رها.
روزی پدرت، نزدیکی به مرگ را تجربه کرد. زمانی که سوار بر قطار، با قطار دیگری تصادف کرد.
از زمانی که قطار روبرو را دید، تا لحظه ای که تصادف انجام شد، شاید چند ثانیه بیشتر طول نکشید.
اما در آن چند ثانیه، به طرز شگفت انگیزی، تمام آنچه کرده بود و نکرده بود در ذهنش مرور شد.
تمام «دوستت دارم»هایی که نگفته بود. تمام «نفرت دارم» هایی که گفته بود.
تمام «محبت های جبران نشده» و «تمام کوتاهی ها و اشتباهاتی که در حق دیگران کرده بود».
در تمام این سالها، سخت ترین ثانیه های زندگی، آن چند ثانیه بوده است.
امروز پدرت برای آن چند ثانیه ی قبل از مرگ زندگی میکند. و معیارش برای هر تصمیمی، احساسی است که در لحظه ترک جهان خواهد داشت.
رها جان.
شیاطین در اطرافت بسیارند.
«بحثهای بیهوده مجرد» و «توجه بی دلیل به جزئیات بی خاصیت»، سلاح های شیطان اند.
عمر کوتاه تو را به بحثهای بی نتیجه میگذرانند. به آموختن آداب و قوانینی که مصداق آن، هرگز در زندگیت مشاهده نخواهد شد.
نشانی خانه خود را به کمک دیگران می یابند و نشانی مسیر تو را پس از مرگ، گام به گام تا دروازه جهنم توصیف میکنند.
مباد که «خدا» را و «انسان» را، در لا به لای هیاهوی «خداپرستان» و «انسان نماها» گم کنی…
تو هم دیر یا زود، مانند پدرت، «ثانیه های پایانی» را تجربه خواهی کرد.
برای زندگیت، هدفها و چارچوبهای پیچیده نگذار.
کافی است چنان زندگی کنی که در لحظه مرگ، در آن چند ثانیه پایانی، لبخند بر لبانت بنشیند و بدان که اگر چنین شد، تو رستگار شده ای.
و چنان رفتار کن که اگر روزی، پس از مرگ، روبروی خداوند ایستادی، با غرور تمام بگویی
«خوشحالم که هستی، اما تو که خود خالق منی میدانی که اگر نبودی نیز، حتی یک گام از مسیر زندگیم را، تغییر نمیدادم. چرا که مسئولیت سنگین حفظ مقام انسان، در تمام سالهای زندگی، بر شانه ام بود…».
————————————————-
لینک مرتبط: گاهی قضاوت چقدر دشوار می شود…
محمدرضای عزیزم
آشنایی با تو جزو بهترین اتفاقهای ممکن زندگیم خواهد بود. برات بهترین ها رو آرزو میکنم .
آقا این پستت خیلی خیلی برای من لذتبخش تامل برانگیز بود
درود بر شرفت
همه دوس دارن انسان باشن. این نوشته ها شاید بتونه ادم رو چند دقیقه ببره تو فکر شاید بعضی ها هم مثل من چند قطره ای اشک بریزن اما واقعیت اینه که درست چند دقیقه بعد از خوندن چشات رو باز میکنی و میبینی بچت گشنست ، زنت نیاز داره ، مادره پیرت کسی رو جز تو نداره اینه که منو تبدیل به گرگی کرده که مجبور درنده باشه منم دوست داشتم انسان باشم اما …
آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعه ی فال به نام من دیوانه زدند
پدر عزیزم ،مهربان و دوست داشتنی ام ،سلام.
با خوندن این مطالب اشک تو چشمام نشست ،من حدود چند روزی میشه که پدر عزیزمو پیدا کردم،و از این بابت افسوس می خورم که چقدر دیر شما رو پیدا کردم،اما خیلی خوشحالم که هستین،چقدر به وجودتون احتیاج داشتم چقدر…من رهای شمام دختر شما ،و هر روز منتظر شما ،حرف ها تون ،تجربه ها تون و خیلی چیزای دیگه ،تو همین مدت کوتاه که از آشناییمون می گذره ،تغییرات خوبی در من شکل گرفته ،از شما پدر عزیزم خیلی ممنونم و دوستون دارم .
