودمون خرج می کنیم . اینها و هزاران هزار مثال و مصداقِ دیگه ، مصادیقی عینی از این هست که ما ، مدام داریم با خودمون ، شطرنج بازی می کنیم ، البته برداشتِ من اینه
شاد باشید
من در اين مورد دو تا سوال داشتم كه اگه ممكنه دوستان لطف كنند راهنمايي ام كنند.
۱- قبول كه انتخاب يك فعاليت شغلي يا تحصيلي مي تواند به داشتن تمركز در آن حوزه به آدم كمك كند و احتمال موفقيت آدم را افزايش بدهد اما سهم علاقه آدم اين وسط چه مي شود مثلا اگه آدم دو يا سه حوزه كاري و تحصيلي را علاقه مند باشه واقعا چي كار بايد بكنه ؟ اون شاخص رضايت از زندگي كه ما اگر دنبال مواردي كه دوست داريم نرويم تكليفش چيه ؟ ( مثلا من تحصيلات مهندسي صنايع دارم و نسبتا تو كارم هم موفق بودم و راستش به نظرم كارشناسي ارشد صنايع يا مديريت خيلي كمك علمي يا اجرايي بيشتري به من نمي كرد اين شد كه بنابر علاقه قديمي خودم رفتم ليسانس روان شناسي گرفتم البته در هر دو تا حوزه مطالعات خارج از تحصيلات دانشگاهي هم داشتم حالا يعني به نظرتون اشتباه كردم و دنبال فوق ليسلانس روان شناسي نروم با وجودي كه همچنان بهش علاقه دارم اما كارم هنوز در حوزه مهندسي صنايع هست ؟)
۲- اين مورد را چطور ميشه به مهارتها و فعاليت هاي بين رشته اي ربط داد كه الان هم صحبت در خصوص آنها زياد هست. مثلا يك مترجم زبان چيني كه مهندس هم باشه و اطلاعات فني داشته باشه به مراتب موفق تر از يك مترجم ساده زبان چيني و يا يك مهندس ساده است، هر چند براي بدست آوردن اين مهارتها زحمت بيشتري را متحمل شده است.( در راستاي علاقه مندي جديدم زبان چيني )
۳- شايد اين مطلب را مي بايست در متن مربوط به سبد مهارت ها كه در متمم منتشر مي شود مي نوشتم اما واقعاً بعضي وقت ها انتخاب خيلي سخت هست و انگار روح آدم با هر انتخابي كه كنار مي گذاريم يك تيكه از خودش از دست مي دهد. ( يك تيكه از روياها و آرزوها و علاقه مندي هاي خودش )
داستانی در بچگی شنیدم با عنوان خاله عنکبوت و عمه جیرجیرک، که هر دو از بیشه به سمت شهر حرکت میکنند تا هنری یاد بگیرند و بالاخره به یک کارخانه بافندگی میرسند عمه جیرجیرک به محض دیدن ماشین ها فکر میکند که بافتدگی را یاد گرفته است و برمیگردد ولی خاله عنکبوت میرود سر کار و بعد از مدتی بافندگی یاد میگیرد.
من معتقد بودم که در دنیای امروز باید خیلی از مهارت ها و دانش ها را به روش خاله جیرجیرک یاد گرفت و یک تخصص را به روش عمه عنکبوت.
توجیه من هم این بود که عمر محدود است و من دوست دارم هم درس بخوانم هم مدیر خوبی باشم هم تفریح کنم و هم یاد بگیرم کارهای جانبی داشته باشم کارهای عام المنفعه انجام بدهم و…..
افتخارم این بود و شاید هنوز هم هست که میتوانستم کارها را به سرانجام برسانم و خروجی بدهم.
هنوز هم از این قضیه طرفداری میکنم و بالاخره کارایی ۵۰ در چند کار همزمان با کارایی ۹۰ در یک کار یه جورایی با حال است. اما بدی قضیه این است که زود خسته میشوی بعد از یک مدت مینشینی و مهره ها را یکی یکی حذف میکنی تا یکی زود تر از دیگری ببازد.نمیدانم شاید من چند شخصیتی باشم چون لذت بردن از فرسودگی منطقی نیست فقط انسانهای دم مرگ این کار را میکنند ولی برای من هنوز یک چرایی بدون جواب مانده که باید به دنبالش بگردم
چرا برخی آدم ها از آسیب ها و باخت هایی که بابت هر بازی میخورند خوشحالند و با افتخار از آن یاد میکنند؟!
