سکوت سخت است. خیلی سخت. معمولاً نمیتوانیم سکوت طولانی را در میانهی یک گفتگو تحمل کنیم. این است که ترجیح میدهیم، اگر سکوت بر فضا حاکم شد، به هر شیوه و بهانهای، حرفی برای گفتن بیابیم.
نخستین روزهای هر رابطه را ببینید. چگونه زن و مرد، میکوشند حرف بزنند. از همه چیز بگویند. از حرفهای مشترک. از دغدغههای غیرمشترک. از هر جملهای و عبارتی که بر فضای ساکت گفتگو مسلط شود. اما، به تدریج که عمق دوستی و رابطه بیشتر میشود، نه تنها میتوان سکوت را تحمل کرد، حتی میشود آن را دوست داشت.
حالا کنار یکدیگر مینشینیم و هر از چند گاهی، چند کلامی هم حرف میزنیم. بی آنکه وظیفهای در کار باشد. دیگر اگر حرفی هم زده میشود، هدف انتقال مفهوم است، نه پر کردن خلاء وحشتناک سکوت.
و زمانی که یک رابطه، کاملاً عمیق میشود، «بودن کنار یکدیگر» است که بر «حرف زدن با یکدیگر» سایه میاندازد. دو نفر، ممکن است ساعتها کنار هم بنشینند، شاد باشند و آرام. بی آنکه کلامی با یکدیگر بگویند. هر دوستی، زمانی که به اوج میرسد، انسانها محتاج «بودن با دیگری» میشوند و نه «گفتن با دیگری».
«همکلامی»، یک نیاز اجتماعی حیاتی برای انسان است، حیاتیتر از آن اما شاید «همسکوتی» باشد. داشتن دوست یا دوستانی که، بتوانی ساعتها کنار آنها بنشینی. بودن روحی دیگر را کنار خود احساس کنی، بی آنکه نیاز داشته باشی، تفاهم سکوت را به سوء تفاهم کلام، آلوده کنی.
از این واژه خیلی خوشم اومد، به دلم نشست.. من یه هم سکوتی دارم..
چرا همیشه گفته میشود . . .«««« سکوت نشانه ی رضایت است »»»»چرا نمی گویند :نشانه ی دردیست عظیم ، که لب ها رابه هم دوخته است…!!!چرا نمی گویند : نشانه ی ناتوانی گفتار ،از بیان سنگینی رفتار افراد است…!!!چرا نمی گویند : نشانه ی دلی شکسته است که نمیخواهد با باز شدن لب ها از همدیگر ،صدای شکسته شدنش را نامحرمان متوجه شوند . . . ! ! ! ؟ ؟پس سکوت همیشه نشانه ی رضایت نیست . . .سکوت سر شار از ناگفتنی هاست…..
سلام استاد عزیزم
می گویند در سکوت یک دنیا راز نهفته است ، سکوتی که از درون طلوع کند نه از بیرون ودر این هنگام است که خداوند در انسان جاری می شود. بیشتر عرفا و بزرگان و دانشمندان کشفیات و اندیشه های نابشان را در سکوت الهام گرفته اند و راز سکوت راز عشق است ، راز هزاران حرف ناگفتنی و من به پاس زحماتتان ۱ دقیقه سکوت تقدیم میکنم به میزبان این خانه و اهالی آن .
لبریز آرامش باشی استاد!
سلام به استاد بزرگوارم و همه عزیزان این سایت
من الان که دارک این متنو براتون می نویسم حالم حال ناشناخته ای هستش نمیدونم چرا فقط میدونم که امروز مردی هست که کفش پاش کرده برا بودن در کنارم و منی که هاج و واجم
مردد موندم که باید چیکار کنم انگار ذهنم خالی شده
اگر کسی هست که میتونه کمکم کنه لطفا بگه
میترسم از اشتباه کردن تو ازدواج
برام دعا کنید
سلام من چند وقتی که آشنا شدم با این سایت واقعاً جالبه و حرف هایی از نوع دیگه زده می شه
باران خوبی باریده بود و مردم دهکدهی شیوانا به شکرانه نعمت باران و حاصلخیزی مزارع، عصر یک روز آفتابی در دشت مقابل مدرسه شیوانا جمع شدند و به شادی پرداختند. تعدادی از شاگردان مدرسه شیوانا هم در کنار او به مردم پراکنده در دشت خیره شده بودند.
در گوشهای دو زوج جوان کنار درختی نشسته بودند و آهسته با یکدیگر صحبت میکردند؛ آنقدر آهسته که فقط خودشان دو تا صدای هم را میشنیدند. در گوشهای دیگر دو زوج پیر روبهروی هم نشسته بودند و در سکوت به هم خیره شده و مشغول نوشیدن چای بودند. در دوردست نیز زن و شوهری میانسال با صدای بلند با یکدیگر گفتوگو میکردند و حتی بعضی اوقات صدایشان آنقدر بلند و لحن صحبتشان به حدی ناپسند بود که موجب آزار اطرافیان میشد.
یکی از شاگردان از شیوانا پرسید: “آن دو نفر چرا با وجودی که فاصله بینشان کم است سر هم داد میزنند؟”
شیوانا پاسخ داد: “وقتی دل آدمها از یکدیگر دور میشود آنها برای اینکه حرف خود را به دیگری ثابت کنند مجبورند عصبانی شوند و سر هم داد بزنند. هرچه دلها از هم دورتر باشد و روابط بین انسانها سردتر باشد میزان داد و فریاد آنها روی سر هم بیشتر و بلندتر است. وقتی دلها نزدیک هم باشد فقط با یک پچپچ آهسته هم میتوان هزاران جمله ناگفته را بیان کرد. درست مانند آن زوج جوان که کنار درخت با هم نجوا میکنند. اما وقتی دلها با یکدیگر یکی میشود و هر دو نفر سمت نگاهشان یکی میشود، همین که به هم نگاه کنند یک دنیا جمله و عبارت محبتآمیز رد و بدل میشود و هیچکس هم خبردار نمیشود. درست مثل آن دو زوج پیر که در سکوت از کنار هم بودن لذت میبرند. هر وقت دیدید دو نفر سر هم داد میزنند بدانید که دلهایشان از هم دور شده است و بین خودشان فاصله زیادی میبینند که مجبور شدهاند به داد و فریاد متوسل شوند.”
اگر هر نظری از تو برگشت؛ نگاه خدا از تو بازنگردد، محمدرضا.
تماس حقیقی میان انسانها تنها از راه حضور خاموش ایجاد میشود؛ با ارتباطی ناآشکار، و با مبادلهای رازگونه و بیکلام که به دعایی درونی میماند. : امیل سیوران
زند ربط بههمپیوستگان را گفتگو بر هم / سخن چون در میان آید دو لب از هم جدا گردد : غنی کشمیری
تا بود گفتگو، سخنم ناتمام بود / نازم به خامشی که سخن را تمام کرد : غنی کشمیری
ای ذکر تو مانع تماشای تو دوست / برق نگاه رخ تو نقاب سیمای تو دوست
با یاد لبت از لب تو محرومم / ای یاد لبت حجاب لبهای تو دوست : مولانا
آنان که مقیم حضرت جاناناند / یادش نکنند و بر زبان کم رانند
وآنان که مثال نای بادانباناند / دورند از او، ازآن به بانگش خوانند : بابا افضل
تو هم شراب خودي ،هم شراب خواره ي خود
سواي خون دلت، در سبو چه مي بيني؟
بگو چه مي بيني؟
به نظرم خیلی احساسیش کردین!!!
سكوت سر شار إز راز نگفته ها
سلام استاد
سبز باشید
یه سوال داشتم دست داشتم نظر شخصیتون و راجع بهش بدون ممنون میشم که اگه دوست داشته باشید جوابم رو بدید
دوست دارم بدونم در نظام شما،شما به چه کسی دوست میگین؟
تعریفتون از دوستی چیه؟
دوست صمیمی فرقش با بقیه چیه؟
دچار ابهام شدم در روابط خودم….
كاش به سكوتمان هم احترام مي گذاشتن …..
