در چند هفتهی اخیر حجم کارها و تراکم فعالیتهایم در حدی بود که فرصت نشد آنچنان که دوست داشتم و دارم، به روزنوشته بپردازم. چون نوشتن در اینجا تمرکز حواس و ذهن منسجم میخواهد و مثل شبکههای اجتماعی نیست که با به هم چسباندن چند کلمه به هم و ساختن یا بافتن چند جمله، چیزی حاصل شود.
با این حال، چون حداقل یک یا دو هفتهی دیگر هم در وضعیت فعلی خواهم بود و به سادگی نمیتوانم آنجور که باید و شاید بنشینم و به روزنوشتهها بپردازم، گفتم به بهانهی بهروز کردن اینجا از رضا بابایی یاد کنم.
ما رضا بابایی را امسال از دست دادیم؛ به علت سرطانی که حدود یک سال مهمان تن او بود. و چه تلخ که در دوران کرونا آنقدر به «مرگها» و «از دست دادنها» خو گرفتهایم که میل و رغبت سوگواری هم از میانمان رخت بربسته است و ایستگاه به ایستگاه، خبرهای بد را میشنویم و از کنارشان عبور میکنیم.
رضا بابایی را معمولاً با عنوان «نواندیش دینی» معرفی میکنند. اگر چه به نظرم تعبیر و تفسیر عبارت «نواندیش دینی» چندان ساده نیست، اما لااقل آن را راحتتر از «روشنفکر دینی» میتوان درک کردن و پذیرفت.
برای آشنایی با زندگی او کافی است سری به صفحه رضا بابایی در ویکیپدیا بزنید. آرام بود و متین و افتاده. و اهل دنیای واژهها. ادبیات را دوست داشت و ویراستاری را به خوبی میشناخت و حتی بسیاری از کسانی که او را به کتابها و جستارهای تحلیلیاش نمیشناسند، «بهتر بنویسیم» را خواندهاند و از دغدغههای نگارشیاش اطلاع دارند.
سال گذشته نکوداشت برای بابایی با نام «فرزند قلم» برگزار شد که گزارشهایش خواندنی است. از صحبتهای بابایی در آن برنامه، یک جمله بیش از همه در ذهن من حک شده و آن این است که خوانندگی را بهتر از نویسندگی میدانست (+):
«خوانندگی خیلی بهتر از نویسندگی است. لذت بخشی و حتی تاثیرش بیشتر است. بخوانیم و بخوانیم. لذت، صفا، بودگی در خواندن است و نه در نوشتن. من عازمم و حسرتی ندارم جز کتابهایی که نخواندم. نویسندگی هوس است، اما خواندن چیز دیگری است.»
به بیان دیگر معتقد بود که در قلمرو کلمات، مصرف میتواند بر تولید ارجح باشد و این برای ما در دورهای که همه از «نوشتن» و «تولید محتوا» حرف میزنند و طی سالهای اخیر به واسطهی شبکههای اجتماعی، از سمت دیگرِ بام افتادهایم، توصیهای قابل تأمل و تلنگری شایستهی توجه است (چند سال قبل، روند دیگری حاکم بود و مصرفکنندگان، لااقل در دنیای دیجیتال بیشتر از تولیدکنندگان بودند. همان زمانی که من قطار محتوا را نوشتم و بر اهمیت تولید محتوا تأکید میکردم و میگفتم در نوشتن، کمیت را بر کیفیت ترجیح دهید تا کیفیت به تدریج پدیدار شود. توصیههایی که امروز و در فضای جدید، به شکلی محتاطانهتر و ملاحظهکارانهتر مطرح میکنم).
یادگار از رضا بابایی کم نیست. اما من برایتان چند دقیقه از گفتگویش را در صدا و سیمای جمهوری اسلامی در باب «ساختن تمدن اسلامی» آوردهام. اصل گفتگو – که بیشتر از جنس مناظره است – در آپارات وجود دارد و به گمانم به دیدنش میارزد.
او در بخشی از گفتگو تأکید میکند که «تمدنسازی» تعبیری نادرست است و «تمدنها را نمیسازند، بلکه تمدنها ساخته میشوند.»
اگر من بخواهم با ادبیاتی که شما بهتر میشناسید بگویم، تمدنها پدیدار (Emerge) میشوند. نمیشود بودجهای در نظر گرفت و عدهای را فرستاد که: «بروید و تمدن بسازید» و «جوری بسازید که بقیهی تمدنها چشمشان در بیاید و خجالت بکشند.»
اما مستقل از کل صحبتی که بیش از یک ساعت به درازا میکشد، در چند دقیقهی کلیدی از گفتگو نکتهای وجود دارد که حس کردم مناسب است به شکل جداگانه و مستقل در اینجا بیاورم:
در این گفتگو بابایی تعبیر زیبایی را از کنفوسیوس نقل میکند: «اولین ظلم و بدترین ظلمی که انجام شد، ظلم به کلمات بود.»
واقعیت این است که برای سیاستمداران، کلمات چیزی فراتر از «پله» نیستند. پلههایی که بر آنها پا میگذارند تا از نردبان قدرت بالا روند و سپس، زمانی که در اوج قدرت بودند، دستور میدهند که واژهها معناهای تازه را بپذیرند. از قلعهی حیوانات جورج اورول تا همین امروز، بسیار دیدهایم که سیاستمداران گفتهاند: آن کلمهای که آنجور معنا میشد، اینجور معنا میدهد و شما آن را اشتباه فهمیدهاید.