سلام جناب شعبانعلی
امروز با سایت شما اشنا شدم…
قبلا برنامه ماه عسل شما رو دیده بودم..
گذشت تا چند روز پیش که مصاحبه شما با استاد عباس منش رو گوش کردم و از طریق گوگل به سایت شما رسیدم و امروز شاید بیشتر از ۵ ساعت رو در نوشته های شما بدون احساس گذر زمان سپری کردم… و قید برخی از کارهای روزانه ام رو زدم..
من ۴ سال از شما کوچکتر هستم اما شما اندازه ۴۰ سال از من بزرگتر هستید .. نمیدونم شاید هم خیلی بیشتر سال!! چون بعید میدونم ۴ سال دیگه به دیدگاه شما برسم… درک و بینش و نگرش شما برای من واقعا تحسین برانگیزه…
چطور میشه که یک انسان اینطور رشد و تعالی داشته باشه؟ و چطور میشه یک انسان عادی مثل من از محضر استادی مثل شما بهره مند بشه؟
محمد عزیز سلام
علیرغم اینکه عهد کرده بودم در روزنوشته ها کمرنگ تر ظاهر بشم ولی دلم نیومد ساکت بمونم . دوست من ، اول اینکه بهتون تبریک می گم و فکر می کنم شما هم مثلِ خیلی از دوستانی که مطالبِ ایشون رو می خونیم و به نوعی اعتیادِ سازنده و مثبت در خصوصِ خوندنِ این مطالبِ ارزنده و مطالبِ آموزنده و مفیدِ سایتِ http://www.motamem.org دچار شدیم ، این تجربه رو به عنوانِ یکی از ارزنده ترین و ماندگارترین اتفاقات یا بهتر بگم انتخاب هایِ زندگیتون خواهید دونست و از این منابعِ با ارزش و بسیار جامع و غنی ، بی نهایت بهره می برید . محمدرضای عزیز ، به جرات ، یکی از تاثیرگذارترین افراد ، در زندگی من و فکر می کنم ، خیلی از افرادی باشن که با ایشون آشنا شدن و از آموزش هایِ ایشون بهره میبرن .
دوست عزیز ،فکر می کنم در آینده ، بیشتر و بیشتر از این انتخاب ، خرسند و راضی خواهید شد دوست من
به جمعِ دوستانِ این خونه ، خوش اومدید
سلام
– خدا – خرما
شطرنج بی رقیب
شطرنج خود رقیب
برآیند صفر
تا در طلب گوهر کانی کانی
تا در هوس لقمه ی نانی نانی
این نکته ی رمز اگر بدانی دانی
هر چیز که در جستن آنی آنی
صفحه شطرنج من جای مهره های سیاه و سفیدش گوهر کان و لقمه نان با هم بودن و ناگفته پیداست که برآیندی جز گیجی و حیرانی یا همان گرسنگی شرک آمیز نداشتن.
– لباسی فوق العاده زیبایی بود ، تازه فهمیدم این شطرنج نه سرگرم کننده است و نه مفید و فقط و فقط سرگردان کننده است
به قول بقیه دوستان مرسی از اینکه می نویسی و هموطنات برات مهمن.
سلام
حقیقتاً نمی دانم چی بگم تشکر کنم تکراریه ، تشکر نکنم نمی شه.
فقط خدا را شکر می کنم که همچنین شخصی برای ما می نویسد.
محمدرضاجان اگر امکان داره هر هفته یک متن انگلیسی منتخب انتخاب کن (مثلاً ۶۰۰ کلمه ای) پست بگذار تا با هم بحث کنیم بخوانیم و لذت ببریم و کمی با منابع انگلیسی که شما می خوانی و با سلیقۀ شما جور در می آید آشنا شویم این روزها خیلی کم فارسی می خوانم به جز سایت شما و همچنین متمم و دو سایت دیگر ، همچنین فایل های یادگیری تان عالی بودند باور می کنی دلم نمی آید همه را گوش دهم تا تمام نشود !!!؟؟؟
اگر با سایت های خارجی و متن های سلیقۀ شما آشنا شوم خیلی عالی می شود.