من سکوت اختران آسمان دانم که چیست * من سکوت عمق بحر بی کران دانم که چیست
من سکوت دختر محجوب پر احساس را * در حضور مرد محبوب جوان دانم که چیست
من سکوتی را که تنها با نوا ی ساز و چنگ * در میان انجمن گردد بیان دانم که چیست
هم سکوت جنگل خاموش را پیش از بهار * هم سکوت مرگ بار مردگان دانم که چیست
داستان ماه را در بدر و تربیع و هلال * ماجرای شمس را با اختران دانم که چیست
اعتراضات ملائک آنچه گفتند آشکار * وآنچه را کردند در خاطر نهان دانم که چیست
آنچه حق آموخت آدم را ز اسماء جمال * و آنچه آدم خواند بر افرشتگان دانم که چیست
آنچه آتش را گلستان کرد بر جان خلیل * و آنچه گلشن را کند آتشفشان دانم که چیست
سر آن خاک مبارک پی که در طوفان نوح * شد رهایی بخش نوح و نوحیان دانم که چیست
گفت محی الدین که حیوان شو اگر خواهی کمال * نی نگویم هیچ و حشر مردمان دانم که چیست
آنچه را آموخت حافظ از خط زیبای یار * و آنچه گفت از جوهر لعل بتان دانم که چیست
قصه نرگس که شد مخمور چشم مست خویش * غصه هاتف ز عشق آن جوان دانم که چیست
یونس اندر بطن ماهی با خدا دانم چه گفت * رمز آن زندان بی نام و نشان دانم که چیست
آنچه را آموخت حافظ از خط زیبای یار * و آنچه گفت از جوهر لعل بتان دانم که چیست
هفت خطم گرچه خطی می نخوانم غیر عشق * خط زیبا بر جمال شاهدان دانم که چیــست
گرچه طفلم در طریق عشق و ابجد خوان علم * مبدأ و پایان کار عارفان دانم که چیست
طفل عشقا دعوی باطل مکن خاموش باش * من سکوت طفل عشق بی زبان دانم که چیست
“دکتر الهی قمشه ای”
من هیچ کدوم از این دانم ها رو نمی دانم ولی شعر زیبا دانم که چیست 🙂
بسیار زیبا
ممنون
سلام شیوای نازنینم
قابلی نداشت عزیز دلم
خوشحالم که خوشت اومده 🙂
بهار جان این شعر رو من در یکی از سخنرانی های دکتر حسین الهی قمشه ای شنیدم بسیار لذت بردم از خوندن دوبارش
یک دنیا سپاس با اجازت پرینت گرفتم واسه اتاقم
شاد باشی
خيلي خوب بود.مرسي محمدرضا.
كلاً اينكه يه مدير و يه معلم در مورد احساسات و رابطه هم اينقدر خوب مي نويسه لذت بخشه.
من “هم سكوتي” رو خيلي خيلي خوب مي فهمم…
من ترانه عشق را از صدای سکوت تو شنیدم
آن زمان که موقع ترک کردنم در را آهسته بستی
تا از خواب شیرین با تو بودن بیدار نشوم
تو حتی موقع رفتن به من می اندیشیدی
و من این عشق را حتی پس از رفتنت تازه نگه داشتم
تا زمانی که دوباره برگردی ….
سلام
اولین بار شمار را در همایش نقطه شروع کاشان دیدم،عالی بود بهتر از اون چیزی که فکر میکردم
ممنونم استاد عزیز
…
سکوت نوزاد، بر پهنه ی آغوش مادر
سکوت خواهش، در استجابت نیاز
سکوت عاشقانه ی درختو سار
سکوت واژه در جمله
سکوت معراج گل، در زخمه ی بی رمق گلاب گیر
سکوت شاعر خسته از، فوران کلمه
سکوت تلاقی دو نگاه.
سکوت رفوگر، مابین وصله ایی بی پایان
سکوت، در امتداد نت های آشوبگر
سکوت آتشفشان، در غرشی مهیب
سکوت غریبانه ی درختو تبر
سکوت تبسم گونه ی مرگ، بر طنین زندگی.
…
پی نوشت: سکوت واژه ایی متضاد و پرمعنا.
سیمین-الف
سیمین جان،صفحه نظرات که بازمیشه،انگار به نامت عادت کردم،که باشی.
همینجوری به عنوان یک خواننده ناآشنا گفتم.
*مهسا*ی عزیزم ممنونم از لطفت، چقدر خوشحالم کردی.
گاهی که مطلبی رو می نویسی نمی دونی که چند نفر می خونن و فقط دوستانی که کامنت می ذارن، به چشم می یان. امیدوارم با تک تک شما دوستانم آشنا شوم. البته عزیزانی که کامنت می ذارن به مرور با هم آشنا می شیم و گاهی که کسی پیام نگذاره دلمون براش تنگ می شه. آخه اینجا مثل خونه می مونه. یکی که نباشه جاش حسابی خالیه.
مهسای پر ستاره هر وقت که مطلب می نوشتی ستاره هات به چشمم می اومد.
زندگییت پر از روزای معمولی و شبات نقره فام.
ممنون از دوستانی که هستند وبه دیگران هم امید بودن میدهند.
سکوت راوی لحظه هایی است که کلمات از بیان آن قاصرند.
یک ارتباط با کیفیت ارتباطیه که سکوت هم مثل سایر احساسات منفی ومثبت کاملا صریح ابراز بشه ودو طرف احساس کنند با اینکه هیچ حرفی برای گفتن نیست ولی همه چیز طبیعیه و هیچ چیزی کم نیست.
ای کاش یاد بگیریم
واسه خالی کردن خودمون
کسی رو لبریز نکنیم …
میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
***
در اندرونِ منِ خستهدل ندانم کیست
که من خموشم و او در فَغان و در غوغاست
سلام
موسیقی، یعنی سکوت بعلاوه سکوت های شکسته شده ی موزون
برای کسی مثل من که در منتهاالیه درونگرایی طیف درونگرا-برونگرا قرار داره کمتر چیزی به اندازه همسکوتی لذت بخشه!
گر چه گاهی هم سکوتی ناشی از ترس از طوفان هاییست که میدانیم در اثر گفتگو، به خاطر تعارضات حل نشده پیش خواهد آمد!
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من توست
“ابتهاج”
باسلام به محمدرضاي عزيز
بعد از خواندن اين متن زيبا ياد اين شعر زيبا افتادم دلم نيامد ننويسم.
و عشق
صداي فاصله هاست.
صداي فاصله هايي كه
– غرق ابهامند
– نه ،
صداي فاصله هايي كه مثل نقره تميزند
و با شنيدن يك هيچ مي شوند كدر.
حرفهایی هست برای نگفتن،سکوتهایی برای شنیدن. سکوتی که فریاده و فریادی ماوراء صوت که شنیده نمی شه. همسکوتی آسونه اگه گوشهای کر اما شنوا برای شنیدن وجود داشته باشن و چه کلامها که صدها بار تکرار می شن اما شنیده نمی شن!
سخت است…
سخت است، تنها کنار او بنشینم …
و «همیشه»، آغازگر “سکوت” و “کلام”،هر دو من باشم…
و او
آرام و بی صدا
با سکوتی بی پایان
خاطراتش را تنها برایم «زنده» کند…
اما!
“امید ” است…
امید است که برگردی…
* سلامتی همه پدرایی که رو تخت بیمارستانند…
آقای پسرک خامه فروش عزیز. خوشحال شدم کامنتتون رو دیدم، ولی به جمله آخر که رسیدم نگران شدم… امیدوارم مشکلی نباشه و پدر در کمال صحت و سلامت باشند …
سلام شهرزاد
دوست قدیمی ام
ممنونم از لطفت، که همیشه بهم داشتی.
امیدم به خداست…
فَاللّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ…
جایی که راه نیست، خدا راه می گشاید.
پسرک خامه فروش عزیز و مهربون. همونطور که گفتی باید با خداوند امید داشت و به او توکل کرد.
دعا میکنم بزودی قلبت شاد شاد بشه… شاد شاد…
تو خوبی؟ نبینم ناراحتی.
همه چیز درست میشه مهم اینه که پدر، پسر خوب و مهربونی مثل تو داره.
عزیزم هر کاری داشتی بگو، میدونی که تعارف نمیکنم.
راست میگه امید … اگر فکر میکنی هر کاری، کمکی از دست ما ساخته است، ما هستیم. لطفا بگو …
حسین عزیز! امیدوارم هرچه زودتر حالشون خوب بشه، و به قول شهرزاد عزیز به زودی قلبت شاد شاد بشه.
