خانه » پنج تصمیم مهم زندگی ما چه بوده است؟

پنج تصمیم مهم زندگی ما چه بوده است؟

توسط محمدرضا شعبانعلی

مدتهاست که چندان حوصله‌ی خواندن ایمیل و پیام و پیامک ندارم. گاهی موبایلم را باز می‌کنم و آخرین پیامک رسیده را می‌خوانم. یا ایمیلم را باز می‌کنم و یکی دو تا از آن چند هزار ایمیل رسیده در روزهای اخیر را نگاه می‌کنم.

دیشب، شاید حدود دو یا سه بود که از خواب بیدار شدم و روی صفحه‌ی موبایلم، عنوان یک ایمیل نظرم را جلب کرد: پنج تصمیم مهم زندگی.

دوستی – که نمی‌شناسمش – ایمیلی فرستاده بود و بعد از اظهار لطف و مهربانی، نوشته بود: «محمدرضا. سوالم کوتاه است. خیلی کوتاه. اگر این ایمیل رو دیدی، برای من پنج تا تصمیم مهم زندگیت رو که به نظرت روی روند زندگیت تاثیرگذار بوده، بنویس. توضیح نمی‌خوام. کوتاه بنویس».

از اون سوال‌ها بود که نمی‌شد از کنارش به سادگی گذشت. موبایل رو خاموش کردم و به سقف خیره شدم. داشتم فکر می‌کردم شبیه این چالش‌هایی است که جوان‌ترها در شبکه‌های اجتماعی راه می‌اندازند و بعد هم از پیروزی در آنها، احساس غرور می‌کنند. اما چه می‌شد کرد که سوال وسوسه انگیزی بود.

چراغ را روشن کردم و کاغذ و خودکارم رو – که مثل اسلحه‌ی سرد زیر بالش پنهان می‌کنم – در آوردم. بالای صفحه نوشتم: ماندن در ایران.

بعد با خودم کمی فکر کردم. نه! این جزو تصمیم‌های مهم زندگی من نبوده. یعنی مهم بوده. اما تصمیم نبوده. هیچوقت جدی به این مسئله فکر نکردم. هیچ وقت ماندن و رفتن را در دو کفه‌ی ترازو نگذاشتم. نه هیچوقت در هنگام خروج از فرودگاه مهرآباد – و بعداً امام خمینی – دلم برای کشورم تنگ شد و نه هیچوقت در پاسپورت کنترل، هنگام خروج از اتحادیه‌ی اروپا، دلم گرفت.

ماندم. نه اینکه تصمیم خاصی گرفته باشم. فقط چون اتفاق افتاد. همین! مثل همه آنها که دانشگاه می‌روند. نه چون تصمیم گرفته‌اند. فقط رفته‌اند. مانند آنها که ازدواج می‌کنند، چون باید ازدواج می‌کرده‌اند. مثل بسیاری از باورها و نگرش‌های ما که آگاهانه انتخاب نشد. بود. ماند. تغییر نکرد.

ماندن در ایران را خط زدم. اگر هم مهم بوده. قطعاً تصمیم نبوده و اگر تصمیم بوده قطعاً آگاهانه نبوده. گاهی تصمیم نگرفتن در بلندمدت،‌ به یک تصمیم تبدیل می‌شود. اما این تبدیل شدن، عموماً آگاهانه نیست.

دوباره نشستم و فکر کردم. نوشتم انتخاب رشته‌ مکانیک در دانشگاه. خیلی زود پاک کردم. شاید رشته و دانشگاهم مهم بوده. اما تصمیم نبوده. پیش آمد. علی شهیدی، همکلاسی دوران دبیرستانم که دوستش داشتم، می‌گفت مکانیک خوب است. من هم گفتم حتماً خوب است. ما که در خانواده‌مان مهندس مکانیک نداشتیم (صادقانه بگویم فکر می‌کنم مهندس هم نداشتیم!). علی روزهای آخر تغییر سلیقه داد و به سراغ مهندسی پزشکی رفت. من اما آنقدر ماجرا را جدی گرفته بودم و خودم و دیگران را به رشته‌ام – که نمی‌شناختمش – قانع کرده بودم، مسیرم را ادامه دادم و به دانشگاه رفتم. شریف هم انتخاب آگاهانه‌ام نبود.

مثل کسی که به سوپرمارکت برود و ماستی را بردارد که در بلندترین قفسه قرار دارد. تا به دیگران نشان بدهد که در برداشتن ماست، محدودیت قد نداشته است. کنکور برایم چیز سختی نبود و شریف، ماستی که در بالاترین طبقه بود. برداشتم تا بعداً احساس نکنم قد بلندم در بقالی، بی استفاده مانده است.

خط زدم. نوشتم: ادامه تحصیل در مدیریت.  صادقانه بگویم‌، این تصمیم مهم بوده. تصمیم هم بوده. اما از روی عقل و شعور نبوده. لج کردم. دیدم دوستان قدیمی‌ام، بعد از اینکه من درس خواندم و مشغول کار شدم، مدیریت می خوانند و ژست می گیرند و جوری حرف می‌زنند که انگار زمین و زمان را می‌فهمند. حرصم گرفت. لج کردم و کنکور دادم و با رتبه اول وارد دانشکده مدیریت و اقتصاد شریف شدم تا دهان آنها را ببندم. هنوز هم از آن مدرک، به عنوان چیزی شبیه «گل» استفاده می‌کنم. برای جاهایی که آدمها بدون فهمیدن، کلمات مدیریتی نوین را برای توصیف افکار کهنه و متعفن قدیمی‌شان به کار می‌برند. پس این تصمیم هم اگر تصمیم بوده و مهم بوده، آگاهانه نبوده. یک عکس العمل عصبی از جنس لجبازی. چیزی شبیه بالا پریدن بی اختیار پا. وقتی با چکش بر روی زانو می‌کوبند.

آن را هم خط زدم.

ترک شرکتی که خودم آجر به آجرش را طی ده سال کار شبانه روزی ساخته بودم. این تصمیم آگاهانه و درست خودم بود. سریع بود. اما درست بود. یادم هست که همه صورت جلسه‌ها را امضا کردم. کیفم را برداشتم. بیرون آمدم و برای آخرین بار، نمای اتاقم را از بیرون دیدم و بی آنکه شغل مشخص یا پیشنهاد مشخصی داشته باشم به خانه رفتم. مجموعه‌ای بود متعلق به دوستانم. با مدیری که دستش به هزینه کردن چندان باز نبود. همیشه به آنجا که میرفتم برای کارگرهایش غذا می‌گرفتم و همه را مهمان می کردم و کارگرها مرا از مدیرشان بیشتر دوست داشتند. یادم هست به آن دوستم زنگ زدم و پرسیدم: کاری برای من سراغ نداری؟ حقوقش در حد خوراک روزانه‌ام باشد کافی است.

مجبور شدم چند شغل همزمان داشته باشم تا زندگی‌ام تامین شود. فرقی با گذشته نکرد. قبلا روزی بیست ساعت برای شرکت خودم وقت می‌گذاشتم و بعداً هر روز به پنج جا سر میزدم و هر جا سه یا چهار ساعت.

این را هم خط زدم. این بار بهانه‌ام را نمی‌دانم. چون هم تصمیم بود. هم آگاهانه بود. هم مهم بود. شاید خاطرات آن سال آنقدر تلخ بود که نمی‌خواستم عنوانش در فهرست تصمیم‌هایم باشد.

و بعد نوشتم: نوشتن مستمر.  نوشتن مستمر برای من تصادف نبود. ناآگاهانه هم نبود. کم اهمیت هم نبود. سال ۸۴ وبلاگ نویسی را شروع کردم و آن زمان با خودم قرار گذاشتم که روزی بدون نوشتن نماند و انصافاً نماند. از آن روز تا امروز،‌ روزی نبوده که ننویسم. یا در وبلاگم بوده. یا در روزنامه‌ها. یا در مجله‌ها. یا در متمم. یا کتاب و یا در همین دفترچه‌ی کوچکم. سلاح سردی که به همراه قلم زیر بالشم نگه می‌دارم.

خوب یادم هست. آن موقع با خودم قرار گذاشتم که هر روز بنویسم و از خودم بنویسم و رونویسی دیگران را نکنم. عموماً هم همین کار را کرده‌ام. چه شبهای زیادی که استرس می‌گرفتم که شب به نیمه نزدیک می‌شود و حرف جدیدی برای نوشتن ندارم. کتابی را برمی‌داشتم. چند صفحه‌ای را می‌خواندم و منتظر می‌ماندم که ایده‌ای در ذهنم جرقه بزند و بنویسم. نوشته‌های آن موقع را خیلی دوست ندارم. گاهی سطحی بودند. گاهی غلط. اما اگر چه نوشته‌های آن زمان را دوست ندارم، نوشتن در آن زمان را دوست دارم.

در فرهنگ وبلاگ نویس‌ها، کوتاه نوشتن کار خوبی نبود. حتی کسی هم که می‌خواست بگوید حالش خوب نیست، قبل از گفتن این جمله، چند پاراگراف مقدمه چینی می‌کرد. این بود که مجبور می‌شدی بازی با کلمات را یاد بگیری. گاهی که حرفی نداشتی، مجبور می‌شدی حرفهای قدیمی را در قالبی جدید تکرار کنی.

