این عکس خیلی هم جدید نیست. اما به هر حال متعلق به هفتههای اخیر است که بار دو پروژهی سنگین – سمینار و دانشگاه – از دوشم برداشته شده و این را از چهرهام میتوان فهمید (لااقل خودم حس میکنم میشود فهمید. شاید هم اثر تلقین باشد).
حالا که این عکس را گذاشتم. دوست داشتم یک سلیقهی کاملاً شخصی را هم با شما در میان بگذارم.
همهی عکسهای دنیا را به سه دسته تقسیم میکنم و دقیقاً به همین ترتیب دوستشان دارم:
دستهی اول (محبوبترین): عکسی که خود کسی که عکس را منتشر میکند در قاب آن نیست. مثل بسیاری از عکسهای بسیاری از عکاسان. مثل بخشی از عکسهای اینستاگرام. مثل عکس هایی که خودم از کلاغ ها انداخته ام.
دستهی دوم (قابل تحمل): عکسی که خود منتشرکنندهی عکس در قاب آن است (مثل عکس بالا). معمولاً حسم به چنین عکسهایی چندان مثبت نبوده است. اما با گذر زمان دیدهام که عکسهای قدیمی ارزش پیدا میکنند. به همین علت، خودم هم گاهی آنها را منتشر میکنم تا در سالهای بعد، دریچهای کوچک به گذشته باشد.
دستهی سوم (عکسهای نفرت انگیز): عکسهایی که فقط دست یا یک لیوان نوشیدنی با دست یا یک بستنی (باز هم به همراه دست) در آن است و بقیه منظره است. دستی هم که در عکس است، دست عکاس است. بسیاری از این عکسها، توریستی هستند.
قبلاً در نامهای به پانتئون، نمونهای از پانتئون آلوده به بستنی را گذاشته بودم.
معمولاً کسانی که این عکسها را میاندازند از سه حال خارج نیستند:
وضعیت اول) نمیدانند چرا این کار را انجام میدهند. چون دیدهاند بقیه انجام میدهند این کار را میکنند.
وضعیت دوم) میدانند چرا این کار را انجام میدهند. از اینکه در همهی عکسها باشند خجالت میکشند. اما دلشان میخواهد تاکید کنند که مردم. مردم. ما بالاخره توانستیم با پول و پسانداز و به هر زحمتی بود، به کشور دیگری برویم. عکس را هم خودم انداختهام. دستم را ببینید. خودِ خودم. خودم اینجا بودم. باور میکنید؟ خودم که باورم نمیشود.
وضعیت سوم) شخص میگوید که اصلاً این بحثها نیست. دوست داشتم این عکس را بندازم. انداختم. همین (معتقدم در این حالت، او دروغ میگوید و دوباره باید بین گزینههای اول و دوم، دنبال علت واقعی بگردید).
البته طبیعتاً اینها کاملاً قضاوتها و برداشتهای شخصی من هستند. هر کس برداشت خودش را دارد. هر یک از ما حق داریم وقتی عکسی را میبینیم، هر چه دوست داریم در دلمان بگوییم.
اما دوست داشتم شما هم، چیزی را که هنگام دیدن عکسها در دلم میگویم، بشنوید.
پی نوشت: عبارت چیزهای مهمتر که در تیتر میبینید، مربوط به توضیحات بالا نیست. چون اگر چنین بود باید میگفتم: خودم و مسائل مهمتر.
اما وقتی در عکس، خودم و کتابها (چیزهایی که مهمتر از خودم هستند) را دیدم، با الهام از عنوان زیبایی که چارلز هندی بر زندگینامهاش گذاشته است (خودم و مسائل مهمتر)، این عنوان را انتخاب کردم.
در انفجار انواع و اقسام افرادی که خود را مشاور کسب و کار و استاد مذاکره معرفی می کنند، فقط محمدرضا شعبانعلی بود که تحول جدیدی در نگاه همه ماها به مدیریت و بازار و در یک کلام علم و دانش بوجود آورد.
شخصیتی که به جذاب ترین شکل و با صدایی معمولی ولی از دل برامده پادکست صوتی رو رواج داد.
بسیاری از مفاهیم ارزشمندی که به شکل سخیفی بعدها کپی شد و اصلا هم نسخه های کپی به دل نمی نشینه، با شعبانعلی آغاز شد.
همیشه چندین پله از همه جلوتر حرکت می کنه و زیباست که هر کس دنبال محتوای تخصصی می گرده و آکادمیکه قطعا سری به محمدرضا میزنه.
محمدرضا به ما یاد داد که چه کسی رو فالو کنیم، بنظرم نیازی به توضیح نیست که چی میگم.
آری، بدان چه کسانی را follow می کنی.
دیدنِ آرامشِ تو، برای ما هم آرامش بخشه…
این عکسِ خوب با اون کتابها و اون صندلی قشنگ مطالعه ات رو که دیدم، یاد گذشته (حدود سه سال پیش) افتادم که این عکس رو توی اینستاگرام، منتشر کرده بودی و توی کپشن اش نوشته بودی:
“محل مطالعه من توی خونه. بیشترین وقت من توی خونه اینجا میگذره”
خوشحالم که علاوه بر اینکه هنوز بیشترین وقتت توی خونه، توی این محل دوست داشتنی می گذره، هنوز هم، اون صندلیِ قشنگ رو داری. 🙂
محمدرضا. خیلی خوشحالم که حالت خوبه و برگشتی به استراتژی محوری زندگیت.
راستش پس از اعلام برنامه دیدار حضوری و قبل از دیدار حضوری و شنیدن و دیدن تمام تلاش و زحمت و مسائلی که برای گردهمایی متحمل شدی و با توجه به نحوه فعالیتت در طول این مدت (حدود ۵-۶ ماه) در روزنوشته ها و متمم، فکر می کنم این ترجیح ات را خیلی بهتر و بیشتر از قبل درک می کنم که حضور واقعی و کامل که در فضای دیجیتال صورت می گیرد می تواند بهینه، مفید تر و اثربخش تر از دیدار غیر حضوری فضای فیزیکی می باشد.
