چند روز پیش برای تولد یکی از دوستانم متنی نوشته بوده و امروز که تولد خودم (ششم مهر ماه) نزدیک است، احساس کردم آن حرفها را باید به خودم هم یادآوری کنم.
- محمدرضا شعبانعلی – از ۱ سالگی تا ۳۴ سالگی
روزگاری بود که انسان، جز شکار و کاشت و برداشت نمیدانست.
در آن روزگار، برآمدن و فرو رفتن خورشید، مهمترین رویداد زندگی هر انسان بود.
هر روز را میشمرد. هر هفت روز را یک هفته نامید و هر چهار هفته را یک ماه و هر دوازده ماه را یک سال و هر سال را سالگردی میگرفت برای شادمانی تولدش…
روزگار، دیگر گشته است ولی آن سنت عصر شکار و کشاورزی، همچنان باقی است.
هر سال، یک روز را به جشن مینشینیم و شمعی برافروخته را با بازدم خود خاموش میکنیم، نمیدانم به چه نشانهای.
به نشانهی سالی که گذشت یا به یادآوری سالهایی که بدون ما خواهد گذشت…
اما پایهی زندگی امروزی، نه شکار است و نه برداشت. نه طلوع و نه غروب. چه روزها که میخوابیم و چه شبها که بیدار میمانیم.
دنیای امروز دنیای فکر و احساس است.
هر بار که دنیای جدیدی را میبینیم و ایدههای جدیدی در ذهنمان متولد میشود. هر بار که احساس زیبایی را تجربه میکنیم. هر بار که یک دوستی تازه شکل میگیرد. ما متولد میشویم.
چنانکه هر بار که دنیا عوض میشود و باورهای ما ثابت باقی میماند، هر بار که احساسهای تلخ، آرامش را از ما میربایند، هر بار که پیمان یک دوستی خوب، شکسته میشود، ما میمیریم.
انسان امروز گاه در یک روز، بارها و بارها متولد میشود و گاه در یک شب، بارها و بارها میمیرد.
برایت هزار تولد خوب و تنها «یک» مرگ آرام، آرزو میکنم.
توضیح: در صورتی که به متنها و نوشتههای ادبی علاقمند هستید، احتمالاً سر زدن به مجموعه مطالب پاراگراف فارسی میتواند برای شما مفید باشد.
موارد زیر، برخی از پاراگراف فارسی های پرطرفدار متمم هستند:
- درباره باج گیری عاطفی
- سابرینا پاترینسکی (کسی که او را با اینشتین مقایسه میکنند)
- پرتاب سنگ به اتوبوس گوگل
- نمیفهمم! واقعاً اختراع قاشق اینقدر سخت بوده؟ (درباره فرهنگ ژاپنی)
- برخی ماجراها همان بهتر که آغاز نشوند (مولوی)
- جمله هایی از نیکلاس اسپارکس
- حکمتی که در درد کشیدن وجود دارد (نیچه)


127 دیدگاه
انسان امروز گاه در یک روز، بارها و بارها متولد میشود و گاه در یک شب، بارها و بارها میمیرد.
نمیدونم این اولین دیدگاهِ روزنوشتهای ام رو چطور آغاز کنم ؟
جوری که یک دانشجویِ ۲۲ ساله برای معلمش مینویسه بنویسم؟ سیستمی نگاهش کنم و برایند هرآنچه آموختم و یادگرفتم و هر احساسِ رقیقِ عمیقی طی این چهار-پنج سال در متمم بهم دست داده رو در همین چهار-پنج خط خلاصه کنم ؟
یا اصلا نه ؟ به روالِ مرسوم و مالوفِ مدرسههای پیشامتممی ؛
رسمی و اداری و سلسلهمراتبی و با رعایتِ مراتبِ دستوری و سخنوری نامهام را تقدیمِ استادِ سخن کنم؟!
هر چقدر اما فکر میکنم؛
میبینم؛
تب و شور و حرارتی که آقا معلم در متمم برای آموختنِ من (ما) افروخته!
به قدری بوده و هست که اصلا هیچ یَخی! دراین میان برایِ چنین ملاحظات و تعارفاتی باقینگذاشته.
و هر پیشزمینه و پیشفرضِ اضافهای که بنویسم اطنابه!
پس بدون هیچ توضیح دیگری :
آقا معلم؛ تولدتون پیشاپیش مبارک!❤
امیدوارم این تحریر رو تقدیر؛ با تاخیرِ مناسبی ؛ تا دو هفته بعد و به موقع به دستِ شما برسونه.
و اما اگر که زودتر و دیرتر هم رساند :
باز رسالتش رو انجام داده.
چون " انسان امروز گاه در یک روز، بارها و بارها متولد میشود "
و بیراه نیست که بگم طی تمام این سال ها من این جمله رو بار ها و بارها در متمم زیستم.
هر لحظه که به عنوانِ شهروندی – هرچند کوچک و خُرد- از این جامعه بزرگ و فرهیخته پذیرفته شدم و نظرات و دیدگاههایِ – کوچک تر و خُردترم- توسط شما و هممتممی هایِ دیگه دیده و پسندیده شد.
و بدونِ تردید هرروزش برای من زادروز بوده هست و و خواهد بود.
آقا معلم ممنونم که به ما یاددادید چطور نگاه کنیم، زندگی کنیم، تلاش کنیم ، ازکتاب بخوانیم از کتاب بنویسیم، هزار بار متولد بشیم و حتی گاهی هم آرام بمیریم .
به امیدِ روزهایِ روشن و نور
ارادتمند و شاگرد همیشگی شما:
سید محمدرضا هدایتی دِرَو
اواخر شهریور ۰۴
سلام محمدرضا جان.
ممنونم از پیام پر از محبتت. و نهفقط اینجا. محبتی که همیشه به من داری. هم از جنس و محتوای کامنتهات در متمم. هم از لطفهایی که هر از چندگاهی در کانال تلگرامت بهم داری.
داشتم فکر میکردم چه ویژگی عجیبه که من دارم و وقتی اینطوری بهم محبت میکنن، زبونم بسته میشه. قفل میشه. دیگه هر کاری میکنم بلد نیستم جواب بدم. جالبه که اصولاً آدم بیزبونی نیستم (البته لازم نیست این رو بگم. شاکی شدن، نق زدن، زیاد حرف زدن و طولانیگوییها و طولانینویسیهای من رو خیلیها دیدهان).
محمدرضا. با وجودی که در فرصتهای مختلف در جاهای متفاوت به شکلهای گوناگونی این رو گفتهام، دلم میخواد باز هم بگم که این جمعی که به بهانهٔ خوندن، نوشتن و یادگیری دور هم هستیم، واقعاً یکی از تکیهگاههای زندگی منه.
این رو گاهی در شرایطی که فشار سنگین روی خودم هست، حس میکنم. ۱۴۰۱ فقط یه نمونهاش بود که فکر کردن این جمع آرومم میکرد.
الان هم، وقتی این ماههای اخیر از وضع کشور زیاد حرص میخورم، واقعاً باز همین جمع به تکیهگاه ذهنی من تبدیل میشه. گفتنش لازم نیست که بهخاطر درسی که خوندهام، مطالعهها و کارها و پروژههای خودم، مراجعههایی که بهم میشه و ارتباطی که با بسیاری از مدیران کسبوکارها دارم، بیشتر از متوسط حرص خوردن یک ایرانی حرص میخورم. خیلی بیشتر.
و راهحلم اینجور وقتها اینه که میام میشینم توی متمم. یا روزنوشته. کامنتهای بچهها رو میخونم. به شیوهٔ فکر کردنشون فکر میکنم. و واقعاً لحظاتی از دنیای اطراف جدا میشم.
اینها رو گفتم که بگم حضور در این جمعی که تو بهش اشاره کردی، بیش از هر کسی برای من امیدبخش و آرامشبخش بوده.
#بدون_اولویت
#بدون_نیاز_به_پاسخ
سلام دوباره و عرض احترام؛
راستش از لحظه ای که پیامتون رو دیدم و خوندم . واقعا منم همینطوری که شما نوشتید شدم.
زبونم قفل؛ دست وقلمم خشک؛ و البته که مابین این دو عضوِ ساکن و ساکتشده ؛ قلبم پر از ذوق و جوششِ فراوان شد!
به قدری که تنها شعری که مدام تو ذهنم پخش میشه :
"مژده بده! مژده بده! یار پسندید مرا"ست .
نمیخوام متنم رو طولانی کنم و همینطور زیادهگویی کنم ؛ تا همینجاش هم شرمندم کردید با لطف؛ توجه و مهری که به دیدگاه هام و کانالتلگرامم داشتید.( حقیقتا باورم نمیشدش و واقعا امیدوارم بتونم لایق این نگاه و لطف شما باشم .)
اما از همین تریبون! جا داره این رو بگم که یکی از درس هایی که من(ما) از شما و متمم میگیرم. همین درس های غیرِ مستقیم و تلویحیه!
یعنی اصلا اینطور احساس نمیکنم که یه کلاسِ درسِ دانشگاهیه! یا تاپیک هایی به این مهمی داره توسط شخصیتی به این بزرگی شرح داده میشه. یا یک عدهای دُورِ هم و دور از ما خارج از گودِ کولوسئوم نشسته باشن و برای ما کوریکولومِ نبرد گلادیاتوری تدوین کرده باشن ! ( چیزی که تو سیستم آموزشی ما گاهی داره اتفاق میفته!)
خارج از سطورِ منظم و مرتبِ سلسله درس ها و همینطور دیدگاه ها ؛ چیزی که بیشتر از همه به من حس امنیت میده ؛ دقیقا همینیه که گفتید. که انگاری همگی کنار هم هستیم.
شنیده میشیم ؛ دیده میشیم و خونده میشیم.
و بدون تردید و شک ؛ متمم تکیهگاهِ زندگی همه ما هست.
در انتها ، میدونم که در حالِ این روزهایِ ما؛ این؛ ممکنه آرزویِ محالی باشه – اما چون این بر جوانان عیب نیست-
امیدوارم میانگینِ حرص خوردنتون به عنوان یک اندیکاتور و پردیکتور برایِ وضع کشور رفته رفته و روز به روز کمتر از میانگین بشه…
سلام محمدرضا، امروز اومدم تا تولدت رو بهت تبریک بگم.
برای من که دو سه ساله دانشآموزت هستم و این مسیر قراره تا سالهای آینده هم ادامه داشته باشه، گفتم حداقل یه بار در روز نوشتهها به مناسبت تولدت کمی حرف بزنم یا بزنیم.
یادمه کلاس چهارم ابتدایی که بودم. معلمی داشتم که با وجود اینکه محل زندگیاش ۵۰ کیلومتر فاصله داشت و هر روز مسافتی یک ساعته از مرودشت (در استان فارس) رو طی میکرد که به ما درس یاد بدهد. در حالی که بیشتر معلمان ناحیههای آموزش و پرورش شیراز از محلههای اطراف خود ناحیه بودند. آقای کلانتر معلم کلاس چهارم من؛ یکی از اولین خاطراتم از کلاسش این بود که هر هفته باید درس جلسه قبل رو جواب میدادیم و اگر نمره قبولی میگرفتیم، میتونستیم زنگ ورزش به حیاط بریم. شاید بتونی حدس بزنی که همه بچهها چقدر تلاش میکردن تا نمره خوب بگیرن، فقط برای اینکه حداقل بتونن ورزش کنن. این سیستم تنبیه و تشویق برای مطالعه و گرفتن نمره خوب توی یه کلاس ۲۰ نفره خیلی موثر بود.
خاطره دیگهای که از آقای کلانتر دارم اینه که همیشه میگفت: "هرچی هست تو کتاب بنویس، کتابت نباید نو بمونه." برعکس بعضی از دوستان متممی که حاضر نبودن یا سختشان است تو کتاب بنویسن، به لطف آقای کلانتر هر وقت چیزی میخواستم، توی کتابم مینوشتم. و اگه الان کتابی بدون یادداشت داشته باشم، یعنی از خوندن اون کتاب لذت نبردم یا کتاب جالبی نبود برام.
چند سال بعد، وقتی کلاس هفتم و هشتم بودم، معلم ریاضی دیگهای داشتم که اون هم از همون شهر مسافتی طولانی رو طی میکرد تا به ما درس ریاضی یاد بدهد. با هم خیلی صمیمی بودیم. کلاس ریاضی اون سالها شیرینترین کلاس برای من بود. کلاسش رو به دو بخش تقسیم کرده بود: ساعت تدریس و ساعت آزاد. توی ساعت تدریس همه حواسها به تخته بود، ولی توی ساعت آزاد باهامون شوخی میکرد و گاهی کلاً کلاس آزاد بود. قطعا اولین جایی که تکنیک پومودورو رو تجربه کردم، سر کلاس آقای فارسی بود.
زمان گذشت و من با متمم آشنا شدم. معلمی زحمتکش مثل معلمهای دیگهام، ولی برای من گل سرسبد همهشون شد. وجه مشترک زیادی با اونها داره. مثلاً دستمزد پروژهها و مشاورههاش ۱۰x، اما هزینه تدریسش توی متمم خیلی کمتر از این حرفاست که بگم برای تدریس هزینهای هم دریافت میکند. با اینکه هفتهها کار میکند، ولی توی همون شلوغی کارهاش تمرینهای بچهها رو بررسی میکنه. خواستم بگم شما هم برای من از جنس همون معلمهای زحمتکشی هستی که سختیها رو پذیرفتی تا هر فردی چیزی یاد بگیره، و من خیلی خوششانس بودم که در این سالها هیچوقت بدون معلم نبودم. هر کدوم از شماها صدها تولد خوب در من به وجود آوردید.
تلاشم میکنم در آینده من هم تولدهایی برای بقیه بوجود بیاورم.
تولدت مبارک محمدرضا❤️
سبجان جان.
بالاخره من به زودی یه کلمه یا نماد انتخاب میکنم که اول همهٔ ایمیلهام بذارم و معنیش این باشه که «ببخش دیر شد» و یه سری از این عذرخواهیها و توضیحها و توجیهها. تا اون روز، باید این جمله رو اول همهٔ پاسخهام بنویسم.
از لطفت واقعاً ممنونم و واقعاً حرف خاصی ندارم بزنم. جز دو تا چیز کوچیک که برام تداعی شد و گفتم برات تعریف کنم.
اولیش در مورد نوشتن توی کتابه. من یه بار توی «از کتاب» در بحث خاطرات کتابی به ریک گکوسکی اشاره کردم (سایت گکوسکی). دلال کتابهای ارزشمنده. کتابهای خیلی خاص. اما دلال به معنای خوب. خودش هم بسیار اهل فرهنگه. قلمش هم عالیه. یعنی اگر هیچ کاری نمیکرد و فقط نویسندگی میکرد، احتمالاً نویسندهٔ معروفی میشد (اما شاید به اندازهٔ الان، پول نداشت و این نیاز به لمس کردن و در دست گرفتن کتابهای خاص رو نمیتونست ارضا کنه).
یه جا دیدم گکوسکی توی یه مصاحبه گفته بود توی کتابهای خیلی قدیمی (که مثلاً چند قرن باقی موندهان) نسخههایی که حاشیهنویسی، خطخوردگی و یادداشت دارن، خیلی گرونتر هستند. چون همزمان، هم خود کتاب رو داری و هم انعکاس محتوای کتاب رو در ذهن یه آدم معاصر کتاب.
بذار توی ذهنمون شبیهسازی کنیم. فرض کن یه نسخهٔ تمیز از دیوان حافظ دستت باشه. و یه نسخهٔ یادداشتدار که طرف کنار مصرع «واعظان کین جلوه در محراب و منبر میکنند» دستی نوشته باشه: دلم میخواد فلانی رو بندازم زمین. انقدر لگد بهش بزنم که نتونه نفس بکشه.
کدوم نسخه گرونتره؟ قطعاً دومی. چون محتوای بیشتری در اون هست.
حتی در مورد کتابهای مدرن هم مقایسههای مشابهی میشه. یه دوستی دارم که مثل من زیاد کتاب کاغذی میخره. بعد دیدم تکستبوکها رو دست دو میگیره. و میدونستم محدودیت مالی نداره. ازش پرسیدم چرا این کار رو میکنی؟ میگفت من تکستبوکهایی رو میخرم که فروشنده بگه خطخوردگی و هایلایت و یادداشت داره. اونایی که میگن «در حد نو» نمیخرم. و حرفش این بود که آدم توی خوندن کتاب، خسته میشه. اما وقتی کتابهایی با نوشته میخونه، انگار یه نفر دیگه هم کنارت هست با هم میخونین.
البته قاعدتاً تو کتابهات رو علامتگذاری نمیکنی که دویست سال بعد یه نفر که داره اونها رو میخونه بیشتر حال کنه. اما میخواستم بگم که از یه زاویهٔ جالب، این یادداشت کردنها به معنای «خلق یک اثر» هست. و ارزشمند و جذابه.
دومین نکته که میخوام بگم در مورد لذت حرف زدن و معلمیه. واقعاً این کار برای من لذت خیلی زیادی داره. فکر کنم بدون گفتن من هم کاملاً مشخصه. یادمه یه بار سر یه موضوعی، داشتم یکی از نوشتههای روزنوشته رو به یکی از دوستام نشون میدادم. هی اسکرول کرد اسکرول کرد اسکرول کرد تموم نشد. بعد آخرش خندید گفت: من اگر هیئت مدیره ازم گزارشی بخواد که نوشتنش انقدر طول میکشه، همون لحظه درخواست بازنشستگی میکنم میرم میشینم خونه.
منم بهش گفتم که اتفاقاً من همیشه ترسم اینه که روزی از نظر فیزیکی یا ذهنی، بازنشسته بشم و تعریفش از نظر خودم اینه که یا توان نداشته باشم، یا شوق نداشته باشم اینطوری بشینم با بچههام حرف بزنم. این نکتهٔ واضح رو هم بگم که واقعاً معنی این کار برای من «خدمت» و اینجور مفاهیم و کلمات نیست (من تازگی به دو چیز حساسم. یکی اینکه وقتی کسی میگه «خدمت». اول فرض میکنم دزده. مگر این که خلافش ثابت شه. دوم این که کسی پرچم ایران رو جایی خرج میکنه کنار اسم و عکسش. اول فرض میکنم وطنفروشه. تا بعد بررسی کنم ببینم هست یا نه).
نوشتن و حرف زدن و معلمی کردن، برای من بخشی از زنده بودنه. کاملاً یه نیاز شخصیه. وقتی با هم حرف میزنیم، تازه ذهنم مرتب میشه. بهتر فکر میکنم. بهتر میفهمم دنیای اطرافم چهجوریه.
این رو قبلاً هم گفتهام. در اغلب موارد، وقتی اولین جمله رو مینویسم. نمیدونم قراره در ادامه چی بنویسم. وقتی تموم میشه، تازه میفهمم قرار بوده چی بنویسم. به خاطر همین وقتی حرفهای هربرت سایمون رو در کتاب علوم مصنوعی میخوندم که میگفت مغز انسان خطی (sequential) کار میکنه (شبیه همین LLM ها). برام خیلی ملموس بود. با خودم گفتم: اگر مغز انسان هم اینجور نباشه، حداقل مغز من اینجوریه.
حرفهای بچهها برام مثل پرامپت میمونه.
ای خدا چه عکسای خوب و گوگولی ای از بچگی دارین دست گیرنده اش درد نکنه. نمیدونم چرا ولی با دیدن عکس و فیلمهای قدیمی عمیقا ناراحت میشم وقتی میبینم همه شادتر و جوون تر و زیباتر بودیم.بعضی وقتا که از دخترم فیلم میگیرم میگم برا چیه تو که هیچ وقت جرات نگاه کردن بهشون رو نداری.
سلام
همیشه سرزنده و سلامت باشید.
کنجکاو شدم یک جستجوی کوتاهی در گوگل در مورد تاریخچه جشن تولد انجام دادم.
چند مورد خوندم که برام جالب بود:
1. جشن تولد رو مصریان باستان شروع کردند.
2. اولین بار یونانی ها شمع رو رو کیک قراردادند.
3. رومیان باستان اولین کسانی بودمد که فقط برای مردها جشن تولد می گرفتند.
4. در ابتدا مسیحیان جشن تولد را مراسم شرک آمیز می دانستند.
5. کیک تولدهای معاصر توسط شیرینی پزان آلمانی ابداع شده است.
6. انقلاب صنعتی باعث شد عامه مردم هم بتوانند کیک تولد تهیه کنند. قبل از آن فقط ثروتمندان می توانستند کیک تهیه کنند (به دلیل بهای تمام شده بالای شکر).
: )
لیلا خانم
من کلیک کردم اومدم حرف شما را بخونم ، با هیچی مواجه شدم.
یکی از اصول اتیکت که بارها محمدرضا جان به آن اشاره داشته اند، این است که برای وقت دوستان در کامنتها و مطالبمان ارزش قائل شویم.
و از سهمیه کامنت گذاری در این فضا به درستی استفاده کنیم.
این کامنت شما موجب شد که من هم سهم کامنت گذاری خودم را بر خلاف میل باطنی خودم به روش نادرستی خرج کنم.
مهدی عزیز.
و سایرِ دوستانِ گرامی و گرانقدرِ من که نام کامنتگذار بالاتر را دیدید و روی آن کلیک کردید تا شاید مطلب مفید و آموزندهای ببینید و با یک اسمایلی مواجه شدید.
به عنوان کسی که مدیریت این وبلاگ را بر عهده دارم، از اینکه وقتتان گرفته شده و به قول خودتان به درستی با «هیچ» مواجه شدید عذر میخواهم.
خوانندگان دائمی این وبلاگ تایید میکنند که بنده خصوصاً در سالهای اخیر به سهم خودم، کوشیدهام که هیچکس از هیچ کلیکی در این وبلاگ پشیمان نشود و تاکیدی که بر امتیاز داشتن متمم به عنوان پیشنیاز کامنتگذاری داشتم این بود که کیفیت کامنتها بالاتر برود و آموزندهتر شوند.
اکنون به خاطر وقت شما که گرفته شد، عرق شرم بر پیشانی من نشسته است.
امیدوارم من را ببخشید و عفو کنید.
میکوشم در آینده آموزشها را به شکل عمیقتری ارائه دهم تا دستاوردشان در رفتار همهی ما ملموستر باشد.
باز هم عذرمیخواهم و خجالتزده هستم.
اکنون که تا اینجا آمدهاید، برای اینکه من کمتر شرمنده باشم، شما را به بیتی از مولانا مهمان میکنم:
سخن رنج مگو، جز سخن گنج مگو
ور از این بیخبری، رنج مبر هیچ نگو
سلام
از شما و باقی دوستان عذرخواهی میکنم، من قصد نداشتم وقت دوستان با یک مطلب پوچ گرفته شود، اون اسمایل برای من حرفهای زیادی داشت فکر میکردم خود آقای شعبانعلی متوجه حرفهایم میشوند و نیاز به توضیح بیشتر من نیست.
این پیام رو هم نمیخواستم مجدد بگذارم ولی واقعا ناراحت شدم و گریه ام گرفت از این که آقای شعبانعلی بخاطر رفتار من احضار شرمندگی کردند، متاسفم.
اشتباه از جانب من بود فکر کردم چون مطلب تو دسته بندی “دلنوشته” هست، میتوانم راحت باشم، عذرخواهی میکنم و از این به بعد بیشتر دقت میکنم ممنون از تذکرتون.
متاسفم آقای شعبانعلی، در ابتدا خواستم به خودتون ایمیل بزنم ولی لازم دیدم از بقیه هم معذرت خواهی کنم.