بنابراین، به رغم تلاش و زحمت آقای بابایی، به گمانم این انتظار از «قدرت مستقر» که به واژهها احترام بگذارد، انتظاری دور از واقعیت است.
با این حال، حرف بابایی در حوزههای دیگر هم کاربرد دارد. ما در مدیریت، کسب و کار، مشاوره، برنامهریزی، هدفگذاری، کار گروهی، تعریف و تببین محصول، خلق ارزش و بسیاری از حوزههای دیگر، گرفتار قلب واژهها هستیم. واژه را میگیرند و معنایی دیگر در آن میریزند و به ما تحویل میدهند.
دوستی را دیدم که فعالیت خود را در حوزهی مشاورهی مدیریت، به عنوان یک «اکوسیستم جدید» یا یک «پارادایم تازه» توصیف میکرد.
دوست دیگری را – که اتفاقاً نزدیک و همفکر هم هست – دیدم که برای توصیف دانشکده مدیریت هاروارد از اصطلاح «اندیشکده» استفاده کرد. حال آنکه «دانشکده» با «اندیشکده» تفاوت اساسی دارد و نمیتوانیم برای افزودن اعتبار مقالهای که در یک دانشکده منتشر شده، آن دانشکده را اندیشکده بنامیم.
دیگرانی را هم دیدهام که واژههای دیگر را به نابودی کشیدهاند. مثلاً نوآمی کلاین و حسن عباسی که «دکترین» را برای توصیف داستانپردازیهای خود خرج کردهاند و صدها مثال دیگر از این دست.
بسیاری از ما (من و خوانندگان این متن) در حوزههای مختلف مرتبط با علوم انسانی و مدیریت و کسب و کار فعال هستیم و اگر به سیاستمداران به خاطر واژهبازیهایشان اعتراض داریم، لااقل بر ماست که خودمان به واژهها ظلم نکنیم و حرمتشان را نگه داریم. این کار را به بهترین شکل در قالب مفهوم پردازی یا Conceptualization میتوان انجام داد. یعنی به شکلی دقیق و شفاف، مشخص کنیم که منظورمان از واژهها چیست و آنها را با چه هدفی به کار میبریم.
میدانم که خودم هم از این خطا دور نبودهام و به گمانم در این حوزه نمیتوان «معصوم» بود. اما میتوانیم بکوشیم خطاهایمان را کاهش دهیم و از تبعات منفی بیدقتی در بهکارگیری واژهها بکاهیم.
سلام معلم عزیز
من آقای بابایی رو نمی شناختم ولی مدتی بعد از اینکه این پست شما رو خوندم کمی درباره ایشون جستجو کردم. در سایت نورمگز هم اسم ایشون رو جستجو کردم و تعدادی از مقالات و نوشته هاشون رو دانلود و مطالعه کردم.
چند تا از نوشته هاشون رو درباره نویسندگی خوندم که خیلی برام مفید و جذاب بود و دوستشون داشتم. خدا رحمتشون کنه. ای کاش زودتر این افراد و بشناسیم و با آثار و نوشته هاشون آشنا بشیم و بهره ببریم.
من مطالعه آثار و کتاب های دکتر شفیعی کدکنی رو هم با خوندن مطالب اینجا و ارجاعات شما شروع کردم. با مطالعه آثار مکتوب و کتاب های چنین افرادی فرهیختگی و وسعت نظر و دانایی شون برای ما مشخص میشه و به نسبت ارتباطی که بتونیم با آثارشون برقرار کنیم، بهره هم می بریم.
ممنون که ما رو با فرهیختگان آشنا می کنید.
برای شما آرزوی سلامتی دارم.
ایام به کامتان باد معلم عزیز.
مصطفی جان.
من یک تقسیمبندی ذهنی دارم که مبنای استدلالی هم نداره. اما خودم وقتی میخوام آدمها رو در ذهن خودم ارزیابی و طبقهبندی کنم به این تقسیمبندی تکیه میکنم (به هر حال ما در مسیر مطالعه و یادگیری و پیگیری از این ارزیابیها و قضاوتها ناگزیریم).
فرض من اینه که همهی انسانهایی که ما میشناسیم و میخونیمشون و دنبالشون میکنیم «خطا» دارند. یعنی اگر نداشته باشند، حق ندارند ادعا کنند از گونهی «انسان» هستند.
اما خطاها رو در ذهن خودم به دو دسته تقسیم میکنم: Lapse of judgement و Lapse of Morality.
منظورم از Lapse of morality یا لغزش در اخلاق اینه که فرد میدونه چه درسته و چی اشتباهه و میدونه قضاوتی که انجام میده و حرفی که میزنه غلطه، اما بر خلاف اصول اخلاقی این حرف رو میزنه یا اون کار رو انجام میده. مصداقش رو میتونی در بین تحلیلگران و نویسندگان، در کسانی پیدا کنی که خدمتگزار سیاستمداران میشن و «قلم به مزد».