برایت سلامتی و دنیایی دور از هیاهو آرزومندم.
با سلام محمد رضا
خدا قوت
یکی از مکان های که بی شک می تواند خستگی تو را از تنت بیرون بیاورد ،کتابخانه ات است .چیزی که این طی سه سال گذشته هم گربیان گیر ماشده، بهترین لذت من گرفتن مرخصی استحقاقی است و نشستن در خانه و غرق شدن در کتاب هایم است این حس آنقدر خوب است که با چیزی عوضش نمی کنم و اگر می توانستم شب و روز ها کنار کتاب هایم میماندم تا از دنیای کتاب هایم بیرون نروم ،اما همیشه زمان های است که نمی توانی آنها رامتعلق به خودت کنی و هر چقدر سهم آنها در زندگی بیشتر شود زجر تو بیشتر است بخصوص” اگر تورا نفهمند ” که باز هم مهم نیست .زیرا به قول خودت عمر آنقدر کوتاه است که وقعی برای نظر دیگران نباید گذاشت بخصوص اینکه سعی کنی که آنها تو را درک ات کنند. (تلاشی عبث گونه)
کتاب خودم و مسائل مهم تر چارلز هندی، را تقریبا از حفظم ولی هر بار می خوانمش انگار لذت آن برایم دوچندان می شود چقدر خوب بود که می توانستیم از دریچه نگاه این افراد به مسائل مان نگاه کنیم، ولی آنقدر آلودگی ذهنی و روانی دارم که فقط شاید چند برداشت سطحی از واژه های که در این کتاب می خوانم را به ذهن بسپارم .
در ضمن دیشب با خودم فکر می کردم که محمد رضا به نظر موهای سپیدش بیشتر شده انگار که مسیر پیش رو را با سرعت بیشتری طی می کنی ،نمی دانم از سختگیری های است که به خودت روا می داری و یا در اثر نوع سبک زندگی ات است؟
محمدرضای عزیز، خیلی ممنون بابت وقتی که گذاشتی و با پاسخ به کامنتها حالمون رو خوب کردی.
خیلی خوشحالم که الان احساست خوبه و به شرایط مناسبتر خودت برگشتی.
بله با تمام وجود درک میکنم که تصمیم گیریها اغلب ایده ال ما نیستند و تازه به شرط داشتن هوشیاری لازم برای اون شرایط خاص، ناچار بهترین گزینه موجود هستند و از اصل انتخاب کردن هم که هرگز گریزی نیست.
اما کلاسها و کار تمام وقتت در سالهای قبل، همه شون، تا جایی که خودم بودم و دیدم، به شفافیتی کامل بهتر از تصویر یک صفحه نمایش فوق العاده جلوی چشممه.
خاطراتی زنده که هنوز هم جریان دارند و با همون شوق.
آره همه اینها که گفتی خوب یادمه و اینکه دیدن اونهمه خستگیت باعث میشد از اینکه منم مثل دیگران وقتت رو بگیرم شرمنده و منصرف میشدم.
یاد اون روزهای خوب به خیر…
روزهای بهتر از پیش برات آرزو دارم.
کامنت اولم از جنس شوخی بود. اما دوست دارم یه سؤال جدی بپرسم.
در واقع خیلی وقته که این مورد برای من سؤال شده بود، با این حال توی نوشته هات در وبلاگت چرخیدم و گفتگو با دوستان رو خوندم تا این که شاید یه جایی به سؤال مشابهی جواب داده باشی و من دوباره نپرسمش.
چون سؤالم تقریبا مربوط به تصمیم گیری میشد، درس تصمیم گیری رو به طور کامل خوندم و الانم البته دارم رو کتاب کانمن مطالعه می کنم و بعدش میرم سراغ اریلی و احتمالا باز دوباره به سمت «فلسفه» و «هرمنوتیک» و «گادامر» کشیده بشم و دوباره بشینم بخونمشون و بنویسم تا شاید موضوع حل بشه.
به هر حال سؤالی که من دارم اینه که بعضی وقت ها توی زندگی همه مون لحظاتی پیش می یاد که شاید باید تصمیمی بگیریم که به طور کامل با مسیر راه و ذهنیت و گاها با فلسفه زندگی مون تناقض پیدا میکنند. شاید بگیم خب تو اون لحظه خاص ما «گزینه» دیگری نداشتیم یا مثلا «هزینه های» تصمیم برای ما شناخته شده بودند و به قولی Feasible تر بود که تصمیم رو بگیریم و بعدش عواقبش رو در کوتاه مدت یا بلند مدت تحمل کنیم.
از طرف دیگه ممکنه این تصمیم ها برای ما در بلند مدت آثاری به جا بزارن. مثلا در مورد محمد رضا شعبانعلی و با شناخت اندکی که ازش دارم فکر میکنم بتونم بفهمم که دوست داره (همون طوری که همیشه خودش میگه، “کمتر” با آدم ها روبرو بشه و بیشتر وقتش رو به خوندن آثاری بگذرونه که «مؤلف» قبلا مُرده و به صورت یکطرفه داره حرفاشو میزنه. به خصوص که گاهی پس از نوشتن اصلا مهم نیست کسی بخونه یا نه. فقط مهمه که نوشته بشن. (شاید تلقی من از نوشتن هام این طوری باشه). به هر حال این شخص داره در مسیر زندگی «تنها» و «در خلوت خودش» پیش میره. اما همزمان هم مسئولیت ها (کاری و اجتماعی) به دوشش هست که با مسیر زندگی یه جاهایی و یه جورایی در تناقض قرار می گیرند. مثلا مدیریت یک شرکت یا دیدارهای حضوری برای مذاکره با افراد مختلف یا حتی برگزاری گردهمایی و تدریس در دانشگاه.