در حال کاهش منابع هستم به طور خیلی جدی و اساسی به قول شما : تعدد منابع = توقف یادگیری (لااقل در مورد خودم خیلی مصداق داره)
دقیقا منم از قحطی زدگان شام عروسی بودم. الان یکم بهتر شدم 🙂
زمانی که با خودم شطرنج یازی میکردم به دو هدف متضاد فکر نکرده بودم. دقیقا در پایان، هر بازی به تساوی میکشید. چون صرفا در پی تمام شدن بازی بودم و نه بازی کردن … نه سرگرم کننده بود و نه مفید! فقط برد هیجان انگیز بود …
این نتیجه یاد گرفتن شطرنج از کتابهای کلیشهای بود. استادی که در ۱۰ ثانیه پیروز بود هم از همین جنس بود؛ فرمولهای خلاقیت … این فرمولها فقط جایی کاربرد داشتن که حریف اونها رو بلد نباشه و بس!
بنابراین چطور با حریفی بازی کنم که همهی تکنیکهای من رو بلده و فرمولها رو حفظه ؟
این سوال رو سالهاست که محمدرضا به شکلهای مختلف پاسخ داده … سپاس از او …
به نظرم ميرسه براي بعضي از دوستان يه كم سوء تفاهم پيش آمده .
به نظرمن اينكه به هزار و يك دليل به عنوان كارمند يك سازمان بزرگ دولتي يا خصوصي رضايت شغلي نداري و تلاش مي كني در يك بازه زماني كوتاه مدت ، روي افزايش مهارتهاي فردي وقت بگذاري و همزمان هر دو كار رو در شرايط واقعي تجربه كني( مشابه تجربه هاي سالهاي گذشته صاحب خونه و دوستان عزيزي كه در فايلهاي راديو مذاكره تجربه هاشون رو مطرح كردن و البته يه كمي تجربه خودم ) هيچ منافاتي با اين پست نداره . البته تصميم گيري براي انتخاب يك مسير و تمركز روي اون همانطوري كه جك ولش مدير عامل تاريخ ساز جنرال الكتريك توصيه مي كنه، قطعا فوق العاده است .
دوستان عزيزم نظر شما چيه ؟
ارادتمند همه شما
تشکر، پست قبلی عالی بود بی اندازه و این پست یک تذکر بسیارخوب.
بیان قشنگیه شطرنج با خود…
بردارهایی با برایند صفر…
بنظر میاد خیلی وقتها هم ناآگاهانه درگیرش میشیم.
بخصوص اونایی که تمرکز کم و تجربه گرایی بالا دارند.
البته حس میکنم گاه لذت تجربه کردن وسوسه انگیزه وکنجکاوی بیش از اندازه و جست و خیز زیاد روی شاخه های مختلف رو منجر میشه.
و خیلی وقتا بدلیل سرگشتگی برای پیدا کردن مسیر مناسب خود در میان واقعیات محدود کننده هست. دستمون به چیزایی که خواستیم نرسیده و مجبوریم حرکات زیگزاگی و گاه متضاد انجام بدیم بسوی هدف کلی. یا اصلا هدفگذاریهای جدیدی بکنیم. بهر حال دلیل هرچی هست نتیجه ش زیاد قابل دفاع نیست.
و بعد هم فرسایشی شدن ماجرا.
امروزکه عوامل درونی و بیرونی نابسامان کننده برای افراد زیاد هست و نظام مهارت آموز و آگاهی بخش هم فلج بوده احتمال شطرنج با خود خیلی زیاده… حتی در جزئیات زندگی.
خیلی پست عالی بود. راستش من مدتهاست که در یک دیلما قرار دارم و برعکس نوشته شما همه اش با خودم دنبال راهی بودم تابشه بمساوی شد. یک راه رو انتخاب نکرد. آخه گاهی انتخاب بین دو گزینه واقعا سخته. و لزوما محکوم به برنده شدن نمیشه. شاید بعدها افسوس بخوری. شاید هم نخوری.
نمیدونم اسمش رو شجاعت میشه گذاشت یا عنوان دیگه ای. ولی اعتراف می کنم که در طی سه سال گذشته آدم شجاعی نبودم.
سلام
فکر کنم اگر نخواهم بگويم اکثريت مطلق ولي بخش زيادي از نسل امروزي چيزي شبيح به اين تجربه را داشته اند از جمله خود من، يک نکته اي در مصداق بازي شطرنج بنظرم رسيدآن در نظر نگرفتن زمان حال است. يعني وقتي از زاويه يه فرمانده به بازي نگاه کنيم بايد در نظر بگيريم ،اتفاقاتي که هم اکنون در حال وقوع است در نهايت نتايج را براي ما رقم خواهد زد اين همان چيزي است که در تمام دوره تحصيل هم هرگز به ما آموزش داده نشد. ماآنقدر سرگرم فکر کردن به آينده بوده ايم که فرصت زندکي در زمان حال را از دست داده ايم .