به خاطر قلمشون، توییتشون، مصاحبهشون و اظهارنظرشون پول میگیرن یا منافعشون تأمین میشه و خودشون هم میدونن دارن از قوانین اخلاق تخطی میکنن (به عنوان نمونه از خردهپاهایی مثل بهروز افخمی به ذهنم میرسه تا مهرههای درشتتر).
اما بعضیها (و در واقع خیلیها) دچار Lapse of judgement یا لغزش در قضاوت میشن. یعنی اصول اخلاقی رو میدونن و قبول دارن، اما ممکنه در لحظاتی در تشخیص مصداقها و تحلیل نمونهها خطا کنند و قضاوت نادرستی داشته باشن. اما قصدشون این نیست.
معیار واقعی و دقیق برای طبقهبندی آدمها ندارم و طبیعتاً چون خود من هم دچار خطاهای ذهنی متنوع هستم، هرگز نمیتونم به شکل قابلاتکایی این تقسیمبندی رو انجام بدم. اما همونطور که گفتم ناگزیرم از این تقسیمبندی. چون باید تصمیم بگیرم که چه کسانی رو دنبال کنم و چه کسانی رو رها کنم.
من کسانی مثل آقای بابایی رو در دستهی دوم قرار میدم. کسانی که شاید در مقاطع مختلف زندگیشون اشتباه کرده باشن، شاید همهی تحلیلهاشون درست نباشه، شاید بعضی از دغدغههاشون رو نپسندم، اما فکر میکنم دغدغهی اخلاق داشتهاند و Lapse of Morality رو کمتر میشه در اونها سراغ گرفت.
این تقسیمبندی یک مزیت دیگه هم داره و باعث میشه که در ذهن خودم با آدمهایی که نمیپسندم کمی مهربونتر بشم. مثلاً هر وقت از دست سروش یا شریعتی حرص میخورم میگم: محمدرضا اینها – اگر هم فرض تو رو بپذیریم که خطاهایی داشتهاند و دارند یا چیزهایی رو نفهمیدند و نمیفهمند – حداکثر از جنس Lapse of Judgement هست و نه Lapse of Morality.
پینوشت اول: میدونم حرفهایتر بود که مصداقها رو نمیگفتم، چون میتونه حواس رو از اصل بحث پرت کنه، اما حیفم اومد که اسم نبرم.
پینوشت دوم: آرزوی من اینه که توی ذهن دوستانم و کسانی که حرفهام رو میخونن یا میشنون، در نهایت در همون دستهی Lapse of Judgement طبقهبندی بشم. یعنی اگر جاهایی تحلیلها یا قضاوتها و پیشنهادهام غلط بود یا کارآمد نبود، بگن «دوست داشت حرف درستی بزنه، اما نفهمید و اشتباه کرد» نه اینکه بگن «میدونست داره بر خلاف قواعد و اصول اخلاقی، پیشنهاد میکنه و تحلیل میکنه و نظر میده.»
محمدرضا عزيز،
سلام
فرصت نشد تا كل فيلم را نگاه كنم اما با ديدن همين چند دقيقه سوالي كه هميشه در ذهنم بوده را مطرح می کنم.
استادي در كلاس تدبر در قرآن كه نه روحاني است و نه تند رو، مي گفت اين حكومت مثل نوجواني ١٥-١٦ ساله است كه در برابر حكومت هاي ديگر كه تازه متولد شده اند، به اندازه ١٦ سال جلوتر است.
هرچقدر بقيه افراد كلاس مي گفتند كه ما الان در مشكلاتي دست و پنجه نرم مي كنيم كه در قد و قواره این نوجوان نیست، مي گفت چرا نكته مثبت داشته هايتان را نمي بينيد؟
خواست جور ديگر مسئله را مطرح كند. گفت ما پرانتزي هستيم كه پشت پرانتز يك مثبت بزرگ وجود دارد. گفتيم پس منفي هاي داخل پرانتز چه؟ گفت قبول دارم، حق با شماست اما شما چرا مثبت بزرگ و قوی پشت پرانتز را نديده مي گيريد؟
نمي دانم اصلا سوال من کجای این بدیهیات است؟ اما حس ميكنم درباره مثبت پشت پرانتز درست مي گويد ولی در اين حال مطمئنم كه آنقدر داخل پرانتز منفي در منفي شده است كه حالا حالا ها مانده تا گوساله ما گاو شود.
آیا باید صبر کنیم تا منفی ها خودشان را مثبت کنند و یا به مثبت پشت پرانتز ایمان بیاوریم؟
با همه ی آرامش و ادبی که در نوشتن داشت، عمیقترین تاثیر را بر روی مخاطبش داشت. البته مخاطبی که میخواهد چیزی از او یاد بگیرد نه اینکه ماموریت ِ نپذیرفتن دارد.
اینو جایی نگفته بودم؛ اینجا میگم چون حسرتش همیشه در دلم میمونه. گاه به گاه پیامی ارسال میکردم و پاسخی میگرفتم، روزهایی که بیمارستان بود گفتم بزودی میایم و میبینمت، گفت که خوشحالم میکنی. رفتم قم اما انقدر گرفتار بودم که فراموش کردم و بعدش هم فرصتی دست نداد. خبر مرگش مثل پتک در سرم خورد و حسرتش بر دلم ثبت شد.