خب این ها با اون بخش مدل ذهنی اون فرد تا حد زیادی ممکنه متناقض باشند. میخوام بدونم از منظر «مذاکره» که خوب بلدی، چطوری خودت رو قانع میکنی که هم اون مسئولیته رو بپذیری و هم از طرف دیگه «فلسفه زندگی» ات زیر سؤال نمیره؟
به هر حال همه ما در زندگی کاری و شخصی و اجتماعی تا سطحی نیازمند «ارتباطات» هستیم و از طرف دیگه این ارتباطات شاید اون بخش از زندگی رو به طور کامل تسخیر کنند؟
من در مورد خودم اگه بخوام مصداق یابی کنم، من اون بخش از زندگی رو در قالب یه شخصیت از خودم تصور میکنم که عمدتا «گذشتن» ازش با “قتل” همراه بوده. (همونطوری که در کتاب گزارش یک قتل هم مکررا به این مسئله پرداختم). ولی خب قتل یه اتفاق بی بازگشته و در واقع «پاک کردن صورت مسئله» است و هر بار اون تناقضه به صورت یک شخصیت تازه و با هویتی نو و در قالب مشکلی نو در زندگی من پدیدار میشه. شخصا فکر میکنم اگر همین طوری رویکرد «قتل» در پیش بگیرم، شاید یه روزی اون شخصیته «روئین تن» بشه و فلسفه و مسیر زندگی اصلی منو به قتل برسونه.
با همه این حرف ها، واقعا چطوری باید با این تناقض کنار اومد؟ چطوری باید باهاش مذاکره کرد؟ اصلا میشه با این تناقض مذاکره کرد؟
(ممنون میشم اگه کتاب یا مقاله یا هر رفرنس دیگه ای که بتونه به این بحث عمق بیشتری بده و برای یادگیری به درد بخوره رو معرفی کنی.)
با مهر و سپاس
یاور
یاور.
پاسخ مشخصی برای حرف تو ندارم.
نه اینکه نداشته باشم، گفتنش رو بلد نیستم و – اگر بخوام صادقانه بگم – به درست بودن پاسخِ کسانی که فکر میکنن میتونن پاسخ چنین سوالی رو بدن تردید میکنم.
به نظرم، از دو وجه میشه به چنین دغدغهای پاسخ داد.
دغدغهی اول، به نظرم «توهم هویت» در ما انسانهاست که خودمون رو موجودی مستقل و دارای اصول و ارزشها میدونیم و طبیعتاً وقتی این نگاه به وجود اومد، حفظ اون هویت، یافتن و حفاظت از ارزشهای کلیدی اون هویت و در نهایت مواجهه با چندگانگیهای اون هویت، برامون دغدغه میشه.
بعد هم به چنان مرض و بیماری روانی تبدیل میشه که شاعری مثل تاجالشعرا میگه: این که گوید از لب من راز کیست؟ بشنوید این صاحب آواز کیست؟ در من اینسان خودنمایی میکند، ادعای آشنایی میکند.
از این منظر، فکر میکنم کوتاهترین پاسخی که برای چنین بحثی دارم، همون چند هزار صفحه کتاب پیچیدگی بشه که امیدوارم بتونم به تدریج کاملش کنم و به نوعی «وصیتنامهی پابلیک» من محسوب میشه.
اما از یه منظر دیگه هم میشه به این بحث نگاه کرد: آیا تا به حال شده به خاطر دستشویی رفتن، چالش فلسفی پیدا کنی؟
بگی چرا من دارم میرم دستشویی؟ اولویتم نیست؟ دغدغهام نیست؟ با ارزشهام همسو نیست؟
حداقل من هیچ فیلسوف شاخصی رو در تاریخ نمیشناسم که – حتی اگر به دستشویی رفتن اعتراضی هم کرده – با این عمل، دچار تناقض فلسفی شده باشه.
سوال من اینه: چرا برای دستشویی رفتن بهمون فشار فلسفی نمیاد؟ اما برای تعامل با آدمها میاد؟
میشه جوابی طولانی برای این سوال نوشت. اما قسمتی از پاسخ احتمالاً اینه که: اولی یک نیاز فیزیولوژیک هست. دومی از جنس نیاز نیست و در لایهای بالاتره.
یا ممکنه بگیم در مورد اولی انتخاب نداریم و در مورد دومی انتخاب داریم.
اولی جزو ساختار سیستمی ماست و دومی ویژگی محیطی.
اگر از من بپرسی، من همین الان هم تقریباً صرفاً به تعاملهایی مشغول هستم که در همون حد «ضرورت وجودی» داشته باشند. استثناها خیلی خیلی کم هستند.
به خاطر همین، گرفتار چنین چالشی – که تو مطرح کردی – نیستم.
البته امیدوارم خوانندهای که با نگاه من آشنا نیست، بعداً چنین نقل نکنه که محمدرضا، حرف زدن با مردم رو به توالت رفتن تشبیه کرد.
خصوصاً اینکه در همین نوشته، من سه دسته بندی انجام دادم. گفتم یک و دو خوبه. سه بده. دوستی کامنت گذاشت که چرا میگی مورد دوم بده؟ مورد دوم خوبه. بنابراین من در اینکه همهی خوانندگانم، فارسی دبستانی رو هم کامل درک میکنند، تردید دارم).
برای اون دوستان باید تاکید کنم که وجه تشبیه در حرف من، «ضرورت اگزیستانیسال» بود و نه «محتوای فعل».
اتفاقا خیلی عالی تر شد که این قدر صادقانه و راحت با هم بحث کنیم.
یه مثال دم دستی و شاید معروفش این طوریه که «هیچ فیلسوفی نتوانسته است “دندان درد” را حکیمانه تحمل کند.» یا مثلا همون داستانی که داستایوسکی توی «یادداشت های زیرزمینی» در مورد دندان درد میاره که بحث فیزیولوژی و محیط و چالش بیرونی ماست. یا این که کافیه دندان درد بگیری و کل «فلسفه وجودی» رو که بهش اعتقاد داری همون لحظه بخوای انکار کنی.
طبیعتا داستان تا حدی شبیه «جبر و اختیار» هم پیش میره که لااقل من نمیتونم براش مرز مشخصی قائل بشم.
اون بخش «توهم هویت» رو هم فکر میکنم برای من یه جورایی توی این مرزه تعریف شده باشه که هنوز نمیتونم بین این که «من» درونی من فراتر از فیزیولوژی من و این من بیرونی تر که خیلی از واکنش هاش بعضی وقت ها اصلا ارادی هم نیست تفکیکی قائل بشم. به ذات فلسفی شاید تفاوت «ذهن» و «مغز» باشه که یکیش تعریفیه که دومی از خودش داره.
