دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

معلمی که از ماه آمده بود…

اسمش «ساعتی» بود. همیشه می‌گفت: «میستر ساعتی». در راهنمایی معلم زبان ما بود.

کلاس زبان برای نوآموزان عموماً همراه با استرس است. اما کلاس او هرگز استرس نداشت.

هیچوقت چهره‌ی او را بدون لبخند ندیدیم.

همه‌ی دانش آموزانش خاطرات مشابهی از او دارند.

همیشه انگلیسی حرف می‌زد. ما را هم تشویق می‌کرد که انگلیسی حرف بزنیم.

ما که زبانمان خوب نبود. اگر فارسی حرف می‌زدیم با آرامش گوش می‌داد و انگلیسی پاسخ می‌داد.

به او می‌گفتیم: «آقای ساعتی! ببینید! فارسی بلدید دیگه! ببینید! حرف ما رو می‌فهمین! ببینین!».

و او آرام نگاه می‌کرد و با لبخندی بر لب به انگلیسی پاسخ می‌داد: «من همه‌ی زبانها را می‌فهمم. چون از ماه آمده‌ام. اما فقط می‌توانم انگلیسی حرف بزنم».

اگر حوصله داشت و کمی گیر می‌دادی، از خاطرات ماه هم برایت می‌گفت. البته: به انگلیسی.

یک بار در حیاط، یواشکی نگهبانی دادیم و دیدیم دارد با یکی از معلم‌ها حرف می‌زند. جلو رفتیم و گوش دادیم: فارسی بود! با لهجه‌ی شیرین ترکی.

یکهو وسط بحث پریدیم و گفتیم: آقای ساعتی. آقای ساعتی! فارسی! فارسی بلدید؟

خیلی بی تفاوت ما را نگاه کرد. کمی با تعجب و کمی هم اخم. هیچ کلمه‌ای به ما نگفت.

زنگ بعد سر کلاس، با همان لبخند همیشگی آمد. همه هیجان زده گفتیم: آقای ساعتی! ما فارسی حرف زدن شما را دیدیم.

به انگلیسی گفت: من؟ من که فارسی بلد نیستم!

گفتیم: پس اون کسی که توی حیاط داشت با آقای … فارسی حرف می‌زد که بوده؟

گفت: شبیه من بود؟

گفتیم: آره! خودتون بودید.

خندید و گفت: آهان! برادرم بوده. دوقلوی منه. شما رو شناخت؟ تحویلتون گرفت؟

گفتیم: نه. 🙁

گفت: من اگر باشم که حتماً با شما گرم و صمیمی برخورد می‌کنم. شما برای من همیشه محترمید.

وقتی بیرون کلاس به او التماس کردیم که فقط یک جمله فارسی یا ترکی برایمان بگوید به انگلیسی گفت:

«من باتری های ترکی و فارسی مغزم رو قبل از ورود به مدرسه در میارم».

ما خندیدیم و خیلی جدی منتظر اجابت درخواستمان بودیم.

آرام دست در جیب کرد و دو عدد باتری درآورد و به ما نشان داد.

در بهت و سکوت، به چهره‌ی شادش خیره شده بودیم که کودکانه، از شکست دادن ما در این گفتگو لذت می‌برد.

آقای ساعتی با همه ی ما،‌ بعد از دیپلم فارسی حرف می‌زد. و همیشه می‌پرسید که: «دیپلم داری یا نه؟ تا قبل از دیپلم من با کسی فارسی حرف نمی‌زنما!!!».

او به ما یاد داد که ابتدا باید زبان انگلیسی را خوب و روان بیاموزیم و سپس فارسی حرف بزنیم و زندگی کنیم.

بر خلاف بسیاری که این روزها فکر می‌کنند، وقتی زبان انگلیسی را آموختی می‌توانی فارسی را برای همیشه به فراموشی بسپاری.

او یک معلم عاشق بود.

فکر می‌کردیم شوخی می‌کند. الان که بزرگ شدیم و دنیا را دیده‌ایم می‌فهمیم که: «او واقعاً از ماه آمده بود».

آقای ساعتی معلم زبان مدرسه علامه حلی استاد آموزش و یادگیری زبان انگلیسی

———————————————————–

پی نوشت ۱: آقای ساعتی در سال ۸۸ فوت کردند.

پی نوشت ۲: تمام مدت نوشتن این متن، نتوانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم. دیگر کسی را مانند او ندیدم.

پی نوشت ۳: اگر به وبلاگی که دانش آموزانش برای بزرگداشت او تاسیس کرده‌اند سر بزنید می‌بینید که او سالها این نمایش زیبا را زندگی کرده بود. با خاطرات مشابهی که صدها دانش آموز، عاشقانه از او نقل می‌کنند.

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه‌ای‌گری در کار (صوتی) کتاب های مدیریت راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


95 نظر بر روی پست “معلمی که از ماه آمده بود…

  • هومن کلبادی گفت:

    محمدرضای عزیز ممنون از خاطرۀ بسیار زیبای شما . قطعا استاد شما ، شاگردانی انسان مثل شما تحویل جامعه داده اند . امیدوارم من هم لیاقت استادی مثل شما رو داشته باشم

  • سینا گفت:

    واقعا ممنون که یاد استاد ساعتی و شعرهایی که برای زبان آموزی طراحی کرده بودند رو زنده نگه داشتید
    حتما همه فارغ التحصیلا اون شعرا رو یادشونه
    آقای ساعتی توی دل هزاران فازغ التحصیل علامه حلی زنده هستند و دارند زندگی میکنند
    تنها باری که یادمه توی محیط مدرسه و برای عموم فارسی صحبت کردن و ما از ذوق داشتیم بال در میاوردیم، مراسم گلریزان کمک به زلزله بم بود که توی سالن آمفی تئاتر علامه حلی برگزار شد. چقدر خوب صحبت کردند. چقدر انسانی و متعالی بود اون صحبت ها
    خدا رحمتشون کنه

  • شیوا گفت:

    وقتی از معلم های مدرسه و دانشگاه و کارتون می نویسید، با خودم میگم چه معلم های خوبی داشتید و چه قدر هم خوب اون موقع حواستون به درست دیدنشون و الگوبرداری ازشون بوده
    من معمولا حسادت نمی کنم ولی این نوشته ها رو که می بینم حسودیم میشه و ضمنا یادم میده آدم های اطرافم رو با دقت بیشتری ببینم و بشناسم
    البته این رو اضافه کنم که خودتون هم برای خیلی از اهالی این وبلاگ مصداق همین معلم های فراموش نشدنی هستید. ان شاء الله همیشه سلامت باشید

  • امین گفت:

    یادش به خیر… آن روزهای شیرین دبیرستان علامه حلی.
    همیشه یعد از اینکه نکته ای که به نظرش مهم بود میگفت بعد میگفت:
    Don’t say Mr Sa`ati nagoft! Mr Sa`ati goft, koobesham goft!