سلام آقای شعبانعلی
قبل از هر چیز از مطالب واقعا مفید و “منحصر به فردی” که ارائه میدید تشکر می کنم. فقط یه موردی رو من چندبار تو مطالب شما باهاش برخورد کردم و الان تصمیم گرفتم اینجا باهاتون مطرح کنم: بحث در مورد دانشگاه و آنچه که تو تحصیلات دانشگاهی آموزش میدن و مفید یا غیر مفید بودن اونها.
نمی دونم اون جک! رو تو شبکه های اجتماعی دیدید یا نه… که عکس یه سری فرمول پیچیده رو گذاشته و زیرش نوشته ” یه روز دیگه از عمرم گذشت، بدون اینکه از این فرمول ها تو زندگیم استفاده ای بکنم”. من همیشه با خودم میگم بنده خدا، از همون لپ تاپ و موبایل و تبلتی که این مطلب رو از طریق اون به “اشتراک” گذاشتی تا سروری که نرم افزار اون شبکه اجتماعی توش اجرا میشه، همه دارن با اون فرمول ها و پیچیده تر ازون فرمول ها کار می کنن و تو هر روز داری ازون فرمول ها استفاده می کنی.
آقای شعبانعلی، وقتی فردی با دانش و اطلاعات شما این حرف رو در مورد تحصیلات دانشگاهی میزنه، من کاملا درک می کنم که منظورش چیه، ولی وقتی مثلا یه دانشجویی که دنبال همه کار هست غیر از مطالعه و تحصیل، از معامله زمین و خونه تا ماشین و موبایل، و آخرین گوشی آیفون و تعداد نرم افزار نصب شده روی اون رو نشانه ی علم و دانش میدونه و میگه این چرت و پرت ها چیه توی دانشگاه درس میدن و به درد کی میخوره… اون وقت به نظرم جای یه بحثی تو مطالب شما خالیه.
سرفصل دروس دانشگاهی برای جاهایی طراحی شده که صنعت و دانشگاه با هم مرتبط هستن و خروجی دانشگاه تولید هستش. برای ما که فقط استفاده کننده هستیم و بالاترین هنری که داریم اینه که استفاده از ابزار موجود رو خوب یاد بگیریم، آموزش فنی و حرفه ای کافیه. یعنی ما سیستم عامل طراحی نمی کنیم و اصلا دنبالش هم نیستیم (در نتیجه درس سیستم عامل تو دانشگاه بی فایده میشه) . همین که بتونیم یه ویندوز بزنیم و آفیس نصب کنیم و پرینتر “شر” کنیم کافیه که اینو ۳ ماه تو مغازه سرکوچه کار کنیم هم یاد میگیریم.
ببخشید که مرتبط با موضوع پست شما نبود.
نمیدونم این موضوعی که میگم چقدر ربط داره به قضیه شطرنج ولی همینجوری فقط خواستم بگم. مدت ها تو فکر بودم که برای ادامه تحصیل از ایران برم یا نه ، ترازویی که باید ببینی کدوم طرفش سنگین تره ، حالا بعد از پشت سر گذاشتن تمام تردیدها به این نقطه رسیدم که باید بین “رفتن” و “عاشق شدن” یکی رو انتخاب کنم ،ترازویی که هردوطرفش سنگینه و حالا من موندم و دوسال پیش رو ، بعضی موقع ها به فکرم میخوره شاید بشه دوتاش رو باهم پیش برد ولی اخرش به این نتیجه میرسم که با هم یکجا جمع نمیشن. نمیدونم ایا این مطلبی که گفتید برای این موضوع هم صدق میکنه یا نه… ولی منی که حالا رفتن رو انتخاب کردم به معنای خط کشیدن دور عاشق شدنه… میدونم که هرسمت رو بگیرم اخرش بازنده این شطرنجم …
جناب قبله تصمیم گرفتن قبله نیت کردن تمام چشم گوشتو باز کن بعد که نیت کردی ب بسم الله را گفتی چشاتو ببند پای تصمیت با بهترین روحیه بمون چون با شرایط واواضاعت بهترین تصمیم ممکنه را گرفتی که میشد گرفت خودتو با خودت مقایسه کن که بهتر از این تصمیمی نمیشد گرفت
الان ميفهمم كه در تمام زندگيم با خودم شطرنج بازي كردم چون زمان نامحدود نيست …
در رابطه با پاراگراف اول ، مطلبي از كتاب ” الف” به نظرم رسيد كه البته ذهنيت من رو نسبت به مفاهيم تغيير ميده !
