#هوشنگ ابتهاج شعر زیبایی دارد که با مطلع برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست آغاز میشود.
اردلان سرافراز با الهام از این شعر، ترانهای به نام محتاج را سروده که اینگونه شروع میشود: امروز که محتاج توام جای تو خالی است…
اگر چه ترانهی زیبایی است، اما احساس میکنم باعث شده که شعر هوشنگ ابتهاج کمتر شنیده و خوانده بشود.
چند روز پیش – در ماشین دوستم امیر تقوی – دیدم که سینا سرلک شعر زیبای هوشنگ ابتهاج را با عنوان برخیز خوانده و در تحقیقی که کردم، متوجه شدم که ظاهراً تک آهنگ است و فروخته نمیشود و میشود آن را بازنشر کرد.
گفتم شما هم اگر حوصله دارید و آن را قبلاً نشنیدهاید، لحظاتی را با آن بگذرانید:
برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست
گویی همه خوابند، کسی را به کسی نیست
آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست
این قافله از قافله سالار خراب است
اینجا خبر از پیشرو و باز پسی نیست
تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست
من در پی خویشم، به تو بر میخورم اما
آنسان شدهام گم که به من دسترسی نیست
آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است
حیثیت این باغ منم، خار و خسی نیست
امروز که محتاج توام، جای تو خالی است
فردا که میآیی به سراغم نفسی نیست
در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است
وقتی همهی بودن ما جز هوسی نیست
تو خود افتابِ خود باش و طلسمِ کار بشکن
سلام محمدرضا جان
تازه چند هفتهای بود که با روزنوشتهها آشنا شدهبودم. یکی از دوستام که سلیقه و طرز فکرم راجع به دانشگاه و مدرسه رو میدونست، تو تلگرام نوشتهی “دکترا نمیخوانم”ت رو برام فرستاد؛ اول اون متن نوشتهبود به قلم محمدرضا شعبانعلی. یکی دو روز بعدش تو اتوبوس نشستهبودم که گفتم بذار ببینم این محمدرضا شعبانعلی کیه که اینقدر قشنگ حرف دلمو نوشتهبود (مثلاً گفتم بذار با همچین آدم پختهای بیشتر آشنا شم!) اسمت رو سرچ کردم و با روزنوشتههات آشنا شدم… کمکم سر زدن به روزنوشتهها برام عادت شدهبود (و البته وقتایی که تنها راه فرارم از بیکاری خوندن روزنوشتهها بود و میدیدم چیز جدیدی ننوشتی فحشت میدادم!) که گفتم بذار ببینم این متمم متمم که میگن چیه! و خلاصه منم کمکم شدم جزو شاگردای محمدرضا شعبانعلی. نمنم داشت یخم آب میشد که نوشتی فقط کاربرای فعال میتونن کامنت بذارن….
و گذشت و گذشت و هر چی میگذشت بیشتر حس دوستی و شاگردی بهم دست میداد تا امروز یهو گفتم بذار ببینم چند امتیاز دارم و فهمیدم به جرگهی کاربر فعالا اضافه شدم :))
قبلاً دوست داشتم به عنوان خوانندهی یه وبلاگ کامنت بذارم اما الآن که دیدم کد فعالبودن گرفتم، با تمام وجود دلم میخواست به بهانهی کامنت گذاشتن مستقیم با استادم حرف بزنم (نگو برو بابا چی میگی؛ این که حس کنی استادت (نه سخنران دانشگاهی دیگه…. در جریانی!!) مستقیم حرفت رو میخونه و بهش توجه میکنه خیلی لذتبخشه!) گفتم اولین کامنتم رو به بهانهی این شعر هوشنگ ابتهاج و این آهنگه بذارم…
اما بعد این پیشنوشت طولانی که امیدوارم حوصلهت رو سر نبردهباشه:
مرسی بابت این شعر و این آهنگ. این احساس که یک چیزی هست جز “من” که از من مهمتره و میشه باهاش خلوت کرد و با او بود و از او گفت احساس خیلی قشنگیه. ناخودآگاه بعد خوندن این شعر یاد غزل حافظ افتادم با مطلع “ای پادشه خوبان، داد از غم تنهایی/دل بیتو به جان آمد، وقت است که باز آیی” و احساس قشنگش رو تا آخر نگه میداره تا بوی خوش وصل میاد و شادی رو تبریک میگه!