۱۴۹بود،زدم روش شد ۱۵۰٫
امشب شب ۲۱ ماه رمضونه، شاید کل پستهای این معلم عزیز که دوستان محمد رضا صداش میکنند رو خوندم. حدوده ۳-۴ ساعتی شد. این پست امشب بدجور منو تکون داد. این محمدرضای عزیز همراه دوستش دکتر شیری که من از طریق ایشون شناختمش، از ته قلب دعا میکنم و آرزوی موفقیت روز افزون دارم براشون.
حفظ مقام إنسان بودن…!كاش هممون بفهميم يعني چي…
من نمی دانم از کجا آمده ام
به کجا خواهم رفت
می دانم از جای دگر آمده ام و به جای دگر نیز خواهم رفت
من آن روز را به خاط می آورم که خدا در کون و مکان مرا در آغوش گرفت و از من دعوت کرد تا در جشن و پایکوبی اش شرکت کنم ……………..
۴ روز است که متوجه شدم صاحب فرزند خواهم شد. همزمانی این موضوع با شروع نوشته های شما به عنوان نامه ای به فرزندم برام جالب بود. احساس فوق العاده ایست. از نوشته هاتون الهام گرفتم و تصمیم دارم من هم در دفتری برای فرزندم که هنوز به دنیا نیامده یادداشتهایی بنویسم.
سلام
گویا تحولات جدیدی صورت گرفته .میخواستم در پست ستایش این هشت نفر کامنت بگذارم ،نشد.انگار دیدگاه ها بسته شده .یک سری از کامنتها هم یه اتفاقاتی براشون افتاده انگار!
سلام محمدرضا
بي زحمت هر چه زودتر ايميلت رو چك كن
ممنون…
جمله «بحثهای بیهوده مجرد» و «توجه بی دلیل به جزئیات بی خاصیت» مرا تکان داد.
حقیقتا به هیچ گونه دیگری نمیتوان درسی به این بزرگی را در کلماتی به این کوتاهی بیان کرد. چه زیبا و مومنانه لطیف ترین معانی زندگی را به زیر گوشمان آواز می دهی. حقا که تو معنای معلم بودنی. پیروز و جاوید باشی
واقعاازخدا سپاسگذارم که باتو پدر مهربون آشناشدم.حرفات از دل اومدو به دل نشست.ممنونم
پدرم
فکر کردن به همان چند ثانیه قلبم را فشرد و آرزوهایم را به یغما برد .
اما گفتی از حرفهای نگفته و سخن های نسنجیده رها شده و ذهن کوچکم درگیر چند ثانیه ای کردی که بی گمان دیر یا زود در کمرکشی مرا خواهد برد…
«بحثهای بیهوده مجرد» و «توجه بی دلیل به جزئیات بی خاصیت»، گاه مرا به کام خود میکشد !آنجا که شیطان مهربان ترین فرشته میشود!
خدا جزیی از من من است به دستان مهربانت سوگند لحظه ای در خود گمش نمیکنم و در هیاهوی دنیا به دنبالش نخواهم گشت.
هدف هایم را بازبینی و در صورت نیاز جایگزین میکنم .