نوشتن وادارم کرد به خواندن. وادارم کرد به بیشتر فکر کردن. نوشتن برایم دوست‌های جدیدی آورد. نه از این دوستهای امروزی در شبکه‌های اجتماعی، که یک اسم هستند و دیگر هیچ. از همین‌هایی که صد نفر را فالو می‌کنند و صد نفر هم آنها را فالو می‌کنند و یک مطلب که هیچ. یک عکس هم ندارند و من هنوز مانده‌ام که آنها که فالو می‌کنند مشکل عقل دارند یا بیماری فضولی.

آن روزها، می‌شد دیگران را بشناسی. می‌شد فکر کردنشان را ببینی. می‌شد از آنها بیاموزی. آنچه  می‌گفتند نشخوار افکار دیگران نبود. همین چیزی که امروز به آن می‌گوییم به اشتراک گذاشتن! اگر چیزی را به اشتراک می‌گذاشتند حرف‌های خودشان بود. فکرهای خودشان. سطحی یا غیرسطحی. درست یا غلط. حرف‌های هرکسی شناسنامه‌اش بود. وقتی یکی از دوستان وبلاگ نویست را بعد از چند سال خواندنش، می‌دیدی. برایت غریبه نبود. شگفت زده نمی‌شدی. همان بود که باید باشد. همانی که فکر می‌کردی هست.

مثل این روزها نبود که همه در شبکه‌های اجتماعی زیبا و فیلسوف و عمیق و شاعر و اهل فکر هستند. اما وقتی آنها را به جبر یا اختیار می‌بینی، در حد جملات و تعارفات روزمره هم نمی‌دانند.

شغل‌های بعدی‌ام، دوست‌های بعدی‌ام، درآمدهای بعدی‌ام، کتاب‌های بعدی‌ام، زندگی بعدی‌ام، همه و همه مستقیم یا با واسطه، از همان نوشتن‌ها ریشه گرفته‌اند.

امروز به این ایمان رسیده‌ام که روزانه یک یا دو صفحه نوشتن، یک فعالیت عادی روزمره نیست. یک سبک زندگی است. و کسی که چنین کند، تمام زندگی‌اش هم – خوب یا بد – تحت تاثیر قرار خواهد گرفت.

در طی مدتی که – به دلایل شخصی و دلایل فنی – کمتر در روزنوشته‌ها نوشتم،‌ بیش از هر زمان دیگری جای خالی نوشتن آزاد و بی دغدغه را در زندگی احساس کردم. تغییر سبک زندگی را فهمیدم. اینجا برای من همان وبلاگستان قدیمی است. کسانی که کامنت می‌نویسند و حرف می‌زنند، آی دی‌های پوچ و بی معنی نیستند. هر کدامشان را ده‌ها و صدها بار در زیر نوشته‌های مختلف خوانده‌ام. دوست هستند. هم خانه هستند. میشود بدون ملاحظه حرف زد. آنها هم بدون ملاحظه می‌نویسند. میشود نوشته را بدون هر ویرایشی منتشر کرد و همراه با بقیه آن را دوباره خواند.

الان جواب آن دوست نادیده‌ام را با اطمینان می‌دانم.

مهم‌ترین تصمیم زندگی من، نوشتن منظم بوده. تصمیم‌های دیگر تا این حد زندگی امروز من را نساخته‌اند. اگر فرزندی داشتم و مرا دوست داشت – حتی اگر حرفهایم را قبول نداشت – از او می‌خواستم که وبلاگی درست کند. هر روز در آن پانصد کلمه بنویسد و تا روزی که من هستم،‌ برای خوشحالی من – حتی اگر هیچ کاربرد دیگری ندارد – این کار را ادامه دهد.

می‌دانم که در دنیای مینیمال این روزها، زندگی متفاوتی را تجربه خواهد کرد و بعد از من هم، نه به خاطر شادی من، به خاطر شادمانی حاصل از نوشتن، این اعتیاد مثبت زیبا را ترک نخواهد کرد.

دوستی که دیشب ایمیلش را خواندم. نوشته بود که هر روز اینجا می‌آید. امیدوارم او که منتظر جوابی کوتاه و مختصر بود، از خواندن این درد و دل طولانی، خسته نشده باشد.

همچنین ممکن است دوست داشته باشید

148 دیدگاه

javad اسفند ۵, ۱۳۹۳ - ۸:۴۲

سلام
هر از گاهي به وبلاگ شما سر مي زنم واقعا با خواندن نوشتن هاي شما ياد گرفتم بايد خودم باشم خود حقيقي ام و بنگرم هر جا كه مشكلي دارم آگاهانه تصميم بگيرم اون رو درست كنم و در ديگران تاثير مثبت و مفيدي بگذارم.
ممنونم از نوشته هاي تاثير گذارتان عمرتان پر بركت باشد.

پاسخ
منیر احسان اسفند ۵, ۱۳۹۳ - ۸:۴۰

سلام استاد مهربان و آموزگار ساعاتم.
سلاح شما سلاح من نیزبوده وهست قلمتان،رساترازهمیشه راه گشاه تر از روزهای دیگر.
هیچ محتسبی را یارای زندانی اندیشه نبوده بیندیشیم شاید کامرورانباشیم دست کم جوانمرگ نخواهیم شد.

پاسخ
محمد احسان رحماني اسفند ۵, ۱۳۹۳ - ۷:۵۷

اين جمله رو :
“میشود بدون ملاحظه حرف زد. آنها هم بدون ملاحظه می‌نویسند. میشود نوشته را بدون هر ویرایشی منتشر کرد و همراه با بقیه آن را دوباره خواند.”
شوخي كردي؟؟

پاسخ
محمد یوسفی اسفند ۵, ۱۳۹۳ - ۳:۵۶

تصمیم های مهم زندگی من تا امروز

سلام محمدرضا ، الان ساعت سه صبحه ! خوابم نمی برد و تصمیم گرفتم یه سر به خونه دومم بزنم. نمی دونم چرا ! اما همیشه با خوندن نوشته های تو فکر می کنم که من همون محمد رضای 17 ساله قبل تو هستم ! فقط شاید کمی بالغ تر ! و با تجربه هایی متفاوت که اون تجربه ها هم مطمئنا حاصل زندگی در یک جهان اجتماعی تر هست ! ابزار های اجتماعی زندگی ما رو به کلی متحول کردن و من از این قاعده مستثنی نیستم.
من هم مثل تو خیلی وقت ها می شینم و به زندگیم فکر می کنم ، امشب هم با دیدن این پست این کار رو کردم. فرق من و تو اینه که تو بخاطر تجربه زیسته ات به تصمیم هایی که گرفتی فکر کردی اما من با توجه به سن و تجربه زیسته کمم به تصمیماتی که گرفتم و می خوام بگیرم ! امشب من هم جواب های فوق العاده ای پیدا کردم محمد رضا !
امشب چندتا از تصمیم های مهم تاثیر گذار زندگیم رو فهمیدم و البته خیلی هاش رو هم خط زدم ! تصمیم های من زیاد نیستن ، چون 17 سالمه و هنوز زمان های زیادی برای تصمیم گیری های بزرگتر دارم.انگار مثل یه هارمونی با نقطه به هم وصل شده بودن ! امشب فهمیدم اگه تو سن 13 سالگی کتاب خاک خورده ” به سوی کامیابی ” رو از کتابخونه داداشم در نمی آوردم و نمی خوندمش هیچ وقت محمد امروز نبودم . فهمیدم چقدر اون یه تصمیم ساده من و اون دست دراز کردنم برای گرفتن کتاب به کلی زندگیم رو متحول کرد و باعث شد محمد امروز باشم. تصور کن محمد رضا ، یه پسره 13 ساله ایرانی کتاب به سوی کامیابی رو بخونه ! مطمئنم خودت این کتاب رو خوندی و تجربه اش کردی ،اما حس و حال خودت در 15 ،16 سالگی رو در اون سن من تصور کن ! من تبدیل شده بودم به یه پسر بچه فوق العادهه رویا پرداز ! راه می رفتم و همه جا از رابینز و تغییر زندگیش می گفتم . به این که باید حرکت کنید و زندگیتون رو بسازید ! اما همه مسخره ام کردن ! همه بهم گفتن بچه جون اینقدر رویا پرداز نباش ،تو زندگیت شکست می خوری ! تنها کسی که در اون روزها به من گفت ادامه بده ، پسر خاله ام بود که امروز جز یکی از افراد ثروتنمد و با نفوذه !خوندن کتابهای رابینز به کلی زندگی منو تغییر داد . بعد از اون اکثر کتابهای رابینز رو خوندم و شروع کردم به خوندن کتابهای موفقیتی ! در 14 ،15 سالگی تو مدرسه فقط کتابهای موفقیتی می خوندم و برای آینده ام برنامه ریزی می کردم و همش به دنبال راه موفق شدن بودم. راهی که امروز بالاخره بعد از خوندن اون همه کتاب کمی احساس می کنم می تونم درکش کنم !
می دونی محمد رضا ، امشب فهمیدم که یکی از تصمیم های بزرگ دیگه ی زندگی من این بود که تصمیم گرفتم توی یه بوفه کارگری کنم ! خانواده من وضع مالی خیلی خوبی دارن و از جایگاه اجتماعی خیلی بالایی هم برخوردارن. اما من همیشه دوست داشتم خودم پول دربیارم ، خجالت می کشیدم از این که پدرم بهم پول بده و این خیلی حس بدی بهم می داد .واسه همین تصمیم گرفتم برای خودم بوفه بزنم و اولین تجربه کاری خودم رو توی یه سالن ورزشی تجربه کنم .کاری که در مدت یک ماه تعطیل شد ! پدرم به شدت ناراحت بود از این که من کار می کنم و اصلا دوست نداشت من وقتم رو برای چندرغاز پول تلف کنم. با یکی از دوستام بوفه زدیم. دو تا پسر 15 ساله ! مردم وقتی ما رو می دیدن ازمون خرید می کردن ! حس خیلی عجیبی بود ! به شدت از پول درآوردن لذت می بردم ، اما خب خیلی چیزها رو در اون سن نمی دونستم ! یادمه که برای نوشابه ها و آب معدنی ها یخچال نداشتیم و من مججبور بودم هر روز چندین کیلو یخ رو داخل ظرف های بزرگ حمل کنم تا وسایلمون خنک بمونن و مردم ازمون اونها رو بخرن . چون اوایل کارم بود و هیچ ذهنیتی از مدیریت درست پول و هزینه ها نداشتم تمام راه رو پیاه می رفتم تا هزینه ای برای تاکسی نکنم ! الان که می نویسم دارم به اون روزها می خندم. بالاخره اولین کسب و کار کستقل من که خیلی هم تجربه شیرین و تلخی بود در کمتر از یک ماه ورشکست شد ! پدرم دیگه اجازه نداد ادامه بدم ! یادم نمی ره هیچ وقت !بدون هیچ سرمایه اولیه ای اون کار رو شروع کردم ! هیچی نداشتم !