  • li@ گفت:

    درود
    استاد عزيز همچنان منتظر پاسختون هستم.

  • رها-اسفند گفت:

    معلمي كه از ماه آمده بود…ممنون كه حس خوب دوستداشتني معلمتون رو هم به ما منتقل كرديد…

  • محسن رضایی گفت:

    عرض ادب نسبت به همگی.

    خیلی خوشحال و ناراحت شدم….

    بزرگی میگه چنان زندگی کن که وقتی هستی دورت حلقه بزنن و وقتی رفتی سوگوارت باشن..

    اینجوری که باشه و بشه یعنی کارتو خوب انجام دادی…خوشا عشقو و خوشا از عاشقی مردن….بقول خودش ادم باید دلش واسه بقیه به جوش بیاد…

  • علی گفت:

    عمیقا تحسین مرا برانگیختند این معلم، این نوشته و نویسنده‌اش.
    و به‌گونه‌ای مقاومت‌ناپذیر اشکم جاری شد.
    این گفته‌ی نیچه نیز به ذهنم متبادر شد: ” آنکه از رگ و پی آموزگار است، همه چیز را فقط در ارتباط با دانشجویانش جدی می‌گیرد؛ حتی خود را. ”
    سپاسگزارم محمدرضای عزیز که زیبایی‌شناسی و قدرشناسی را به ما مخاطبانت می‌آموزی.

  • مهران گفت:

    محمد رضا سلام
    تو از معلم و ماه صحبت کردی و منم میخوام کمی از « نور » صحبت کنم.
    « خداوند نور آسمانها و زمین است ».
    و ما به واسطه این « نور » میتونیم حقیقت رو ببینیم.
    اگر نور ما «یک متر» بود، ما به اندازه «یک متر» جلوتر از خودمون رو میتونیم ببینیم
    ولی اگر نور ما «دو هزار کیلومتر» بود ما به اندازه «دو هزار کیلومتر» جلوتر از خودمون رو میتونیم ببینیم.
    ……………………………………………………………………………………………………………..
    اگر ما جلوی « منبع نور » رو مسدود کردیم دیگه «حقیقت» رو نمیتونیم ببینیم.
    حالا یک سئوال، ما چطوری جلوی رسیدن «نور» رو مسدود میکنیم؟
    با اعمال خلاف شریعت.
    سئوال بعدی، ما چطوری میتونیم فاصله بیشتری رو ببنیم؟
    از طریق نور شریعت.
    ……………………………………………………………………………………………………………….
    حالا دو تا نکته جالب بهت بگم،
    نکته اول: هر کس که این نوشته رو میخونه، به اندازه «نور» خودش از « حقیقت » برداشت میکنه.
    نکته دوم: بعضی از «افراد» دستشون رو جلوی «منبع نور» میگیرن و بعد میخوان «حقیقت» رو ببینن!!!

    • مهران گفت:

      باران اشکم می دود وز ابرم آتش می جهد / با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را.
      « سعدی »
      به نظر من، فرق «آدم پخته» و «آدم خام» در نحوه درکشون از پدیده های اطراف ما هست،
      آدم پخته، با «سلول»های بدنش «حقیقت» رو درک میکنه و
      اما آدم خام، با «مغز»ش فقط «الفاظ و کلمات» رو میفهمه .
      مثلا ً به توصیه عرفانی زیر توجه کنید:
      « شاگرد وقتی آماده شد، استاد از راه میرسه »
      شما برای اینکه حقیقت این جمله عرفانی رو با «سلول»های بدنتون درک کنید،
      باید سه مرحله «علم الیقین»، «عین الیقین»، «حق الیقین» به ترتیب طی کنید تا به «حقیقت»ش برسید.
      حالا اگر یک نفر «دو هزار تا کتاب و مقاله» در رابطه با این جمله عرفانی بشینه بخونه، نمیتونه به «حقیقت»ش برسه.
      چرا؟
      چون، حقیقت «توصیف کردنی» نیست، حقیقت را باید «زندگی» کرد.

  • شهرزاد گفت:

    من همیشه توی همه معلم هام یک یا چند ویژگی دوست داشتنی پیدا میکردم و واقعا همشون به نظرم دوست داشتنی بودن. ولی یه خاطره عجیبی از یکی از معلمهای دبیرستانم یادم میاد، وقتی اول دبیرستان بودم. یه معلمی داشتیم خیلی مهربون ولی همیشه یه چیزی از ایشون که فکر منو مشغول میکرد و بابتش غصه میخوردم این بود که او (که آقا هم بود) چرا آخه اینقدر لاغر و رنجوره! … تا اینکه یه بار سر کلاس، یادم نیست سر چه موضوعی شد که گفت:” بچه ها… من اونقدر وضع مالیم خوب نیست که ما بجای گوشت، سوسیس میخوریم!!” واقعا اونموقع نمیتونستم دقیقا بفهمم منظورش چیه ولی یادمه اونقدر دلم سوخته بود که فقط تا یه هفته بخاطر این حرفش اشک میریختم…!

  • ماه بیگم گفت:

    حسودیم شد…
    کاش اساتیدی که از اسمان امده اند رو در دانشگاه و در بزرگسالی هم ملاقات کنیم.
    (هرچند شما یکی از انهایید)

  • کیان گفت:

    با سلام
    فقط خواستم بگم که غبطه میخورم به شما و همه آن دیگرانی که از معلمان خوبشان خاطره ای دارند.
    من در تمام طول تحصیل م هیچ خاطره قشنگی از مدرسه ندارم.
    بنظرم مدرسه ما مثل فیلم the wall بود.
    دانشگاه هم خیلی بهتر نبود .
    این نظر خیلی از ماست و حتی بعد از ۱۵ سال که از دیپلم گذشت
    همگی از خبر فوت مدیر مدرسه خوشحال شدیم!!
    اصول گشتاپو و جاسوسی و عدم احترام متقابل و تفتیش عقاید و رعب و وحشت و ….
    البته بعدها در کلاسهای آزاد که شرکت کردم معلم های خوبی داشتم که همه آنها از دوستان خوبم هستند.
    ولی هرگز حاضر نیستم به کابوس درس و مدرسه و معلم برگردم.

  • milad گفت:

    امروز خبر فوت یکی از معلم های راهنمایی ام رو بهم دادند.
    از ماه اومده بود.
    یادش بخیر.