یه سؤال دیگه بپرسم: (البته ببخشید که دارم زیادی سؤال میکنم، ولی واقعا گیر کردم تو این موضوع)
این داستان توهم هویت میتونه در بحث «خطاهای مغزی» ما مورد مطالعه قرار بگیره؟ این که مثلا چون مغز ما دوست داره کمتر کار کنه (اون داستان موتور ۴۰ واتی خودت) و سریع تر باید به نتیجه برسه تا بقاش حفظ بشه، داره یه «توهم» خاص ایجاد میکنه از یه موجود کامل و برتر به نام من (شاید هم سندروم ایمپاستر باشه) که به نوعی از معنای «نابودی» و «پایان زندگی» فرار کنه و خودش رو جاودانه کنه یا فکر کنه که جاودانه است و اندیشه اش قرار نیست بمیره؟ یا مثلا یه نوع استراتژی خاص نیست که ذهنمون پیش میگیره که با انتخاب نکردن بعضی چیزها و بولدکردن بعضی اولویت های دیگه در زندگی، بخشی از خواسته هایی که بهشون نمیرسه رو «ارضا» کنه؟
پانوشت: چند وقتی هست که دارم در حوزه پیچیدگی مطالعه میکنم. البته که کتاب تو اولویت بوده ولی بین گزینه های انگلیسی که در این مورد وجود دارند،به سمت مندل برویت، میچل و نیل جانسون متمایل شدم. به نظرت گزینه های دیگه ای هم هستند که بتونن خوراک فکری برای نزدیک شدن به پاسخ این نوع پرسش ها فراهم کنند؟
با مهر و سپاس
یاور
سلام به معلم عزیز
پیشنهاد میکنم که این عکستون رو توی صفحه اول سایت قرار بدید
احساس میکنم این عکس جذابیت و انرژی خاصی داره که عکس قبلی نداره
عکس خوبیه ، لبخندی که صبح اول وقت باهاش مواجه شدم و حس خوبی داد.. حس رضایت و آسودگی رو با تمام خستگی ات میشه احساس کرد…
البته حس خوب تا قبل از اینکه توضیحاتت رو بخونم …
بعد از دسته بندی عکس ها و دسته بندی آدمایی که جور خاصی از عکسا رو می گیرن حس خوبم کمرنگ شد…
ذهن منم شروع کرد به قضاوت…
اینکه حتما محمدرضا هم با این عکس میخواد یه چیزایی بگه ..
مثلا چرا کنار باغچه، یا کنار پنجره عکس نگرفته… چرا کنار یخچال و در حال خوردن یه لیوان آب خنک عکس نگرفته… اینکه کنار کتابخونه اش عکس گرفته یه معنی خاصی میده… البته با پیش زمینه ای که ازت داریم نمیتونیم بگیم ژست گرفتی اینجا… ما مطمئنیم کتابای داخل کتابخونه ات رو خوندی…. اصلا بهت غبطه میخوریم تو سمینارت میتونی با جرات بگی من هرچی کتاب در زمینه برندسازی شخصی بوده خوندم و … مسلما بازم مطمئنیم حتما خوندی…
حالا همه اینا رو گفتم که اول از همه بگم باهات موافقم، ادما خیلی وقتا نمیدونن چی میخوان… یا خیلی براشون مهمه فقط دیده بشن.. به هرقیمتی.. منم عکسایی که از خودم میذارم رو دوست ندارم، اما چندوقت پیش عکس های سال ۹۰ رو که مرور میکردم دیدم چقدر عوض شدم…. انگار که تناسخ پیدا کردم… ضمن اینکه تمام حس و حال اون روزا برام زنده شد…
باهات هم موافقم که راههای بهتری برای دیده شدن هست…. راههای بهتری از عکس های زشت و بی ریخت داخل اینستاگرام گذاشتن و دنبال لایک دویدن و با هر لایک ذوق کردن…
اما یه سوال تو ذهنم می چرخه که دلم میخواد اینجا بگمش، اونم اینکه محمدرضا شعبانعلی، با سابقه درخشانی که داره، با سایت منحصر به فرد آموزشش، با خیل شاگردان مشتاقش… حال آدم هایی که تو همه زندگی شون، به هر دلیلی، سرکوب شدن، دیده نشدن، انکار شدن، رو چقدر درک میکنه؟ چقدر میتونه به آدمایی که با یک لایک از عکسی که از سفر خارج گرفتند، و تمام دلخوشی شونه حق بده؟
اینکه این رویدادها، روندی رو پشت سر گذاشتن یا نه؟ (البته اگه اسم این مدل عکس گرفتن رو بشه رویداد گذاشت، اما راستش تو تفکر سیستمی من یادگرفتم به همه چی به دید رویداد نگاه کنم که روندی پشت سر داشته، از عصبانیت های ادما موقع رانندگی بگیر تا اخم پدرم موقعی که برخلاف اصولش رفتار میکنم)
مطمئنم بهشون حق نمیدی ، منم نمیدم…. چون منم اعتقاد ندارم به هر دلیلی و با هر ابزاری دیده بشم..
اما نمیشه علی رغم اینکه بهشون حق نمیدیم اینطور هم قضاوتشون نکنیم؟
اینجا صفحه شخصی اته و برداشت های شخصی…. می فهمم
اما در پس این دسته بندی یه قضاوتی میبنیم که ناشی از خشمه…. انگار که از همه آدم هایی که دسته بندی کردی،خشمگینی …که البته اینم برداشت منه از مطالبی که نوشتی..
پ.ن: راستش تصمیم داشتم یه نامه مفصل برات بنویسم… از همه برداشت های شخصی ام که ازت دارم، مخصوصا از اون روز گردهمایی…البته اون بخشی اش که محصول تفکر سیستمیه که از خودت یادگرفتم.. و یه جور مربوط به برند تو میشه..