محمد رضا ، سومین تصمیم بزرگ رندگی من زمانی اتفاق افتاد که توی یه سمینار درباره مدیریت شرکت کردم ، هیچ ذهنیتی نداشتم ! فقط یادمه دوستم اومد بهم گفت : محمد ، یه سمینار درباره مدیریت هست. مدرک هم می دن . بریم ؟
خجالت می کشم از اینکه دارم تایپ می کنم ، اما باید بگم اون سمینار رو فقط بخاطر گرفتن مدرک رفتم هر چند امروز واقعا خوشحالم که دیگه به هیچ وجه یک آدم مدرک گرا نیستم بلکه به تجربیات و توانایی های آدمها بیشتر اهمیت می دم. من اون همایش رو رفتم و در اواسط همایش سخنران از حضار دعوت کرد تا یه نفر به روی استیج بیاد . امروز بی اندازه خوشحالم از اینکه به عنوان اولین نفر به روی اون استیج رفتم. به سخران سنم رو گفتم و بزرگترین هدف زندگیم رو هم برای کل حضار گفتم. بهشون گفتم می خوام روزی بزرگترین کارآفرین ایران بشم. بهشون گفتم اسمم رو بخاطر بسپارین . و بعدش همه اشون برام دست زدن. بعد از اون اتفاق فعالیت های من تو حوزه های مدیریتی شروع شد . شرئع کردم به برگزاری دوره های مدیریتی ، با اساتید بزرگمدیریت ایران آشنا شدم. انگار تمامی هستی دست به دست هم داده بود تا من به هدفم برسم. می دونی محمد رضا ، من به این اتفاق می گم روح دنیا ! یادمه تو یه بار یه جا درباره این گفتی که آدمها تلاش می کنند اما دلیلی وجود نداره همه موفق بشن ! نمی دونم ، شاید تو اینو از روی یه تجربه گفتی اما تجربه من کاملا چیز متفاوتی بود . فعالیت تو حوزه مدیریت برای من تجربه بی نظیری بود و باعث شد بعد از اون با شرکت های زیادی کار کنم و جالبتر اینکه دوستای کارآفرین زیادی پیدا کردم. دوستایی که امروز خیلی به من نزدیکن و افتخار می کنم بهشون .
چهارمین تصمیم بزرگ زندگی من ، زمانی بود که تصمیم گرفتم تو سن 16 سالگی برای چیزی حدود صد نفر سخنرانی کنم . اون تجربه تو زندگی من بی نظیر بود . برای اساتید دانشگاه و دانشجوهاشون درباره درباره ارتباطات صحبت کردم و تجربه های اندکم رو در اختیارشون گذاشتم. آشنایی با اساتید بزرگ مدیریت و کار کردن باهاشون باعث شده بود تو دوره هاشون باشم و همینطور با کلی کتاب خوب اشنا بشم. کتابهایی که بهم کمک کردن خودم و قابلیت هام رو بشناسم و بتونم دنیای بهتری رو تجسم کنم . تو تصمیم اولم کتابهای زیادی درباره موفقت خونده بودم و تصمیم سوم زندگیم به کلی مکمل اون شد . و من رو به دنیای ارتباطات ومدیریت برد. با این حال من به شدت جوان ، بی تجربه و خام هستم. در ابتدای جاده ای هستم که تو سالها قبل طی کردی . دغدغه ها و تفکراتی رو دارم که تو سالها قبل داشتی . البته مطمئنا اینترنت و شبکه های اجتماعی از ما دونسل متفاوت ساخته محمد رضا جان. ساعت 4 صبح شده ، دوست دارم بازم بنویسم ااما خوابم می آد و فکر می کنم خیلی زیاد نوشته ام ! شاید سه هزار کلمه ! فقط می خوام بهت بگم :
ممنون بخاطر همه چی . یه روز دیگه از نقش تو توی زندگیم می نویسم. از اینکه چطور بعد از آشنایی با تو شروع کردم به باری مذاکره و ارتباط گیری با افراد . اینکه چطور با کمک های تو توی سخت ترین شرایط ارتباط گرفتم و ….
ممنونم ازت .
دوستت دارم .
شاگرد کوچک تو
محمد

پاسخ
مینا اسفند ۵, ۱۳۹۳ - ۲:۱۰

سلام
واقعا از خوندنش لذت بردم چون به شدت صادقانه بود… منم تصمیماتی از روی لجبازی داشتم ولی به موفقیت چشمگیری نرسیدم…
تصمیم به نوشتن هم دارم. راهش رو بلد نبودم ولی با خوندن این مطلب یاد گرفتم…
ممنون که هستین…

پاسخ
سیما ولی زاده اسفند ۵, ۱۳۹۳ - ۰:۴۰

بسیار نوشتن فواید زیادی داره اما چطور نوشتن هم مهمه. و انتخاب یک استراتژی که نوشته ها رفته رفته بهتر بشه. همین طور انتخاب یک معیار برای سنجش این بهتر شدن. همون طور که هر کس باید به صدای خودش و نوع بیان مطلوب خودش دست پیدا کنه، خیلی خوبه به نوع نوشتن موثر خودش هم برسه

پاسخ
محمد هادی امجدی اسفند ۴, ۱۳۹۳ - ۲۰:۵۶

سلام
دیدگاه شما در مورد تفاوت تصمیم و پیشامد واقعا برام جالب و اموزنده بود.
حدود 6سال قبل در وبلاگم مطالبی مینوشتم که متاسفانه با اومدن فیس بوک این نوشته ها کمتر و کمتر شد.
این نوشته بهم انگیزه داد نوشتن روزانه رو در برنامه خودم قرار بدم
خیلی ممنونم

پاسخ
بهرام اسفند ۴, ۱۳۹۳ - ۲۰:۳۱

با سلام
اعتراف می کنم سوال کننده ای است. محمدرضای عزیز اگر از نگاه شما به این پرسش نگاه کنم می توانم بگویم خواندن مهم ترین تصمیم زندگی من بوده است. و می دانم اگر نمی خواندم شاید موقعیت اکنون و این جا برایم اتفاق نمی افتاد. من هم نه تنها به فرزندانم توصیه به خواندن خواهم خواهم کرد بلکه هم اکنون هم به دوستان خود توصیه به خواندن می کنم. شاید تصمیم به نوشتن هم روزی تصمیم مهمی در زندگی من شود.
ممنون

پاسخ
فواد اسفند ۴, ۱۳۹۳ - ۱۷:۵۷

اینجا یکی از جاهایی است که وقتی میام بعدش احساس نمیکنم وقتم تلف شده ..ممنون برای به اشتراک گذاری تجربه های شخصی

پاسخ
محمد جواد مقومی اسفند ۴, ۱۳۹۳ - ۱۶:۳۴

سلام استاد عزیزم
ممنونم که طرز نوشتن و رویه های فکر کردن خودتون رو هم به ما یاد می دهید.مثل مطلبی که درباره آقای ایوبی معلم انشای دوران مدرسه تون نوشتید و چقدر خوب فضاسازی رو در نوشتن به ما یاد دادید.خیلی علاقمندم به سبک شما استاد گرامی و مشتاقانه امیدوارم که بازهم “سرمشق های نوشتن شما “را در روز نوشته ها بخوانم .

