در گشت و گذاری که در بخش کتابهای تاریخی کتابخانهام داشتم، به کتاب استالین رسیدم. کتاب Stalin که ادوارد راژینسکی آن را «نخستین زندگینامه استالین با جزئیات دقیق و عمیق» توصیف میکند، ظاهراً در ایران چند بار ترجمه شده است.
نسخهای که من دارم و در سال ۱۳۸۰ خریدم، ترجمه خانم مهوش غلامی است و انتشارات اطلاعات آن را منتشر کرده است. اما در جستجوی مختصری که انجام دادم متوجه شدم نشر ماهی هم این کتاب را با ترجمه آقای آبتین گلکار به بازار عرضه کرده و روی طاقچه هم در دسترس است.
دلم میخواست به عنوان منتخبی از محتوای کتاب، بخشی از فصل شانزدهم آن را با عنوان «نابودی خلقِ مغضوب من» برایتان نقل کنم. اما دیدم طولانی میشود و جزئیات فراوانی دارد که شاید اگر کتاب را پیوسته نخوانده باشید، کمی گُنگ یا خستهکننده شود.
به همین علت، ناگزیر، با عبارات و جملهبندی خودم، خلاصهای از بخش پایانی فصل شانزدهم کتاب را در اینجا نقل میکنم.
آسیاب به نوبت
در سال ۱۹۳۶، انقلاب اکتبر به مرحلهای رسیده بود که باید برخی از نیروهایش را حذف میکرد. جالب اینکه محاکمهها در کاخ اتحادیهها و در تالاری به نام اکتبر انجام میشدند.
دادگاهی انقلابی، در ساختمانی که سراسر آن با پارچههای سرخ تزئین شده بود و در حضور مأموران کمیساریای خلق در امور داخلی، که با لباس شخصی به نمایندگی مردم نشسته بودند. نقششان این بود که اگر متهمان حرفی جز آنچه که باید، میزدند، اینها با خشم فریاد بکشند و صحبتهای آنها را متوقف کنند.
دادستان عمومی، پس از اینکه توضیح داد متهمان از دستورالعملهای تروتسکی پیروی کرده و یک کانون به منظور سوءقصد به جان رهبران حزب و دولت تشکیل دادهاند، گفت که این «سگهای دیوانه» باید تیرباران شوند.
سپس نوبت به متهمان رسید.
زینوویوف توضیح داد که نادم است و بلشویسم مد نظر او منحرف شده و نگاه تروتسکی نوعی فاشیسم محسوب میشود. او پس از اظهار ندامت، تقاضا کرد به خاطر خیانت خود تیرباران شود.
کامنوف نفر بعدی بود. از فرزندانش خواست که با انقلاب همراه بمانند و در هر مسیری که استالین گفت حرکت کنند. سپس گفت هر مجازاتی که برایش تعیین شود عادلانه است و طبیعتاً مجازات هم، چنانکه دادستان گفته بود تیرباران بود.
همزمان با دادگاه، یکی از انقلابیون قدیمی در روزنامهی دولتی ایزوستیا مقالهای نوشت که عنوان آن چنین بود: «کارشان را تمام کنید!» و در متن مقاله توضیح داد که تنها راه «حرف زدن» با اینها «تیرباران کردن»شان است.
زینوویوف و کامنوف همچنانکه خودشان درخواست کرده بودند، به تیرباران محکوم شدند.
یاگودا، رئیس پلیس مخفی استالین، از جمله افراد ارشدی بود که هنگام تیرباران آنها حضور داشت. یاگودا به جمعآوری یادگاریهای تاریخی علاقه داشت و یک نمونه از پوکهی گلولههایی که مخالفان با آن تیرباران شده بودند را برای کلکسیون شخصیاش نگهداری میکرد.
تیرباران شدن زینوویوف و کامنوف هم، دو عضو جدید به کلکسیون او افزود. او نمیدانست که دو سال بعد، قرار است خودش هم تیرباران شود.