  • ابراهیم گفت:

    درود بر شما.
    این متن زیبا در مورد استاد ساعتی گرامی اشک ما را هم در آورد. از این مرد دوست داشتنی خیلی چیزهای با ارزشتر از زبان انگلیسی یاد گرفتیم. روحشان شاد

    • ابراهیم جان.
      شاید ویژگی اصلی معلم بودن اینه که شغلش با مردنش تموم نمیشه.
      ساعتی و آدمهایی مثل اون، الان هم دارند درس می‌دهند. درس‌های مهم‌تر.
      دیروز که فیس بوک رو دیدم و توییتر و روزنوشته‌ها (که این متن توی اونها بود)‌ در مجموع حدود ۳۰ هزار بار خوانده شده بود.
      این غیر از صدها هزار نفری است که مستقیم و غیر مستقیم در سالهای قبل و سالهای بعد، نگاه اون مرد رو به آموزش و تدریس شنیده‌اند و می‌شنوند.
      ساعتی و آدمهای شبیه اون، نمی‌میرند. فقط کلاس‌های کوچک سی چهل نفره رو ترک می‌کنند تا کلاس‌های سی چهل هزار نفره برگزار کنند.
      و آنقدر توانمند هستند که کلاسشون حتی در نبودنشون تشکیل می‌شه بی آنکه ذره‌ای از قدرت تدریس و انتقال مطلبشون کم بشه.
      بر خلاف بعضی از معلم‌ها که سر کلاس هستند. اما همونجا هم چیزی رو منتقل نمی‌کنند و آموزش نمی‌دهند.

  • سیمین-الف گفت:

    الان که به عکس میستر ساعتی دقت کردم اینو فهمیدم :

    دوستانم می دونید چرا معلم ها “معلم” شدنو مثلا یه شغل دیگه ایی انتخاب نکردن؟؟

    به خاطر اینه که قلب و روحشونو وقتی که کوچیک بودن، توی یکی از اون نیمکتا توی یه کلاس، جا گذاشتنو حالا هر روز به این بهونه میرن اونجا تا بلکه اونارو پیدا کنن…..

    استاد عزیز وقتی مطلبی رو می نویسید و عکس مناسبی رو کنارش می گذارید، تاثیر اون متنو در نظر مخاطبتون چند برابر می کنید.
    ممنون از حسن سلیقه تون.

  • مهدی رضا گفت:

    راهنمایی که بودم معلم زبانی داشتیم که هیچ وقت اسمشو نخواستم یاد بگیرم و توی ذهنم نمونده . ماههای اول آشنایی ما با زبان انگلیسی بود و تازه با درسی به اسم زبان در مدرسه مواجه میشدیم من کمی تا قسمتی شیطون بودم ولی خدای من شاهده که بچه ی نفرت انگیز یا عاصی نبودم که معلمها ازم بدشون بیاد یکم شیرین بودم گاهی معلمها هم از حرفهام و کارام خندشون میگرفت و تنها حفاظ من که باعث شده بود برخورد بدی باهام نکنن ادبم بود و همیشه بهم میگفتن شیطونی ولی مودبی پس میبخشیمت . یه روز که این آقا معلم وارد کلاس شده بود و داشت کلاسو آماده شروع درس میکرد من داشتم با یکی از دوستهام آروم آروم صحبت میکردم یهو با صدای بلند بلند وعصبی فریاد کشید آزادان بیا وسط کلاس وایسا من که ضربانم رفت رو هزار آروم از نیمکت اومدم بیرون و وسط کلاس ایستادم … گفت : ۵ تا کلمه رو تخته مینویسم دونه دونه میپرسم معنی هر کدومو ندونی یه چک میخوری . کلمه اول هاج و واج شدم به مغزم فشار آوردم استرس گرفته بودم ولی داشت یادم میومد که ….. سیلی خوردم بد خوردم جوری زد که چشمام سیاهی رفت گوشم سوت کشید خیلی محکم تر از حد معمول زد محکمترین سیلی که تا اون روز تو کل زندگیم خوردم چشمامو چند بار بهم زدم به پلکام فشار اوردم تا این سیاهی لامصب از جلوی چشمام بره کنار تا کلمه دومو ببینم انگشت معلم به سمت کلمه دوم اشاره داشت صداشو نمیشنیدم گوشم سوت میکشید یواش یواش تخته داشت واضح میشد که …. سیلی دوم محکمتر از قبل دیگه انگلیسی که سهله فارسی هم یادم رفت فارسی که سهله گریه هم یادم رفت کلا همه چی یادم رفت باز آقا اشاره میکرد ولی دیگه نمیدیدم به کجا ، اصلا تخته رو درست نمیدیدم صداهارو نمیشنیدم فکر میکردم دوتا چک محکم خوردمو دیگه تمومه ولی ادامه داشت کلمه سوم . کلمه چهارم . کلمه پنجم … هر کدوم محکم تر از قبلی آخرش یادمه از وسط کلاس به زور بلندم کردند و بردن تو حیاط دوتا از بچه ها به صورتم آب خنک میزدند تا کمی سر حال بشم صورتم رنگ لبو شده بود حتی دل ناظم و مدیر هم به حالم سوخت وضع خراب شده بود و سرخیه صورتم شده بود کبودی یه صورت کبود رنگ یادمه تا زنگ آخر تو دفتر ناظم بودمو آقا انتظاری سرایدار مدرسه یخ میذاشت رو صورتم …. بعد از یک هفته معلم زبان از مدرسه اخراج شد کلا چند ماهی بیشتر تو مدرسه ی ما معلمی نکرد و بعدا شنیدم هیچ جای دیگه هم معلمش نکردند قبل از مدرسه ی ما از جای دیگه هم اخراج شده بود و دو سه سال بعد تو دبیرستان شنیدم از ناظممون که هنوز هم ناظم ما بود و از راهنمایی به دبیرستان منتقل شده بود اون آقا معلم زبان بنده خدا بستری تو آسایشگاه روانیه و کلا مشکل روحی روانی داشته امیدوارم خدا بهش سلامتی بده ………. هنوزم که هنوز کلمه ی انگلیسی میبینم ناخودآگاه گوشم سوت میکشه و صورتم سرخ میشه ….. ببخشید دوستان یه دردودل بیست ساله یهو سر باز کرد و طولانی شد شرمنده .

    • آزاده م گفت:

      آقا مهدی رضا خاطره تون رو خوندم. با خوندنش یاد سال تحصیلی ۶۹ – ۷۰ وقتی که کلاس سوم ابتدایی بودم افتادم . ما هم خانم معلمی داشتیم که خیلی به صدا حساس بودند. اون زمان اوایل مهر کتاب نو نداشتیم. باید از کتابهای سال قبل بچه ها استفاده میکردیم. وقتی کتابها را آورده بودن سر کلاس و بینمون تقسیم میکردن من یه لحظه با بغل دستیم حرف زدم. نمیدونم چطور معلمون که پشت سرم بود متوجه شد و صدام کرد وقتی برگشتم با مشت زد به صورتم..متاسفانه معلم ما هم مشکل اعصاب داشت.. و چند روز بعدش برای همیشه از مدرسه ما رفت.
      من معلم های خوب و دلسوز زیادی رو از خدا هدیه گرفتم. که بابت تک تکشون از خدا ممنونم. و همیشه دعا میکنم که سالم و سلامت باشن.

