دوست نداشتم در این مقطع از تاریخ و در این نقطه از جغرافیا، پا بر زمین بگذاری.
اگر زن بودی، از نخستین روزها، به دور آزادی و انتخابت دیوارهای بلند می کشیدند و
اگر مرد بودی، «نامردمی» را همچون تنها راه موفقیت و بقا، پیش رویت میگذاشتند.
من بهترین کاری را که میتوانستم برایت کردم،
آتش «بودن» را که هر پدری از فرط درد و سوزش دستانش، شتابان در دستان ناتوان کودکش قرار میدهد،
صبورانه در دست نگه داشتم اما آن را در دستان تو قرار ندادم.
میدانم که هم تو مرا میفهمی هم خدای من.
پس بحث خطای سفید و خطای سیاه چی میشه؟
در گذشته های دور یه دوست ازم پرسید بزرگترین ریسک توی زندگیت چی بوده و من نوشتم به دنیا اومدن
امروز خوب میدانم چقدر لحظات خوبی را تجربه کرده ام که از این ریسک راضی بوده ام و چه قدر لحظات تلخی را تجربه کرده ام و…
اي كاش پدر و مادرها مي فهميدند كه “بودن” براي ما هديه نيست
آتش است
“بودن” آتش است
كاش اين اشتباه دوباره و دوباره تكرار نميشد…
كاش…
…
متنت واقعا قسنگ بود و فکرت از اون قشنگتر. گاهی آدم حرفای دلشو از زبان دیگران میشنوه. ممنون محمدرضا.
مطلب زلزله سفید هم عالی بود چه اینکه من خیلی وقت بود دنبال یه جای مطمئن برای کمک به بچه ها می گشتم و هر چند از نظر توان مالی خیلی خوب نیستم اما دارم همه ی تلاشمو می کنم که طوری برنامه ریزی کنم که بتونم تو یکی دو ماه آینده به یکی از این بچه ها حداقل برای یه سال کمک کنم. در ضمن هرکسی رو هم که میشناختم که بتونه کمک کنه این سایتو بهش معرفی کردم هزار هزار بار به خاطر این کارت ممنون و اینو اینجا نوشتم که بدونی زلزله سفید واقعا موثر بوده.ببخش که کامنتم نصفش به طور مستقیم مربوط به پستت نیست.
نمی دونم که چی میشه گفت…………
کاش که همه پدرا اول فکر می کردن بعد پدر می شدن……
دلم گرفت…….
و خوشبحال فرزندی که پدرش اینطوری فکر میکنه….یعنی فکر میکنه کلا….
سلام محمدضای عزیز
چقدر زیبا به فرزندی که نداری پیغام دادی
واژه های (دیواربلند-آزادی و نامردی)رادرنوشته ات واقعا دوست دارم.
مثل همیشه واژگان را بسیار زیبا در کنارهم قرار میدهی.
راسی واقعا دوست داری که فرزندی داشته باشی؟واقعا دوست دارم حس درونیتو بدونم؟
سلام استاد
فکر میکنم منم مثل شما فکر میکنم
من نمیخوام مادر بودن رو تجربه کنم. با اینکه حس خیلی قشنگیه.فکر میکنم شما هم با وجود اینکه بچه خیلی دوست دارین ولی نمیخواین پدر بشین، درسته؟
نمیخوام بخاطر اینکه لذت مادر بودن رو تجربه کنم یه بچه رو بدبخت کنم
سلام استاد
فكر ميكنم منم مثل شما فكر ميكنم
من نميخوام مادر بودن رو تجربه كنم. با اينكه حس خيلي قشنگيه.فكر ميكنم شما هم با وجود اينكه بچه خيلي دوست دارين ولي نميخواين پدر بشين، درسته؟
نميخوام بخاطر اينكه لذت ملدر بودن رو تجربه كنم يه بچه رو بدبخت كنم
من هم نمی خواستم بچه داشته باشم، فکر می کردم وقتی بپرسه چرا من را به دنیا آوردین؟ جوابی ندارم. فکر می کردم فرزند داشتن به این معنی ِ که اینقدر این دنیا را جای خوبی برای زندگی می دونم که می خوام یکی دیگه هم تجربه اش کنه. و به خاطر همین می دونستم که نمی خوام بچه دار بشم.. البته این تصمیم ها با زمان و کسب تجربه های مختلف تغییر می کنند. همزمان با عوض شدن ِنگاهمون به دنیا و اهمیتی که به مسائل مختلف می دیم این نظرات هم دچار تغییر می شوند. به هر حال ما سابقه چندین هزار هزار سال زندگی بشر را داریم و هر چقدر بیشتر دنیادیده می شیم می تونیم قدری از این نوع تفکر که محیط زندگی مون به یخشی از ما داده که “خاص” هستیم دست برداریم و اون وقت می بینیم که معمولی بودن چقدر لذت بخشه
معمولی بودن خودش در عصری که همه می خوان خاص باشن یه نوع موفقیت در خاص بودنه و به همین دلیل واسه شما لذت بخش هستش.
من هم با شما هم عقیده ام
کاملاموافقم
من هم به همچین قضیه ای معتقدم
فوق العاده بود دوست خوبم. اما ما زنها انقدر صبورانه نمیتونیم این آتیش رو تحمل کنیم. خییییییلی سخته خیلی.
خوشحالم که یک فرزند در بنیاد کودک دارم و از الان نگران آینده اش هستم…..
رنج بودن رنج سختی است ولی سخت تر از آن رنجی است که تو می بری، «رنج دانایی».
زندگی با سختیهاشه که معنا ومفهوم پیدا میکنه بنابراین هر وقت فرزند من پا به این دنیا بگذاره اومدنشو به این دنیا تبریک میگم حالا در هر مقطع از تاریخ باشه
اصولا من “معنا” به چیزی می گم که موجب می شه معنابهی قابل پذیرش ذهنی و سپس حسی بشه. حالا میشه لطفا شما توضیح بدید چطور زندگی با سختی هاش معنا پیدا می کنه؟ یا شاید تعریف شما از معنا با من فرق می کنه؟
حسه جالبیه فکر کردن به موجودی که نیست که قراره باشه یا قراره اصن هیچ وقت نیاد اینم میره جز رویاهامون مگه نه؟
جاودانگی از دل “بودن” سربرمیآورد …..
با من بگو جاودانگی را در کجا میتوانم جست ……….
نمی دونم این یه نامس به کسی که اصلا نبوده یا کسی که الان نیست ولی برای من به اندازه ی این نوشته دلگیره!!! ):
سلام!
حال همهی ما خوب است
ملالی نيست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خيالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بیسبب میگويند
با اين همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی میگذرم
که نه زانویِ آهویِ بیجفت بلرزد و
نه اين دلِ ناماندگارِ بیدرمان!
تا يادم نرفته است بنويسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
میدانم هميشه حياط آنجا پر از هوای تازهی باز نيامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببين انعکاس تبسم رويا
شبيه شمايل شقايق نيست!
راستی خبرت بدهم
خواب ديدهام خانهئی خريدهام
بیپرده، بیپنجره، بیدر، بیديوار … هی بخند!
بیپرده بگويمت
چيزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نيک خواهم گرفت
دارد همين لحظه
يک فوج کبوتر سپيد
از فرازِ کوچهی ما میگذرد
باد بوی نامهای کسان من میدهد
يادت میآيد رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بياوری!؟
نه ریرا جان
نامهام بايد کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آينه،
از نو برايت مینويسم
حال همهی ما خوب است
اما تو باور نکن!
“سید علی صالحی”
محمدرضا جان چند روزیست که نوشته هات خیلی بیشتر از قبل به دلم میشینه در یه پست دیگه هم نوشتم حس خاصی به من منتقل میشه. نمی دونم تغییر از منه یا حس و حال این روزای محمدرضا با قبل فرق داره…
به پدرم …
یه چیزی که بین همه ی دوره های تاریخ مشترکه اینه که همیشه آدما فک میکردن تو بدترین دوره ی تاریخی زندگی میکنن ، پس اگه منتظری این حس تغییرکنه تا منوداشته یاشی بدون که تغییر نمیکنه!
و اینهمه انسان آزاده و بزرگ مگه در چه شرایطی دنیا اومدن؟
آیا دنیا به اونا نامردی و اسارت رو برای رستگاری پیشنهاد نکرد؟
از پدری که خودش برای سرنوشتش جنگیده و از بین اینهمه راه تودرتوراه خودشو پیدا کرده و اجازه نداده هیچ مسیر از قبل تعیین شده ای عنان زندگیشو ازش بگیره بعیده که فک کنه که من قطعا سرنوشت از قبل تعیین شده ای دارم!
تو یه من مبارزه کرنو یاد بده و اینکه راه خودمو پیدا کنم ، و این بهترین کاریه که میتونی برام انجام بدی…
خدا هم درکت نمیکنه …. چون اگه واقعا درکت میکرد باید خیلی وقت پیش کلا پرونده ی بقای نسل انسان رو میبست … ولی با تولد هر کودک خدا میخاد بگه که هنوز از بشر ناامید نشده …
معجزه ی زندگی فراتر از اون چیزیه که در قالب ذهن هرکدوم از ما بگنجه …
.
آره، منم دارم مسیر خودخاهی رو انتخاب میکنم ، ولی همه ی اتفاقات بزرگ از دل همین خودخاهی اومدن بیرون!!!
خوب باید یه پدر یا مادر بشی و احساس مسئولیت عظیییییییییییییییییییییمش رو تجربه کنی بعد راجع به خودخواهی صحبت کنی
نگاه جالب و خلاقانه ای بود، ولی چرا انقدر از سمت خدا حرف می زنید؟
ضمن اینکه شما از کجا می دونید الان به سمت بسته شدن پرونده ی بقای انسان ها پیش نمی ریم؟
حداقل تاجایی که بنده اطلاع دارم ما در ایران خودمون دقیقا داریم به سمت چنین چیزی میریم.
اونوقت یعنی شما می گید خدا اینو خواسته؟!! این میشه لوازم حرفتون.
فک میکنم بچه دار شدنم مثل عاشق شدن یه جنون خاصی میخاد، آدم سن و فازشو رد کنه دیگه اینقد منطقش بیدار میشه که هیچ جوره نمیتونه جریانو قبول کنه چه برسه عمل …..
.
.
اگه پدرو مادر خودتم اینطوری فک میکردن چه بد میشدا 🙂
زیبا
خیلی تلخ نوشتی!
زندگی روی زمین شیرین نیست، اما اینقدر هم تلخ نیست
باهات کاملا” موافقم.عالیه!
یه بار استادمون حرف جالبی تو کلاس زد. گفت واقعیت اینه که پدرومادرها برای لذت خودشون بچه دار میشن، برای اینکه فکر کنن ادامه دارن و… گفت هیچ پدرومادری موقع بچه دار شدن به خود بچه فکر نمیکنه. خودش ۲تا بچه داشت و از اون دسته آدمایی بود که برای مقوله های مهم زندگیشون تعریف دارن.
کاش………………………
سلام استاد
شاید اگه این آتش از طرف پدری چون شما باشه خیلی هم برا اون فرزند خوشایند باشه مثل بار امانتی که رو دوش ما گذاشتند. یاد اریانا فالانچی افتادم با خوندنه مطلبتون.
راستی استاد امروز اولین باروون پاییزی کیش بارید و ما همچنان چشم انتظار شماییم.
خدا قوت
دیروز با دوستی صحبت میکردیم …بهش گفتم اگر زنا و مردای باهوش این مملکت بچه دار بشن اوضاع خیلی بهتر میشه…اون مخالف بود گفتم آخه الان ببین کسایی که خرده هوشی دارن و سر سوزن ذوقی( البته هوش انواع مختلف داره) خیلی جدی تر این قضیه رو نگاه میکنن تا اون قشری که خب از نظر سطح هوشی و فکری در سطح پایینتری هستن این میشه که همه اونا دو تا و سه تا بچه دار میشن و اون باهوشا که بیشتر به ژنشون نیازه با وسواس زیاد اصلا به بچه دار شدن فکر میکنن حالا عملش بماند…خلاصه که اون میگفت مگه آدما گاون که نژادشون اصلاح بشه…گفتم در هر صورت که این باعش بوجود آمدن آدمایی با هوش بالتر میشه و این خوبه….
این نوشته من و یاد به کودکی که هرگز زاده نشده اوریانا انداخت…البته که شما سه چهار تا مینی محمد رضا به این دنیا بدهکارید..:)
من بچه های آدم های باهوش و تحصیل کرده رو هم کم ندیده م!
هوش اگرچه وجود داره اما واقعا همچین نقش بزرگی که شما واسه ش متصور هستید رو نداره تا بخاطرش بخوایم همچین نتیجه ی بزرگی رو بگیریم که مینی محمدرضا ها (!) باید به دنیا بیان!
موافق نیستم. من به فرزندت حق میدم که تو رو نفهمه. اون حق داره یه محمدرضا دیگه یا هر کسی باشه، ولی تو اون حق رو ازش میگیری.هر چند خیلی وقت بود میخواستم ازت بپرسم دوست نداری توی زندگیت حضور یه بچه باشه ولی به خودم گفتم مگه میشه آدم تنهایی رو دوست داشته باشه. شاید جواب فرزندت این باشه: چرا باید به جای من تصمیم بگیری؟
به نظرم این گرفتاریهایی که برای زن ومرد گفتی برای هر دو در هر مقطع و نقطه وجود داره.
این بیشتر از همه حرفات به دلم نشسته….
همیشه به والدینم بابت آوردنم به دنیایی که دوستش ندارم و با میل خودم نیامدم غر میزنم……
چقدر خوبه که اینکارو کردی ……
بزرگترین خیانته به یک موجود که ما اونو فدای غرور خودمون کنیم…..
عالی
نمیدونم چرا با خوندنش اشکم در اومد شایدم از یاداوری دوباره ی زجری که میکشیم …
قلم شما به معنای کامل ادمو جادو میکنه زنده باشید و در پناه خدا
فارغ از این مشکلات دوست دارید بابا باشید؟
محمدرضا الان بابای هزاران نفره…