پاسخ
سهیلا اسفند ۴, ۱۳۹۳ - ۱۶:۱۶

سلام محمد رضای عزیز من میخوام در اینجا بابت فایل 110دقیقه ای برنامه ریزی که نوروز 93 منتشر کردی تشکر کنم.من توی نوروز روی فایل کار کردم و برام خیلی مفید بود.سال 93 برای من پربارترین سال زندگیم از نظر خودم بود.ممنون که اینقدر حضور با کیفیتی داری.

پاسخ
مهرنوش اسفند ۴, ۱۳۹۳ - ۱۵:۴۹

سلام
می خواستم بگم چند روز پیش داشتم فکر می کردم شما تقریبا در تمام حوزه های انسانی، فلسفی، ادبی، کسب و کار، بازاریابی، منابع انسانی، روان شناسی، مدیریت… وارد شدید، ایدئولوژی و باور های شکل گرفته خودتون رو دارید و در ادامه به این فکر می کردم که چقدر جالبه که به انسان از همه چی بتونه عمیقا سر در بیاره ولی از اون مهم تر این بود که فکر کردم، شما توانایی بیان مسائل رو به شکلی روان، جذاب و قابل فهم دارید.
در آخر به این نتیجه رسیدم که این موضوع به هنر بزرگ نوشتن بر می گرده.
این همه سال تمرین نوشتن، هم دانش خودتونو پخته کرده و هم حرفاتونو برای دیگران قابل فهم و خوندنی کرده.
من هم به نوبه خودم یقین دارم کار بزرگ شما نوشتن بوده.
بهتون غبطه می خورم که چنین رد مثبت و ارزشمندی رو از خودتون به جا گذاشتید.
آرزو دارم سر بلند باشید.
خدا قوت انسان گرامی

پاسخ
احمدرضا اسفند ۴, ۱۳۹۳ - ۱۴:۰۴

با سلام برای فراموش کردن خاطره شد در ذهن ما و خواهد ماند همچنان .این را کامل حس می کنم که افراد با دید گاههای نزدیک عموما در بلند مدت پیش هم می مانند هر چند همدیگر را با حواس خود درک نکرده باشند. ممنون که نوشتی و ما را از حدود سال 86 به اینطرف مهمان یافته هایت کردی.اما به شخصه زیاد برایت ننوشتیم و فقط نظاره گرت بودیم (در بهترین حالت دیگرانی را بسویت آدرس دادیم) یکبار هم که از روی لج “سیمای عزت” نوشتیم بخاطر این بود که ترسیدیم باز در انتخاب مان اشتباه کرده ایم که خیلی زود شرایط را درک کردیم ولی شاید تو را رنجانده باشیم که امیدوارم بر ما بخشیده باشی.
همیشه در اوج باشی

پاسخ
سارا اسفند ۴, ۱۳۹۳ - ۱۲:۲۲

خيلي خوشحال شدم كه ديدم يك نفر مثل آقاي شعبانعلي به راحتي ميگه بسياري از اتفاقات زندگيش از جنس تصميم نبوده‌اند، شايد بيشتر از جنس پيشآمد بوده‌اند، اتفاقاتي كه دنبالشان را گرفته‌ايم، شايد اگر جور ديگري هم اتفاق مي‌افتادند، پي همان را مي‌گرفتيم. خيلي ممنون كه اينقدر راحت و صميمي اين را نوشنيد نه مثل بقيه كه شايد يك صدم شما هم موفق نباشند ولي جوري وانمود ميكنند انگار تمام اتفاقات زندگيشون برنامه‌ريزي شده و از روي فكر و تصميم دقيق بوده حتي اينكه در چه ساعتي و كجا و با چه لباسي راه بيفنتد يا اولين كلمه را بگويند.
ممنون كه با نوشتن‌تان اين حس را به من داديد كه فقط من نيستم كه اينطور فكر ميكنم و خيلي از موفقيتها يا شكستهاي زندگيمو واقعا يك “تصميم” آگاهانه و برنامه‌ريزي‌شده نميدانم، بيشتر آنها را پيشامدهايي مي‌بينم كه دنبالشان را گرفته‌ام، شايد جور ديگري رخ مي‌دادند.
ممنون

پاسخ
علی اسفند ۴, ۱۳۹۳ - ۱۱:۵۱

سلام محمد رضا جان
من عاشق روزنوشته هاتم،از اون بیشتر فایل های صوتی، شاید یادت نباشه ، پیغام گذاشتم که تو انبار پالایشگاهی هستم و طرح فروش دارم و… ناله کردم از روزگار، تو برام نوشتی و نوشته تو زندگیم رو عوض کرد، نوشتی که طرح باید با کمترین هزینه توسط خودم اجرا بشه ،اونوقت می تونم اسمشو یه طرح قابل اجرا بذارم ، نوشتی که بعضی شبا با ماشینت تو خیابان رانندگی میکنی و تابلو برند های رو میبینی که کمکشون کردی و الان حس خوبی داری و…، من طرحم رو اجرا کردم و الان خدا رو شکر حسم و حالم خیلی خوبه. بهت مدیونم، اما یکمم دلخورم که نوشتی اونا که تو شبکه های اجتماعی هستن و فالو میکنن در صورتی که حتی یه عکس تو صفحه شون ندارن یا مشکل عقل دارن و یا فضولی،من تو اینستاگرام صفحه دارم ،یه عکسم ندارم اما یکی دو نفر دنبال میکنم که خودشون واسم مهم هستند، به خاط اینکه اونا اونجا هستند و راه دسترسی بهشون همینه و در ضمن مطمئنم که من حرف جدیدی ندارم که به درد تو بخور ،چون تازه دارم راه رفتن رو از عزیزای مثل تو یاد میگیرم، امیدوارم امثال من خستت نکن.دوست دارم

پاسخ
نرمین اسفند ۴, ۱۳۹۳ - ۱۰:۲۰

من از بچگی می نوشتم. ولی کوتاه و سطحی. بیشتر گزارش روزانه می نوشتم.
الان دو ساله که سعی کردم یه تغییری تو نوشته هام بدم . عمیق تر بشه و ….
دو ماه بود که ننوشته بودم، حالا چرا نمی دونم. فقط می دونم که توی این دو ماه به شدت پریشان و عصبی شده بودم تا اینکه دیشب دوباره دفترم رو باز کردم و نوشتم و نوشتم و نوشتم …. وقتی تموم شد سبک شده بودم و راحت و پر از آرامش.
دیگه الان خیلی وقته که بهم ثابت شده تنها چیزی که یک آرامش واقعی بهم میده نوشتنه!
محمدرضا ممنون که یک بار دیگه اینو بهم یادآوری کردی.
یه وبلاگ هم دارم که چند سالی میشه توش ننوشتم اما از این به بعد سعی می کنم ادامه بدم و دوباره راهش بندازم.

پاسخ
فاطمه جواهری اسفند ۴, ۱۳۹۳ - ۹:۴۱

تغییردر نگرش این شاید مهمترین و اگاهانه ترین تصمیم زندگی من بود چون براش تلاش کردم تجربه کردم وازش راضیم
تصمیم برای ازدواجم هم تصمیم مهمی بود چون آگاهانه بود واقعا آگاهانه
وقتی تیتر نوشتتو خوندم کاغذ و قلم دستم گرفتم که تصمیمای مهم زندگیمو بنویسم و این دوتا بنظرم مهمترین تصمیمات زندگیم بودند که آیندمو تا این ساعت وتاهستم تحت تاثیر خودشون قرار دادن

پاسخ
سمانه هرسبان اسفند ۴, ۱۳۹۳ - ۹:۳۳

قدیما که بچه بودم، یعنی از وقتی که سواد خوندن و نوشتن رو یاد گرفتم، از نوشتن خیلی لذت میبردم و خوب هم مینوشتم در واقع احساس میکنم استعداد خوبی داشتم. ولی هرچی بزرگتر شدم توانایی نوشتن در من کوچکتر شد. در حدی که الان 32 سالمه فکر میکنم نوشتنم خشک شده. الان در حدی شدم که وقتی میخوام چیزی در شبکه های اجتماعی بنویسم فکر میکنم این اصلا ارزش نوشتن نداره، اصلا از نوشتنش خجالت میکشم . حتی دیگه کامنتم نمیذارم، چون احساس میکنم حرف مناسبی ندارم که بخوام بنویسم پس بهتره ننویسم. البته میتونم اعتراف کنم توی یک سال اخیر کتاب خوندنم کم شده. کلا تو خوندن بی حوصله شدم. شاید همینطوری که گفتید باید کتاب بخونم و از نقل قول ها شروع کنم. ولی خب نقل قول نشر کردن خوبه ولی باز حرف من نیست…یعنی کمک میکنه دوباره که بتونم بنویسم؟!

پاسخ
لیلا اسفند ۴, ۱۳۹۳ - ۸:۵۱

تو این دنیای همه چی عادی و همه شبیه هم اینکه یکی داره یه جور دیگه می بینه ، می نویسه و می خواد خیلی لذت بخشه ، آدم رو تلنگر می زنه که یادت باشه باید متفاوت باشی متفاوت زندگی کنی

منم ممنونم برای نوشته های دلی زیبات

پاسخ
بنیامین اسفند ۵, ۱۳۹۳ - ۱۸:۵۲

نوشته های دلی رو خیلی خوب اومدی!!!