یه جورایی این حس تعلق خاطر داشتن احساس میکنم داره تو این چیز بیریختی که بهش میگن عشق خیلی نامتناسب پررنگ میشه؛ اون قدر که بیشتر شبیه بردگیه تا اون چیزی که بزرگانمون بهش عشق میگفتن. و این خلاء این قدر بدشکل داره احساس میشه که بعد از گوشدادن به آهنگ نسکافهی چارتار محبت بدون بردگیای که توش بود بیشتر از آهنگ قشنگش به دلم نشست (اگه فرصت کردی شاید بد نباشه گوش بدی)
خلاصه در کنار خیلی از چیزایی که معنیشونو عوض کردیم و باهاشون خوشیم، عشق که جای خود داره حتی محبت و دوستداشتن هم خیلی تغییر کرده….. حتی دوتا پسر که با هم دوست هستن هم محبت بینشون بعضی وقتا به چیزای دیگه تعبیر میشه!! خدا رحم کنه بهمون بدون اون مفاهیم عمیق…
متین جان.
ممنونم که کامنت گذاشتی.
وبلاگت رو از قبل هم نگاه میکردم.
به خاطر سن که در پروفایلت زده بودی برام جالب بود. رفتم سر زدم بهش.
امروز هم کانال تلگرامت رو فالو کردم. اگر چه تلگرام رو فقط روی دسکتاپ دارم و سخت میبینم و همچنان RSS وبلاگها رو ترجیح میدم.
خوندن وبلاگت برای من، جدا از حرفهای خوبت، تداعی کنندهی زمانی بود که خیلی جدی وبلاگ نویسی رو شروع کردم.
شوق و هیجان زیاد اون روزها رو هرگز یادم نمیره.
از صبح که بیرون میرفتم دنبال یه حرفی برای نوشتن بودم تا شب که میرسیدم و دو خط مینوشتم.
عموماً هم جملهای نقل قولی چیزی از جایی. نه مثل الان که تو، فکری و تحلیلی مینویسی.
اما راضی بودم.
اون موقع به خاطر اینکه هنوز ابزارهای ارتباطی به اندازهی امروز توسعه پیدا نکرده بودند، تک جملههای اندیشمندان هم “نخ نما” نشده بودند و میشد باهاشون زندگی کرد و لذت برد.
من آدم صریحی هستم. فکر نکنم نیاز به گفتن باشه. رفتار تند و خشنی که بعضی وقتها نشون میدم کاملاً تایید میکنه ادعام رو.
وقتی داشتم وبلاگ تو رو میخوندم، به نوشتههای خودم در نخستین روزهای دههی سوم زندگی فکر میکردم و مقایسه میکردم.
نه در مورد تو، در مورد چند دوست دیگه که شبیه تو دارم، همیشه یه حس نگرانی دارم.
نقطهی شروع شما، خیلی خیلی جلوتر از نقطهی شروع امثال من هست.
سرعت “فهمیدن” و “یادگرفتن” شما هم قطعاً بیشتر. یادگرفتن رو به معنای خیلی باز میگم. به معنای “بلعیدن بهتر دنیا”.
با خودم فکر میکنم که اگر بر خلاف برآورد و تصور خودم، آدمی مثل من مثلاً بیست سال دیگه عمر کنه، اصلاً میتونه حرفی بزنه یا چیزی بنویسه که آدمهایی از نسل تو، حاضر باشن بخونن؟ نمیگم تایید کنن. بخونن. بخونن و بگن مزخرفه. بیخودیه. پرت و پلاست.
نگران هستم. اما نمیترسم از چنان روزی.
زیبایی دنیا اینه که انسانها تکامل پیدا کردهاند و گاوها و حتی مارمولکها هنوز دارن در کنارشون زندگی میکنن.
اتفاقاً شاید زندگی راحتتری هم دارن.
نگاه من به سالهای بعد، چنین تصویریه. موجوداتی که از لحاظ ظاهر، شاید تفاوت زیادی با هم ندارند. دست و پا و سر و بدن ما شبیه هم خواهد بود. کمی پیرتر یا جوانتر.