نگاه مهربان و دستان تنومندت توان آن را دارد که مرا رهسپار عرشی کند که در آن جنت در لبخندی معنا میشود که در همان چند ثانیه بر صورت نقش میبندد و اگر چنین شود به خداوند خواهم گفت :
“بی نهایت سپاسگزارم از پدری که به من آموختن را آموخت و اینکه تو را فقط برای تو بپرستم نه خوف از جهنم و به بهانه ی حوریان بهشت و چنان باشم که لایق انسانیت است”
چه دور اندیشی هایی…
چ سبک بالی…
محمدرضا فکر میکنم که رگه هایی از کتاب شیطان و فرشتت تو این نامه هست،اینطوره؟
عالی بودش
محمد رضای عزیز خیلی خیلی خوشبختم که هم عصر شما ام خوشحالم که افتخار اشنا شدن با شما رو داشتم از نوشته هات بسیار لذت میبرم
بینهایت سپاس گذارم که برای ما جوانان کورسوی نور امیدی در جاده مه الود زندگی روشن میکنی.
لذت بردم با تمام وجودم ، احساس می کنم دل شیشه ای دارید محمدرضا جان.
توفیق بزرگیه که آدم برای اون لحظات خر زندگی کنه!
گویی همین چند لحظه ی دیگر می میریم
سلام محمدرضاجان بسيارزيبابود.
امروز پدرت برای آن چند ثانیه ی قبل از مرگ زندگی میکند. و معیارش برای هر تصمیمی، احساسی است که در لحظه ترک جهان خواهد داشت….
خیلی قشنگ نوشتین.تو این چندماهی که باهاتون اشنا شدم این پست خیلی برام جالب بود،و یکی از بهترین نوشته هاتون.حداقل یه گوشزد بود برام.
ممنون ازتون.
یه چیزی که یاد گرفته بودم برام مرور شد. و تکمیل:
یکی از بهترین و کاراترین تصمیمات نرتبه دوم همین رعایت شآن انسانی با سنگ محک نفس سلیم انسانه و بین بعضی از دو راهی ها مارو انتخاب کمک میکنه!! ممنون که یادآوری کردی.
.
تبریک میگم بابا-رها به خاطر تجربه ی خوب اون چند ثانیه!!!
قشنگ بود.مخصوصا قسمت اخرش فوق العاده بود،ممنون محمدرضا 🙂
سلام
انقدر نکته های بجا و مهمی رو عنوان کردید که بعضی وقتا آدم بنظرش ساده میان مخصوصاً آن قسمت که :
“بحثهای بیهوده مجرد” و ” توجه بی دلیل به جزئیات بی خاصیت”به من خیلی اثر کرد. متاسفانه من به جزئیات بی خاصیت اهمیت میدم نمیدونم میبینم بعضی وقتا خیلی تاثیر گذارن!!!
به نیمه رسیدم
هلال شدم
و نیمه شبی به خود نیامده دیدم
تمام شد ……………….
تا دوباره از کجا
طلوع کنم
تغییر وضعیتی که پس از خوندن این پست بوجود اومد رو نمیشه با کلام بیان کرد . یه نوع خالی شدن به خلسه رفتن و شاید برگشتن به شکلی دیگر
عجیبه
سلام جناب شعبانعلی عزیز…خسته نباشید.
منم هم تقاضای یک پست جداگانه در مورد دکتر هلاکویی و سخنرانی هاشون رو از خدمتتون داشتم.چون فکر می کنم بعضی از صحبتهاشون واقعا تو جامعه ایرانی،عمل کردنش سخته،مثل بحث اعتماد به نفس و حرمت نفسشون.منم هم مثل هیوا تقریبا همه سخنرانی هاشون رو گوش کردم و تاثیر خیلی زیادی ازشون گرفتم.
ممنون
سلام مدتیه که خواننده مطالبت هستم و انصافا با عشق و لذت میخونم و بهره میبرم اما کامنت نمیذارم چون نه سواد زیادی دارم که بخوام نظر بدم نه اینکه اهل تشویق زیادی هستم تو مینویسی و خمس دانسته هات رو میدی منم با فکر کردن و عمل کردن حق مطلب رو ادا میکنم . حالا که مینویسم برای مطلبی که در مورد حس و حالت نوشته بودی مینویسم چند روزی بود که نتونسته بودم بیام امروز اومدم و خوندم و عمیقا ناراحت شدم .محمد رضا من و امثال من و بسیاری از همین مردم که ناسزا میگن وحرفهای بی ربط میزنن به تو و افکار تو و منش تو نیازمندیم .تو خوب میگی خوب مینویسی و خوب فکر میکنی و خوب کار میکنی پس خوب هم بگذر از حرفهای کسانی که دلت رو میشکنند و به احترام و به خاطر کسانی که دوستت دارند و همیشه تو و افراد امثال تو رو در خلوتهاشون دعا گو هستن و با روش و کارشون سعی در توسعه فرهنگ فکرت دارن بمان و امیدوار باش .به امید روزی که خودت هم جز یکی از کاندیدای ریاست جمهوری باشی.
aseman عزیز
سلام. پاراگراف آخر مثل تمام متن نوشته شده سرشار از نکته و رمز و راز است. راز بزرگ آن اینست که مسئولیت صد درصد زندگی شخصیمان را بپذیریم و قبول کنیم مسئول هستیم.
خدا در کنار ما و در درون ماست نه ناظر بر اعمال ما.پس نمی توان بدون خدا انسان را تعریف کرد. ما جزئی از او هستیم و پاراگراف آخر (اگر درست متوجه شده باشم)بیان کننده همین مطلب است.
چو موج رو به گریز از خود
نه وا شدم نه گره بستم
نه ساحلی نه مردابی
سپرده ام به تکرار
خدایا آرزو میکنم رهای محمدرضا به این شعر علاقه نداشته باشه
سپاس فراوان .
خیلی دوست دارم نظر شما رو در مورد دکتر هلاکویی بدونم(ترجیحاً در قالب یک پست جداگانه) . چقدر با تفکرشون آشنایی دارید ؟برنامه ها ، مصاجبه ها و سمینارهاشون رو گوش کردید؟ به نظر شما چه تاثیری روی ایرانی ها گذاشته ؟ مخالفتی با دیدگاهاشون دارید ؟(جواب این سوال خیلی برام مهمه )و…
من تمام سمینارهاشون رو گوش کردم و صدها ساعت از برنامه هاشون رو دیدم . کیفیت زندگیم رو حداقل دوبرابر کردن…
🙂
همونطور که گفتی، جداگانه در موردشون مینویسم.
من حدود ۲۰ ساعت از حرفهاشون رو گوش دادم. در حوزه مدیریت احساسات، روابط عاطفی و …http://www.shabanali.com/ms/wp-admin/edit-comments.php#
همیشه احساسم این بوده که مطالب رو ساده، کاربردی اما دقیق ارائه میکنند.
با شنیدن حرفهاشون حس خوبی دارم.
مرسی ، بی صبرانه منتظرم نظرتون رو بخونم.
ایشون سمینارهایی در مورد انسان و آزادی ، علم و شبه علم ، عشق و ازدواج ، خانواده و.. به همراه اساتیدی چون علی نیری (استاد فیزیک MIT که هفته پیش در TEDx یه ارائه داشتند) ، احمد کریمی حکاک ،ب.مشیری و ایرانیان شاخص امریکا برگزار کرده اند . در واقع دکترای ایشون جامعه شناسیت و فوق لیسانس اقتصاد هم دارند اما اکثرا اشون رو مشاور و روانشانس میدونن (دراین دو رشته هم دو فوق لیسانس دارن)..
🙂
محمد رضاعزیز من شاهد ان سانحه بودم ،بله تصادف دو تا قطاری که شما مسافرش بودید قول میدم فردا بوسه بزنم به چرخهای ان واگنتی که سپر شد بین شما وان قطار طویل باری تا اسیبی به شما نرسد
راستش اصلا پاراگراف اخر دلنشین نبود.اخر چطور بی خدا انسان تعریف می شود.
من اصلا نمیتوانم به بچه ام نامه بنویسم !چرا؟
aseman عزیز
اتفاقا جملات بسیار با ارزشی هستند جملات آخر.