در سال ۱۹۳۸ مسئولیت تیرباران یاگودا، به یژوف، یکی دیگر از کارگزاران استالین سپرده شد. او کلکسیون یاگودا را – که حالا تیر اعدام یاگودا هم به آن اضافه شده بود – برای خودش برداشت.
بعدها خود یژوف هم تیرباران شد و در فهرستی که ضمیمهی پروندهی اعدامش شد، به عنوان بخشی از داراییهایش آمده است: «گلولههای ریوالور، پیچیده شده در کاغذ، با برچسبهای زینوویف، کامنوف و دیگران.»
راستی یادم رفت بگویم که در میان اعدامیهای سال ۱۹۳۸، فرد دیگری هم بود: آنتونوف اوویسنکو. همان کسی که دو سال قبل در روزنامهی حکومتی مقاله نوشته بود و گفته بود: «کارشان را تمام کنید!»
سلام محمدرضا
بعضی وقت ها حس می کنم می خوای حرف های بزنی که نمیشه یا نمیخوای مستقیم بگی و در قالب ی موضوع دیگه بیان میکنی.
نمیدونم چقدر این برهه از تاریخ می تونه شبیه اتفاقات فعلی و قبلی کشورمون باشه.
اگر کمی تندروتر بودیم احتمالا رؤسای جمهور و اطرافیانشان که در حال حاضر یا حبس خانگی هستند یا حبس غیر خانگی یا ممنوع تصویر یا هر چیز دیگر را تیرباران کرده بودیم.فرقی هم نمی کرد که روزی از دوستان بودند و هم کیشان یا از همان اول هم خیلی دوست نبودند، به هر حال سرنوشتشان از میدان تیر می گذشت.
احتمالا عزیزی که تا چند وقت دیگر رفع زحمت می کنند هم سرنوشتی همچون عزیزان و ناعزیزان قبلی دارند.
سلام سعید جانم.
داستانی هست که حتماً شنیدهای. البته تا جایی که من جستجو کردهام، واقعی نیست، اما ساده و زیباست. میگویند فردی در میدان سرخ مسکو، برگههایی پخش میکرد. مأموران به گمان اینکه خبرنامه پخش میکند، دستگیرش کردند، اما دیدند برگهها همه سفیدند. پرسیدند: تو بیماری؟ عقل در سرت هست؟ چرا برگهها سفیدند؟ چرا چیزی در آنها نگفتهای؟ آن فرد پاسخ داد: حرفی برای گفتن نمانده. همه چیز را همه میدانند.
بعد از جنگ جهانی دوم استالین اعلام کرد که ما یک کشور ۱۷۰ میلیونی هستیم. یک موسسه آمار هم در شوروی سرشماری رو اعلام کرد و گفت طبق برآوردهای دقیق جمعیت ما ۱۶۵ میلیونه. استالین همه کارکنان موسسه رو به بهانه همکاری با دشمن بیگانه و جاسوسی تیرباران میکنه . بعد از اعدام کارکنان موسسه آمار شوروی استالین دستور داد الان دوباره بشمارید!
اونها هم اعلام کردند ۱۷۵ میلیون نفر جمعیت داریم یعنی ۵ میلیون بالاتر از آماری که خود استالین گفته بود 🙂
سلام مجدد محمدرضا
امیدوارم داستانی که گفتی راست باشه. امیدوارم برگه های سفیدی که امروز به دستمون میدی نوید تکرار تاریخ برای ما باشه.
امیرحسین جان پیشنهاد میکنم کمی از فضای متمم و روزنوشته ها و محمدرضا شعبانعلی فاصله بگیری … زیر پستی که مربوط به شکار زینوویوف و کامنوف هست دنبال مدل ذهنی محمدرضا برای شکار عکس هستی؟!!!