پس از مرگشان، نشستم چند سال از نوشتههایش را به صورت PDF آماده کردم (حدود یک سوم همهی نوشتههایش را) اما دیدم خانوادهاش نوشتهاند که قرار است کتاب شود، منم پرهیز کردم از منتشر کردنش. چشمانتظار چاپ کتابی از نوشتههایش هستم.
سلام.
بعضی ها از این ظلم به کلمات برای اهداف شخصی استفاده می کنند. اهدافی نظیر افزایش اعتبار خودشان.
یک نفرشان که می شناسمش این گونه است که به آدمها عناوین قلمبه سلمبه می چسباند با این هدف که اولاً بگوید، من چنین دوستانی دارم (دوستان نزدیک من تصویری از آن چیزی هستند که من هستم.) ثانیاً، منتظر روزی است که آنها هم از در تلافی در بیایند و این القاب را خرج وجود او کنند.
مثلا می خواهد بنویسد امروز با فلان کسان دور هم جمع بودیم، می نویسد: امروز توفیق آن را داشتم که در محضر دوستان دانشمندم فلانی ها، کسب فیض کنم.
اطلاق القابی نظیر دانشمند، فرهیخته، اندیشمند، فرزانه و مانند اینها از طرف او، برای من که سالها است او را می شناسم، کم خرج ترین کار است ولی او با این کار به دنبال بیشترین عایدی است.
چه خیال عبثی!
بعد اینکه، نابود کردن و منفور ساختن کلمات ارزشمند در لقلقه ی زبانی آدمها، بسته به اینکه آن آدم چقدر آن واژه را مفت خرج کرده باشند، ظلم بزرگی است به کلمات.
مثلا از زمان یک رییس جمهور به بعد، استفاده از واژه ی «کارشناسی شده» برای خود من خیلی عذاب آور شده و عموماً جایگزینی هم برایش ندارم. کلماتی مثل جهادی و فی سبیل الله و … هم ایضاً.
ممنونم.
علیرضا جان.
در مورد بخش دوم حرفت، من هم خیلی جاها از اینکه «مفاهیم نامربوط را بارِ کلمات میکنند» حرص میخورم. خواستم مثال بزنم. دیدم بهترین مثالها رو تو زدی.
اما دربارهی بخش اول، «مصرف گشادهدستانه و سخاوتمندانهی کلمات» واقعاً آزاردهنده است.
بخشی از این «خرج کردنها» همونطور که اشاره کردی به عناوین برمیگرده. از استاد و دانشمند تا فرهیخته و فرزانه.
بخش دیگری هم به واژههای اختصاصی و تخصصی برمیگرده.
مثلاً یک نفر میخواد دو تا نکتهی ساده دربارهی کسب و کار بگه، میگه میخوام نکات «تحولآفرین» بگم. یکی دیگه میخواد چهار تا مطلب غلط و ناقص رو از چند تا سایت خارجی ترجمه کنه و به شکل زشت و آزاردهنده در سایتش یا شبکههای اجتماعی منتشر کنه، اسمش رو میذاره آکادمیِ …
یک کمیته تشکیل میشه که فقط هدفش اینه که چهار تا مقام مسئول که با هم قهر هستن، وادار شن همدیگرو ببینن، اسمش رو میذارن «کمیتهی راهبردی.»
اتاق بازرگانی (در عین اینکه منکر دستاوردها و زحماتشون نیستم) میشه «پارلمان بخش خصوصی» (در کشوری که اساساً برای کل ملت هم یک نهاد واقعی در نقش پارلمان وجود نداره).
بذار یه خاطره هم بگم.
یادمه چند سال پیش به دعوت یکی از دوستانم که یکی از بزرگترین مجموعههای آموزشی خصوصی در کشور رو داره، در یک همایش شرکت کردم به اسم «آیندهی آموزش در ایران» یا چیزی شبیه این.
اسپانسر اون برنامه یکی از سازمانهای فعال در حوزهی پتروشیمی بود و طبیعتاً اولین سخنرانی توسط مدیرعامل اون شرکت انجام شد.
مدیرعامل اومد گفت که ایدهی جدیدی در آموزش داشته و اون اینه که حضور و غیاب در کلاسهای آموزش ضمن خدمتِ اون سازمان، هم در ابتدا انجام بشه و هم در انتها (تا کارمندهایی که دیر میرسن یا زود میرن غیبت بخورن).
و در ادامه گفت: «خوشحالم که بنیانگذار یک تحول جدی در پارادایم آموزش سازمانی در ایران» شدم.
نوبت سخنرانی من دقیقاً بعد از ایشون بود، اونقدر از به کار بردن واژهی «پارادایم» حرص خورده بودم که سخنرانی خودم رو کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم به جاش دربارهی اهمیت احترام به کلمات حرف بزنم. توضیح دادم که اگر توماس کوهن بفهمه که شما با دو بار حضور و غیاب، ادعای تغییر پارادایم دارین، قطعاً تن اون توی قبر میلرزه و میگه بنده غلط کردم که اصلاً واژهی پارادایم رو تعریف کردم و رواج دادم.