پاسخ
شهرزاد اسفند ۴, ۱۳۹۳ - ۸:۴۵

چقدر تصمیم خوب و دوست داشتنی بوده و هست این تصمیم …
راستی محمدرضا جان. یه حقیقت جالب رو میدونستی؟ …
اینکه شما اینجا رو به روزنوشت های تک تک ما (به نوعی اعضای دائمی تر این خونه) هم تبدیل کردی…
من اونقدر که توی این خونه، دلنوشته دارم توی وبلاگ خودم ندارم…!
نمی دونم چه جوریه …ولی انگار اینجا آدم بیشتر با خوندن پستهای فوق العاده ش و کلا فضایی که داره، به اصطلاح “توفان مغزی” میشه و حرفهای آدم همینطوری جاری میشه و با رقص انگشتانش بر روی صفحه کلید، در جعبه ی “دیدگاه” این وبسایت می شینه…:)
(و یک درددل کوچیک … که توی دلم بود و شاید الان فرصت خوبی باشه که بتونم بیانش کنم) :
چند وقت پیش، کسی رو در اینستاگرام دیدم که شما از نحوه ی نوشتنش در وبلاگی که داشت، تعریف کرده بودین.
کنجکاو شدم و به وبلاگش که در پای پروفایلش لینک داده بود سر زدم. با کمال ناباوری، در جدیدترین پستشون، پاراگرافی تقریبا طولانی از یکی از کامنت های خودم رو (که با حس و حال خاص خودم در مورد اون موضوع) در زیر پست همون روز در این خونه، گذاشته بودم رو دیدم که کاملا کپی پِیست شده بود!
راستش یه کم دلم گرفت …. و گفتم نکنه بقیه نوشته هاشون هم از جاهای دیگه و کامنتهای کسان دیگری کپی پِیست شده باشه و با خودم گفتم کاش اگه وبلاگی داریم و مخصوصا اگه تعریفی هم از دیگران مخصوصا خبره های این موضوع دریافت می کنیم، کمی بیشتر از خودمون مایه بگذاریم و بنویسیم… و حرفهای دیگران رو اگر هم میاریم جوری نباشه که به اسم خودمون ثبتش کنیم و …
بگذریم …:)
در هر حال خیلی خوشحالم که این تصمیم خوب به نفع همه ی ما تمام شده و امیدوارم همیشه در کمال سلامتی و دلخوشی و رضایت، سالیان سال ادامه داشته باشه …:)
——-
راستی: سامان عزیز و رها راد عزیز و تمام دوستان خوبم. خیلی از لطفی که نسبت به کامنت من در زیر پست “نامه به رها: قدر رویاهایت را بدان…” داشتید ممنونم. ببخشید که نتونستم اونجا از لطفتون تشکر کنم.:)

پاسخ
مهاجر اسفند ۴, ۱۳۹۳ - ۱۳:۱۷

سلام
شهرزاد عزیز باهات موافقم که آدم اینجا احساس راحت تری داره نسبت به دفترو وبلاگو وب سایت خودش(حتی بعضی وقتا بعضی چیزارو آدم تو دلشم نمیتونه بگه ولی اینجا میتونه:))

پاسخ
علیرضا داداشی اسفند ۴, ۱۳۹۳ - ۸:۲۶

سلام.
ولی برایمان ننوشتی از «جسارتی» که نوشتن لازم دارد، از «خطری» که نوشتن دارد، از «شهامت» کسی که جرأت می کند بنویسد و مکتوب کند و مستند؛ آن هم در دورانی که بسیاری ترجیح می دهد بگویند و بگذرند و به وقت خطر، تکذیب کنند.
برایمان ننوشتی از این که شهامت می خواهد و اعتماد به نفس که روزنوشته ای داشته باشی با صدها هزار خواننده آن هم در دورانی که گاه نزدیک ترین کس به تو می تواند نوشته هایت را تاب نیاورد.
اما من می نویسم از «قلم»ی که پشتوانه اش انبوهی دانش گرانمایه است و «صاحب قلم»ی که به پشتوانه ی دانش خویش و جادوی قلمش، محبوب صدها هزار دل است.
ارزش مداد دانشمند، از خون شهید بالاتر است. امام صادق(بحارالانوار، ج 2، ص 14، ح 26.)
برقرار باشی استاد.

پاسخ
شاپرک اسفند ۴, ۱۳۹۳ - ۳:۰۳

خیلی وقت بود ننوشته بودم؛ اومدم تا بگم..
یه سری آدما هستن که متفاوت بودنشون تو رو به خودش جذب میکنه برای اولین بارها…
خیلیاشون متفاوتن ولی فقط صرف اینی که فرق داشته باشن با بقیه خودشون رو کردن یه وصلله پینه ای از ایده های متفاوت؛ اینا رو تا نزدیک شون میشی و درک میکنی شون واقعا چیزی ندارن برای نگه داشتنت کنار خودشون
امشب مهر تایید زدی به اینکه سر زدنم به این خونه پرمهرت از سر عادت نیست و از روی اینکه آدرست پین شده اون بالای مررورگر.. محمدرضا صداقتت رو دوس دارم خیلی… چیزی که باعث میشه تخصص و صاحب نظر بودنت تو کلی زمینه دیگه تبدیل بشه به یه خاص شدن دوست داشتنی که نمیشه دل کند ازش
مرسی که هستی… مرسی که مینویسی.. عمیق ترین لبخندای هرروزم رو بت مدیونم

پاسخ
کیان 2 اسفند ۴, ۱۳۹۳ - ۲:۲۰

می¬دونم شاید جزو اتیکت نباشه ولی دلم می خواد که اولین 500 کلمه¬ام رو اینجا تو این خونه که گاهی اوقات می¬شه بی ملاحظه نوشت رو بنویسم:
حقیقتا، یکی از بهترینِ بهترین مهارت¬هایی که یک نفر می تونه تو زندگی¬اش داشته باشه خوب نوشتن هست. اگر دقت کنیم می¬بینیم که داشتن چنین مهارتی می تونه به صورت مستقیم یا غیرمستقیم بر بسیاری از جنبه های زندگی ما تاثیر بگذاره. نوشتن در واقع به تصویر کشیدن اندیشه¬هامونه و خوب کسایی که زیاد می¬نویسند بهتر می¬تونند به اندیشه¬های خودشون آگاه باشند و به اون¬ها نظم بدند. بهتر می تونند راجع به مسائل مختلف نظر بدند و افکارشون رو بیان کنند. اگر دقت کرده باشین، کسایی که خوب می نویسند، خوب هم حرف می زنند – نه الزاما درست-. سخنران¬های خوبی هم هستند. چون که می توانند با کلمات بازی کنند و اون¬ها رو به روش¬های مختلفی بیان کنند. در ضمن، نوشتن باعث می¬شه که به کلمات مسلط¬ تربشیم و مسلط تر بودن به کلمات به معنی این هست که ما بهتر می¬تونیم احساسات خودمون رو بروز بدیم و به جای اینکه کلمه در نوک زبان ما گیر کنه، می¬تونیم در لحظه¬ی مناسب از اون استفاده کنیم. همچنین در انتقال مفاهیم پیچیده مثل ریاضیات دانش واژگان می¬تونه خیلی موثر باشه. نوشتن حتی باعث می¬شه که ما از فکرهای زیادی که تو سرمون می¬چرخه رهایی پیدا کنیم و روی یک موضوع خاص تمرکز کنیم. درحقیقت می¬شه گفت که نوشتن یک تمرین فکری هست و قدرت اندیشیدن رو در ما تقویت می¬کنه.
یک تجربه شخصی رو دوست دارم تعریف کنم که یک بار شخصی که مسوول بررسی رزومه¬ها و ایمیل¬های درخواست افراد متقاضی برای کار در یک کمپانی بود، به من ¬گفت که در مرحله¬ی اول شاید در کمتر از 30 ثانیه تصمیم گرفته می¬شه که آیا این پرونده یا رزومه بررسی بشه یا نه، و این تصمیم-گیری فقط و فقط بر اساس چند جمله¬ی اول و ظاهر متنِ درخواست ایمیل و رزومه¬ای هست که فرستاده شده است. و به همین سادگی بسیاری از درخواست¬ها حذف می¬شوند. اینجاست که می¬شه به اهمیت یک متن شکیل و زیبا پی برد.
جالب اینجاست که اکثر دانشگاه¬ها یا حتی دبیرستان¬های خوب دنیا هم تاکید ویژه¬ای بر مهارت نوشتن دارند و در هنگام پذیرش دانشجو یا دانش آموزان چه در رشته¬های علوم¬طبیعی و چه در رشته¬های علوم-انسانی حتما این مهارت را به روش خاصی مورد سنجش قرار می دند، و این موضوع را به عنوان معیاری مهم جهت پذیرش یا عدم پذیرش متفاضیان در نظر می گیرند.
به نظرم تنها راهی که برای بهبود مهارت نوشتن وجود داره نوشتن زیاد هست، که البته خواندن خیلی خیلی زیاد هم باید چاشنی کار نوشتن قرار بگیره. شاید بعضی افراد استعداد ذاتی در نوشتن داشته باشند ولی به هر حال با تمرین کردن زیاد به نظرم می¬شه این مهارت رو در بی¬استعدادترین افراد مثل خودم تقویت کرد. واضحه که دانش زبانی هم به هر حال جزو ملزومات کاره.
ببخشید که اینقدر زیاد نوشتم، مرسی از نوشته¬های عاالی که می گذاری محمدرضا، واقعا انرژی می¬گیرم. بد هم نبود اگر چالش 500 کلمه¬ای راه می¬افتاد!