تعریف و تمجید نیس… انتقاد هم نیس…بیشتر از هر چیزی مطرح کردن یک نگرانیه برای شخص محمدرضا شعبانعلی
یه چیزایی نوشتم هنوز فرصت تکمیل و ارسالش رو پیدا نکردم… البته نمیدونم از نظر تو اصلا ارسالش معنی داره یا نه؟
سمیه جان.
پاسخ حرف تو خیلی طولانیتر از چیزیه که اینجا بنویسمش.
و فکر میکنم هر کسی یا پاسخ این سوال تو رو میفهمه یا نمیفهمه.
ببخش کمی تلخ میگم.
اما میخوام بفهمی.
اگر خدای نکرده، اتفاقی برای تو بیفته. یه نفر تو رو تنها گیر بیاره. بلایی سرت بیاره.
میدونی تمام آنچه در چند پاراگراف آخر رو گفتی در مورد متجاوز هم مصداق داره؟
تو حال اون رو درک میکنی؟ زندگی گذشتهاش رو میفهمی؟ میدونی چی شده که اون کار رو کرده؟ مطمئنی تو اگر بودی نمیکردی؟
با منطق تو، فرد متجاوز کاملاً قابل درک و قابل تبرئه است.
من حاضرم منطق تو رو بپذیرم. اگر تو هم اون متجاوز رو درک کنی و الان بگی که بهش حق میدی یا لااقل میفهمیش.
اما اگر معتقدی که حاضر نیستی به اون حق بدی،
حالا وارد بحث دیگهای میشیم: دقیقاً مرز جایی که میشه حق داد و حق نداد کجاست؟
پاسخ این سوال دیگه اصلاً ساده نیست.
امیدوارم نگی تا جایی که به منافع و حقوق دیگران لطمه نزنه.
این حرف در ظاهر ساده است. اما یک گزارهی احمقانه است.
چون نمیشه به سادگی منافع و حقوق دیگران رو تعریف کرد.
لیبرالیسم سالهاست در تلاشه نگاه سنتی و بیمارِ «تکلیف محور» رو به سمت «نگاه حق محور» ببره. اما متاسفانه هنوز در مبانی هم ضعف داره.
پی نوشت: ضمناً من هنوز معتقدم اگر کسی همهی زندگی و سرمایهاش هم – به فرض چیزی که تو گفتی – شده یک یا ده یا صد عکس توریستی. بازم مثل «آدم» بیاد جلوی دوربین وایسه. چرا من باید شست پاش رو ببینم کنار مثلاً معبد ماهابوجی؟
من گزینهی دو رو رد نکردم. گزینهی سه (شست پا در عکس) نمیتونه ناشی از محرومیت و فقر و بدبختی باشه.
راستش یه جواب بلند بالا نوشتم و پاکش کردم.
فقط اینو بگم که بین درک کردن یا درک نکردن و حق دادن یا ندادن یه تفاوتی بذاریم.
حرفام رو میذارم برا وقتی که خودت هم مفصل تر نوشتی….
در مورد سوال اخرم(تو پی نوشت) نظری نداشتی؟
صادقانه بگم برداشت شخصی کسی برام مهم نیست. خوندن یا شنیدن یک «جوک» رو به خوندن و شنیدن بازخورد و نظر دیگران ترجیح میدم. استفادهی بهتری از وقت محسوب میشه.
عمر انسان محدودتر از اینه که وقتش رو به «دونستن نظر دیگران» بگذرونه.
در مورد برندم هم نگرانی ندارم. برند من جزو داراییهای من نیست (لااقل دارایی ارزشمندی نیست).
چون برای «برندسازی» (به معنای رایجی که تو در جملهات به کار بردی) وقت نذاشتم تا حالا.
من فقط اون جور که دوست داشتم و قبول داشتم، «زندگی» کردم. برند، محصول جانبی زندگیه.
همایش هم یه رویداد بوده که تموم شده و رفته و من حتی غروب همایش هم دیگه بهش فکر نکردم.
اما پیشنهاد میکنم در مورد سوالی که من مطرح کردم، فکر کن.
خیلی زیاد.
به نظرم دو سه سال شبانه روزی باید فکر کنی. اگر سال دیگه این موقع هم جواب بنویسی میگم «سطحی و شتابزده و بدون فکر» نوشتی (قضاوت منه. تو ممکنه وقتی ۳۰ دقیقه به یه چیزی فکر میکنی، باور کنی که فکر کردی و حتی احساس غرور و رضایت از «متفکر بودن» رو هم تجربه کنی).
این بحثها چیزی نیست که الان خونده باشی و جوابش رو بنویسی (کار خوبی کردی که جوابت رو پاک کردی تا بتونی در بلندمدت به این مسئلهی عمیق و جدی فکر کنی).
دلم میخواست برات کلی توضیح بیشتر بنویسم.
اما از کامنت دومت احساس کردم هنوز به این بحثها سطحی نگاه میکنی و برات به یه چالش فکری عمیق تبدیل نشده که تمام زندگیت رو تسخیر کنه.
شاید در ماهها و سالهای بعد نوشتم.
با دسته بندی که آقای شعبانعلی در مورد انواع عکس انداختن ها گفتن موافقم.
سواد (مطالعه) زیادی هم در این زمینه ندارم، برداشت و نظر شخصی ام هست.
قضاوت یه جورایی اجتناب ناپذیره. وقتی چند تا رویداد رو میبینیم – مثل انواع افرادی که انواع عکس ها را می گیرند!- نا خودآگاه ذهن اونها رو مقایسه می کنه!
یه موضوعی در روانشناسی تحت عنوان تعریف خود و جلب توجه و مرکز توجه بودن هست. خیلی ها با عکس های عجیب و غریب در پی پر کردن خلع های شخصیتی و جلب توجه و تحسین دیگرانند…
شخصا با اطمینان میگویم اگر قانونی تصویب شود -البته بطور جدی هم اجرا و اعمال شود – که مسافران و توریست ها که از مکان های مختلف قصد بازدید دارند، اجازه حمل دوربین و عکس گرفتن ندارند، آمار مسافرت ها و درآمدهای توریستی کاهش می یابد.