اما گونههایی کاملاً متفاوت هستیم. چون انشعاب درخت زندگی، از یک جایی به بعد، بیش از اینکه از طریق اندامهای مکانیکی باشه، از طریق ساختارهای ذهنیه. همین الان هم میشه نشانههای این انشعاب رو دید. گونههای مختلف در لباسی یکسان.
پی نوشت اول: امیدوارم باز هم وقت کنی و اینجا برام حرفهات رو بنویسی. این رو به دور از تعارف میگم.
پی نوشت دوم: کامنت تو با سیستم اتوماتیک ما تایید نشده بود و دستی تایید شد. نمیدونم مشکل ما بوده یا تو. اما برای احتیاط، ممنون میشم اگر یک بار ایمیلی که توی متمم دادی و توی پروفایلت هست رو چک کنی و مطمئن شی که همون رو اینجا استفاده کردی.
پی نوشت سوم: لینک پروفایلت رو اینجا برای خودم میذارم. که بعداً سر حوصله برم با دقت بیشتر نگاه کنم تمرینهات رو.
از وقتی کانال رو زدم، عادت کردم به چند روز یک بار لیو دادن اعضائش! (البته امیدوارم این قدر چرت و پرت ننویسم که معلمم هم لیو بده!) یکی از تفریحام اینه که وقتی میبینم اعضا کم شدن یه سر از بالا تا پایین اسکرول کنم ببینم اسم خاصی یادم میاد که قبلاً بودهباشه و الآن نباشه! وقتی دیدم یک نفر اضافهشده، گفتم ببینم کیه! چون شعر ابتهاج رو گذاشتهبودم گفتم شاید یکی از دوستای شعردوستم باشه. صادقانه بگم عکست رو دیدم برق از کلهم پرید!!
در رابطه با موضوعی که مطرح کردی، تو دبیرستان بعضی وقتا که صحبت راجع به بزرگان علم میشد، میگفتم یکی از مهمترین فرقهای ما با دکتر حسابی (صرفاً به عنوان یک مثال) اینه که اون بیشتر از ما وقت مطالعه داشته! به نظرم این موضوعی که مطرح کردی فقط راجع به تفکر و بلعیدن دنیا نیست. به عنوان مثال سادهش، پیشرفت علم رو در نظر بگیر: الآن تو دبیرستان چیزهایی رو یاد میدن که یه عده به عنوان دستاورد زندگیشون تو آخرین سنوات عمرشون بهش رسیدن. روش کار ریبوزوم که یه زمانی برای کشفش نوبل دادن، الآن خیلی از دانشجوهای زیست قبل از فوق لیسانس میخوننش. فکر میکنم تو خیلی از حوزهها نسل امروز سعی میکنه دانش نسل قبلش رو یاد بگیره، از جایی که هست جلوتر ببره، و به نسل بعد منتقل کنه. این سیستم بوده که امروز به جای اختراع چرخ داریم به ساخت ماشینهای پیشرفته فکر میکنیم!
صادقانه بگم، این جور که از خاطراتت مینویسی اگر زودتر از من شروع نکردهباشی بعید میدونم دیرتر از من بودهباشه! اما جدا از اون مسئله اینه که امثال تو مثل لوکوموتیو ران قطار توسعهی فکر رو جلو میبرن و خودشون هم جلوتر که میرن بیشتر راجع به سیستم یاد میگیرن؛ از یه جایی ماها سوار میشیم و مثل بچههای کوچولو هی اینور و اونور میپریم و به دکمهها و کنترلا دست میزنیم و هی میگیم این چیه؟ اون چیه؟! و کمکم یاد میگیریم… کمکم میتونیم کف واگنا رو طی بکشیم! کمکم میتونیم کمکت کنیم و از یه جایی به بعد میتونیم کنترل رو ما هم به دست بگیریم تا جایی که استادامون کنار بکشن! (البته اگه شاگردای خوبی بودهباشیم ؛) ) و ما هم باید همین سیستم جلوی چشممون باشه و مثل استادامون با نسل بعدمون رفتار کنیم!