خلاصه داشتم نق میزدم که بعد از ۱۰ دقیقه حرف زدن (در حالی که قرار بود نیم ساعت حرف بزنم) تأکید کردن وقتم تموم شده و سخنرانی من به پایان رسید (یا در واقع قطع شد). البته مدیر اون شرکت پتروشیمی هم قهر کرد و سالن رو ترک کرد و میشه گفت همه چیز به هم ریخت (نمیدونم اگر الان با این سن و تجربهی فعلی در همون شرایط قرار بگیرم چهکار میکنم. بهش فکر نکردهام).
خلاصه اینکه رابطهی من و او دوست برگزارکنندهی همایش (که گفتم اون مجموعه موسسات آموزشی رو داره) به قول سیاستمدارها الان از سطح «سفیر» به «کاردار» و حتی «دفتر حافظ منافع» کاهش پیدا کرده.
من پیامها رو به یکی از مدیرانش میدم تا به دستش برسونه و اون هم پیامهاش رو به یکی از دوستانم میگه تا به من برسونه. 😉
سلام.
اینی که الان می نویسم به بحث اصلی ارتباط نداره؛ به دنبال نوشتنت از ارتباط با اون دوستی که به نظرم می شناسمش می خوام بنویسم. ببخش.
نکته اینجاست که وقتی مسیر پیشرفت که نه، مسیر پیشبردت رو به عده ای گره نزده باشی، راحت می تونی حرفت رو بزنی و بذاری اگه می خوان قهر کنن. ولی اون دوستِ – احتمالا- مشترک مون، برای پیشبرد بخشی از برنامه ها دست کم تو اون زمان، به امثال اون آدم نیازمند بوده. او به نوعی مجبور بوده یا فکر می کرده مجبوره در مقابل فرد مورد نظر کوتاه بیاد.
دوستی دارم اهل این جور بذل و بخشش ها.یه روز، به شیوه ای از آموزش ایراد گرفتم که او اتفاقا تو همون شیوه درس می خونه، اون قدر تکه انداخت و طعنه زد که یه روز تصمیم گرفتم صداش کنم و بهش بگم که موضوع نه تو بودی، نه هیچ آدم خاص دیگه ای؛ موضوع سبک اشتباه آموزشه.
البته هنوز هم دلچرکینه. بماند.
دنبال بهونه بودم بیشتر باهات صحبت کنم.
سلام به همگی
بنظرم دگر اندیش اصطلاح خوبیه
سلام آقای شعبانعلی. این موضوع بسیار مهم و حیاتیه و به نظر من “سواد” هر شخص رو با دقیق حرف زدن و دقیق نوشتنش میشه تشخیص داد یعنی استفاده دقیق از واژگانی که به کار میبره.
از کنفسیوس میپرسن بعد از اینکه به حکمرانی رسیدی چیکار میخواهی بکنی میگه همه واژگان رو بنویسم و دوباره باز تعریف کنم تا بفهمم که چه میگویم و چه میشنوم.
صحبت آقای بابایی هم خیلی ارزشمند و درخور بحث بود اگر چه به قول شما کلمات برای سیاستمدارها چیزی بیش از پله نیستند.
من همیشه سعی میکنم با مشتریانم و با خانواده ام و همسرم و دوستانم دقیق صحبت کنم و هر گاه کلمه ای به اشتباه شنیدم واکنش نشان بدم و یادآوری کنم که این کلمه دقیقا به چه معناست و چرا نباید استفاده بشه اگر چه شاید آنها را ناراحت کنم و برچسپ وسواس بودن یا غیره به من زده بشه ولی ارزشش رو داره شاید این وظیفه ی همه ی ما باشه. همچنین ضعف سواد خودم رو با مطالعه سعی میکنم جبران کنم و با یادگرفتن کلمات مختلف در فضای ذهنی نویسنده به وزن هر کلمه پی ببرم. از شما سپاسگذارم برای انتشار این مطلب بسیار بسیار مهم و حیاتی
اولین بار است که سری به وبلاگ رضا بابایی میزنم. سرچی کردم و نگاهی به آخرین پست ایشان.
از اشتباه بزرگ گفته بود.
نمیخواهم به علتیابی این اشتباه بپردازم. توضیحش در باب این اشتباه کافی بود. اما نمیدانم چه شد که ذهنم رفت و تاریخ را از سال ۵۷ به اینطرف مرور کرد. این قسمت پستش را میگویم:
«اشتباه بزرگ ما این بود که خطاها و جفاهای ریز را ندیدیم؛ چون دل به آرمانی بزرگ و آسمانوش داده بودیم. غافل از آنکه خطا هر قدر هم که ریز و کوچک باشد، سکوت و بیعملی در برابر آن، خطایی بزرگ است. آن سکوتها و چشمبستنها و مصلحتپرستیها عادت شد و پس از آن دیگر چشم ما هیچ خطایی را ندید؛ هیچ. اکنون چنان هاضمهای یافتهایم که هر ظلمی را در معدۀ توجیه هضم میکنیم و از راه رودههای مصلحت، دفع. آنچه مصلحتسنجیهای مزورانه با ما کرد، هیچ باطلی نکرد.»