  • li@ گفت:

    سلام استاد
    از چه طريقي ميشه با شما تماس گرفت، طوري كه شخص شما پاسخگو باشيد و ما در مدت زمان كمتري به جوابمون برسيم.

    • راستش دوست من.

      من به سمت موازنه منفی رفته‌ام.
      چون حدود ۱۱۰۰۰ ایمیل جواب نداده دارم که به تدریج دارم می خونم و حدود چند هزار اس ام اس و روزی ۲۲ ساعت کار
      (که معنی‌اش اینه که برای جواب دادن هر ده – بیست تا کامنت یکی از وعده‌های غذاییم رو حذف می‌کنم)
      عملاً نمی‌تونم در خدمت دوستانم باشم.
      اگر بخوام بدون صف جواب کسی رو بدم، عملاً به ۱۱۰۰۰ نفر دیگه که توی نوبت هستند خیانت شده.
      بهترین روش خانم قلی پور هستند. ایشون نماینده‌ی تام‌الاختیار من هستند و برنامه‌های حضوری رو هم ایشون هماهنگ می‌کنند (زمان‌هایی که باشم). اما تا اونجایی که من خبر دارم تا شهریور رو در حد دقیقه به دقیقه پر کرده‌اند.
      خیلی حس بدیه. واقعاً متاسفم و بهت حق می‌دم اگر از دست من ناراحت باشی 🙁

      اما فکر می‌کنم به من حق می‌دی که ترجیح بدم اگر وقتی برای بچه‌ها می‌گذارم در فضای آنلاین و روی سایت باشه تا حداقل چند هزار نفر از دوستانم بخوننش. و دوستانم هم اینجا حرف‌ها و دستورها و سوالاتشون رو مطرح کنند تا برای بقیه هم قابل استفاده باشه.

      • li@ گفت:

        “طالع اگر مدد كند دامنت آورم به كف”
        سلام استاد
        ممنون كه سوالم را پاسخ داديد، از دست شما ناراحت نيستم.راه هاي رسيدن به شما را(خانم قلي پور،پيامك و ثبت درخواست)طي كرده ام اما اينجا هم ميگم: بنده‌ي كمترين، كارگر منابع انساني- فرايند آموزش در شركت توليدي صنعتي فراسان هستم. از آنجايكه سالانه براي سازمان تقويم آموزشي تدوين ميكنيم برخي از واحد هاي سازمان در سال پيشرو در زمينه‌ي اصول كسب و كار موفق، راهكارهاي ايجاد مزيت رقابتي، مديريت ارتباط با مشتري، برنامه ريزي فروش و بازاريابي و برند سازي بين المللي نياز به آموزش دارند، از اينرو بر اساس شناخت مشتاقم تا از اين طريق شما را به سازمان پيشنهاد بدم(در صورتي كه نظر شما مثبت باشه).از طرفي سازمان
        تصميم داره در زمينه‌ي ارتقا فرهنگ سازماني از يك مشاور خوب و كارديده استفاده كنه، چنانچه شما در اين زمينه سابقه فعاليت داشته باشيد، مشتاقم پيشنهاد همكاري شما را با افتخار بدم. در زمينه فرهنگ سازماني ابتدا خودتون اما اگر قادر به همكاري نبوديد لطفا فرد با تجربه و كار بلدي را معرفي كنيد.
        از منظر موازنه مثبت و رعايتش بايد عرض كنم نيم نگاهي هم به فارس، شيراز و سازمان ما بندازيد.

  • zoorba.booda گفت:

    به نظر من معلم خوب و دلسوز ميتونه حداقل صدها مسير زندگي بسازه يعني نقشش ميتونه تو ساختن شخصيت شاگرداش خيلي خيلي تاثير گذار باشه.
    متاسفانه تو سالهاي اخير از خيلي از دانش آموزاي دور و برم ميشنوم كه معلمي هم به يك كسب و كار محض تبديل شده (اين نظر منه و بر اساس جامعه آماري در دسترس من كه ممكنه درست نباشه)
    ولي تو دوره درس خوندن خودم كه معلم هاي بي نظيري داشتم كه تا روزي نفس ميكشم بهشون مديونم (البته اون موقع من تو شهر كوچيكي تو استان كردستان درس ميخوندم ). معلم هايي كه با قلب و روحشون بهم درس ميدادن،معلم هايي كه با قلب و روحم ارتباط ميگرفتن و …. خيلي دوستشون داشتم و دارم (آقاي كريمي-آقاي ناصري-آقاي محمدي-خانم رحيميان(ما بچه تر كه بوديم معلم خانم هم داشتيم))
    ديگه دارم به گريه مي افتم……….

    • سیمین-الف گفت:

      دوست عزیز
      هر کدوم از ما همین الان که اینجا هستیم و توی اجتماعی که حضور داریم، مثل یه معلم می تونیم به همدیگه درس بدیم یا درس بگیریم.
      مهم اینه که اینو بدونیم و از لحظه هامون به بهترین نحو استفاده کنیم.
      شاد باشید.

    • zoorba.booda گفت:

      سيمين جان درست ميگي ، ولي منظور صحبت من در مورد شغل و پيشه معلمي بود و اينكه با كمال تاسف نسبت به گذشته ي نه چندان دور تو اين مسئله رشد منفي داشتيم.
      هر چند كه ياد گرفتن مختص مدرسه و دانشگاه نيست و شايد خيلي وقتها ما از كساني درس ميگيريم كه حتي تصورشو هم نميكرديم.
      منم دارم از استاد و دوستاني مثل شما ياد ميگيرم و سعي ميكنم يافته هامو زندگي كنم.
      در هر حال ممنون از توجهت

      • سیمین-الف گفت:

        zoorba.booda گرامی
        منظورتونو درک کردم. بله نسبت به گذشته شرایط پیشه ی معلمی خیلی متفاوت شده و من فکر می کنم یکی از علل آن شرایط اقتصادی موجود است.
        به نظرم اگر معلمیم که باید بدانیم که مسولیت سنگین و مهمی بر دوشمان است و اگر به نام، معلم نیستیم در ارتباطات و شغل و زندگی مون می تونیم موثر و معلم وار نسبت به مسائل برخورد کنیم. چرا که همه ی ما در یک جامعه زندگی می کنیم و
        پیشرفت یک انسان باعث توسعه و پیشرفت دیگر آدم ها خواهد شد.
        خوشحالم که اینجا محل امنی یه، برای اظهار نظر و بیشتر آموختن. و من اول این راهم.
        موفق باشید.

  • سید رضا گفت:

    سلام و درود بر تمامی معلم های عاشق
    دوست داشتن خود و دیگران و عشق در هر کاری معجزه می کند چقدر لذت بردم و انرژی گرفتم از این نوشته و از این انسان عاشق و دوست داشتنی
    ایام به کام معلم عاشق محمد رضای عزیز ،خداوند یاور و همراهت بادا
    ممنون برای معرفی این الگوهای ناب که بیان چند خط از خاطرات آنها اینقدر به آدم انرژی میده و ایده برای خوبتر بودن

    • سید رضای عزیز.