(شک ندارم حتی اگر در گردهمایی متممی ها هم از قبل اعلام میشد که عکس نخواهیم گرفت و عکسبرداری ممنوع است، ترکیب شرکت کنندگان متفاوت از چیزی میشد که ۲۶ مرداد اتفاق افتاد. البته به دوستان شرکت کننده جسارت نکردم. خواستم مثال ملموس بزنم.)
محمدرضا
من قبول ندارم که کتابها از خودت مهمترند. با خودم میگم محمدرضا اگر مربی فیتنس ما بود، وزنههایی که بدن محمدرضا رو ساخته بودن، از خودش مهمتر میشدن؟
وزنه درد داره. باشگاه درد داره و اراده میخواد.
کتاب هم درد داره. کتاب هم اراده میخواد.
باید بدونی که به چه نحوی از کتاب استفاده کنی و از چه کتاب هایی استفاده کنی. دقیقا مثل وزنه.
این دیگه بستگی به خودم داره که بخوام برم سراغ وزنه یا کتاب. وزنه، زودتر به نتیجه می رسه اما کتاب زمان بیشتری لازم داره. اینکه من به وزنه ارجحیت بدم یا کتاب، بستگی به دغدغههای من داره.
پس میگم که وزنه و کتاب، ابزاری برای کمتر شدن دغدغههای تو هستند، نه چیزهایی مهمتر از خودت.
البته من هنوز نتونستم دقیقا متوجه بشم که دغدغههای ما از کجا سرچشمه میگیره؟ چی میشه که یک مسیر خاص رو انتخاب میکنیم؟ چون دارم میبینم که انگار از همون دوران کودکی، یه نگرش خاصی و پرسش های خاصی برای اون آدم وجود داشته که نمی تونم بگم تاثیر محیط بوده. چون اگر سه تا آدم از ابتدا بذاریم داخل یک محیط و شرایط یکسان، بعید می دونم که خروجی یکسان داشته باشن. چون دارم خانواده های زیادی رو می بینم که خروجی های بسیار متفاوتی داشتن.
به نظرم اگر چیزی مهمتر از خودت باشه، مسیرت و دغدغههات هستند. و قاعدتا برای این مسیرت، خیلی جاها از خودت گذشتی و میگذری. و کتاب هم یکی از روشن کنندههای مسیرته. 🙂
بهداد.
حرفت رو میفهمم.
پیامی هم که در اون هست درک میکنم.
کاملاً هم با حرفت موافق هستم. از اول تا قسمت آخر در مورد مسیر و دغدغه.
حرفی که – به بهانهی نوشتهی خودم و نوشتهی تو – میخوام بزنم اینه که فکر میکنم «کلمه» و «جمله» و «متن»، دستاورد شگفتانگیز و ماندگار ما انسانها هستند.
تا حالا دیدی که پدر و مادر، کنار بچهها میایستند و میگم: عمرِ منه؟ زندگی منه؟
من ضمن احترام به این حس، همیشه توی دلم میگم این یه مسئلهی خیلی سادهی بیولوژیکیه. گنجشک هم همین حس رو نسبت به فرزندش داره. همچنانکه گربه به بچهاش.
گاهی هم میگن: حاصل عمر منه.
انسان، به نظرم خیلی وقتها دستاوردهاش رو از خودش مهمتر میبینه. طبیعی هم هست. انسان در طبیعت متلاشی میشه و دستاوردها و محصولهای انسان میمونه.
جالبه که حتی اگر این دستاورد و محصول، مثل تولید مثل، حاصل مکانیزم تقریباً مکانیکی طبیعت باشه و دو کارگر نیمهماهر یا کممهارت هم بتونن این محصول رو تولید کنند، هنوز انسان حس عجیبی بهشون داره.
من «قلم»، «کلمه»، «متن» و «کتاب» (که نماد فعلی کلمه و زبان هست) رو محصول شگفتانگیز نسل بشر میدونم. و سوگند خوردن به قلم و آنچه با قلم نوشته میشه رو فراتر از یک تعبیر تشریفاتی میدونم.
بر این اساس، اگر در تصویر بالا، «کتابهای محمدرضا» و «محمدرضا» رو ببینی، محمدرضا به نظر من هم، مهمتر از اون کاغذهای انبار شده است.
اما اگر در تصویر فوق، «یک انسان» و «تعدادی کتاب» رو ببینی، من کتابها رو مهمتر میدونم.
ما انسانها، در بازی با طبیعت، شکست میخوریم و میمیریم، اما کتابها و کلمات و نوشتههامون، در ذهن و زندگی آیندگان بقا پیدا میکنند و با «بقای گونهی انسان» شکست «انسان به عنوان یک فرد» رو جبران میکنند.
بله، قشنگ توی عکس مشخصه محمدرضا در کودک درونش الان چه حال خوبی داره:)).
بیش باد این حال و احوال شما که ما رو هم سر ذوق میاره.
سلام.
دفعهی قبل که عکسی از خودتون منتشر کردید نزدکی گردهمایی بود و من جرات نکردم طبق معمول بیام بگم چقدر چاق هستید : D.
برای حضور در گردهمایی خیلی استرس داشتم، در کنار استرس از اینکه انقدر به عکساتون گیر داده بودم و قرار بود باهاتون چشم در چشم بشوم، خجالت میکشیدم، خیلی سخت بود برام، اما خب به هر نحوی بود دیدمتون، البته اگر هدیهاتون از یکسال و نیم پیش دستم نبود شاید جرات نمیکردم که نزدیک بیایم، قلبم انقدر تند میزد که صداش رو میشنیدم.
گاهی به شوخی میگفتم، آقای شعبانعلی به عمد با من عکسی میگیرند که من در اون عکس چاقتر از ایشون باشم و بگن دیدید بچه ها خودش از من چاقتر هستش. : )
عکس که میگذارید خیلی چیزها برای من یادآوری میشود، گاهی با خنده و گاهی با اشک. تو این عکستون من هم آرامش رو حس میکنم.
پینوشت: راستی، نکتهای از همایش، آقایون رو بیشتر تحویل میگرفتید، گاهی که دوستان رو بغل میکردید و میزدید رو شونههاشون، انقدر محکم میزدید من تو دلم میگفت، اوووه، شکست، مُرد. اینطوری در این تناقض مونده بودم که ایکاش من هم مرد بودم یا نه. ; )
لیلا، در همایش چهرهات، اخلاقت، رفتارت و حتی شعورت، بهتر، محترمانهتر، دوستداشتنیتر و بیشتر از چیزی بود که در موردت تصور میکردم.
البته بعضیهاش رو شوخی کردم.
(البته در مورد شعور شوخی نکردم).
جدا از دو سه تا شوخی بالا، خوشحال شدم که دیدمت و دیدم سرحال و باانرژی هستی. این برام مهمتر بود.
امیدوارم، همیشه شاد و سرحال باشی و بمونی.
محمدرضای عزیز.
چون خودتون در عنوان این پست نوشتید «خودم و چیزهای مهمتر» به خودم جرأت میدم تا اعتراف کنم که من از عکسهایی که شما مقابل کتابخونهتون میگیرید خیلی خوشم میاد.
همیشه هم از روی یه حس کنجکاوانه (بخونید: فضولی) نگاهی هم به عنوان کتابهایی که توی عکس هستن میکنم تا یه عنوان آشنا که شاید من هم قبلاً خونده باشم پیدا کنم.
این بار کتاب «ریاضیات زیبا» رو دیدم و خیلی خوشحال شدم. البته نمیدونم این کتاب انتخاب خودتون هست یا یک هدیه.
من این کتاب رو دوست داشتم. چون خوندنش باعث شد که بفهمم نظریهی بازیها تا چه اندازه در رشتههای مختلف کاربرد داره و میشه از زاویهی نگاه این نظریه، مسائل مختلفی رو بررسی کرد و به جوابهای خوبی رسید و پیشبینیهای قابل قبولی رو در مورد رفتارها انجام داد.
طاهره. کتاب ریاضیات زیبا رو خودم خریدم.
خیلی هم دوستش دارم. ترجمهاش هم به نظر من خیلی خوب بود.
به نظرم اگر کسی بخواد کتاب خوبِ روانِ ساده در مورد نظریه بازیها و مقدمهی کوتاهی در مورد نظریه شبکه ها بخونه، یکی از بهترین گزینههاست.
تام زیگفرید کلاً سبک نگارشِ دقیق / ساده / جذاب و متعهد به علم داره و خوشحالم که آقای مهدی صادقی مترجم هم این سبک رو رعایت کرده.
سلام محمدرضا
در مورد دسته بندی دومی که کردی غیر از حس خودت یه قدری هم توجه کن به حس مخاطب(یعنی ما)؛ با دیدنت من حس خیلی خوبی میگیرم(حدس میزنم دوستای دیگه هم که اینجا سر میزنن این حس رو داشته باشن)
خلاصه اینکه عکس از خودت بیشتر بزار معلم
بارها به خودم گفتم این شیشه ی جلوی کتابخونه ام رو بردارم.
وقتی کتابخونه شیشه داره انگار چیزی اونجا فقط دکور شده. البته فکر نمیکنم این چیزی باشه که از ققسه و شیشه به ما منتقل بشه، در واقع این نحوه استفاده ماست که رو فرم اون تاثیر میذاره.
اگر کسی واقعا با کتاب هاش زندگی کنه برای من عجیبه که قفسه کتاب هاش حصاری داشته باشه. درست مثل شما معلم جان.
پینوشت: گوش زدی بود به خودم صرفا
پوریا. کتابخونههای من قدیمیترین وسایلم هستن.
اولیها رو سال ۷۸ خریدم و به تدریج بهشون اضافه شد و هر بار سعی کردم رنگ و قیافهی جدیدها شبیه قبلیها باشه.
طبیعتاً چون کتابهام زیاده و خیلیها روی زمین و در انباری و در اتاقخواب و جاهای دیگه هستن، هر بار کتابخونهی جدیدی اضافه شده، به اندازهی کافی مشتری داشته و نتونستم کتابخونههای رو جایگزین قدیمی بکنم.
اکثر کتابخونههای من شیشه داشتن. یکیشون توی جابجایی از یه خونه به خونهی دیگه شکست. بین دو گزینهی «نصب یک شیشهی جدید» و «برداشتن n-1 شیشهی موجود» دیدم دومی «اقتصادیتره». و البته همونطور که تو میگی بعداً یاد گرفتم که کتابها اگر شیشه جلوشون نباشه، شانس خونده شدنشون بیشتره. اینه که دیگه کتابخونههای جدید رو بدون شیشه خریدم.
البته با توجه به اینکه عملاً داره کتابها دیجیتال میشه و خرید کتاب کاغذی من کمتر شده (الان به حدود ۸۰ تا ۱۰۰ عنوان در سال رسیده) فکر میکنم لازم نباشه کتابخونهی جدیدی بخرم و احتمالاً با فرستادن کتابها به انباری و اتاق خواب و جاهای دیگه، همیشه تعداد فعلی رو حفظ میکنم.
پی نوشت: برای دوستانی که الان حساب میکنن که «یعنی هر سه روز یه کتاب میخونی؟» باید بگم که اصلاً. متاسفانه مطالعهام خیلی کمتره. اما با بخشی از پساندازم نسخهی کاغذی کتابهایی که قبلاً خوندهام و دوستشون دارم رو حتماً میخرم و در کتابخونهام میذارم.
هم تقدیر از ناشره. هم احترام به نویسنده. هم فکر میکنم کتابهایی که توی اتاق ما هستند، روی نحوهی فکر کردن ما و پاسخی که برای سوالات مختلف به ذهنمون می رسه تاثیر میذارن.
البته منظورم مکانیزمهای متافیزیکی و امواج و ارتعاش و این توهمات نیست. بلکه منظورم اینه که وقتی داری فکر میکنی و چشمت به عنوان کتابها و نویسندهها میافته، بسته به تداعیهایی که اون اسمها و آدمها و کتابها برامون دارن، مغزمون برای شیوههای متفاوتی از فکر کردن، تحریک میشه (اصطلاح دقیقتر: Prime میشه).
سلام.
اکر قرار بود کتاب ها تیتر انتخاب کنند:
خودمون و شخص مهم تر از ما.
دزد خوشبختی که به خانه تو دستبرد بزنه، و با شانس اون تو چند روزی خونه نباشی، حتما دانشمند و فیلسوف از خونه ات بیرون میاد. البته اگر بتونه بفهمه چه گنجی گوشه کتابخونه ات داری!
😉
معلم خوبم سلام
نمیدونم چرا هرجور عکسی که از خودت منتشر میکنی رو دوست دارم، چه خسته و چه سرحال، چه خوشحال و چه کمتر خوشحال. اینجا یک خواهش داشتم و یک سوال.
خواهش میکنم برای دل ما هم که شده عکس هایی که از خودت برای ما منتشر میکنی از نوع hiRes باشه تا ما تصاویرِ با کیفیت مانند متن های دقیق و با کیفیتت داشته باشیم (خُب خودت مارو به کیفیت عادت دادی چیکار کنیم).
سوال: تو کتاب های مختلفی که تو عکس بود کتاب “قانون ۸۰/۲۰” از ریچارد کُچ هم بود (اگر درست دیده باشم). این کتابو مدت ها پیش خوندم و بنظرم کل مفهومی که میخواست منتقل کنه آنچنان نیازی به اون حجم از نوشته نداشت، می خواستم بدونم من اشتباه کردم و برم باز بخونمش یا نه درست فهمیده بودم؟ حالا اگر درست فهمیده بودم، چه دلیلی داشته که شما توی کتاب خونتون به اون جا دادین؟
محسن جان.
بعضی از دوستانم که انتشارات دارند یا مترجم و مولف هستند، لطف دارند و کتابهاشون رو به من هدیه میدن.
روی کتابهای فارسی که در کتابخونه میبینی – جز مواردی که خودم مشخصاً در موردشون مطلب مینویسم و مشخصه که خودم رفتم و خریدم – بیشتر این نوع قضاوت رو داشته باش.
کلاً در مورد اکثر کتابها، اگر چیزی بخونم و ببینم خوبه، محاله که از اون در اینجا یا متمم حرف نزنم. چون برام مهمه که اگر خوندن چیزی لذت / اثر داره، حتماً به دوستانم بگم.
پی نوشتِ کمی نامربوط: به نظرم در تمِ کتاب ۲۰/۸۰ (که کتابهای زیادی مشابهش هست) اگر قراره کتابی رو بخونیم کتاب Focus دنیل گلمن شاید انتخاب مناسبتری باشه. البته شاید بگی ربطی به هم ندارن. اما در ذهن من، اون میتونه جایگزین مناسبی برای این سبک کتابها باشه.
البته گلمن هم، حرف خیلی زیادی نداشته و به نظرم میتونست در حجم کمتری این حرفها رو بزنه (بر خلاف بعضی از کتابهای قبلیش). ترجمه هم شده.
شاهین کلانتری هم در موردش توضیحاتی ارائه کرده (لینک)
من فقط میخوام جمله آرام عزیز را دوباره تکرار کنم که چقدر خوب این عطش من رو (برای پاسخ دادن به لطفت که برای اولین بار پاسخ کامنت منو دادی) آرام کرد و حرف دل منو زد و اون این جمله بود: “محمدرضای عزیز، خیلی ممنون بابت وقتی که گذاشتی و با پاسخ به کامنتها حالمون رو خوب کردی.”
محمدرضا تو شاید خودت ندونی که چه انرژی و حس خوبی رو به ماها میدی برای این حال خوب ازت ممنونم.
من هر وقت این مدل از عکسهای شما رو می بینم فقط غبطه می خورم که یعنی می شه یه روز من هم یه خونه داشته باشم که تمام دور تا دورش کتابخانه باشه و من به راحتی همه کتابهام جلوی چشمم و در دسترس باشه؟ (چون الان دو ردیف و سه ردیف رو هم رو هم و کنار هم دارن زندگی می کنن : (
سلام، ممنون که ما رو هم در یک حس خیلی خوب شریک کردید.
به نظر من این عکستون بشدت حس رضایت و راحتی رو منتقل میکنه، در حد بی سابقه. من که یادم نمیاد عکسی با این میزان از شادی و آرامش ازتون دیده باشم. لااقل این یکی بین بقیه نمره الف داره.
وقتی هم تیتر رو دیدم با خودم گفتم میدونم که اون چیزهای مهمتر از نظر شما چی هستند، قطعا کتاب.
انشاءالله که همیشه سلامت و شاد و آسوده خاطر در تلاش باشید.
آرام. توی شش ماه اخیر، چند تصمیم گرفتم که همهشون من رو از استراتژی محوری زندگیم «حداقل تعامل با انسانها و خلوت کردن با خودم» دور کرد.
اینها باعث شده بود که کمی حسم به خودم و زندگی خوب نباشه.
نمیگم تصمیمهای نادرستی بود. چون به هر حال، تصمیم، انتخاب از بین تعدادی گزینه است و وقتی تصمیم میگیری، لابد اون گزینه، بهترین گزینهی روی میزت بوده.
اما گزینههایی که در این چند ماه، انتخاب کردم – در عین حال که به درست بودنشون ایمان داشتم و دارم – برای من بسیار سنگین بودند.
این روزها، حس بسیار بهتری دارم. دوباره در همون فضایی هستم که خودم دوست دارم.
این رو شاید تو بهتر از خیلیهای دیگه در بین دوستانم بفهمی.
چون روزهای سخت و سنگینی که از ۸ صبح تا ۹ شب، در تعامل با آدمها بودم رو به یاد داری و بعد از ساعت کار و بعد از کلاس عصرگاهی، بیرون کلاس ایستادنهای بعد از ساعت ۹ شب تا ۱۱ شب و جواب دادن به بچهها با لب خشک شده و مغز خسته رو از نزدیک، دیدی و بیتردید، به خاطر داری.
راستش من به گروه سوم عكسهايي كه يك جفت پاي بي صاحاب هم توش هست اضافه مي كنم!