فکر میکنم این سیستمیه که پیشرفت رو تضمین میکنه اگر نه سیستم “استاد همیشه یک فن رو برای خودش نگه میداره” باعث میشه نسل به نسل یک فن کم شه و آخر سر چیزی از اون هنر نمیمونه!
یک چیز دیگهای هم هست: اگه ما بچهها رو آموزش ندین و ما رو تو سیستم شاگردی قبول نکنین، کلاً تو دست و پاییم و هی به همه چی دست میزنیم و تو حرکت قطار خرابکاری میکنیم!
جدا از اینها مطمئن باش “خیلی” مونده تا ماها به امثال استادامون برسیم…. متمم به عنوان بخشی از دانشت هنوز کلی نخونده داره برای من و همیشه بین متمم، فیزیولوژی و عصبشناسی تو انتخاب مشکل دارم (تو همهشون عقبم!!)
ایشالا که شاگرد خوبی برات باشم…
راستی ایمیلم رو چک کردم؛ یکی اند!
ای شعبانعلی گرامی، ممنون که وقتی از پروفایل کسی حرف میزنی، لینکش رو هم میزاری.
چند سطر سیاه کردم در هوای این شعر:
در دوره ی من دوست تر از “سایه” کسی نیست
بی خویش تر از خویشم و همسایه بسی نیست
می رفت که جانم ز تن خسته برآید
آن روز که گفتند مرا هم نفسی نیست
کو درد که از بی کسی خویش بنالم
بی دردتر از من به جهان هیچ کسی نیست
برخیزم و از خود به درش شکوه گزارم
کز خویش و زبیگانه مرا دادرسی نیست
سایه: دو پهلو دارد، یکی سایه ی خویش، دیگری شاعر بزرگ ” ه.الف. سایه” (هوشنگ ابتهاج)
منو یاد این غزل انداختید با آواز اکبر گلپایگانی :
شب بر سر من جز غم ایام کسی نیست
می سوزم و می میرم و فریاد رسی نیست
فریادرس همچو منی کیست در این شهر
فریاد رسی نیست کسی را که کسی نیست
بیمارم و تب دارم و در سینه مجروح
چندان که فغان بر کشم از دل نفسی نیست
آن میوه جانبخش که دل در طلب اوست
زینتگر شاخی است که در دسترسی نیست
بیش است ز ما طالع آن مرغ گرفتار
کو را قفسی باشد و ما را قفسی نیست
«پژمان بختیاری»
محمدرضا کاری کردی که در آینه جز تو کسی نیست!
چشم هایم را بستم و از تمام نگرانی ها رها شدم…
سخت است وقتی آرام آرام متوجه می شوی ، میهنت جای تو نیست …گویا باید رفت !
نمی دونم چرا حرف از رفتن که میشه، خیلی زیاد دلم می گیره.
خیلی قشنگ بود. هم شعر و هم موسیقی (:
برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست
سلام
ممنون محمدرضا. فوق العاده است. آفرین به این حسن سلیقه.
(البته اون ترانه آقای اردلان سرافراز عزیز هم واقعا عالیه! )
استادم باز نفرمایند که نبودی! هستم و بسیار استفادم میکنم از مطالب ارزشمندتون. بازم سپاسگزارم.
ممنون که با نوشته هاتون و با گذاشتن عکسها و این موسیقی دلنشین و شعر زیبای هوشنگ ابتهاج، لحظات زیبا و با کیفیتی برای ما می سازید.
دکتر شیری حرف جالبی می زد، می گفت: بچه ها! اگر حرفی برای گفتن ندارید ساکت بمونید و شنونده گرمی باشید ولی نه مثل جنازه.
طاقت نیاوردم و گفتم کامنت بگذارم تا مصداق این نوع ازمخاطبین نباشم و بگم که من هستم و روزی چند بار به اینجا سر می زنم و حریصانه مطالبتون رو می خونم ، حتی اونهایی رو که خیلی درکش برام سخته .
شاد باشی معلم گرامی!
سلام و درود بر شما اقای محمدرضا شعبانعلی
نه تنها لحظه های زیبایی را با خواندن روزنوشت های شما می گذرانیم بلکه از پیشنهادهای موسیقی شما برای شنیدن نیز بسیار استقبال می کنیم.
سلامت و سلامت و سلامت باشید و سرشار از لحظه های ناب شادمانی