ممنونم محمدرضا
داستان آموزنده ، جذاب و البته ترسناکی بود
برداشتم از داستانی که شما نقل کردی :
سعی کنیم مدل های ذهنی را درک کنیم . رفتارها میتوانند به راحتی تغییر کنند اما مدل های ذهنی به راحتی تغییر نمی کنند. ممکن است یک مدیر یک روز به من اختیاراتی بدهد و از من ابزار و اسلحه ای بسازد برای اینکه بتوانم حال مخالفانش را در شرکت بگیرم . او به هدفش برسد و من هم را هم سرمست از قدرت و ارتقا و حقوق بالاتر کند .
همین مدیر ممکن است سال آینده یک آدم دیگر را ابزار کند تا از شر من خلاص شود .
اگر آنروز که داشتم حال دشمنان اش را در شرکت میگرفتم با کارها و با اطاعت محض ام مهر تاییر بر مدل ذهنی اش زده ام و آن مدل ذهنی را چاق و فربه کرده ام امروز که آسیاب چرخیده و نوبت به من رسیده بچه گانه است که از او انتظار داشته باشم رفتارش را در مورد من تکرار نکند . چون رفتار میتواند عوض شود اما مدل ذهنی به این راحتی ها تغییر نمیکند.
راه حل: به رفتارها بهای کمتری بدهم . تلاش کنم مدل های ذهنی را بشناسم و سعی کنم مدل های ذهنی غیر مفید را با مدل های ذهنی مفید جایگزین کنم .
برای شروع ، اولین مرحله شناخت و اصلاح مدل ذهنی خودم است .
عجیبه که دیکتاتورها اینقدر به هم شبیه باشند. انگار که از روی دست هم دیگه کپی میکنند.
برای مثال استالین خیلی زودتر میتوانست تروتسکی رو از بین ببرد تروتسکی مرد شماره ۲ انقلاب شوروی بعد از لنین بود که به شکل باورنکردنی و با اقدامات استالین کنار گذاشته شد. اما استالین تروتسکی رو دیر از بین برد (اون رو در مکزیک بعدا ترور کرد) تا با اتهام ارتباط با تروتسکی هزاران نفر را به جوخه اعدام بسپاره حتی در حد فاصل جنگ جهانی اول و دوم به اتهام ارتباط با آلمان خیلی از خودی ها دیگر را تیرباران کرد و استالین عاشق دشمن تراشی و وصل کردن مخالفان به دشمن بود. او ابتدا با بازماندگان ارتش سفید (تزاری) و بعدها با رهبران انقلاب اکتبر که از دوستان خودش بود تسویه حساب کرد و تقریبا به شیوه ی همه ی دیکتاتورها اطرافش را پاکسازی کرد. اما من میخوام صحبتهای شما رو ادامه بدم یعنی بعد از جنگ جهانی دوم.
استالین زمانی که در بستر مرگ بود خیلی ها این شایعه را راه انداختند که بهش سم داده اند و مسموم شده حتی اطرافیان نزدیکش چند ساعت دیر دکتر را خبر کردند و تلاش چندانی برای حفظ جانش نکردند . ۸ سال بعد از مرگ استالین خروشچف که دبیر کل حزب کمونیست بود دستور داد جنازه استالین را از کنار لنین بیرون بیاورند و مثل سایر مبارزان اکتبر پای همان دیوار در اطراف میدان سرخ خاک کنند. دستور داد مجسمه های استالین را از تمام میدان شهرها جمع کنند و پایین بکشند حتی دخترش به حدی تحت فشار بود که مجبور شد از شوروی فرار کند و پسرش از ارتش خلع شد و بعدا تبعید شد.
این مطلب خیلی روی من تاثیر گذاشت و بدجور ذهن من رو درگیر کرد. بیشتر برام تکان دهنده بود.