نمیدانم. شاید حرف زدن از نادانیهایی که رخ داده و به اینجا رسیدهایم، نوعی تخلیه هیجانی باشد در کامنتی که روانه میکنم. اما در یک لحظه، دوست داشتم بیپرده و تمامقد، همهی «غلط کردنهایمان» را نوعی «خریۤت» توصیف کنم؛ بعدش فهمیدم که همین اصطلاح، توهینی ناجوانمردانهست به شعور این حیوان باشعور؛ یعنی خر.
من رضا بابایی رو فقط با کتاب بهتر بنویسیم می شناختم و شناخت دیگه ای ازش نداشتم تا قبل از این پست.
بعد فیلمی که لینکش رو گذاشتی توی آپارات نگاه کردم و چند ساعتی توی اینترنت در موردش جستجو کردم و مصاحبه هاش رو خوندم. واقعا چقدر حیف که همچین افرادی رو باید بعد از مرگشون بشناسم.
واقعا دستت درد نکنه که همچین افرادی رو به همون معرفی میکنی.
خیلی برام جالب بود که از سال ۸۳ توی وبلاگش به اسم سفینه به صورت مرتب نوشته و آخرین نوشته اش هم مربوط به ۲۵ شهریور ۹۸ است. و پست قبل از اون که احتمالا اون موقع از بیماریش مطلع بوده خیلی برام جالب و آموزنده بود.
اگر عمری باشد
اگر عمری باشد، پس از این هیچ فضیلتی را همپایۀ مهربانی با آدمیزادگان نمیشمارم.
اگر عمری باشد، کمتر میگویم و مینویسم و بیشتر میشنوم و میخوانم.
اگر عمری باشد، پس از این خویش را بدهکار هستی و هستان میشمارم نه طلبکار.
اگر عمری باشد، پس از این در هیچ انتخاباتی شرکت نمیکنم که به تیغ نظارت استصوابی اخته شده است.
اگر عمری باشد، دیگر به هیچ سیاستمداری وکالت بلاعزل نمیدهم.
اگر عمری باشد، دیگر هیچ عدالت کوچکی را در هوس رسیدن به عدالت بزرگتر قربانی نمیکنم.
اگر عمری باشد، دیگر با دو گروه بحث و گفتوگو نمیکنم: آنان که از عقیدۀ خویش منفعت میبرند و آنان که از اندیشۀ خویش، پیشه ساختهاند.
اگر عمری باشد، عدالت را فدای عقیده، و آرزو را فدای مصلحت، و عمر را در پای خوردنیها و پوشیدنیها قربان نمیکنم.
اگر عمری باشد، چندان در خطا و کوتاهیهای دیگران نمینگرم که روسیاهی خود را نبینم.
اگر عمری باشد، از دینها تنها مذهب انصاف را برمیگزینم و از فلسفهها آن را که سربههوا نیست و چشم به راههای زمینی دوخته است.
اگر عمری باشد، هیچ ظلمی را سختتر از تحقیر دیگران نمیشمارم.
اگر عمری باشد، در پی هیچ عقیده و ایمانی نمیدوم. در خانه مینشینم تا ایمانی که سزاوار من است به سراغم آید.
اگر عمری باشد، هر درختی را که دیدم در آغوش میگیرم، هر گلی را میبویم، هر کوهی را بازیگاه میبینم و تنها یک تردید را به دل راه میدهم: طلوع خورشید زیباتر است یا غروب آن؟
اگر عمری باشد، سیاستمداران را از دو حال بیرون نمیدانم: آنان که دروغ را به راست میآرایند و آنان که راست را به دروغ میآلایند.
اگر عمری باشد، همچنان برای آزادی و آبادی کشورم میکوشم.
اگر عمری باشد، رازگشایی از معمای هستی را به کودکان کهنسال میسپارم.
اگر عمری باشد، از هر عقیدهای میگریزم، چونان گنجشک از چنگال عقاب.
اگر عمری باشد، در جنگلهای بیشتری گم میشوم؛ از کوههای بیشتری بالا میروم؛ ساعتهای بیشتری به امواج دریا خیره میشوم؛ دانههای بیشتری در زمین میکارم و زبالههای بیشتری از روی زمین برمیدارم.
اگر عمری باشد، کمتر غم نان میخورم و بیشتر غم جان میپرورم.
اگر عمری باشد، دیگر هیچ گنجی را باور نمیکنم جز گنج گهربار کوشش و زحمت.
اگر عمری باشد، برای خشنودی، منتظر اتفاقات خوشایند نمینشینم.
اگر عمری باشد، خدایی را میپرستم که جز محراب حیرت، در شاُن او نیست.
اگر عمری باشد، قدر دوستان و عزیزانم را بیشتر میدانم.
سلام محمدرضا
ممنون بابت به اشتراک گذاری این مطلب
همیشه تو ذهنم فکر میکنم چقدر تعداد آدمهایی که پای باورهاشون هستند و باورهاشون رو به خاطر منافع شخصی فدا نمیکنند کمه.
ظاهرا داریم این آدمها رو یکی یکی از دست میدیم.
سلام
من همیشه به این موضوع که فکر میکنم؛ پیش خودم از عنوان استثمار واژه ها استفاده میکنم.
سلام محمدرضا عزیز
راستش بعد از اینکه کل ویدیویی که تو آپارات گذاشته بود را دیدم، یاد یکی از مقاله های دکتر سریع القلم افتادم.