“سليمان گفت : چيز تازه اي بر زمين نيست .
همانگونه كه افلاطون نيز چنين پنداشته بود،
كه همه ي دانايي ها چيزي نبود مگر يادآوري؛
سليمان نيز حكم خود را داده ، هر تازه اي نيست مگر از ياد رفته اي ”
فرانسيس بيكن : رساله ها
… اولین چیزی که با خوندن این نوشته ی خوب به یادم اومد جمله ای بود که مدتها پیش شنیده بودم و فراموشش کرده بودم.
از (الکساندر گراهام بل نقل شده) :
“تمام افکارتان را بر روی کاری که دارید متمرکز کنید. پرتوهای خورشید تا بر یک نقطه متمرکز نشود نمی سوزاند.”
و این جمله که باز در متنی با عنوان رمز پیروزی مردان بزرگ (از آیة اللّه جعفر سبحانی) بهش برخوردم:
“فعالیتهای بدنی و فكری ما بسان قطرات باران است كه اگر در نقطهای گرد آید، دریاچهای را تشكیل میدهد، ولی اگر پراكنده شود، در دل زمین فرو میرود و نتیجهای به دست نمیآید. ”
و این انتخاب شما در زندگی، چقدر به طرز قشنگ و دلچسبی، تداعی کننده ی این دو جمله بود …
وقتی “دو ” هدف متضاد را تعقیب میکنیم، در واقع به شطرنج بازی با خودمان مشغول شدهایم.این کار به دلیل محدود بودن زمان , بودجه و بازار , کاری فرسایشی و توجیه ناپذیر است.بسیاری از مردم، آنقدر ترسو و بزدل و محافظه کار هستند که میخواهند همزمان مالکیت همه مهرهها را داشته باشند. همانهایی که هنوز هم «تعادل در زندگی» را به مفهوم سنتی آن میفهمند و همچنانکه همچون قحطی زدگان، بشقاب شام خود را در عروسی از همهی خوراکها سرریز میکنند, حریصانه میکوشند در این سفرهی بزرگ خداوند، فرصتی را تجربه نشده باقی نگذارند. جالبتر اینکه با این توصیف ,بسیاری از ما مردم “چندین ” هدف متضاد را همزمان دنبال می کنیم که در واقع به انجام سیمولتانه (بازی همزمان شطرنج با چندین نفر در صفحات مجزا) با خود مشغولیم. فکر میکنم روز مبادا و چه کنم , چه کنم که میگفتند و دعا میکردند مبتلا نشویم همین بود !؟
محمدرضا
خیلی خیلی زیاد میدانی
خیلی خیلی زیاد تیزبینی
خیلی خیلی زیبا می نویسی
خوشبختانه این مفهوم رو تجربه کرده ام و الان هم فهمیدم، اما نمیدانم چرا در نوشته هایت همیشه خودم رو طرف بد ماجرا پیدا میکنم
امروز منتظر بودم که یک پست جدید بزاری که خوشبختانه این اتفاق افتاد بدجوری معتادمون کردی .
من این تجربه رو داشتم همزمان کارمند بودن در یک اداره به صورت شیفتی و شیفت بعد هم در یک شرکت خصوصی کار میکردم تقریبا یک سال این کارو انجام دادم به توصیه خانواده و دوستان و افراد محافظه کاری که اطرافم بودند و هستند . ولی داشتم به هر دو شغلم گند میزدم و حیثیت و اعتبار خودم رو از دست می دادم تقریبا در هر دو شغل یک آدم درجه سوم نابلد شده بودم ..خیلی فکر کردم و جرات به خارج دادم و به خودم گفتم اگر توی اداره کار کنم و تمرکز زیاد هم بکنم بازم حقوقم ثابته بهتره یک شغل آزاد انتخاب کنم و طبیعتا بیشتر اگر تلاش کنم بیشتر هم عایدم می شود و بالاخره از دوگانگی شخصیتی و شغلی و Drama نجات پیدا کردم . الان راضی ترم و نمیشه با یک دست دو تا هندوانه بلند کرد اگر هم بشه دیگه راه رفتنت کج و کوله میشه فرسوده میشی بعد از یه مدت .