ممنونم از لطف همتون…
ممنونم از تو امید، “شاگرد کوچک تو “…
ممنونم از تو مریم ،
دوستی که لطفت، و نگاهت همیشه به سمت و سوی من بوده… و من ازون غافل بودم!
ممنونم از تو شهرزاد، دوست اصفهانی من… قصه گوی مهربان…
و ممنونم از ابراز حضور نازنین دیگر دوستان.
ان شاالله میام همین جا، توو همین «خونه»، خبر سلامتی «بابا» رو با «اشک شوق» فریاد میزنم…
ملتمس دعای شمام…
ارادتمندتان، حسین
ایشاااااله … نبییینیم دیگه هیچوقت پسرک خامه فروش عزیز ناراحت باشه…
دعا میکنیم حتما، که اون روز خیلی زوود باشه… خیلی زود…
چه خوب
شهرزاد جان شما هم اهل اصفهانی؟
پسرک خامه فروش عزیز
من هم چند سال پیش این روزهای شما رو تجربه کردم. شبی که پدرم دوبار از این دنیا رفت و به کمک دکترها برگشت..شبی که پدرم به کما رفت و من وسط بیمارستان فقط جیغ می کشیدم..حتی خاطراتش هم اذیتم میکنه..
ولی همین الان که داشتم برات مینوشتم پدرم برام سیب پوست گرفت ..
نگران نباشین. خیلی زود حال پدرتون خوب میشه..سیب نشونه خوبیه. باور کنید.
سلام دوستان. سلام پسرک خامه فروش.
توی موقعیت های این چنینی واقعا نمیدونم چی درسته که آدم بگه.
فقط به سبک همسکوتی بدونید که منم همراهتونم.
سلام.
اینجا ،جای سکوت ما نیست.برای پدرت دعا می کنم. از صمیم دل دعا می کنم که سالهای طولانی کنار هم از زندگی لذت ببرید.
الهی آمین.
سلام حسین آقای خامه فروش
منم منتظر اشک شوق همراه فریادتون هستم.
امیدوارم خداوندهر آنچه خیر و سلامتی است نصیب پدر بزرگوارتون کند.
آقای داداشی درست است اینجا جای سکوت نیست.
پسرک دلسوز
نگران نباش ماهمه به سهم خود برای پدر دعا میکنیم.
به خاطر می سپارم تا زمانی که گفتم خدایا همه ی مریضا را شفا بده،نامت را سفارشی بر زبان بیاورم.من حال روزهای تو را درک میکنم چون روزی دچارش بودم. اما الان پدرم کنارم نشسته وبه من یادآوری میکنه تاهستم خوب نگاهم کن.
——————
دوستان بیایید برای سلامتی همه ی پدران و همچنین پدر ایشان ۵ سوره ی حمد بخوانیم.
سلام پسرک خامه فروش
من و شما همدردیم.
و سخته که عزیز دلت قرار باشه بره زیر تیغ و بهت بگن همین امشب یا هست یا نیست.
بابایی من امشب میره زیر تیغ . صبحانه و شام و نهارم شده گریه و دعا .
آخه من خیلی بابایی ام .
“امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء”
خدایا بابایی من و بابایی پسرک خامه فروش و همه باباهای مریض دنیا رو شفا بده .
آمین.
سلام بهار جون
امیدت فقط به خدای بزرگ باشد. انشاالله بهترین شرایط رو خودش برای پدر عزیزت رقم بزند.
لحظات حساسی است.
در پناه حق…
سلام
حسین آقا و خانم بهار بهار
بچه ها را از حال پدرتان با خبر کنید. ما در آستانه تولد امام پر مهرمان، منتظر خبرهای خوبی هستیم.
به امید خدا
سلام
از لطف همه دوستان که در حق بنده و پدرم داشتند و دارند باز هم سپاسگزارم.
آقای داداشی عزیز! خداوند پدر بزگوارتون رو مورد رحمت و بخشش قرار بده. راسی! روزشم مبارک. روز همه ی “بابا “ها مبارک!
از خدای «بخشنده» و «مهربان» سلامتی و شادی رو میخوام؛ برای همه… علی الخصوص پدر بهارخانوم.
إِنَّ اللّهَ بِالنَّاسِ لَرَؤُوفٌ رَّحِیمٌ…
سلام آقای پسرک خامه فروش
از زمانیکه کامنت گذاشتی که حال بابا خوب نیست از صمیم قلبم اول برای اون دعا کردم بعد برای بابای خودم.
حال پدر من خداروشکر بهتره و قطعا اول نظر لطف خدا بوده و بعد دعای خیر شما عزیزان.
تا زماینکه حال پدرتون خوب بشه هر روز دعاش میکنم .
دلم میخواد زودتر خبر سلامتیشو بهم بدی .
میدونم این روزا خیلی سخت میگذره خیلی سخت.
الهی زودتر دلت شاد بشه .
سلام با احترام آقای داداشی عزیز
انشاالله همیشه برای همه خبرهای خوب باشه .
حال بابا خوبه .
راستی روزتون مبارک.
شهرزادجان،خوشحال شدم عزیزم
بابایی بهار جون حالشون چطوره؟؟!! ……
امید که روز پدر، روز خوش سلامتی برای پدرهای این دو دوست عزیزمون و همه پدرها و مادرهای نازنین باشه …
راستی *مهسا* جون… آره عزیزم.:)
شرمنده … بعدن یادم افتاد …
آقای داداشی عزیز، یاد پدر عزیز شما هم مخصوصا در چنین روزی، گرامی و روحشون شاد و سایه مادر نازنینتون (بعد از خدای مهربون)، همیشه بالای سرتون…
شهرزاد عزیزم
دوست مهربون و نازنینم
دلم برای همه تنگ شده بود
اومدم بگم بابایی حالش خوبه.
خیلی اذیت شدم لحظه لحظه برام سخت گذشت .
مرسی از اینکه بابای من رو دعا کردید
همتونو دوست دارم
خدارو شکر عزیزم. نگرانشون بودم… از طرف ما بهشون بگو مراقب خودشون باشن.
امیدوارم همیشه دلت خوش باشه بهار جون.
راستی اسم برادرزاده ی منم بهار هستش. بهش میگم بهارم. 🙂
“بابا…
بابا…”
دیگر بابا گفتن پسرک را جواب نمی دهند…! بابای او رفت…
و تنها « یاد بابا » هست که در دلش باقی خواهد ماند.
و نباشد که این دل تنگ شود…
سلام دوست عزیزم.
صبح می خواستم ازت خبر بگیرم.
وقتی نامت را در آخرین دیدگاه ها دیدم، آن هم کنار عنوان «هم سکوتی»، مضطرب و نگران کلیک کردم.
چه خبر بدی!
وقتی باباها می روند، غم بزرگی می آید و دلتنگی ای که هیچ وقت نمی رود.
من دارم گریه می کنم.برای تو. برای بابات. برای خودم و بابام. برای همه ی باباهایی که رفته اند و برای همه ی آن ها که باباهای شان رفته اند.
صبور باش. خدا رحمتش کند.
فعلاً دیگر چیزی نمی توانم بگویم.
وقتی اسمتو تو قسمت آخرین دیدگاهها دیدم قلبم فروریخت، انگار حس کردم که خبر خوبی برامون نداری.
الانم نمیدونم چی بگم، اشکهام نمیذاره چیزی بگم. جز اینکه من و تو همدردیم.
سلام
اسمتو دیدم پسرک خامه فروش دلم یهو لرزید .
خدا صبرت بده همین!!.
… اینجور وقتها زبانم یاری نمی کنه …
پسرک خامه فروش عزیز، خیلی منتظر بودم که بیاین و چیزهای دیگه ای ازتون بشنوم…. ولی … الان فقط میخوام بگم لطفا مراقب خودت و خانواده ات باش و بدون که ما دوستهای این خونه همه کنارت هستیم …
سلام پسرک خامه فروش.
به خاطر رفتن پدرتون واقعا متاسفم.
راستش زمانی که گفتید پدرتون بیمار هستن بهتون گفتم که نمیدونم توی این شرایط چی درسته که بگم.