میگفت اینکه ما سالیانی، تقریبا ۱۰۰ سال بعد از تمدن مدرن، دور در جا میزنیم، به این خاطر هست که مفهوم یکسانی از کلمات نداریم. به این دلیل که elite ها یا منتخبین گروه های مختلف جامعه، کتاب های متفاوتی را میخونند؛ به علاوه کتاب مشترکی از مفاهیم مشترک گروه های مختلف وجود ندارد که در مدارس ما تدریس شود. اینجاست که پایه و اساس جامعه بهم میریزد و در نهایت نتیجه این میشود که گفت وگوها بیشتر شبیه مکالمه یک طرفه یا مونولوگ هست.
این ویدیو را که دیدم بیشتر با گوشت و پوستم این جمله را حس کردم. انگار که هرکدوم از ما سالادی از کلمات داریم که برای هرکدوممون شکل و طعم گرجه و خیار و کاهو فرق داره؛ به خاطر همین طعم سالاد مدنظرمون متفاوت میشود. این جاست که سالادی که به اجبار جلوی عده ای از ما میگذارند؛ اینطور به نظر بدمزه و نچسب و نخواستنی هست.
دوم اینکه میخواستم تشکری به بهانه این کامنت و نوشته ای که گذاشتی بنویسم.
موقع هایی که به علت مشغله از آپدیت این وبلاگ فاصله میگیری، منم به بهانه اینکه فرصتی نکردم از ابتدای این روز نوشته همراه این وبلاگ باشم، نوشته های قدیمی را مرور میکنم. و خیلی از این اوقات بعد از اینکه بارها نوشته هایی که از حنس تحلیل و انالیز زندگی اجتماعیمون در این وبلاگ خوندم، بازهم به نکته ای چشمم تازگی دارد. انگار که یک مقاله ای را میخونی و بعد از بارچندم بازهم نکته ای را جاگذاشتی و بخاطر اینکه تجربت بیشتر شده، بیشتر به درک جدید از این نوشته میرسی. ( از بابت این نوشته خاص به صورت ویژه ازت ممنونم)
{ و یک اشاره ای هم از تجربه دوباره خونی این نوشته ها در پایان پایان کامنتم به اشتراک بگذارم.. =)) بعضی نوشته هایی که میخونم اکثرا به نظرم رسیده که چقدر حیف ادامه داده نشده، این موقع ها دلم میخواد زیر همون نوشته در مورد ادامش بپرسم ولی چون میدونم که نوشته های قبلی دیگر نظرت را جلب نمیکند از این کار صرف نظر کردم و به این اشاره کوچک اکتفا میکنم.)
خواستم بگم این نوشته و کامنت را بیشتر از جنس درد و دل و روده درازی شبانه ببینی؛ وگرنه خود شما بهتر مسلط و آگاهی که روزنوشته ها را چطور بنویسی و ادامه بدهی.
پانیذ جان.
من بخشی از مشکل رو در ایدئولوژیک بودن جامعهمون میبینم (البته قطعاً ریشههای متعدد داره). اینکه الیت جامعه و عامهی مردم، برداشت متفاوتی از یک کلمه دارن، به نظرم قابل درک و حتی قابل انتظاره.
توی جوامع توسعهیافته و بهترین دموکراسیهای دنیا هم بریم، واژههایی مثل «دموکراسی» یا «حقوق بشر» یا «آزادی» توسط طبقات مختلف مردم، به شکلهای متفاوتی درک میشن. «آزادی» برای یک کارگر که در قید و بندهای زندگی روزمره است و نیازهای اولیهاش ممکنه توسط کارفرما تأمین نشه یک معنا داره. و طبیعتاً برای کسی مثل ژان پل سارتر هم معنای متفاوتی داره. به همین علت معتقده که استرس آزادی از استرس و فشار اسارت بیشتره. به خاطر اینکه انسانها رو وادار به انتخاب میکنه. و باز طبیعیه که کارل پوپر یا برتراند راسل همین کلمه رو به شکل متفاوتی به کار میبرن.
ولی ما دچار یک مشکل بنیادیتر هستیم.
اونم اینه که عدهای که در قدرت هستن، واژهها رو به شکلی تعریف میکنن که همزمان از آدم عادی تا الیت جامعه باهاش مشکل پیدا میکنن. همین چند روز پیش توی اتوبان ارتش تهران یه بیلبورد دیدم که روش نوشته بود: «۹ دی روز جشن آزادیخواهان ایران.»
ما اینجا دیگه با درک متفاوت از کلمات روبهرو نیستیم. بلکه با یک شوخی وقیح طرف هستیم. دغدغهی ۹ دی، حتی از طرف کسانی که به خیابانها آورده شدند و شعار دادند، آزادی نبود (شاید اقتدار بود یا هر واژهی دیگه. اما آزادی نبود).
بهترین توصیف از این وضعیت رو جورج اورول در ۱۹۸۴ ارائه میده. وقتی که روی وزارتخانههای مختلف دقیقاً نامهایی برعکس نام واقعیشون گذاشته میشه (مثلاً وزارت حقیقت مشغول نشر اخبار و اطلاعات تحریفشده دربارهی تاریخه).
به خاطر همینه که من گاهی که میبینم دوستانم از «رواداری» و «گفتگو» صحبت میکنن، خندهام میگیره. حس میکنم اینها یه سری مفاهیم غربی رو شنیدهان و بدون اینکه بتونن با کانتکست و شرایط محیطی کشور تطبیقش بدن، ترجمه و تبلیغش میکنن. در حالی که وضعیت ما با این جملهی کلیشه که «بخشی از حقیقت در اختیار دیگری است» تفاوت ماهوی داره (در این باره اگر بشه دوست دارم یک بار جداگانه بنویسم).
بگذریم.
من در طول این سالها مطالب زیادی نوشتهام که بسیاری از اونها نصفهکاره باقی موندهان. روزنوشته بخش کوچکی از این نوشتهها و مطالب رو تشکیل میده.
خیلی علاقه دارم که در یک فرصت مناسب، همهی نوشتههام رو گردآوری کنم. مرتب کنم. اونهایی رو که الان نمیپسندم کنار بذارم. اونهایی رو که ویرایش میخواد ادیت کنم و در نهایت در یک شکل منسجم به شکل کتاب دیجیتال یا حتی کاغذی منتشرشون کنم.
خودم توی ذهنم یه تاریخی رو در آیندهی نهچندان دور مشخص کردهام که اگر تا اون موقع زنده بودم، بسیاری از فعالیتهای دیگرم رو تعطیل یا تعلیق کنم و بنشینم این کار رو انجام بدم.
چنین پروژهای به نظر خودم سه تا پنج سال وقت میگیره و باید مثل همین چند سال اخیر، کلاً در لاک خودم فرو برم و تعاملات اجتماعیم رو به نزدیک صفر برسونم تا در چنین کاری موفق بشم.
حالا بنشینیم و ببینیم چی پیش میاد.
سلام دوباره محمدرضا
ممنون از پاسخت.
راستش بیشترین جایی که این وقاحت را حس کردم و هربار به چشمم میاد و آتش میگیرم، واکنش ها نسبت به مسافرهای عزیزی بود که در سانحه هواپیما از پیش ما رفتند.
ولی سوالی که بارها به ذهنم رسیده و از عده زیادی از افراد نسل سی یا چهل پرسیدم، این هست که چه اشکالی باعث شده تصمیم به تغییر بگیرند و چه چیزی را قصد داشتند در آینده یا ارمان شهری که برای این کشور در نظر داشتند بسازند.
اکثر مواقع بی پاسخ موندم، چون حتی کتاب مناسبی را در مورد فرضیات و تئوری های پشت این تغییر پیدا نکردم. ( فرض کردم پشت همه این تلاش ها یک شعار تو خالی نبوده)
بخاطر همین فکر کردم شاید این اختلاف هایی که از ابتدا باهاش روبه رو بودیم و مسیر نامعلومی که از آن به بعد به سردستگی عده ای رفتیم،( با فرض کاملا خوشبینانه) به خاطرذهنیت متفاوت هرگروه از مفهوم ها و کلماتی بوده که در سخنرانیهای آن زمان استفاده میشده و عده زیادی را به دنبال خودشان کشونده ( معلومه که میخوام کمی دل خودم را خوش کنم)
از همه این ها بگذریم
خیلی خوشحال شدم که ایده به پایان رسوندن روزنوشته ها فقط توی ذهن من نبوده و امیدوارم بتونم، هر موقع که این کتاب (چه دیجیتالی، چه کاغذی) را منتشر کردی، جزو اولین کسانی باشم که این کتاب را میخونم.
دوست دارم شعری که در تلویزیون خوند (خطاب به شخص روحانی که طرف مناظره ایشون بود) رو اینجا بنویسم:
” اول ای جان دفع شر موش کن
وانگهان در جمع گندم جوش کن
گر نه موشی دزد در انبار ماست
گندم اعمال چل ساله کجا…؟”
– یادداشت های پراکنده ایشون رو هم خانواده ش میگذارن داخل کانال تلگرام https://t.me/rezababaei43
بعد از فوتشون هم گاهی بخشی از نوشته های ایشون رو میگذارن (خیلی کمتر از قبل).
یکی از واژه هایی که اخیرا در محل کارم شنیدم و معتقدم به شدت بهش ظلم شده استفاده از واژه ی سرمایه های انسانی به جای منابع انسانی است.
از محمدرضا شنیده بودم که رفتار و منش مدیر و سطح مسئولیت پذیری و پاسخگویی او نسبت به زیردستانش، چیزی است که حال نیروی انسانی را خوب و یا بد می کند نه بازی با واژه ها.
اما متاسفانه مدهای مدیریتی یا مودهای هیئت مدیره ای در سازمانها بسیار بسیار سطحی تر از این نوع نگرش عمیق، عمل می کنند و ما روز به روز نسبت به واژه ها بی وفا تر و بی مسئولیت تر و در نهایت بی معنا تر می شویم.
یادشان گرامی. خواندن برای ایشان لذت بخش تر از نوشتن بوده، به همین ترتیب «خواندنِ ایشان و شما» برای من مدت هاست به عنوان دنبال کردن رشته ای از خالص ترین فکرها و حرف هاست. سپاس.