      اشتباه من و بقیه‌ی بچه‌ها در اون سالهای کودکی در این بود که فکر می‌کردیم قراره از آقای ساعتی (و خیلی انسانهایی که من و تو دیده‌ایم) زبان یاد بگیریم و کتاب Look Listen Learn رو (که کتاب اون روزهای ما بود)‌ بفهمیم.
      ساعتی درسش برای ما همین چند جمله‌ای بود که الان فهمیدیم و نوشتیم و تو هم خواندی.
      حیف که برای فهماندن و فهمیدن این درس، لازم بود چند سال روبروی ما پای تخته بایسته و گچ بخوره و ما هم لازم بود دو دهه کار کنیم و تلاش کنیم و حرص بخوریم تا امروز «اون چند جمله‌ی طلایی تدریس اون آدم» برامون قابل درک باشه.

  • نی لبک گفت:

    سلام آقای شعبانعلی و خدا قوت
    یه سوال از وقتی که با سایت شما و چند سایت مفید دیگه آشنا شدم منو داره دیوانه میکنه .
    اگه یه نفر بعد از چند سال یه سایت پیدا کنه که جواب تمام سوالاتی که تو ذهنش بوده توی اون سایت پیدا بشه چطوری باید خودشو کنترل کنه و آروم آروم مطالبو بخونه؟چطوری باید این همه اطلاعات رو تو ذهنش طبقه بندی کنه ؟از یه طرف واقعا ولع دارم که خیلی از مطالبو بخونم و از طرف دیگه کارای مهم دیگه ای هم دارم که اگه انجام ندم وقتش میگذره.نمیدونم چطور باید این قضیه رو کنترل کنم.

    • علیرضا داداشی گفت:

      سلام
      منطقی این است که جواب را کسی بدهد که از او سوال کرده اند.
      این جواب من نیست، خواستم زیر نوشته شما بیاید:
      ما یه کم قدیمی ترها هم این مشکل را داشتیم. هنوز هم داریم. فقط توانسته ایم راه حل هایی پیدا کنیم.
      اگر دیدید یک آدمی در حال راه رفتن در پیاده رو ، پشت چراغ قرمز ولو کوتاه مدت، در صف پارکینگ فروشگاه، در انتظار برای باز شدن در پارکینگ خانه، در حال رد شدن از روی پل عابر پیاده، آویزان به میله های مترو و اتوبوس، دارد به گوشی همراهش نگاه می کند یا گوشی در گوشش گذاشته ولی به سنش نمی خورد موبایل باز و اس ام اس باز باشد، آن فرد منم . دارم شعبانعلی دات کام و متمم می خوانم یا فایل های صوتی و رادیو اقتصاد ضبط شده گوش می کنم.
      راستش به کسی نگویی، بعضی کارهایم را هم حذف کرده ام تا بتوانم از هر فایلی چند بار استفاده کنم.
      این یکی از راه حل هاست. بقیه هم راههایی دارند لابد.
      ممنون

      • علیرضای عزیز.

        فرق نوشته‌ی کسی که مثل تو از دلش می‌نویسد،‌ با کسی که می‌نویسد که نوشته باشد،‌ بسیار واضح است.

        همیشه دیدن حرف‌هایت خوشحالم می‌کند.

        من هم باید در جواب «نی لبک» عزیز می‌نوشتم. اما ترجیح دادم نوشته‌ام زیر اسم تو هم باشد.

        فکر می‌کنم انسان عجیب، در دنیای اطراف ما کم نیست.

        راستش را بخواهی، به ندرت «انسان عادی» دور و برم می‌بینم.

        بعضیها آنقدر خوب‌ هستند که عجیبند. و بعضیها با وجودی که می‌توانند یک دنیا خوب باشند،‌ به سختی یک ذره هم خوبند. اینها هم اگر چه کمترند اما همانقدر عجیب‌اند.

        به سختی باور می‌کنم یک انسان بیشتر از یک یا چند جمله حرفی برای گفتن داشته باشد.
        حتی انتظار ندارم آدمی که حرفی برای گفتن به من دارد، خودش حرفش را فهمیده باشد.
        چنانکه من حرف‌هایی برای تو و دیگران دارم،‌ که خود هنوز نفهمیده‌ام و زندگی نکرده‌ام.

        احساس می‌کنم دنیای ما،‌ درست مانند یک اقیانوس است. اقیانوسی بزرگ که در آن بطری‌های شناور با نامه‌هایی درون آنها حرکت می‌کنند. هر کدام از ما حامل تعدادی از این بطری‌ها هستیم و در تعامل با یکدیگر آنها را دست به دست می‌کنیم. به امید اینکه روزی به دست صاحب واقعیش برسد.

        بعضی‌ها بطری‌های بیشتری را در دل جای داده‌اند و بعضی کمتر.
        اما چاره‌ی کار هر یک از ما بعید است بیشتر از یک بطری باشد.

        شاید راه درست این است که هر کس را دیدیم، بخوانیم و بشنویم و منتظر بمانیم. به امید اینکه روزی پیامی که کسی جایی برای ما نوشته، به دستمان برسد…

        • علیرضا داداشی گفت:

          سلام استادم
          معلم ندیده و شاگردی نکرده نیستم. اما «شعف» اسم احساس من بعد از دیدن هر پاسخ شماست.
          ترجیح می دهم از هر هزار پیغامی که در دنیا ارسال می کنم، یکی را جواب بگیرم و آن یکی جواب شما باشد. جملات پایانی شما مرا خیلی به یاد رندی پاوش انداخت که مثل بسیاری بزرگان او را هم شما به من معرفی کردید.
          حاضرم تمام ساحل ها را بگردم و با اینکه شناگر نیستم، همه آب ها را شنا کنم، تا یک بطری از شما پیدا کنم و جان بی آرام جستجو گرم را سیراب کنم.
          من خیلی به شما مدیونم.
          خدا کند دوستانم همه ی تعریف ها را هم حذف نکنند. بالاخره گاهی باید واقعیت را هم گفت.
          به قول عزیزی: روزگار عزتت مستدام.

        • نی لبک گفت:

          گاهی بعضی آدمها نمی توانند تمام مطالبی که در ذهن دارند به خوبی شما یا آقای داداشی به زبان یا روی کاغذ بیارند ولی یک درصد احتمال بدهید که احساس آنها خیلی عمیق تر از احساس آدمهایی مثل شما باشد …
          خیالی نیست
          ممنون آقای داداشی که باعث شدید من هم جوابم را بگیرم .

          • نی لبک عزیز من.

            قربون تو برم من.