میدونید یه چیزی تو دلم بود میخواستم بگم ولی ترسیدم از اینکه حس بدی درونتون ایجاد بکنه.
میخواستم کنار همه دعاهایی که دوستان برای پدرتون کرده بودند بهتون بگم که یه درصد احتمال بدید آخرین روزهایی هست که پدرتون پیشتون هستن و نذارید چیزی توی دلتون بمونه. البته فکر میکنم که هیچکس به خامی اون زمانی که من توی شرایطی تقریبا مشابه شما بودم نیست.
به هر حال مطمینم که با این که رفتن ولی یه زمانهایی هست که حضورشون و اثرشون رو توی زندگیتون احساس میکنید.
روحشون شاد.
تمام زندگی همین است؛
کمی شادی
کمی غم
اما اگر باور کنیم آنچه ما را به هم پیوند داده ” محبت ” است ؛
از رفتن ها نمی هراسیم و از جدایی ها گلایه نمیکنیم.
“مرگ” پایان کبوتر نیست
پروازش به سلامت باد…
و دل ناصبورت را اندکی صبر
بخند و شادمانه برایش چونان فرزندی باش که آرزو میکرد…
می دانم این روزها درگیر بودی و شاید کمتر به اینجا سر زدی
شاید سهیل را بشناسی…
یک بار برایمان داستانی گفت از عشق و مرگ
…
عشق در کوچه های زندگی دنبال خانه می گشت
آرام آرام به خانه ای نزدیک شد
همسایه خانه را که دید گفت خانه من اینجاست
پرسیدند خانه همسایه ، خانه کیست؟
خانه مرگ اینجاست
گفتند کنار مرگ نمی ترسی؟
گفت تنها کنار مرگ من هویت دائم دارم
و تو عاشق بودی و هستی…
ای مهربان، نمی توانم بگویم حال تو را می فهمم
تنها بدان دوستی ساکت و آرام در کنارت داری
که عظمت سکوت را به حرمت تو و آن نازنین
نمی شکند…
حتما سخته و حتما بی تابی خودش رو داره….
خدا روحش رو شاد کنه با هم صحبتی با همه پاکان عالم.
ولی یادت نره کهبگذاریم از مصیبتها سهم پالایش روح و یاد آوری نماندنی بودن مان بیشتر باشد از رنجوری خستگی آوروبی تعادلی مفرط.
بپذیرش بعنوان یک اصل اصل.و رفتار ازین به بعدت حتما در روحش تاثیر خواهد گذاشت.امیدوارم در تمامی مراحل و کنش و واکنشهات مردم بگن ” خدا پدرشو بیامرزه”.
خدا پدرت رو بیامرزه.
دوست عزيز
براتون صبر آرزو ميكنم
و براي پدر گرامي تون آرامش ابدي
هر وسوسه پاياني دارد
و هر دوست داشتني زوال
چنانكه بوديم
چنانكه زيستيم
چنانكه نمانديم…:(
من واقعاً تسلیت می گم.
خدا رحمتش کنه و صبرتو بیشتر کنه.
من دیر اومدم، ولی وقتی اومدم دیدم همه در هم سکوتی جمعید.
حسین گرامی سخته خیلی سخته. الهی که خدا خودش براتون غم نبودن اون عزیزتونو آسون کنه.
خدا بهتون صبری دلنشین عطا کند و روحش قرین رحمت الهی باد.
برای خانواده ارجمندتون صبر و توان و تحمل آرزو می کنم.
حتما بهترین زمان بوده که ایشان بروند. چه ماندن هایی که هزار بار از رفتن و کوچ کردن دردناکتر است.
امیدوارم در همین لحظات نیز شاکر خدای خود باشید.
روحش شاد و خدایش بیامرزاد.
حسین جان
امیدوارم شونه هاتو قرص کنی که تحمل بار این غمو داشته باشی
امیدوارم دلت آروم بگیره
خدا رحمتشون کنه…
پسرک خامه فروش عزیز
در هم سکوتی ،دعاگوی پدرتون بودم تا امروز که این نوشته ی شما…
واژه هام شاید توان انتقال احساسم رو نداشته باشند ولی غمی که در دلم احساس میکنم از شنیدن خبر درگذشت پدر دوستی آشنا است اگر چه او رو در حد یک نام میشناسم و چند جمله ،ولی برای من نامهای دوستانم در این خانه فراتر از یک نامند و انگار که دوستی نزدیک و آشنا و عزیز.برای شما و خانواده ارجمندت صبر و برای پدر بزرگوارت در این سیر تازه ای که آغاز کردند رحمت الهی وآرامش و شادی آرزو میکنم…
یَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِي إِلَى رَبِّكِ …
سلام حسین به دوستان عزیزش
دوستانی که لطف، حضور، و دعای خیر همشون، قوتی شد برای قلب کوچکش.
ممنونم از شما که از وقتتون گذشتید و دعاگوی پدرم بودید.رحمت خدای «بخشنده» و «مهربون» برای همه ی باباهایی که از پیشمون رفتند…
این روزها آرامش عجیبی دارم…
” زمین با آن فراخی بر تو تنگ آمد پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری، پس من به سوی تو بازگشتم تا تو نیز به سوی من بازگردی ، که من مهربانترینم در بازگشتن.”(توبه ۱۱۸)
سلام حسین جان
خدا رحمتشون کنه. الان متوجه شدم. حتما خیلی دلتنگشون هستید..من رو هم در غمتون شریک بدونید.
دل پسر به آرامش بابا بنده. حتما بابا آروم هستن که شما آرومید. خدا روشکر
دلتون آروم دوست من
سلام. خوشحالم که خوبین.
پسرک خامه فروش عزیز خونه ی ما، میدونی چرا آرامش عجیبی داری؟
(به نظر من) برای اینه که ایمان قوی ای داری. هر چی ایمان قوی تر باشه، آرامش هم بیشتره، حالا در مورد هر موضوعی میخواد باشه …
و ایمان که میگم، منظورم صرفاً بخاطر جمله های خاصی نیست که ازت دیدم، بخاطر اینه که واقعاً در وجودت، این ایمان رو حس می کنم. بهت تبریک میگم.:)
سلام حسین عزیز، دوست خوبم. خوشحالم که در عین دلتنگی بزرگی که داری آرومی. کاملا با شهرزاد عزیز موافقم که این به خاطر ایمانته و برای همین خیلی برات خوشحالم. خوشحالم که مثل چند سال پیش من نیستی که وقتی بابام رفت سالها رنج کشیدم تارفتنش رو باور کردم.
امیدوارم همیشه قوی باشی دوست عزیز.
مریم (.ر) عزیزم. درسته که کم پیام میذاری اما هروقت اسم قشنگت رو می بینم خوشحال میشم.
عزیزم، روح پدرت شاد باشه و امیدوارم قلب مهربونت همیشه آروم باشه.
راستی مریم، از دوستمون، “فائزه” خبر نداری؟! خیلی وقته کامنت نمیذاره … نگرانشم راستش …
شهرزاد جان، دوست عزیزم. ممنونم به خاطر محبتت. من همیشه تو این خونه هستم و کامنتهای شما دوستان عزیزم رو میخونم و از دیدن اسمتون شاد میشم. 🙂
راستش منم نگران فائزه ی عزیز هستم. نه اینجا کامنت میذاره نه سایت متمم. فقط امیدوارم حالش خوب باشه.
سلام برهمگی.
من دلم بدجوری برای پسرک خامه فروش تنگ شده.هرچه چشم می چرخانیم تو هیچ پستی کامتهایش را نمی بینیم. به نظر شما وقتش نیست به خانه برگردد؟پسرک لطفا اگر این کامنت را می خوانی بدان که منتظریم برگردی. نمی دانم کسی می تواند این پیغام را به شما برساند یا نه. کاش جایت را بلد بودم، خودم می آمدم دنبالت.
منتظریم.
سلام
چقدر ساده و دلنشین.
راست می گویند آقای داداشی، حسین آقا دیگه موقشه به خونه ی خودت برگردی.
این سوء تفاهم کلام رو وحشتناک موافقم استاد .