آدم باید به مقام بالایی از “نزدیکی به خدا “رسیده باشه که بتونه اون چند جمله رو با غرور بگه:)
چقدر پدرانه مینویسی محمدرضا
«بحثهای بیهوده مجرد» و «توجه بی دلیل به جزئیات بی خاصیت « دو عبارت خیلی کلی هستند.از نظر هر کسی یه اصولی اولویت داره و زندگیشو بر طبق اون اصول میچینه.چطور میشه پی برد چیا اهمیت نداره؟یا چه چیزهایی ارزش وقت گذاشتن داره؟ اصلا ارزش چیه؟
چه باید کرد که رها در دورانی زندگی میکنه که پدرش باید بحثها رو برای بچه اش سانسور کنه ایمان جان.
اما من دلم نمیخواد رهای من، حتی یک دقیقه از زندگیش رو صرف بحثهایی مثل «وجود یا عدم وجود روح» و … بکنه…
منظورتو میفهمم,چقدر بده که ما نمیتونیم در مورد چیزایی که بدردمون نمیخوره حرف بزنیم
پدر جان !
چقدر حرف دارید با فرزندتان !!!
(باور کنید من به این سن رسیدم اینقدر حرف از بابام نشنیدم که این رهای طفلک می شنوه.یه کاری نکنید رها از دستتون رها شه ها!! 😉 )
رها جان
با دیگران ایینه وار رفتار کنند تا زیبایی یا زشتی خود را در تو یابند
و چه زییا می گوید سهراب سپهری
مرگ پایان کبوتر نیست
مرگ وارونه یک زنجره نیست
مرگ در ذهن اقاقی جاری است
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید
مرگ با خوشه انگور می آید به دهان
مرگ در حنجره سرخ -گلو می خواند
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است
مرگ گاهی ریحان می چیند
مرگ گاهي ودكا مي نوشد
گاه در سايه است به ما مي نگرد
و همه مي دانيم
ريه هاي لذت ، پر اكسيژن مرگ است.
سلامحمدرضاجان..
مثل همیشه قشنگ و جذاب ودرست..
نظرمنم به حرفات نزدیکه..من میگم چنان زندگی کنیم که ازخودمون راضی باشیم..نکنه واسه پول وجدانمونو بفروشیم..پول الزاما آرامش نمیاره
سلام محمدرضا
بعضی چیزهایی که به فرزندت مینویسی رو من با گوشه نشینی ها و فکرکردن زیاد بهشون رسیدم
امروز باهمه جذابیت رنگارنگ این دنیا،یادمرگ و ترک این دنیا،باعث شده که همیشه ازاد و رها باشم و تا به حال هم لبخندروی لبم بوده
فکر میکنم اگر ادمهای ما اینجوری فکر میکردن ما اصلا جنگ و شوق قدرت و خیلی مسایل خانمان سوز رو نداشتیم.
سلام
امکان داره برام توضیح بدید «بحثهای بیهوده مجرد» چه بحث هایی هستند؟
ممنون
به نظرم یکی از بهترین راهها برای معطل نگه داشتن جوامع عقب مونده و به اصطلاح جهان سوم همین درگیر کردن ذهنی اونها به مسایل ریز مخصوصا ایجاد شک و تردید ذهنی در خصوص مسائل پیش پا افتاده علی الخصوص تو حوزه های ایدولوژیکه.
مسائل و موضوعاتی که واقعا دونستن و ندونستنش ، رعایت کردن و نکردنشون و … هیچ تاثیری تو موفقیت و رسیدن به اهداف والا و واقعی یک انسان نداره و تنها حاصلش رنج روحی و عذاب ناشی از شک و دودلیه که همیشه تو ذهن این ادما موج میزنه واونها رو درگیر نگه میداره والبته هدف بوجود اورندگان این موضوعات هم جز این نیست.
به نظرم شرط اصلی لبخند قبل از مرگ اینه که قبلش تکلیف خودت رو با خودت معلوم کرده باشی و با افکار و عقاید خودت کنار اومده باشی.