            اصلاً منظور من این نبود که جواب تو رو ندم. برای علیرضا داداشی نوشتم که: می‌خوام جوابم زیر کامنت تو «هم» باشه.

            من حرف تو رو می‌فهمم. اما راستش متن تو اونقدر پر از لطف و محبت بود که احساس کردم جواب دادن مستقیم بهش، یک مقدار پر‌رویی می‌خواد.

            اما خلاصه‌ی حرفم رو برای تو هم دوباره و راحت بنویسم.

            احتمال زیاد در حرف‌ها و نوشته‌های من جمله‌ای یا حرفی یا ایده‌ای پیدا بشه که برای تو مفید باشه. نه به خاطر اینکه من حرف خاصی می‌زنم. به خاطر اینکه من هم دارم عصاره‌ی حرف‌هایی رو که دیگران بهم یاد داده‌اند می‌نویسم.

            برای من هم دعا کن که در لا به لای نوشته‌های تو و بقیه‌ی بچه‌ها در این سایت، اون جمله‌ و کلماتی رو که منتظرش هستم و هنوز نمی‌دونم چیه، پیدا کنم.

            شاد باشی
            محمدرضا

      • سمانه گفت:

        @ علیرضا داداشی گرامی
        گاهی کسی هم پیدا میشود که به جای قصه هایی که در دوران کودکی اش گوش نداده و یا کسی نبوده برایش قصه بگوید ،شب هنگام _ برای داشتن فردایی لذت بخش تر از آنچه میتواند باشد _ تا قصه ای جدید نشنود به خواب نمی رود .
        کسی هم پیدا میشود که صدای تماس _ مخاطبینی که دوست ندارد پاسخگویشان باشد ، از آن دسته مخاطبینی که لااقل یک دقیقه منتظر میمانند تا پاسخی دریافت کنند_ یکی از فایل های مذاکره یا اقتصاد یا … است .این هم عجیب است .خیلی هم عجیب ! گاهی اطرافیان دیوانه ات میخوانند یا …اما مهم نیست .
        گاهی ممکن است دو بطری از این نوع بطری هایی که محمدرضا میگوید به هم بخورند و به یکی بربخورد ! آن وقت یکی از این بطری ها ترک میخورد و میشکند ، و دیگری از میان شیشه های شکسته و نوشته های درهم شده ،بازهم مینشیند و میخواند و منتظر میماند ،تا رمزی ،تا خطی ،تا نشانی از پیامی بیابد …

        @ نی لبک جان ،
        اینجا کسی به دیوانگی ات خرده نمیگیرد .نمیدانم چند ساله ای و چه کاره ای و با چه جایگاهی،آنچه برایت مینویسم ،یک حس و تجربه ی شخصی است .اگر تازه میهمان این خانه شده ای،بکوش خودت باشی و آنچه در این خانه می آموزی را به کار گیری .یادت باشد اگر میخواهی بمانی و بیاموزی ،با دانشی که اینجا کسب میکنی دچار توهم دانستن نشوی .از متمم شروع کن ،که هنوز مطالب کمتری در دل خود جای داده .اینگونه کمتر دچار پریشانی ذهن و آشفتگی خاطر میشوی . آنگاه به روزنوشته ها بیا و از دسته بندی مطالب ،مطالبی که نیاز جدی و بیشتری به آنها داری را بخوان … ما قدیمی تر ها ، هنوز هم” مشق گذشته “مینویسیم.بیا و “سرمشق “هایت را بنویس…

        @ محمدرضای عزیز. روز مادرانه را تبریک میگویم . و آرزو میکنم چنان که گفتی و نوشتی ،هر لحظه و هر جا سرشار از حسی مادرانه باشی…
        تو یک معلمی و برای یک معلم، باجنس غیر مادرانه ” جنسیت مادرانه “دور از ذهن و نا آشنا نیست …

        • علیرضا داداشی گفت:

          سمانه و بقیه دوستان سلام
          این دوره از زندگی من ، دوره سختی است اما دوست داشتنی ترین دوره زندگی است چون وارد جمعی شده ام که زلالند و یکدست و اجازه می دهند در کنارشان بنشینی و بگویی و بیاموزی.واین برای من لذت بخش ترین چیز است.
          ضمنا باعث شدی آرزویی به آرزوهایم اضافه شود:این که قصه گویی بشوم برای آنهایی که قصه گو نداشته اند.
          ممنون.

          • شهرزاد گفت:

            آقای داداشی عزیز و مهربون. حضورتون همیشه یه لطف و آرامش خاصی به این خونه میده. منم بابت تبریک تون تشکر میکنم و امیدوارم همیشه دلتون شاد باشه و به تمام رویاهای قشنگتون نزدیک و نزدیکتر بشین.

    • هومن کلبادی گفت:

      جانا سخن از زبان ما میگویی . می خواستم بگم درد مشترک ولی درد کلمۀ مناسبی نیست باید بگم عشق مشترک

  • عظیمه گفت:

    من نیز به یاد معلم هایی افتادم که برای من همچون ماه بودند. چهره هایشان را به خوبی به خاطر دارم و سخنانشان را… و به یادشان اشک ریختم.
    به یاد خانم امرالهی معلم ابتدایی درس دینیم؛”بچه ها بسیاری از نسل ما به خاطر تهاجم دشمن و حفظ ملت و ملیت دست از درس و مدرسه کشیدند و رفتند… اما من و شما هستیم که درس بدیم و درس بخوانیم. و حالا نوبت من و شماست که ملتمان را با علم و دانشمان حفظ کنیم.
    من دینداری را به شما یاد نمیدهم که دیندار باشید؛ شما دین دارید… شما در درس من، دین را میشناسید.”
    خانم حسینی معلم ریاضی دبیرستانم؛ “بچه ها هر جا تمرین رو نفهمیدید بگید تا دوباره حل کنم. اشکالی نداره آنقدر تمرین حل میکنیم تا ریاضی رو بفهمید و به حلش مسلط بشید. هر چقدر تونستید برای یاد گرفتن ریاضی تلاش کنید. چون ریاضی تو تمام زندگیتون به دردتون میخوره. چون زندگی حساب و کتاب داره؛ معادله داره… اگر اینها رو بلد نباشید دیگه حساب و کتاب زندگی رو نمیدونید…”
    آقای علی اسدالهی معلم درس مدیریت مالی؛ “در جوانی ریسک کنید که در میانسالی با تجربه و آسایش خاطر بیشتری تصمیم بگیرید…”
    آقای محمدرضا شجاعی معلم درس مدیریت استراتژیک؛ “آنچه از رویاهایتان است، در درک تان میگنجد و آنچه خدا در درک انسان گنجانده برای انسان شدنی ست…؛ پس به رویاهایتان فکر کنید و برای رویاهایتان تلاش کنید…”
    خانم فاطمه مهاجرانی معلم درس روابط صنعتی؛ “خانم ها،شما فول پروفسور هم که باشید بازهم مادرید… برای عشق و مهر ورزیدن به انسان…”
    آقای نعمت حسنی معلم درس زندگیم در اولین روز دیدار و صحبت دوستانه ام با ایشان؛ “عظیمه، معنای اسم تو چیست؟! به معنای بزرگوار… بعد از این، عظیمه به معنای “عزم و اراده باش” نه بزرگی و بزرگواری. البته این سوال مرسوم ایشان از آشنایان جدیدشان است. بسیار دوستش دارم…
    آقای محمدرضا شعبانعلی معلم حس یک تجربه خوب برای من؛ “مدل ذهنی یک مذاکره کننده موفق: “حسی” که به طرف مقابل مدهیم بسیار مهم است…
    درسی که از مذاکره به من آموخت: گاه موفق بیرون می آیی ولی یک عمر احساس بد با تو می ماند؛ گاه می بازی اما یک عمر احساس آرامش میکنی…”. بسیار دوستشان دارم
    به خود آموختم که عمری تلاش نکن تا بر جای دیگری، بنشینی؛ تلاش کن بر جایگاه خویش باشی و در جای خویش بنشینی…
    این روزها برای عزیزی بسیار گریه کرده ام و توان تامل و گفتن دیگر ندارم…