بعضی وقتا سکوت این حسو به من میده که نکنه دیگه جذابیت اولیه رو ندارم واسه طرفم! این حس اونقد بده که نمیشه توصیفش کرد
می شه بگید چرا این حس بده سما خانم؟
آقای رضایی … باید خودتون حسش کرده باشین تا بتونین جواب سوالتون رو بگیرید …
من هم زمانی حسش کردم … و میدونم سما چی میگه …
راست میگه سما .. در بعضی شرایط، این حس اونقدر بده که نمیشه توصیفش کرد …
میخواستم بگم اهمیتی نداره.خیلی از مورادی که مارو اذیت میکنه مال انتظاریه که از بیرون داریم.این بیرون هرچی و هرکی که میخواد باشه.اصولا یکی از مواردی که خانما باید از آقایون بدونن و جز تفاوتهای رفتاری و چهارچوبی زن و مرد پذیرش سکوت مرده.شاید به همون اندازه که تو دوس نداری سکوتشو اونم دوس نداره حرفتو!گاهی…
با سلام و عرض ادب
محمد رضا جان اين حس خوب رو زماني كه با يكي از بهترين دوستانم كوه پيمايي مي كنيم بارها تجربه كردم . دقايق طولاني سكوت و فقط بهره بردن از طبيعت بكر حين راه رفتن .
اميدوارم بعد از يه دوستي عميق بين ما اين تجربه هم سكوتي رو با خودت هم تجربه كنم .
البته در خانواده خودم هم بعضي اوقات اين حس رو تجربه كرده ام .
ای بسا هندو و ترک همزبان/ ای بسا دو ترک چون بیگانگان
پس زبان محرمی خود دگر است/ همدلی از هم زبانی خوشتر است
غیر نطق و غیر ایما و سجل/ صد هزاران ترجمان خیزد زدل
هم زبانی خویشی و پیوندی است/ هم دلی از هم زبانی خوشتر است
بعضی وقتا تاثیر بودن یکی به اندازه هزاران حرف میتونه آدمو آروم کنه
البته گاهی هم یه حرف چنان دل آدمو میشکونه که وجود هیچ کس نمیتونه التیام بخش باشه
کاش خیلی بیشتر مراقب حرفا و شایدم بعضی وقتا سکوتمون باشیم
با اجازه مطلبتون توی صفحه اجتماعی تبیانم گذاشتم البته به اسم خودتون
کاش اونجا هم یه صفحه داشتید 🙂
در تاييد حرفت بايد بگم هميشه معتقد بودم كه
بيشتر حرف زدن ها مون مال دوستي ذهن هاست و وقتي دو نفر قلب هاشون بهم نزديك ميشه ميتونن با سكوت،با نگاه و حتي با بودن دركنار هم بهترين نوع ارتباط رو باهم داشته باشن.
گاهي سكوت مثل معجوني گوارا آرامش و طمأنینه اي به يه رابطه مي بخشه كه از هيچ حرفي بر نمياد
احساسي رو كه شايد خيليامون تجربه كرديم و به شخصه نتونستم در قالب جمله بيانش كنم رو برامون به زيباترين شكل ممكن بيان كردين،به راستي كه به قول خودتون شما قهرمان دنياي كلماتين.
لیلا جان.
امیدوارم منظورت از قهرمان دنیای کلمات، فقط تشبیهاش باشه نه کل اون قصه 😉
مستقل از این شوخی. این احساس خیلی از ماها هست. من به روح (به اون معنای سطحی که بعضی روزها در هفته بیاد تو خیابونا بچرخه!) اعتقاد ندارم.
اما فکر میکنم روح، «کلیت جسم» محسوب میشه. وقتی یک کتاب به صد برگ تقسیم بشه و باد اون برگهها را در خیابانها پراکنده کنه، جسم کتاب هنوز هست اما چون اون کلیت از بین رفته، روح از تن کتاب پر کشیده.
وقتی که من کشش جنسی به کسی پیدا میکنم، تنم عاشق میشه. اما وقتی کششی به کسی پیدا می کنم که میبینم دست و پا و مغز و قلب و جسم و تمام تنم به سمت اون آدم کشیده میشه، روحم عاشق شده.
نمیخوام بگم اولی بده. فقط می خوام تفاوتش رو بگم.
این روزها در دنیای اطراف ما فضا برای حضور «روح انسانها» خیلی تنگه. کلیت انسانها دیده نمیشه. ما بر اساس یک حرف، یک رفتار، یک ویژگی، یک مدرک، یک نگاه، یک لباس، یک رنگ چشم و … قضاوت میشویم و قضاوت میکنیم. این در نگاه من یعنی اینکه روح از بین ما رفته و جسمهای سرگردانی باقی مانده که در سراسر شهر میچرخند و به هم برخورد می کنند و صدای نخراشیدهی برخورد دو استخوان میدهند. نه بیشتر.
دو روح اگر به هم برخورد کنند، صداهایی بسیار بلندتر دارند و عمیقتر.
شاید در این دنیا، زبان بستن و حرف نزدن، کمی فضا باز کنه برای فرار از این سوء تفاهمها (تعبیر زیبای اگزوپری در شازدهکوچولو: زبان سرچشمهی سوء تفاهم است) و فرصتی کوتاه برای تنفس روح. حتی اگر این تنفس، مصنوعی باشه.
“من همیشه احساس میکنم آنچه را که انسان در جسم خود نشناخت و نتوانست تحلیل کند، «روح» نامید.
و آنچه را که انسان در روح خود نشناخت و نتوانست تحلیل کند «عشق» نامید.
راستی به نظر تو، آنچه انسان در عشق خود می بیند و نمی فهمد چه خواهد نامید؟”
من الان پاسختون رو به صورت اتفاقي ديدم.
ممنون به خاطر كامنت زيباتون محمدرضا جان،
من به قهرمان بودنتون تو دنياي كلمات(جدا از اون قصه 😉 ) و نگاه زيباتون غبطه ميخورم.
استاد عزیز ،بسیار زیبا بود،از همه ی زحمات شما متشکرم .
استاد چه جوری اینقدر در عمیق ترین نقاط اقیانوس روح آدمی غواصی میکنی و چه گوهرهای قیمتی و ارزشمندی رو
می کشی بیرون . یکی از یکی بهتر همه اش عالیه دست مریزاد
ولی این ” هم سکوتی ” ……………………..
داشتم فکر میکردم در تحسین استاد چی بگم واقعا اینجاست که آدم باید فقط سکوت کنه چون کلمات از توصیف عاجزن
زیبا نوشتی آقا کیانوش
ممون
سلام محمد رضا ی عزیز
واسه همین تفاهم سکوته که کمتر به کامنتها جواب میدی؟
آخه دلمون برات تنگ میشه حتی واسه وقتی که ازت انتقاد میشه و به تندی شیرینی جواب میدی
برقرار باشی استاد
نرگس عزیز.
من کامنتها رو خیلی به دقت میخونم. خیلی وقتها هم دلم میخواد بشینم و بنویسم و حرف بزنم.
اما تیغ آمادهی انتقادها و بازنشر چند بارهی سادهترین نوشتههای من در سایتهای دیگه و به تبع اون، اعتراضها و نقها و نقدهای زیادی که از کسانی میشنوم که هیچ چیزی از گذشته و حال من نمیدونند و گاه غیر از یک جمله کامنت من، هیچ چیز دیگری از من نخونده و نشنیدهاند، تردید من رو در نوشتن زیاد میکنه.
اینه که با وسواس فکر میکنم و با وسواس مینویسم و اولین فرزند ناخواستهی وسواس، کاهش خروجی انسانه.
و اینطوری ما هم محروم میشم از کامنتهایی که از ترس تیغ انتقاد کسایی که نمیشناسنت، نمیخای بنویسیشون.
من کامنتهارو تقریبا بیشتر از تمام نوسته هات، دوست دارم(گزینه اولم، حرفهای دلته : مرگ، قصیده ۲۰۰۰، قهرمان دنیای کلمات، آفتابگردان، شب یلدا، …)
راستی من خودم یادمه روزهای اول چندتا تیغ اینطوری(انتقادهای مسخره، حرفهای آماده و کلی، سالاد کلمات) کشیدم برات 😉
محمدرضا رو نمیدونم ، اما من یادمه هیوا 😉
از اول کلا دوست داشتی ساز مخالف باشی و سوالات پیچیده بپرسی ، اما پاسخها باید خارج از تعابیر سهراب گونه میبود 🙂
هیچ وقت یادم نمیره که در پاسخ به شما گفتم :
هیوا جان، … برگشتی گفتی من دختر نیستما!!!
ما آدما خیلی ساده و راحت ، از روی کوچکترین کلمات و رفتارها و اتفاق ها ذهنیتی که از گذشته و اتفاق های گذشته داریم ،ربط میدیم به یه ارتباط و اتفاق و رفتار و کلمه جدید.اونوقت ، انتقادها و سالاد کلمات و بقییه چیزها پاشون وسط بازی باز میشه…
اما یه جایی میرسه که آدم باید به خودش بگه :
دریا اگر یکباره در تو فرو ریزد ، تو را از آن هیچ نصیبی نیست ، جز اینکه تمام میشوی!
گاهی باید از خانه برون شد ، گاهی باید کلمه ای ، جمله ای ، حرفی شنید و رفت .گاهی در ماندن چیزی نصیب آدمی نمیشود و باید رفت ، باید رفت و نشست و اندیشید.
گاهی ، باید پشت کلاس درس نشست و از دور شنید ، خارج از فضای همیشگی، باید پرشد ، باید سکوت کرد ، باید فهمید که اگر میگویی و ادعا میکنی، باید ثابت کنی که فهمیده ای.باید ذره ذره نوشید و سیراب شد .
چرا که اگر دریا یکباره در تو فرو ریزد ، تو را از آن هیچ نصیبی نیست ، جز اینکه تمام میشوی!
و من این را خوب میفهمم…
http://trainingskills.blogfa.com/post/435
دوست داشتم ساز مخالف بزنم؟
فکر کنم تقریبا همه سازهای موافق اشتباه هستند، یه بزرگی میگه هرچه سازت موافقتر باشه، احتمال خطا بودنش بیشتره. دلیل ساز مخالفم شاید اینه، نه اینکه خود مخالفت رو دوست داشته باشم. اشتباهی هم که در مورد محمدرضا کردم این بود که از رو ۲پست و ۴تا کامنت فکر کردم که شناختمش و منظورشو فهمیدم ، برای همین میخاستم مخالفتمو نشون بدم( احتمالا انگیزه های پنهانی ناخوداگاه هم داشتم)، بعدا فکر میکردم که این آدم جالبه اما متناقض حرف میزنه، بعدا فهمیدم که ای بابا اشکال از گیرنده ست، خلاصه آدم یه آدم دانا و خاص رو میبینه به نفهمی خودش پی میبره.
البته اینم بگم که الان هم مخالفتهایی با محمدرضا دارم(که طبیعی و مفیده) ولی حماقته اگر بذارم اون مخالفتها، فرصت استفاده کردن از مطالب و نوشته ها و کتابها و… اون رو ازم بگیره.
دوست داشتم سوالات پیچیده بپرسم؟
پیچیدگی رو دوست دارم و فکر میکنم دنیا و آدمها و مفاهیم و… پیچیده هستند. طبق MBTI هم آدم پیچیده ای هستم که خیلی وقتها باعث دردسر میشه ولی ذاتم خرابه(خراب=پیچیده) ، از قصد اینکارو نمیکنم 😀
یادم نیست کی گفتم من دختر نیستم ولی چون خیلیها(از جمله شوما:D) از رو اسمم فکر میکنن دخترم، احتمالا فکر کردم باید شفاف سازی کنم، مسئله مهمی نیست ولی شفاف باشه بهتره
اگه اشتباه نکنم تو وبلاگ خودم، به خاطر پاسخی که به کامنت شما داده بودم ، بهم گفتین من دختر نیستم .ذهنیت خود شما اینگونه بود که چون دیگران براساس اسم شما فکر میکنن که دختری ، پس من هم! در صورتی که حدس میزدم ، چون نوع نوشته های یک مرد متفاوت از نوع نگارش یک خانم 🙂
سلام
استاد جان لطفا به شکلی که ایجاد اعتراض، نق و نقد از طرف اون آدمها نشه، برامون اینجا تو کامنتها حرف بزنید لطفا..
به قول نرگس جان دلمون تنگ میشه براتون.
سلام استاد عزیزم
ما همراهان شما که مدتی هست با هم تو این فضا نفس میکشیم شما رو میشناسیم استاد.
اینکه سعی دارید با وسواس بنویسید شاید خوب باشه
در ضمن شما و هرکسی داره نظر شخصی خودش رو در رابطه با موضوعات مینویسه و این قانون طبیعته که نظرات افراد با هم متفاوت باشه و این تفاوت هاست که جذابه.
ولی ما هم گناهی نداریم استاد .ما رو قربانی اون انتقاد کننده ها نکنید لطفا .
ما هنوز به استاد نیاز داریم عین پدر و مادر که دستمونو بگیره .
من شاید خیلی خیلی تو فکرهام تو رفتارام حتی تو حرف زدنام اشتباه زیاد داشتم و تو ” محمدرضا” به عنوان یک معلم به معنای واقعی کلمه هدیه خدا برای من بودی . این رو بدون اغراق میگم .
همیشه سلامت باشی و سایه ات بر سر اهالی این خونه مستدام باشه .
انشاالله
سکوت که ارزشش رو به همین راحتی هم نمیشه تعیین کرد کنار کسی اتفاق میفته که پیشش احساس امنیت داشته باشی… احساس امنیت که فقط بشینی و از حضور “دیگری” لذت ببری… اگر این حس امنیت نباشه، بودن رو مجبور میشی که آلوده کلام کنی…
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من توست
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
(ه.ا.سايه)
سلام
وقتی رابطه خیلی عمیق است، از هر فاصله ای -دور یا نزدیک- همه ی آنچه را باید بشنوی، می شنوی. چنین است که نیازی به کلمه وکلام نیست.دلش می گوید و جانت می شنود. دل و جان کلمه خودشان را دارند.
برقرار باشید
سلام آقای داداشی
امیدوارم سکوتتون در کامنتهای ما و ابزارها نشونه دلخوری نباشه. اگه باعث رنجشتون شد به بزرگی خودتون من رو ببخشید.
سلام به شما خواهر و بقیه دوستان
مطلقا دلخوری ای در کار نیست.من هم مانند بقیه، از خواندن پست ها و کامنت ها استفاده می کنم.
در کامنت های آن پست ، دوستان خیلی لطف کردند و من هم بهره مند شدم و ایراد کارم را هم فهمیدم. الان هم دارم طنز “قند پهلو” می بینم.فقط احساس کردم خیلی دارد ” داداشی-داداشی” تکرار می شود و خدای ناکرده اصل بحث استاد در آن پست دارد به حاشیه می رود.
از کسی نمی رنجم چون از همه آموخته ام. وبسایت هایی بوده اند که مدت طولانی عضو بوده ام و حالا حتی بسراغشان هم نمی روم چون تقریبا هر چه می خواهم در مجموعه ی شعبانعلی دات کام یافته ام.از جمله دوستان با ارزش.جایی ندارم بروم.
دوستتان دارم دوستان بهتر از آب روان.
زنده باشید.
از اینکه خواهر خطابم کردید افتخار میکنم.
مجموعه شعبانعلی دات کام برای من هم مجموعه کاملی هست. مثل دیوان حافظ هست برام. هر وقت این سایت رو باز میکنم به فراخور حالم و کارم اینجا کلی مطلب پیدا میکنم و کلی استفاده میکنم.
من هم اینجا دوستانی دارم که نبودنشون به مدت چند روز نگرانم میکنه و بعد با دیدن کامنتشون خوشحالم میکنه.
من اینجا کلی درس یاد گرفتم و آخرین درس هم سکوت به موقع بود که از شما یاد گرفتم.
ممنونم از همه دوستان بهتر از آب روان.
سلامت باشید.
سلام استاد.
وقتی از سکوت هم لذت میبریم باور می کنیم روح فکر و قلب کسی را.بدون انکه کلماتش ترجمان احساساتش باشد.
سکوت قلب را نیز نمی توان بهر کسی هدیه داد.
ممنون استاد بخاطر نوشته هایتان و بخاطر سکوتهای دوست داشتنی و بزرگوارانه تان.
… فقط میتونم بگم خیلی زیبا بود .. خیلی … همین.
ولی یه چیزی یادم افتاد که در تایید این پست زیبا بگم:
یک رابطه ی خوب، مثل یک موسیقی زیبا میمونه که داره نواخته میشه.
با نُت های : دو – ر – می – فا – سل – لا – سی
اما در اصل، اون چیزی که موسیقی رو میسازه و موسیقی رو زیباتر میکنه، همون «سکوت های بین نُت ها» است …
سلام شهرزاد عزیزم.در کنار متن بسیار زیبای آقای شعبانعلی، توصیفت هم از موسیقی هم از سکوت زیبا بود.
سلام آوای عزیزم. ممنون از نظر قشنگت.
متوجهم که کمتر کامنت میذاری…، اما هروقت کامنتهای مهربونت رو میبینم خوشحال میشم.:)
ممنون از اینکه حواست به همه هست.
ﺳﻮاﻟﻲ ﻛﻪ ﻧﺒﺎﻳﺪ اﻳﻦ ﺟﺎ ﭘﺮﺳﻴﺪ 🙁
ﻣﻦ ﺭﻭ ﺑﺒﺨﺶ ﻛﻪ اﻳﻦ ﺟﺎ ﺳﻮاﻟﻢ ﺭﻭ ﻣﻴﭙﺮﺳﻢ ﻣﻴﺨﻮاﺳﺘﻢ ﻧﻆﺮ ﺷﻤﺎﺭﻭ ﺩﺭ ﺑﺎﺭﻩ ﺧﻮاﻧﺪﻥ MBA ﺩﺭ ﺩﻭﺭﻩ ﻛﺎﺭﺷﻨﺎﺳﻲ اﻭﻥ ﻫﻢ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﺤﻴﻄ اﻳﺮاﻥ ﺑﺪﻭﻧﻢ ﻋﻼﻗﻪ ﻣﻨﺪﻡ اﻣﺎ ﻣﺮﺩﺩ ﭼﺭا ﻛﻪ اﺣﺴﺎﺱ ﻣﻴﻜﻨﻢ اﻭﻝ ﺑﺎﻳﺪ ﻭاﺭﺩ ﺑﺎﺯاﺭ ﻛﺎﺭ, ﺷﺪ و ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻋﻨﻮاﻥ ﻓﻮﻕ ﺳﺮاﻍ اﻳﻦ ﺭﺷﺘﻪ ﺭﻓﺖ (ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﺭاﺟﻊ ﺑﻪ MBA ﺧﻮﻧﺪﻡ اﻣﺎ ﺟﻮاﺑﻢ ﺭﻭ ﻧﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺗﻮﺷﻮﻥ ﭘﻴﺪا ﻛﻨﻢ)
دوست عزیز، شاگرد دور استاد
با این یک جمله ای که نوشتی نمیشه جواب آره یا نه به شما داد. به نظر من موارد زیادی هست که در این مورد تعیین کننده اند و بهتره مورد توجه قرار بگیره:
۱- الان چند سالتونه؟
۲- تحصیلاتتون چیه و آیا تموم شده یا نه؟ سابقه کار دارین؟
۳- با رشته فعلیتون میتونید کاری در راستای MBA داشته باشین؟
۴- اصلا چقدر رشته MBA رو میشناسین؟ درساش و البته بازار کارشو؟
۵- اوضاع زبان انگلیسیتون در چه سطحیه؟
۶- امکان و اطلاع کافی و دقیق از تحصیل در دانشگاههای خارج از ایران دارید؟
۷- چرا برای ادامه تحصیل میخواهید از ایران بروید یا نروید؟
۸- آیا تحصیل در رشته MBA شما رو به اهداف اصلی زندگیتون نزدیک میکنه؟
۹- آیا میدانید اگر قدری سابقه کاری داشته باشین همرمان با کار، میتونین در دوره های MBA شرکت کنید(با دوره ارشد که با کنکور پذیرفته میشن متفاوته)
ﻣﻤﻨﻮﻥ ﺣﻤﻴﺪ ﺟﺎﻥ
ﻛﻪ ﺷﻤﺎ. ﻻﻗﻞ ﻳﻚ ﺗﻮﺟﻬﻲ ﺩاﺷﺘﻲ, ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺑﻘﻴﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻛﻪ ﮔﻮﻳﻲ ﮔﻨﺎﻩ ﻛﺒﻴﺮﻩ ﻛﺮﺩم اﻳﻨﻘﺪﺭ ﺭاﻱ ﻣﻨﻔﻲ ﺩاﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﻧﻆﺮﻡ ﺣﺬﻑ ﺷﻮﺩ
ﻣﻦ ۱۸ ﺳﺎﻝ ﺳﻦ ﺩاﺭﻡ و ﻣﺪﺭﻙ ﺩاﻧﺸﮕﺎﻫﻲ ﻧﺪاﺭﻡ ﺳﺎﺑﻘﻪ ﻛﺎﺭ ﻫﻢ ﻓﻘﻄ ﺩﺭ ﺳﻨﻴﻦ ﻧﻮﺟﻮاﻧﻲ ﻛﺎﺭ ﻫﺎﻱ ﺳﺎﺩﻩ ﻣﺜﻞ ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﮔﻲ ﻳﺎ ﻛﺎﺭﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﻳﻚ ﻛﺎﺭﮔﺮ اﻧﺠﺎﻡ ﻣﻴﺪاﺩﻩ
ﻣﻦ اﮔﺮ ﺑﺨﻮاﻫﻢ ﺗﺤﺼﻴﻞ ﺑﻜﻨﻢ ﺑﻪ. ﺯﺑﺎﻥ ﺁﻟﻤﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺳﻂﺢ ﻣﻂﻠﻮﺑﻲ اﺯ اﻥ ﺑﺮاﻱ ﻭﺭﻭﺩ ﺩاﻧﺸﮕﺎﻩ اﻟﺰاﻣﻴﺴﺖ, و ﻣﻦ ﻫﻢ ﺯﺑﺎﻥ ﺁﻟﻤﺎﻧﻲ ﺭا ﺁﺷﻨﺎﻳﺖ ﺧﻮﺑﻲ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺩاﺭﻡ ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﻣﺤﻴﻄ اﻳﻦ ﺟﺎ ﺑﻮﺩﻡ
ﻣﻦ ﺳﺎﻛﻦ اﻳﻨﺠﺎ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﻪ اﻳﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ اﻳﺮاﻥ ﺑﺎﺷﻢ و ﺑﺨﻮاﻫﻢ اﺯ اﻥ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﻮﻡ, ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺧﻮاﻧﺪﻥ MBA
ﻭاﺣﺪ ﻫﺎﻱ ﺩﺭﺳﻲ اﻭﻥ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺑﺮﺭﺳﻲ ﻛﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﻧﻆﺮﻡ ﺑﺎ ﺳﻠﻴﻘﻪ اﻡ ﺟﻮﺭ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻳﺪ ﻣﺨﺼﻮﺻﺎ اﻳﻨﻜﻪ اﻳﻦ ﺟﺎ ﻛﺸﻮﺭ ﺻﻨﻌﺘﻲ ﻫﺴﺖ و ﺑﻪ ﻃﺒﻊ
اﺣﺴﺎﺱ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﺭﺷﺘﻪ ﻫﺎﻳﻲ ﻧﻆﻴﺮ اﻳﻦ ﺑﺎﺯاﺭ ﻛﺎﺭ ﺧﻮﺑﻲ ﺭﻭ ﺩاﺭا ﺑﺎﺷﻪ
ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻋﻼﻗﻪ اﻭﻝ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﻧﻪ ﭘﻮﻝ و. ﺑﺎﺯاﺭﻛﺎﺭ ﻫﺮﭼﻨﺪ ﻛﻪ اﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﻣﻬﻢ ﻫﺴﺖ و ﺗﺎﺛﻴﺮ ﮔﺬاﺭ , ﭼﺮاﻛﻪ اﻻﻥ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻫﻤﻴﻦ ﻛﺎﺭ ﻫﺎﻱ ﺳﻂﺢ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺧﺮﺟﻢ ﺭا ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻭﺭﻡ
ﻣﻤﻨﻮﻥ ﻣﻴﺸﻢ ﺭاﻫﻨﻤﺎﻳﻴﻢ ﻛﻨﻴﺪ ﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﺣﺘﻲ ﺑﻘﻴﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ
ﺭاﺳﺘﺶ ﺷﺎﻳﺪ. ﺑﺸﻮﺩ ﺣﺪﺱ ﺯﺩ ﻛﻪ. ﺳﻮاﻟﻢ ﺷﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﻛﺎﻡ ﺩﮔﺮاﻧﺪﻳﺸﺎﻥ ﺗﻠﺦ اﻭﻣﺪ
ﭼﺮا ﻛﻪ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻨﺪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺭﻡ ﺑﺎ ﻣﻂﺮﺡ ﻛﺮﺩﻥ ﭘﺮﺳﺸﻢ اﺯ اﻳﻦ ﻓﻀﺎ ﺳﻮ اﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻛﻨﻢ و ﺟﻮاﺏ ﺳﻮاﻟﻢ ﺭا ﺯﻭﺩ ﺗﺮ اﺯ ﺩﻳﮕﺮاﻧﻲ ﺑﮕﻴﺮﻡ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺁﻗﺎﻱ ﺷﻌﺒﺎﻧﻌﻠﻲ اﻳﻤﻴﻞ و ﭘﻴﺎﻡ ﻣﻴﻔﺮﺳﺘﻨﺪ
ﻣﻦ اﻳﻨﻘﺪﺭ ﺟﻮاﺏ ﺳﻮاﻟﻢ و ﺷﻨﻴﺪﻥ ﭘﺎﺳﺦ اﺯ ﭼﻨﻴﻦ ﻣﺮﺩﻱ ﺑﺮاﻡ اﺭﺯﺵ ﺩاﺭﻩ ﻛﻪ اﮔﺮ ﺩﺭ اﻳﺮاﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﻟﺤﻆﻪ اﻱ ﺩﺭﻧﮓ ﻧﻤﻴﻜﺮﺩﻡ و ﺣﻀﻮﺭﻱ ﺳﻮاﻟﻢ ﺭا ﻣﻴﭙﺮﺳﻴﺪﻡ ﺣﺘﻲ ﺷﺪﻩ ﺷﺮﻛﺖ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻳﺸﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻭﻗﺖ اﺿﺎﻓﻪ اﻥ ﺑﺘﻮاﻧﻢ ﺟﻮاﺏ ﺳﻮاﻟﻢ ﺭا ﺑﮕﻴﺮﻡ ﻧﻪ ﺁﻧﻜﻪ اﻳﻤﻴﻞ ﺑﺰﻧﻢ ﻳﺎ ﭘﻴﻐﺎﻡ ﺗﺎ ﺑﻪ اﻧﺘﻆﺎﺭ ﺟﻮاﺏ ﺑﺎﺷﻢ,
ﭼﺮا ﻛﻪ ﺑﺮاﻱ ﺟﻮاﺏ ﻫﺎﻱ ﭘﺮﺳﺶ ﻫﺎﻱ ﻣﻬﻢ ﺑﺎﻳﺪ ﻫﺰﻳﻨﻪ ﻛﺮﺩ
ﻛﺎﺵ ﺑﻮﺩﻡ …….
شهاب،
جاش کافمن، در کتاب The Personal MBA مفصلاً این سوالت رو جواب میده
بحث بخش اول کتاب همین سوالایه که تو پرسیدی.
http://personalmba.com/
ﻣﻤﻨﻮﻥ, , ﺗﺸﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﻧﻴﻢ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺩاﺷﺘﻴﺪ و ﻣﻨﺒﻌﻲ ﻣﻌﺮﻓﻲ ﻛﺮﺩﻱ
شهاب جان کامنت های جدیدتو امشب دیدم. چیزایی که نوشتی یه مقدار دور از انتظار بود. نمیدونم چرا ولی فکر میکردم ایران باشی. با این شرایط شاید نتونم کمک زیادی بهت بکنم. اطلاعات محدود من بیشتر به کار بچه های داخل ایران میاد. ولی به هر حال فکر میکنم تا اینجا برای این تصمیم گیری خوب پیش رفتی و جنبه های مختلفی رو در نظر گرفتی. این نوع سابقه کار که گفتی برای اون سن و سال تجربه خوبیه، که در اینجا خیلیها ندارند. اگه برات ممکن باشه بتونی به دانشگاه یا دانشگاههایی که این دوره رو ارایه میکنند سر بزنی و با دانشجوها و اساتید صحبت کنی، فکر کنم اطلاعات جالب توجهی بدست بیاری. و همین طور هم صحبت با کسانی که با این رشته، در آلمان مشغول کار هستند و البته اینکه ایرانی یا آلمانی بودن تاثیری داره یا نه.
به هرحال درسته که انتخاب رشته تحصیلی دانشگاه تصمیم مهمیه ولی به نظر من این همه چیز نیست. زندگی شاید یه پازل بزرگ باشه که این انتخاب بیشتر از چند تکه از اون نیست.
ﺭاﺳﺘﺶ ﺣﻤﻴﺪ ﺟﺎﻥ ﺟﺎ ﺩاﺭﻩ ﻣﻦ ﻫﻤﻴﻦ ﺟﺎ ﺑﻪ ﻋﻨﻮاﻥ ۱ ﺩﻭﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻓﻜﺮ ﻛﻤﻚ ﻛﺮﺩﻧﻢ ﺑﻮﺩﻱ ﻣﺤﻜﻢ ﺩﺳﺘﺖ ﺭا ﺑﻔﺸﺎﺭﻡ و اﺯﺕ ﺗﺸﻜﺮ ﻛﻨﻢ ﻛﻪ ﺗﻮ اﻳﻦ ﻓﻀﺎﻱ ﻣﺠﺎﺯﻱ ﻭﻗﺖ ﮔﺬاﺷﺘﻲ
ﺑﻪ ﻧﻜﺘﻪ ﺧﻮﺑﻲ ﻫﻢ اﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩﻱ ﻛﻪ اﻳﺮاﻧﻲ ﺑﻮﺩﻥ ﻳﺎ ﺧﺎﺭﺟﻲ ﺑﻮﺩﻥ ﻗﻂﻌﺎ ﺗﺎﺛﻴﺮ ﮔﺬاﺭﻩ ﺗﻮﻱ ﻣﺤﻴﻄ ﻛﺎﺭ اﻳﻨﺠﺎ و ﺑﻪ ﻗﻂﻊ ﻣﻴﺸﻪ ﮔﻔﺖ ﺳﺨﺖ ﺗﺮﻩ
اﻣﺎ اﺯ ﻃﺮﻓﻲ ﻫﻢ ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺻﺤﺒﺖ ﻛﺮﺩﻡ ﺣﺮﻓﺎﻱ ﺿﺪ و ﻧﻘﻴﺾ ﻣﻴﺰﻧﻦ ﭼﻮﻥ ﻫﺮ ﻛﺪﻭﻣﺸﻮﻥ اﺯ ﻳﻚ ﺩﻳﺪﮔﺎﻩ و ﻧﻮﻉ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺑﻪ ﻗﻀﻴﻪ ﻧﻆﺮ ﻣﻴﺪﻩ
ﺭاﺳﺘﺶ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﮔﻴﺞ ﺷﺪﻡ ﺟﺎ اﻳﻨﻜﻪ ﻫﺪاﻳﺖ ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﻢ ﺗﺎﺣﺎﻻ اﻳﻦ اﺗﻔﺎﻕ ﺑﺮاﺕ اﻓﺘﺎﺩﻩ ﻳﺎ ﻧﻪ 🙂
اﻣﺎ ﺧﺐ ﺑﻌﻀﻲ ﻭﻗﺘﺎ ﺑﻪ ﻧﻆﺮﻡ ﺑﺎﻳﺪ ﺩﻳﺪ ﭼﻪ ﺻﻼﺣﺘﻪ ﭼﻮﻥ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﻳﻜﺴﺎﻝ ﺩﻳﮕﻪ ﻓﺮﺻﺖ ﺩاﺭﻡ ﺑﺮا ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﺩاﻧﺸﮕﺎﻩ و ﺗﺠﺰﻳﻪ ﺗﺤﻠﻴﻞ ﻛﺮﺩﻥ ﺣﺮﻓﺎﺷﻮﻥ
ﺑﺎﺯﻡ ﻣﺮﺳﻲ