رضای گلم هیچ کس وهیچ فرهنگی وهیچ کشوری را سراغ نداریم که سیاستش عقب نگه داشتن کشورهایا به قول شما عقب ماندها باشد،
اصولا این بهانه عقب مانده ها هست که دنبال کسی باشند برای توجیه عقب افتادگی خودشان بحث های ائدولوژی کی در جوامع توسه یافته هم هست اما در حیطه تخصصی نه مثل ما که همه شدن مفسر سیاسی و……….
من هم تجربه ی لحظه های نزدیک به مرگ را داشته ام.مرگ فقط در دنیای بودن ها نیست .در دنیای نبودن ها هم تجربه های نزدیک به مرگ وجود دارند .آن زمان که میخواهی باشی ونمی شود.آن زمان که میخواهی حرف بزنی وباید خفقان را تجربه کنی.
آن زمان که فریادی با سکوتت سقط می شود. آن زمان که چارچوب ها وهدف های پیچیده هم اگر نداشته باشی،برای همین رسیدن های ساده هم ،راهی نیست.وراهی هم اگر باشد ،راهی است بس شلوغ.وفکر نمیکنند که من طاقت شلوغی ها را ندارم ،دوست دارم از مسیرهایی بروم تازه وخلوت، تا راهی نو یافته باشم ،ولی راهم را سد میکنند!
میدانم ،خوب میدانم ،که بهشت، مکان وزمان نیست،که بخواهند راهش را به من نشان دهند .بهشت، آن است که من میسازم.به دست خویش ،در هر زمان وهر مکانی.
ونمیدانند، راهی که آنان نشانم میدهند .بدتر از هر جهنمی است برای من.به گمان ،مرا به سوی بهشت میرانند.اما نمیدانند که در این مسیر جهنمی ای که نشانم میدهند ،تا رسیدنم ،دیگر چیزی از من باقی نمی ماندتا بهشت.
خدایانی را به من معرفی میکنند در آنچه در کردارشان میبینم .اما به زبان میگویند :خدایشان یکی است.
من اما خوب میدانم ،که خدایانم بسیارند والهه ام یکی است .برای همین تلاش میکنم خدایانم را از آنان جدا کنم.من ،در پی خدایان خویش میروم تا به معبود برسم .از راهی دور هم میروم .راهی که روندگانش کم باشند ، نه بسیار
این را هم خوب میدانم ،که اگر خدایی هم نباشد ،باید خدایی بیافرینم برای ادامه ی این مسیر دشوار .که من ،انسانم
انسانی با بار سنگین تنهایی…
حفظ مقام انسان.اري همين است تمام اهداف پشت تصميم هاي انسان
من دو هفته پیش تجربه نزدیک به مرگ داشتم..تو ماشین داشتم میرفتم قشنگ دو ثانیه قبل اینکه تصادف کنمو داشتم میدیدم شاخ به شاخ زدیم به ماشین جلویی..اون لحظه تموم کارهای کرده خوبم کرده بدم نکرده هام همش اومد جلوی چشمم…
رها جان نقل قول پدرت را که از حضرت علی(ع) می باشد برایت مینویسم:
نه زندگی آنقدر شیرین است و نه مرگ آنقدر دردناک که آدمی پای بر شرافت خویش بگذارد…
نمیدونم چرا حس میکنم روی این حرفا با منم هست گاهی حس میکنم شاید من خود رها باشم حس میکنم خیلی تجربه کم دارم و درست روبروی کسی ایستادم که خیلی پیچ و تاب خورده تا به اینجا رسیده
هر کدوم از ما رها شده ای هستیم که تشنه ی چنین محبتی هستیم
شایدم منتظره یه کوه تا پشتمون بایسته شاید کار غلطی میکنم که خودمو میذارم جای رها
دارم از خودم میپرسم پس محمدرضا رهای کی بوده کی بهش از این تجربیات آموخته