    • سید رضا گفت:

      سلام و درود چقدر جملات زیبایی را از قول معلم های زندگی خود بیان کرده اید
      یه پیشنهاد برای محمد رضای عزیز و دوستان این درگاه که به یمن روز معلم دوستان جملات و خاطرات زیبایشان را از معلم های زندگی شان بیان کنند

    • سیمین-الف گفت:

      عظیه جون سلام
      چه خوب از معلمای تاثیر گذار تو زندگیت گفتی. ممنون که ما رو در تجربه هات شریک کردی.
      امیدوارم شاد و پرانرژی باشی.
      غم وشادی را گریزی نیست.
      استقامت بایدت، بزرگوار با اراده.

  • سیمین-الف گفت:

    سلام استاد عزیز
    نمیدونم چرا توی کامنتها حضور ندارید. خدای نکرده از دست مهموناتون که خسته نشدید؟
    دلمون خوشه که گاهی گوش یکیمونو می کشید یا دیگری رو مورد تفقد قرار می دید.
    منتظرتونیم، کجایید؟

    این متنو که خوندم به اهمیت نقش معلم در زندگی هر فرد بیشتر پی بردم.
    چرا شما انگلیسی تون خوبه؟ به غیر از همه ی فاکتورهایی که در شما وجود داشته، نقش اون معلم نیز تاثیر بسزایی در
    پیشرفت تون داشته.
    چه خوب بود همه ی معلم ها می دونستن که چه شغل حساس و سرنوشت سازی دارن و می تونن آینده ی یه آدمو کلی تغییر بدن.
    امیدوارم مردم جامعه مون بیشتر قدر معلم ها رو بدونن، تا سرنوشت فرزندان این سرزمین روشن تر بشه.
    تصور می کنم “میستر ساعتی” الان اونجا داره به بچه های بهشتی زبان یاد می ده اونم زبان بهشتی. کلی هم داره بهش خوش می گذره.
    گوهر گرانقدر یقین دارم منزلت بهترین جای آن دنیاست. روحت قرین رحمت.

    • سیمین جان. ممنونم از لطفت و اینکه یاد من هم هستی.
      راستش این روزها خیلی خیلی شلوغ هستم. جدا از فعالیت‌های شخصی و کسب و کار خودم، سایت متمم خیلی وقت من رو داره می‌گیره. اول کاره. بچه‌های تحریریه هنوز با هم Match نیستند. درصد زیادی از مقاله‌هایی که ارسال میشه هنوز نیاز به بازنویسی و یکنواخت سازی داره و در حال شکل دادن ارتباط بهتر بین همکاران تیم هستم.
      اینه که اینجا کمتر کامنت می‌نویسم. البته تمام کامنت‌ها رو می‌خونم.
      یه دلیل دیگه هم اینه که احساس می‌کنم شاید به جای بحث بی‌دلیل یا کوتاه و بی نتیجه، اگر متمم رشد کنه، همه روش علمی بحث‌کردن رو یاد می‌گیرند و شاید اساساً خیلی از بحث‌ها دیگه بعد از اینکه دانش و شناخت ما بیشتر بشه اصلاً وجود نداشته باشه.
      شاد باشی.
      محمدرضا

      • سیمین-الف گفت:

        چقدر خوشحالم کردی.
        امیدوارم سلامت باشید و پرتوان در بهترین راهی که انتخاب کرده ایی. تیم همراهت هم خوش و پر امید باشند.
        در پناه حق باشید دوستان و دوستداران دانایی.

        • سیمین-الف گفت:

          در ضمن می خواستم بگم مطالبی که توی متمم می نویسید، خیلی کاربردی یه.
          زنگ تفریح ها هم خیلی مهیجه.
          همیشه یه سری به اونجا می زنم. دارم فکر می کنم اینجوری نمی شه باید بیامو عضو بشم.
          ممنونم از شما و تیم پر تلاشتون.
          پایدار و برقرار باشید.

  • آزاده ام گفت:

    معلم شما من را یاد شازده کوچولو انداخت.

    تو اینجا آمده ای چه بکنی؟
    با گلی حرفم شده است.

    اگر گلی را دوست بداری که در ستاره ای باشد چه شیرین است که شب هنگام به آسمان نگاه کنی.

    وقتی شب به آسمان نگاه می کنی چون من در یکی از آن ستاره ها ساکنم، و چون در یکی از آن ستاره ها خواهم خندید آن وقت برای تو چنین خواهد بود که همه آن ستاره ها دارند می خندند. تو ستارگانی خواهی داشت که خندیدن بلدند!

    من به ظاهر خواهم مرد ولی این راست نیست.

    می فهمی! آنجا خیلی دور است. من نمی توانم این جسم را با خود به آنجا بکشم. خیلی سنگین است.

    آدم اگر تن به اهلی شدن داده باشه، باید پیه گریه کردن را به تن خود بمالد.

    • آزاده.
      قبلاً هم جایی نوشته بودم که اگر قرار باشد تا آخر عمر به جزیره‌ای تبعید شوم و آنجا زندگی کنم، ده کتاب را با خودم خواهم برد که شازده کوچولو و قلعه حیوانات و کویر شریعتی سه تا از آن ده تا کتاب است.