پاسخ
امیر 3 اسفند ۴, ۱۳۹۳ - ۱:۱۰

تا حالا دید دیگری نسبت به تصمیم گیری داشتم و این بود که هر کاری که ما انتخاب می کنم یک تصمیم هست!
اما تازه فهمیدم چه تفاوت نگرشی به تصمیم گیری میتونه باشه.

پاسخ
مونا اسفند ۴, ۱۳۹۳ - ۰:۵۸

کلاس چهارم بودم، شب سختی بود، مامان حالش بد بود وبرده بودندش بیمارستان…. جلسه قبل معلم ما، خانم فخار، یک عکس چسبانده بود پای تخته و گفته بود راجع به عکس بنویسیم، من گیج بودم و نگران، جزییات عکس یادم نبود، یادم بود که یک خانه ی روستایی بود، یک مادربزرگ، چند تا حیوان! دستم به نوشتن نمی رفت اما می ترسیدم از خانم فخار، می ترسیدم از وقتی که عصبانی می شد و جریمه می کرد. از ترس مداد را برداشتم که بنویسم، بابا آمد، مامان باید عمل می شد… ترسیده بودم. پناه بردم به رویا، از ترس شیرجه رفتم در آن خانه ی روستایی و مادربزرگ و حیوان هایش… نوشتم، نوشتم، نوشتم، سرمست شده بودم از داستان، تمام که شد، شمردم، شده بود 11 صفحه! بدخط، پر از خط خوردگی… می دانستم فردا جریمه می شوم، خانم فخار گفته بود انشا باید خوش خط باشد، تازه مال من که انشا نبود، 11 صفحه بود، مقیاس انشا همیشه در مدرسه تعداد خطش بود، ته اش می شد 10 خط، 15 خط! 11 صفحه حتما جریمه داشت… عجیب بود اما، دیگر نمی ترسیدم، حالم خوب بود. خوابیدم و فکر کردم خب جریمه می شوم فوقش دیگر، دو روز ظهر نمی خوابم انجامش می دهم! فردا ی آن روز خانم فخار صدایم زد که انشایم را بخوانم، با پای سست رفتم پای تخته، خواندم، تمام 11 صفحه اش را، تمام که شد شوکه بودم از دست زدن بچه ها، شوکه بودم که خانم فخار نه داد کشید، نه جریمه کرد نه به خط خرچنگ قورباغه ام ایراد گرفت. کلی حرفهای خوب زد و اینکه باید قول بدهم که از این به بعد همیشه بنویسم…
از آن روز به بعد، آتشی در من روشن شد که شبیه بود به روایت شما، خیلی شبیه،آنقدر دلتنگم کرد که یکهو نمی دانم چه شد که اینها را نوشتم… آتش من ادامه داشت تا همین چند سال پیش، کم کم دست از نوشتن برداشتم، کم کم کمتر کتاب خواندم و بیشتر فیلم دیدم، کم کم شبکه های اجتماعی جزو زندگی روزمره ام شدند، یک روز هم رفتم و وبلاگم را بستم و زندگی انگلی ای از حرفها و ایده های بقیه برای خودم دست و پا کردم!
روایت شما، برای من یک سیلی بود، سیلی ای که انگار منتظر بودم کسی جسارتش را داشته باشد و بزند…
گفتم شاید دوست داشته باشید بدانید که جای دردش عجیب شیرین است…. مثل همان حس آخر شب انشای کلاس چهارم!

پاسخ
zoorba.booda اسفند ۴, ۱۳۹۳ - ۱۹:۲۱

سلام خانم مونا
چقدر زیبا نوشتين و چقدر دلنشین
امیدوارم نگذارين جای اون سیلی خوب بشه و به نوشتن ادامه بدین

پاسخ
مونا اسفند ۷, ۱۳۹۳ - ۰:۰۶

حتما، مرسی بابت لطفتون و کلام انرژی بخشتون 🙂

پاسخ
سپیده.ر اسفند ۴, ۱۳۹۳ - ۰:۵۳

سلام محمد رضا،
ساعت 12:15 شب ، در حالی که نه حس چک کردن ایمیل و نه سایت های مختلف و انجام کارهای متفرقه رو داشتم، حتی با اینکه صبح باید زود بیدار شم حس خوابیدن هم نداشتم… تصمیم گرفتم بیام اینجا، گفتم بعید میدونم مطلب جدید گذاشته باشه، نامه به رها رو تازه گذاشته ولی بزار سر بزنم!
با این نوشته، حس نوشتن در من جاری شد! از اون دوست غریبه ممنونم که موجب این نوشته شد.
================
نوشتن همیشه با من بوده است، یک نوشتن معمولی با کلمات عادی. آن زمانهایی که در روز مرگی ها و دغدغه های مختلف غرق میشوم و مدتها از نوشتن فاصله میگیرم ، ناخوشایندی حالم را درک میکنم، گاهی که بعد از مدت ها به سراغ نوشتن میروم اشک از چشمانم سرازیر میشود، میدانم در این مدت چه ظلم بزرگی در حق خودم کردم، اما چه کنم که گاهی اسیر روزمرگی ها میشوم 🙁
================
چقدر این عبارت حقیقت عجیب و گاها تلخی است : عدم تصمیم در بلند مدت و تبدیل شدن به تصمیم
خیلی وقتها برام اتفاق افتاده هم نتیجه خوب داشته و هم غیر دلنشین! تلنگر خوبی بود این جمله
ببخشید طولانی شد! نوشتت باعث این همه نوشته شد!

پاسخ
milad اسفند ۴, ۱۳۹۳ - ۰:۲۶

سلام.شدیدا دوست دارم نظر شما رو در مورد iq بدونم.مخصوصا اینکه شما مشخصا IQ بالایی دارین و خودتون هم میدونین(وقتی خودتون رو در کنکور به عنوان یه شخص قد بلندی میدونین که اومده ماست از بالاترین طبقه برداره و یک هم شدین )متشکر اگر بنویسید.

پاسخ
مینا اسفند ۴, ۱۳۹۳ - ۰:۲۶

سلام
با قلم زیبا و پر محتوای خودت، نوشتن را برایم سخت کرده بودی و حالا سخت تر از قبل. تا پیش از این رنج ندانستن یا کم دانستن وادار به سکوتم می کرد و امروز نوشتن نزد کسی که نوشتن ایمان اوست.
اما تو که بررگوارانه به واسطه نوشته های نه چندان سلیس و روان به نامها جان می دهی شهامت نوشتن را در من زنده کردی. با تو عهد می بندم، برای آنکه شایسته دوستی تو باشم و هم خانه خوبی برای دیگران ، زیاد بخوانم و زیادتر بنویسم.

پاسخ
مرتضی اسفند ۴, ۱۳۹۳ - ۰:۱۵

سلام
محمدرضا حدود 1 سال از آشنایی من با شما میگذره و فکر میکنم یکی از تصمیماتی که آگاهانه گرفتم این بوده که مطالب وبلاگ شما و متمم رو بطور جدی دنبال کنم.
دوستی با شما برای من شروعی دوباره است. میزان مطالعه ام و از همه مهمتر علاقه ام به مطالعه رشد محسوسی داشته است. 24 فروردین 93 برای من فقط یادآور عضویت در متمم نیست، یادآور اینکه هنوز هم میتوانم به رویای کودکیم که دانشمند شدن است امیدوار باشم.
چند وقت پیش که به خواننده های وبلاگ پیشنهاد کردین برای خودشون وبلاگ داشته باشند، من هم همان موقع وبلاگ ساختم اما بطور میانگین ماهی یک یا دو مطلب جدید مینویسم. الان دارم تلاش میکنم خودم رو قانع کنم مطالب بیشتری بنویسم. فکر میکنم برای شروع هفته ای یک مطلب خوب باشد.
انشاا… در آینده نزدیک گزارش فعالیت های خودم رو براتون مینویسم. راستی امشب طولانی ترین کامنتم رو نوشتم. ممنون.

پاسخ
امید اسفند ۴, ۱۳۹۳ - ۰:۰۲

بعد از مدت ها دوباره یه متنی از خودم نوشتم گفتم لینکش را برای شما هم بگذارم:
http://omid-war.blogfa.com/post/53
(سلاح سردت را همیشه دم دست بگذار، نیازمان می شود ! :دی )

پاسخ
یاسین اسفندیار اسفند ۳, ۱۳۹۳ - ۲۳:۴۹

سلام
نمی دونم چرا نوشته های محمدرضا فرق داره
وقتی مقاله رو خودنم و برگشتم به عقب دیدم بیش از 80 خط شده و من هنوز مشتاق بیشتر خواندن هستم
خلاف نوشته های دیگه که بعد از چند خط خواندن آدم رو خسته می کنه
اینها رو ننوشتم که در سایت محمدرضا از محمدرضا تعریف کنم . من همه جا از محمدرضا و نوشته هاش تعریف کردم.
چون نوشته هایش از جنس دیگریست
آنجایی که مینوسد؛
در این دنیا، هر موجودی یا بت خواهد شد، یا بت پرست. یا بت شکن….

می‌ترسم که به عنوان یادگاری حضورت در این جهان، به خراشیدن درختی،یا نوشتن دیواری قانع باشی…..

ترجیح میدهم حقیقت گوی شکست خورده ی میدانها باشی تا پیروز خاموش گفتگوها…
http://www.shabanali.com/ms/?p=2101

پدرت امروز، با تمام وجود باور دارد که بهترین تلویزیون، تلویزیونی است که سوخته باشد…
http://www.shabanali.com/ms/?p=2306

هر آنچه که یافتی، به «بهایی» یافته‌ای و آنچه گم کردی، بهایی است بر آن چیزی که دیر یا زود، خواهی یافت.
http://www.shabanali.com/ms/?p=4371
و صدها مقاله و دست نوشته دیگر که ارزش چند بار خواندن را دارند.
http://www.shabanali.com
http://www.motamem.org

پاسخ
عطیه اسفند ۳, ۱۳۹۳ - ۲۳:۳۸

سلام به استاد عزیزم

ممنون بابت این متن و صداقتی که همیشه توی نوشته هاتون وجود داره.

پاسخ
هومن کلبادی اسفند ۳, ۱۳۹۳ - ۲۳:۱۵

سلام به دوستای عزیزم
برای نوشتن ، نیاز به سواد دارم که من ندارم . کاش در سالهایِ گذشته ، اهلِ مطالعه بودم .
ولی حسرت نمیخورم و تمامِ تلاشم رو می کنم که در آینده ، حرفی برای گفتن داشته باشم و بتونم وبلاگی ایجاد کنم که مخاطبینم از خوندنِ مطالبم ، آزرده نشن و لذت ببرن
برای خودم ، خیلی می نویسم ولی هنوز نوشته هام رو ، قابلِ خوندن نمیدونم
امیدوارم همیشه سلامت باشید محمدرضا جان و برامون ، بنویسید و بنویسید و بنویسید

پاسخ
محمد یوسفی اسفند ۵, ۱۳۹۳ - ۲۱:۲۹

هومن جان. اسمت رو میبینم کلا انرژی می گیرم. مرسی که هستی ♥

پاسخ
محمد معارفی اسفند ۳, ۱۳۹۳ - ۲۲:۴۵

تا وسط متن خونده م,نتونستم ادامه بدم.امشب یه کم کسل بودم…فقط اومدم زود بنویسم که دلم برای این نوشته ها تنگ شده بود…خیلی تنگ…
راستی یه اتفاق افتاده,یه اتفاق خیلی عجیب.اگه همه چیز خوب پیش بره,برای تولد سال بعدت یه سورپرایز خیلی خاص دارم…
ببخشید کامنت چندان به پست ربط نداشت…
مرسی بابت دوباره نوشتن

پاسخ
وحید اسفند ۴, ۱۳۹۳ - ۳:۱۱

فکر کنم مهم ترین تصمیم شما
صادقانه نوشتن بود.
همون چیزی که بدون تعارف و صمیمی و دوستانه و راحت می نویسید.
از تجربه هاتون مینوسید و بی دریغ در اختیار دیگران میزارید.
ممنون ام استاد خوب… m

پاسخ
Kimia اسفند ۳, ۱۳۹۳ - ۲۲:۲۵

سلام
منهم با خواندن این روزنوشته فهمیدم بیشتر تصمیم هایم با شرمندگی تمام نه مهم بوده اند و نه آگاهانه! چیزی بوده اند از همان جنسی که گفتید: «گاهی تصمیم نگرفتن در بلندمدت به یک تصمیم تبدیل میشود…»

و یک سوال:
چرا آخرین توئیتها را از مجموعه کنار صفحه حذف کرده اید؟ نکند با جابجایی آن را جا گذاشته اید!

پاسخ
محمدرضا شعبانعلی اسفند ۴, ۱۳۹۳ - ۷:۵۸

کیمیای عزیز. جا نگذاشتیم. اما به دلیل برخی اختلالات در سیستم اینترنت(!)، سرعت خواندن آخرین توییت‌ها و بازنشر آنها در سایت بسیار کند شده و گذاشتن آن توییت‌ها در ستون کناری، سایت را چهار تا پنج برابر کندتر می‌کند.
تصمیم گرفتیم که فعلاً از آخرین توییت‌ها صرف نظر کنیم تا لااقل سرعت Load شدن سایت به شکل فعلی باقی بمونه 🙂
ممنون که به این جزییات توجه می‌کنی.

پاسخ
علی اسفند ۳, ۱۳۹۳ - ۲۲:۲۰

سلااااام
من همیشه از نوشتن فرار میکنم چه رسمی چه غیر رسمی و همیشه هم ازش ضربه خوردم. یادم میاد مدرسه انشا هام غالبا بابام مینوشت و کلا این مهارت در من بکلی از بین رفته. خوشحالم که این روش شما یه راه حل معقول به نظر میرسه برای پروش این مهارت از دست رفته. البته به شرطی که با رعایت نظم شخصی بتونم بهش دوام بدم.
ممنووووون

پاسخ
آلما اسفند ۳, ۱۳۹۳ - ۲۲:۱۵

ممنون محمدرضای عزیز که ما رو در تجربیات شریک میکنی.

پاسخ
javads اسفند ۳, ۱۳۹۳ - ۲۱:۰۶

محمدرضا عزیر
راستش بارها نوشته‎ام و نوشته‎ام اما

– گاهی دکمه آبی رنگ “فرستادن دیدگاه” را کلیک کرده‎ام
– گاهی cut کرده‎ام و در صفحه word پیست کرده‎ام.
– گاهی هم دکمه حذف را زده‎ام.
– حتی گاهی تصمیم گرفته‎ام هر چه را نوشته‎ام را با صدای خودم ضبط کنم.

حال چرا این جملات را نوشتم نمی‎دانم/ جدی.
نمی‎دانم چی شد که تصمیم گرفتم این جملات را بنویسم.
انگار به من اجازه دادی بنویسم. دستم را بسوی تو دراز کرده‎ام که به من کمک کنی که دیگر از نوشتن نترسم.

محمدرضا باز هم نتوانستم حرف دلم را بنویسم .ببخش ولی این دفعه تصمیم گرفتم هرآنچه را که نوشته ام نخوانم و سریع دکمه فرستادن دیدگاه را بزنم.
دوست دارم محمدرضا.

پاسخ
ناهید اسفند ۳, ۱۳۹۳ - ۲۰:۲۷

سلام
من قبلا می نوشتم اما فقط خاطره های روزانه ام ، خیلی دوست دارم این کار را انجام دهم اما فکر می کنم اول باید خیلی مطالعه داشته باشم ، ممنونم ازتون که هستید و بسیار موفق ، با شخصیت های والای انسانی ، کسی از جنس ما و اگر ساعت ها وقتمان را با نوشته ها و افکار شما سپری کنیم خسته نمی شویم ….
این روزا اگر بخواهیم بنویسم فقط درد و دل هست ، بی عدالتی ها ، اجحافی که در حق مردم ملت ما می شود و دم نمی زنند ، نمی دانم به خاطر ترس هست یا شاید اینکه نمی خواهند اوضاع از این که هست بدتر شود …
ای کاش محمدرضا شعبانعلی فقط یدونه نبود …
امیدوارم که من و همه دوستان متممی ام شاگردان خوبی باشیم و بتوانیم حق شاگردیمان را خوب ادا کنیم ….

پاسخ
احسان م اسفند ۳, ۱۳۹۳ - ۱۹:۳۳

این پست به من انگیزه داد که شروع به وبلاگ نویسی کنم
اما پست 500 کلمه‌ایی خیلی برای من مشکله! یعنی 270 کلمه مطلب نوشتم اما هر یک نیم خطش مربوط به یک موضوع هست و انگار تعداد جمله مینیمال را که ربطی به هم ندارند را در یک پست بنویسی!

هنوز بازی با کلمات را بلد نیستم و میخواهم سریع مطلب را جمع کنم و به پایان برسانم

پاسخ
محمدرضا شعبانعلی اسفند ۴, ۱۳۹۳ - ۸:۰۴

احسان. پیشنهاد می‌کنم اگه فکر می‌کنی اولش سخته، با جمع کردن چند تا نقل قول و منتشر کردنش در قالب یک پست شروع کن.
اما یه چیزی!

اگر همینطوری نقل قول جمع کنی میشه مثل همین مطالب توییتر و اینستا و فیس.
من اگر بودم قرار می‌گذاشتم که نقل قول‌هایی با موضوعات مرتبط باشه.

مثلاً ده تا جمله از چند تا آدم در مورد امید. یا زندگی. یا مرگ. یا تردید. یا هر چیز دیگه.

خوبیش اینه که هم خواننده احساس می‌کنه که با توپ چهل تکه مواجه نیست و هم وقتی ده تا یا پانزده تا جمله جمع می‌کنی و می‌نویسی،‌ خود به خود نگاه اونها با موضوع با هم فرق داره و حتی گاهی در تضاده.

بعد خود به خود ذهن آدم فعال میشه که «موضع من چیه؟». و احتمالاً موضوعات بعدی به تدریج در ذهن آدم متولد می‌شن.

من یادمه داشتم راجع به تلاش و پشتکار جمله جستجو می‌کردم برای یک اسلایدی.
اکثر جمله‌ها شبیه هم بودند. اما ۲۰-۳۰ درصد جمله‌ها کاملاً بر ضد مفهوم تلاش بودند. مثل این حرف معروف که میگن: خلاقیت و اختراعات رو تنبل ها انجام داده‌اند. آدمهای اهل تلاش و کوشش، با همون ابزارهای قدیمی راضی و راحت بودند!

خلاصه اینکه ده تا جمله پیدا شد. نصفش می‌گفت تلاش و کوشش عالیه. نصفش یک پیام ضمنی مشخص داشت شبیه اینکه: خاک بر سر هر کی تلاش و کوشش زیادی می‌کنه!

داشتم فکر می‌کردم که من به کدوم سمت تمایل دارم. بعدش همون جمله‌ای رو نوشتم که تو هم خوندی احتمالن:

تلاش ارزشمند است.
اما هوشمندی، گاهی در توقف تلاش بیهوده است.
می‌گویند هر دری بکوبید روزی باز خواهد شد.
اما یادمان باشد که دیوار را هر چه بکوبیم، در نخواهد شد!

پاسخ
فاطمه اسفند ۳, ۱۳۹۳ - ۱۹:۱۳

سلام…من 19 سالمه و یکی دو ماهی میشه که میشه گفت”شاگرد مجازی”شما شدم و خیلی چیزا ازتون یاد گرفتم….هر بار که یه چیزی یاد میگیرم نسبت به گذشته ام آروم تر میشم و حس میکنم بالاخره یه جهتی گرفتم…منم مینویسم،هر چند قبلنا بیشتر مینوشتم اما مینویسم…فقط یه چیزی:یه مدتیه که نوشتن خیلی کار سختی شده برام،حتی حرف زدن،حتی به چیزی اعتقاد داشتن…
فکر نمیکردم انقدر اینکارا سخت بشه یه روز اما ذهنم پر از افکار پراکنده است…پر از حرفای آدم بزرگا و آدم کوچیکا…نوشتن سخته وقتی نمیدونم از کجا و از چی باید بنویسم…
اما یه کاری که جدیدا شروع کردم نوشتن مناظره با خودمه تو خلوتم…جالبه…انگار من و خودم میشیم دو نفر و جواب خودمو میدم…
انگار این پست بهونه ی خوبی شد تا همین چند سطر رو براتون بنویسم…حداقل اینجا یه نفر میخوندشون 🙂
ممنونم..

پاسخ
هیوا اسفند ۳, ۱۳۹۳ - ۱۹:۰۲

من حدود نصف عمرم در دفترچه های کوچکی حرفهام رو برای خودم نوشتم. تجربه عجیبیه. انگار این دفترچه ها قسمتی از حافظه م هستند که دیگه در حافظه سرم وجود ندارند!
البته بیشترشون رو دیگه دوست ندارم و معمولا با حیرت میخونمشون.
ولی نوشتن برای دیگران رو دوست ندارم. شاید چون از درک نشدن یا قضاوتشون میترسم یا نمیتونم پل بزنم بین دنیای اونها و دنیای خودم. تنهایی رو ترجیح میدم مگر اینکه چیز بیشتر در قبال از دست دادنش بگیرم که به کم پیش میاد.

تشویق شدم که جدی تر بنویسم.

این پست رو خیلی دوست داشتم. باید این هفته چندبار بخونمش…

پاسخ
مریم .ر اسفند ۳, ۱۳۹۳ - ۱۸:۴۰

ممنونم محمدرضای عزیزم. چقدر این نوشته ات خوب بود, خیلی خوب بود.:)
و من چقدر با نوشتن همیشه مشکل داشتم, اصلا خوب نمی نویسم. همش کوتاهی خودم بوده, تمرین و تلاش نکردم. هرچند مدتیه تحت تاثیر نوشته های تو دفتر روزانه ای دارم و گاهی توش مینویسم. اما میخوام واقعا به نوشتن معتاد بشم و همه تلاشم رو میکنم.

پاسخ
معصومه اسفند ۳, ۱۳۹۳ - ۱۶:۴۷

سلام
من کلا در حرف زدن هم مختصر و مفید صحبت کنم البته به قول استادم از کجا می دونی و کی گفته مفیده:) و گاهی اوقات برای جلوگیری از دلخوری و یا خچالت و رعایت ادب، بعضی از صحبتهام رو بصورت مختصر و بهتره بگم مبهم مطرح می کنم. خیلی دوست دارم راحت تر صحبت کنم و دامنه و گنجینه لغاتم را بیشتر کنم. از این به بعد سعی ام را میکنم امیدوارم شما هم بیشتر بنویسید تا ما بیشتر ازتون یاد بگیریم. با آرزوی آرامش برای شما دوست و معلم عزیزم

پاسخ
alirezaest اسفند ۳, ۱۳۹۳ - ۱۶:۳۵

با سلام
حالم چقدر خوب شد
محمدرضای عزیز یدورارم عمر طولانی و پر برکتی داشته باشی

پاسخ
محمد حسن بهرامی اسفند ۳, ۱۳۹۳ - ۱۶:۱۹

اول از همه بایستی بخشنده باشی تا بتوانی بنویسی از ته دل بنویسی و دیگران را در احساست ، فکرت ، زندگی ات سهیم کنی ، ببخشی تا بدست بیاوری ، به نظر من ارزش زندگی هر شخصی به تاثیری که روی دیگران دارد بستگی دارد ، می دانم که روی من و فکر و احساس و زندگی من خیلی تاثیر داشته ای بقیه را نمی دانم.

پاسخ
حسین (دستفروش) اسفند ۳, ۱۳۹۳ - ۱۵:۲۵

سلام جناب شعبانعلی

1-یک کتابی هست به نام «بنویس تا اتفاق بیفتد» دکتر هنریت کلاوسر
بسیار کتاب خوبیه و درباره معجزه نوشتن هست.پیشنهاد می کنم اگر این کتاب را نخوندید مطالعه بفرمایید.
2-من قبل از این پست شما به معجزه نوشتن با خواندن کتاب فوق ایمان آورده بودم و خودم هم وبلاگ دارم و دفتری که توش می نویسم.
3-قبلا هم ازتون درخواست داشتم که اگر ممکنه 5تا از باور هاتون را نسبت به پول و مسئله فروش بنویسید.خیلی دوست دارم نظراتتون و عقایدتون را راجع به پول و ثروت بدونم.

سپاسگزارم.

پاسخ
ناصح اسفند ۳, ۱۳۹۳ - ۱۵:۰۸

مرسی از این نوشته ات
از امروز من هم تصمیم گرفتم که بنویسم ،البته منظم

پاسخ
zoorba.booda اسفند ۳, ۱۳۹۳ - ۱۴:۵۹

سلام محمدرضا
اميدوارم هم آن دوستي كه برايت ايميل فرستاده و هم ما (كه تا جايي كه من درك كردم،همگي دوستت داريم) به توصيه ي تجربه شده ت بتونيم عمل كنيم.
اميدوارم(و حس ميكنم) اون شادي (و البته رضايتي) كه از اين اعتياد مثبت گفتي براي هممون حاصل بشه

پي نوشت: من دارم شروع ميكنم ،تمام تلاشم و ميكنم كه معتاد بشم!

پاسخ
رضا اسفند ۳, ۱۳۹۳ - ۱۴:۴۹

محمدرضا یکی از مهمترین تصمیمات (از نظر من البته) ترک تحصیل از دبیرستان سمپاد با وجود استعداد بالا و تلاش فوق العاده ات بوده، کسی که آنقدر هوش و تلاش داشت که دو سال بعد رتبه یک کنکور سراسری باشد ولی به خاطر اعتراض به سیستم غلط آموزشی درس نخواند تا اخراج شود. هم آگاهانه هم غیرتصادفی هم مهم و شاید خیلی مهم. ریسک خیلی بزرگی بود، یک قمار بود. آدم های بزرگ از این تصمیم های عجیب میگیرند، حتی اگر پانزده ساله باشند!
امیدوارم بیشتر بنویسی تا بیشتر یادبگیریم و بیشتر حالمون خوش باشه

پاسخ
سپیده.ر اسفند ۴, ۱۳۹۳ - ۱:۰۰

آره محمدرضا بنویس، از همین دلنوشته های عجیب غریبت بنویس! از این انتقال تجربه ها، دوست دارم تجربه ها و تصمیم هاتو بشنوم.
من اینجا رو از تمام سایر بخشهای سایت شعبانعلی از همه بیشتر دوست دارم.
راستی من قبلا یه ایمیل دیگه مینوشتم تو بخش ایمیل الان تغییر دادن . وگرنه همون سپیده.ر قبلی هستم.

پاسخ
1 2 3

پیام بگذارید

برای ثبت کامنت باید کد فعالیت در متمم داشته باشید. کد فعال‌سازی را از این‌جا دریافت کنید.