…
بخصوص این بخش:
راستی یادم رفت بگویم که در میان اعدامیهای سال ۱۹۳۸، فرد دیگری هم بود: آنتونوف اوویسنکو. همان کسی که دو سال قبل در روزنامهی حکومتی مقاله نوشته بود و گفته بود: «کارشان را تمام کنید!»
اینکه انقلابها فرزندان خودشون رو میخورن و حلقه اولیه به مروز زمان تنگ و تنگ تر میشه و احتمالا آدمای جدیدی که به تعبیری بی شناسنامه و فرصت طلب هستند جای اون افراد رو پر می کنند رو بارها شنیدیم و البته دیدیم ، ولی اینکه دقیقا چه مکانیزمی باعث زوال و نابودی این چرخه میشه رو شاید شفاف نمیدونیم و اگر هم بدونیم نقشه راهی برای حاکمان اینده میشه که رفع اشکال کنند و باگ هاشو بگیرند .
حتی دیگه دیدن قوی سیاه نسیم طالب هم قابل پیش بینی شده و لحاظ میشه ….
رضا جان.
تولستوی فصل اول کتاب آنا کارنینا رو (همونجایی که قراره دربارهی خانوادهی آبلونسکی حرف بزنه) با یه جملهی مهم شروع میکنه که حتماً شنیدهای. به گمانم معروفترین جملهی این کتاب و شاید یکی از معروفترین جملات تولستوی باشه.
میگه: «همهی خانوادههای شاد شبیه هم هستند. اما هر خانوادهی ناشادی به سبک خودش ناشاده.»
نمیدونم این جمله در توصیف وضعیت شادی و ناشادی خانوادهها چقدر درست و قابلدفاعه. اما میخوام با الهام از این جملهی زیبای تولستوی، باور و برداشت شخصی خودم رو در عرصهی مدیریت کلان کشورها بگم: «فکر میکنم همهی کشورهای موفق، توسعهیافته و شاد، ساختارها و سازوکارهای مشابهی دارند. در مقابل، کشورهای ناموفق، توسعهنیافته و ناشاد، هر کدوم به شیوهی خودشون بدبختن.»
به همین خاطر، به رغم بروز برخی الگوهای رفتاری مشابه در بسیاری از جنبشهای مردمی و ساختارهای حکومتی در کشورهای مختلف، من – به عنوان فردی غیرمتخصص و در حد فهم محدود خودم – همچنان دوست دارم بیشتر از مقایسهی تطبیقی به بررسی انفرادی تاریخچهی هر یک از این جنبشها و ساختارها و حکومتها نگاه کنم.
دو اصطلاح هست که بارها و بارها به بهانههای مختلف به کار بردهام و حداقل به من در فهم آن چیزی که در اطرافم میگذره (چه درک رفتار اطرافیان و چه رفتار سیستمهای حاکمیتی) کمک زیادی کرده. یکی «دستگاه فکری» و دیگری «خلاء تئوریک.»
شاید در ماههای آینده، سر فرصت کمی دربارهاش بنویسم و بیشتر توضیح بدم که این دو مفهوم چگونه در ذهن من، به عنوان دو مورد از مهمترین «عوامل توضیحدهنده» در درک پدیدهای که طی این چند دهه باهاش مواجه هستیم کمک میکنند.
مثلاً اینکه که حدود بیستوپنج سال قبل، در انتخاباتی که توسط حزب کارگزاران سازندگی (با مدل ذهنی تکنوکرات سکولار) پشتیبانی میشد، جملهی «فردایی بهتر برای ایران اسلامی» به کار رفت، اما الان آقای رئیسی و جلیلی هم، در به کار بردن واژهی اسلام در شعارهاشون محافظهکارانه برخورد میکنند. شعار «دولت مردمی، ایران قوی» به گمان من با توجه به هویت، ماهیت و خط فکری گروهی که آقای رئيسی اونها رو نمایندگی میکنه، بدون به کار بردن واژههای «اسلام» و «انقلاب» نقص هویتی داره.