  • آیدا2 گفت:

    برام خیلی عجیب بود که بازنویسی متن انگلیسی چه اثری داره و چطور شما این کارو از دوم راهنمائی انجام دادید الان که مدتی هست که این کارو میکنم اثرشو مینیبم و این کار برام بر خلاف روز های اول خیلی جذاب شده الان حدس میزنم ایشان این تکالیف را به شما می دادند-در زمان مناسب معلم مناسب داشتن هم شانس میخواد.
    روحشون شاد باشد

  • علیرضا گفت:

    چرا اینقدر آدمای جالب وخاص تو زندگی تو فراوون پیدا میشه؟
    واقعا باور کردنش سخته که تصادفیه…

    • كيميا گفت:

      سلام دوست عزيز
      فكر مي كنم چون همه ي انسانها گوهرند، گوهري منحصر بفرد و ساخته ي دست آن مصور بي همتا
      بايد خود بخواهيم كه با تغيير نگاهمان روشني ها را ببينيم و نكات مثبت هر شخصيتي را دريابيم.
      معتقدم استاد گرانقدر آقاي مهندس شعبانعلي هم سالهاست كه اينطور به ديگران نگاه مي كنند. (درست گفتم استاد؟)
      من اطمينان دارم شما هم اگر به اطرافتون دقيق تر نگاه كنيد آنها را خواهيد ديد.
      سالم و شاد باشيد.
      با احترام

    • سید رضا گفت:

      شاید هم چشم گوهربین دارد محمد رضا

  • لیندا سیدی گفت:

    همیشه از معلمان زبان بدم اومده بخاطر همون تا حالا زبان یاد نگرفتم 🙁

  • کیمیا گفت:

    سلام استاد
    خیلی زیبا بود.
    ماهی که به ماه رفت.
    روحشان لبریز آمرزش و آرامش
    چیزی که مایه ی حسرتم شد اینه که خواستم اون لینک رو که مرقوم فرموده اید باز کنم، در کمال ناباوری صفحه پیوندها باز شد!
    واقعا جای تاسف داره.
    انشاالله شما پاینده باشید.
    با احترام

    • کیمیا. تا روزی که دیگران تصمیم می‌گیرند که من و تو حق داریم چه چیزی ببینیم و چه چیزی نبینیم، باور نمی‌کنم به توسعه واقعی دست پیدا کرده باشیم.

      البته کسانی که مدعی می‌شوند در تلاش برای تفکیک حقیقت و دروغ هستند و زندگیشان را صرف این می‌کنند که ما رو فقط در معرض «حقیقت» قرار بدهند قطعاً می‌دانند که جز دروغ چیزی نمی‌گویند. چرا که حقیقت، به دفاع نیاز ندارد.

    • zeynab گفت:

      there are people who speak us and we don’t listen to them , there are people who hurt us and they ”
      “don’t leave a scar, but there are people who simply appear in our life and they mark us forever

      سلام
      من لینک رو باز کردم، ولی اصلا متوجه نشدم که چرا مشمول صفحه تکراری پیوندها شده!!!!!!

      • zeynab گفت:

        راستی منم یه معلم زبان مثل معلم شما داشتم که جز انسان های تاثیر گذار زندگی منه…همیشه سرکلاس از بچه ها نظرشون رو در مورد درس و بحث های کلاس میپرسید و دقیق گوش میداد، میگفت که سعی کنید عمیق تر فکر کنید…

  • mina90 گفت:

    سلام استاد.
    ان شاا… که خوب و خوش و سلامت باشید.
    روحشون شاد ویادشون گرامی. صفحه ای که به یادشون درست کرده بودند رو که باز کردم خیلی متاثر شدم. خوش به حال همه کسانی که روح بزرگی دارند. ای کاش قدر معلم هایی که معلم هستند رو بدونیم.
    استاد خیلی جاتون تو کامنتها خالیه.
    دلمون براتون تنگ میشه.

    • مینای عزیز٫ من تمام کامنت‌ها رو با دقت می‌خونم. اما همونطور که در جواب سیمین هم نوشتم، این روزها در کنار حجم زیاد فعالیت‌های کسب و کارهای شخصی خودم، وقت آنلاینم رو بیشتر برای متمم می‌گذارم چون تیمش جوونه و هماهنگی‌ باهاشون سخته. خصوصاً اینکه همه‌شون هم در ایران نیستند و این کار رو سخت‌تر و زمان‌برتر می‌کنه.
      اما با شور و شوق کامنت‌ها رو می‌خونم و رای هم می‌دم!
      الان رای های تو ۸ تا بود. من یک رای دادم شد ۹ تا! 😉

      • پسرک خامه فروش گفت:

        من تنگ شده دلم برات …

      • mina90 گفت:

        خدایا چقدر خوشحال شدم استاد 🙂
        استاد حضورتونو کاملا احساس میکنم. مخصوصا در متمم. هر بار که به روزنوشته ها سر میزنم حتما به متمم هم سر میزنم. و نمیتونید تصور کنید چقدر خوشحالم و چقدر به تلاشی که میکنید ایمان دارم.
        ولی استاد وقتی تو باکس آخرین دیدگاهها اسم شما رو آبی میبینم یه حس دیگه ست 😉 .الان دشارژ شده بوده بودم کامنت شما رو که دیدم شارژ شدم دوباره 🙂

  • علیرضا داداشی گفت:

    سلام استاد عزیزم.
    همه معلم های خوب از ماه می آیند. از همانجایی که شما آمده ای.
    مثل همه آدمهایی که معرفی شان کرده اید، داشتم آماده می شدم با او هم بیشتر آشنا شوم که دیدم نوشته اید او به ماه برگشته است.
    ما هم در سالهای جنگ، دهه شصت یک مدیری داشتیم که از ماه آمده بود. یادم می آید بر خلاف خیلی از مدیران مدارس دیگر که می گفتند بچه ها برف بازی نکنند، ما را به دو دسته تقسیم می کرد و خودش هم در یکی از دسته ها می ایستاد. بالای پشت بام مدرسه، او بود و کلاس پنجمی ها و از پایین ما کوچولوترها که برف بازی می کردیم.
    او همان سالها شهید شد: آقای سینکی. مرا به یاد او انداختید.
    ممنون
    برقرار باشید

  • مرجان گفت:

    استاد چرا کامنت های من رو تائید نمیکنید؟ حداقل ۳ تا از اونها تائید نشدن…
    به نظر اتفاقی هست در شرایطی که زیر هر پست یه تعداد اسم تکراری همیشه خودنمایی میکنه؟

    • مرجان عزیز. نمی‌دونم کامنت چی گذاشتی که تایید نشده. میدونی که من کامنت ها رو نمی‌خونم و بعد از تایید می‌بینم. در واقع من هم مثل یک کاربر معمولی لاگین می‌کنم و جواب می‌نویسم و منتظر می‌مونم که تیم سایت، کامنت من رو تایید کنند. بنابراین اگر کامنت تو اینجا نیاد یعنی من هم نخوندمش.
      مطمئنی که تمام قواعد رو که بالای قسمت کامنت‌ها ذکر شده رعایت کرده بودی؟

      شاید هم دلیلش این باشه که از من تعریف کردی توی کامنت‌ها. اگر این بوده، من با وجودی که متن رو ندیده‌ام، از تو ممنونم 😉

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser