دیشب، به خاطر اینکه بتوانم برای یکی از دوستان قدیمی، پیامی بفرستم، متاسفانه مجبور شدم در اینستاگرام لاگین کنم (این روزها که اثر مثبت دوری از #شبکه های اجتماعی را تجربه کردهام، برای هر ثانیه که در آنها میچرخم احساس باخت و احساس گناه میکنم. لغتهای متاسفانه و مجبور شدن را آگاهانه به کار میبرم).
وسوسهی بعدی، این بود که سری به بخش پستهای پیشنهادی اینستاگرام زدم و یکی از این معماهای قدیمی را دیدم که البته این بار عنوان جدیدی برای آن انتخاب شده بود:
فکر میکنم خیلی از شما هم، مثل من در دوران کودکی از این جدولها یا مشابه آن را حل کردهاید. آن زمان تقریباً یکی از معدود تفریحات موجود بود و حتی جدولهای تاریخ گذشته (که دیگر با حل کردن آنها، نمیتوانستید در قرعه کشی شرکت کنید) با قیمت ارزانتر در دکههای روزنامه فروشی فروخته میشد. به هر حال، مدیر اکانت foundrmagazine@ کار جالبی کرده بود و این بازی قدیمی را برای یک مسئلهی جدید خرج کرده بود:
در داخل جدول فوق بگردید و نخستین سه کلمهای را که به چشمتان میخورد، پیدا کنید. این سه کلمه، اوضاع سال ۲۰۱۶ شما را نشان خواهد داد!
صاحب اکانت، از بازدیدکنندگان خواسته بود که ۳ کلمهای را که پیدا میکنند در آنجا به صورت کامنت بنویسند.
قطعاً من و شما به این جور فال گرفتنها اعتقاد نداریم. اگر چه از لحاظ علمی میتوان توضیح داد که نتیجهی چنین تستی، دهها برابر از خرافات شخصیت شناسی بر اساس ماه تولد، قابل دفاعتر است (البته دهها برابر قابل دفاعتر بودن نسبت به چیزی که کلاً قابل دفاع نیست، اعتبار چندانی ایجاد نمیکند).
اما با وجود بی اعتقادی به این فالها، فرصت ارزشمندی بود تا یکی از دغدغههایی را که چند سالی است در ذهنم وجود دارد، بر روی این نمونه آماری، بررسی کنم.
سیصد مورد از کامنتها را که پشت سر هم قرار داشتند، از بین بیش از دو هزار کامنت، انتخاب کردم (فکر میکنم از حدود کامنت ۲۰۰ بود تا مثلاً ۵۰۰).
هر کامنت را با یکی از سه حرف زیر علامت گذاری کردم:
H: برای کسانی که هر سه کلمهی یافته شدهشان افقی بود.
V: برای کسانی که هر سه کلمهی یافته شده شان عمودی بود.
M: برای کسانی که در سه کلمهی خود، هم افقی داشتند و هم عمودی.
اولین نتیجهی جالب این بود که کمتر از ۹% کامنت گذارها، در گروه M قرار گرفتند.
دومین کار جالبی که میشد با این اطلاعات انجام داد محاسبهی وابستگی داخلی این زنجیره از رویدادها (Conditional Probability) بود. همان چیزی که در آمار و احتمال به صورت
P (A|B)
نشان میدهند. به طور خاص، سوال من این بود که وابستگی رویدادهای متوالی در این زنجیره چقدر است و آیا میتوان آنها را کاملاً مستقل در نظر گرفت؟ آیا کامنتها درست در حد ریختن یک تاس یا انداختن سکه هستند (هر رویداد کاملاً مستقل از رویداد قبلی) و یا اینکه رویداد قبلی بر روی آنها تاثیر گذار است؟ اگر کامنت قبلی از نوع H باشد، آیا میتوان در مورد احتمال اینکه کامنت بعدی هم از نوع Hباشد پیش بینیهایی انجام داد؟ یا اینکه احتمال H بودن یا V بودن کامنت بعدی، مستقل از کامنت قبلی است؟ (منطق اولیه، میگوید که باید بین این رویدادها استقلال کامل وجود داشته باشد)
دوستانی که علاقه به این تحلیلها دارند، میتوانند به آدرس همان فال ارزشمند مراجعه کنند و کمی از این بازیها انجام دهند. چون شرح آنها فراتر از حوصلهی خوانندگان یک وبلاگ عمومی است. اما برایم جالب بود که با وجود کم بودن تعداد نمونهها (حدود ۳۰۰ مورد)، وابستگی داخلی در این زنجیره رویدادها کاملاً مشهود بود (اگر به زنجیرههای مارکوف علاقمند باشید، تحلیلهای دیگری هم میتوان بر روی این زنجیرهی نیمه وابسته از رویدادها انجام داد، اما من آنقدر خوابآلود بودم که آن کار را به زمان دیگری موکول کنم).
نهایتاً به دو فرض جالب رسیدم که این آزمایش، آنها را تایید میکند (و البته تحقیقات مشابه زیادی در گذشته، این فرض را تایید کردهاند):
انسانها، اگر اولین کلمه را در ردیف افقی جدول پیدا کنند، احتمال اینکه کلمههای دوم و سوم را هم در ردیفهای افقی جستجو کنند افزایش خواهد یافت. به همین منوال، اگر کلمهای را در ردیف عمودی بیابند، برای دو کلمهی دیگر هم در ردیفهای عمودی جستجو خواهند کرد.
از وجود Interdependecy (وابستگی داخلی) بین کامنتها احتمالاً میشود نتیجه گرفت که کسانی که حوصلهی زیادی نداشتهاند و بعد از جستجوی اولیه، نتوانستهاند کلمهای پیدا کنند، سری به آخرین کامنت قبل خودشان زدهاند و کلمات آنها را بررسی کردهاند تا مطمئن شوند این بازی درست است و یا نمونههایی را پیدا کرده باشند (اینجا من یک فرض غیرعلمی اما تجربی دارم و و آن اینکه: استفاده کنندگان اینستاگرام، حوصلهی چندانی برای تامل بر روی یک مطلب ندارند و احتمالاً پس از اولین تلاشها، سعی میکنند از کامنت بقیه، راهنمایی بگیرند. همانطور که حوصلهای در تولید مطلب ندارند و سعی میکنند از حرفهای بقیه، کپی و نقل کنند). جالب اینجاست که اگر کامنت نفر قبل، از نوع H بوده، اینها هم ناخودآگاه، کلمات H دیگری را پیدا کردهاند و اگر V بوده، احتمال اینکه اینها هم V پیدا کنند افزایش یافته.
به نظرم هنوز بر روی این اطلاعات میتوان کار بیشتری انجام داد. مفروضات متعدد دیگری میتوانند بررسی شوند و تا همینجا هم، اگر کسی متودولوژی علمی را بشناسد، احتمالاً اما و اگرهایی به بررسیهای من خواهد داشت (مثلاً اینکه شاید یک نفر، کامنت قبلی را دیده باشد، خودش هم دو کلمه پیدا کرده باشد و با یکی از کلمات نفر قبل، سه کلمه را تحویل داده باشد و …).
به هر حال انجام چنین تحلیلهایی برای نیمههای شب کافی بود. دیگر ساعت ۴:۳۰ دقیقه شده بود و من بدون اینکه خوابیده باشم، باید روز جدیدم را آغاز میکردم.
فقط خواستم شیرینی این بازی جالب را با شما هم به اشتراک بگذارم و بگویم: ظاهراً ما اگر مسیری را انتخاب کنیم و در آن موفقیت کوچکی را تجربه کنیم، ترجیح میدهیم در ادامه هم، موفقیتهای دیگر را در همان مسیر جستجو کنیم و اگر دیگری هم، مسیری را طی کند و موفقیتی را کسب کند، ناخودآگاه، آن مسیر بر روی الگوی ذهنی ما هم در انتخاب مسیر مناسب برای موفقیت و نتیجه گرفتن تاثیر خواهد داشت.
هر چه بیشتر این نوع بازیها و یا مطالعات رسمی مرتبط با آنها را مطالعه میکنم، بیشتر به حرف Ray Kurzweil در کتاب How to create a mind (چگونه یک ذهن بسازیم) که آن را در اینجا معرفی کردم، نزدیک میشوم که ذهن، یک ماشین الگویاب یا Pattern Recognizer است که بخش زیادی از قدرتش و نیز بخش زیادی از خطاهای شناختی اش، بر پایه همین قابلیت (و شاید بهتر است بگوییم: عادت) تشخیص الگوها شکل گرفتهاند.
You,Popular,Honest
من تو بازاری تردد دارم که پر از فروشگاه های لوازم آرایشی و زیبایی می فروشند و چشمم دابم به بسته بندی اینگونه محصولات باز. جالبه به محض دیدن تصویر جدول این سه کلمه رو دیدم.
Love
Beauty
Youth
شب تا صبح روی این کار وقت گذاشتی بعد صبح هم نخوابیدی و به زندگی روزمرت ادامه دادی؟
واقعا تحلیل زیبایی بود…
سلام
چند سالی در یک شرکت مشغول کار بودم.ابتدا به عنوان کاراموز وارد آنجا شده بودم و برای من که تازه از دانشگاه آمدم فرصت کار رسمی در آن شرکت موقعیت بدی نبود.مدیرعامل نمیدانم به چه علتی ولی علیرغم میل باطنی من را استخدام کرد اما هیچ وقت کار مرا (وبعضی مواقع خود مرا!) نمیدید.از روز اول تا آخر برچسب ثابتی داشتم.خیلی برایم سخت بود و فشار روانی زیادی روی خودم احساس میکردم.یه کارمند صفر کیلومتر که حرفش قطعا هیچ جا در شرکت خریدار نداره و بیرون از شرکتم وقتی شرایط رو میگفتم همه میگفتن خب اول کاره بی تجربه ای هنوز و . . .
به هر حال در این مدت ۴ سال انواع تغییرات رو سعی کردم انجام بدم .توضیه ها که فلانی برو فلان کلاس و فلان چیز رو یادبگیر و اینجوری کار کن که فعالیتت به چشم بیاد (پویانمایی و تملق سکه در شرکت رایج محسوب میشد).بماند.هیچ تغییری در اوضاع ایجاد نمیشد و بعد از هزینه هایی که دادم درد و فشار هم برام بیشتر از قبل بود چون انتظارم کمی بیشتر شده بود و بازهم دیده نمیشد توانایی من.این داستان با عدم موفقیت من در کل تمام شد و بعدا که از شرکت اومده بودم بیرون شنیدم که مدیرعامل از من خوشش نمیومده و اینو پیش یکی از مدیران ارشد بیان کرده ضمن اینکه خودمم خب متوجه شده بودم!
از اینجایی به بحث این مطلب مرتبط میشه داستان که خیلی اوقات وقتی پشت سرم رو مرور میکنم میبینم اگر واقعا موافقتی و تاییدی میدیدم حتما فکر میکردم راهی که رفتم درسته و چه بسا در اون میموندم واقعا.با معیارهای داخل و بیرون شرکت موفق به حساب میومدم اما همچنان حالم خوب نبود چون اون کار و اون کارمندی ازشاید یک سال بعد واقعا به صلاح نبود حتی در بهترین شرایط کاری.چه خوب که این الگو برای ذهنم ساخته نشد که موفقیت در اون راهه و هزینه سنگین تری براش ندادم
سلام آقای شعبانعلی
بسیار عالی بود این متن.
چقدر نگاه متفاوت و البته جالبی بود
و باعث شد که دقیق تر باشم حتی نسبت به کامنت های اینستاگرام
ممنونم
سلام شیرین گرامی
اگه می بینی لایک منفی گرفتید به خاطر این هست که آقای شعبانعلی دوست دارند اسمشون بدون عنوان درج بشه (البته منفی از من نبود)
به قول دوست خوبمون شهرزاد فکر کنم دوستان قدیمی اگر کمی صبر کنند دوستان جدیدمون قوانین اینجا روکم کم بدست می ارند.
http://www.shabanali.com/ms/?p=5898
http://www.shabanali.com/ms/?p=1136
سلام، این موضوع چه اهمیتی داره؟ مثلا اسمشون رو به کار ببرن چه اتفاقی میافته و به نظر شما ایشون واسه این منفی گرفتن؟
یا شایدم دارین مزاح می کنید نه؟
یک چیزی خیلی برا من جالب تر بود. اونم اینکه ذهن من تو کمتر از ده ثانیه این سه تا کلمه رو دید:
You, happiness, honesty
اکر با قانون رزولوشن واحد ، یو رو حذف کنیم میمونه دو کلمه ای ک خیلی توزندگیم برام باارزشن و چند ماههخیلی روشونتاکید دارم. کلا چند وقتیه اهداف دیگهرو جزو فرعیاتقرار دادم و صداقت و شاد بودن هدف اصلی زندگی من شده. ودقیقا ذهن من رفت سراغ این دو تا بدون اینکه خودم متوجهبشم. یعنی ذهن از بین انبوه اطلاعات سراغ اطلاعاتی میره که مدام تکرار شده براش و زمان جستجوی کمی هم داره و سریع اون رو ب دست میاره. جالبه این آزمایش شما و حتی بحث مدل های مخفی مارکوف و… ذهن من رو هم برد سمت هوش مصنوعی، یادگیری ماشین و پردازش زبان طبیعی و…
واقعا عالی بود و کلی متنتون منو ب فکر برد.
خیلی واسم جالبه
امیدوارم من هم هروز دقیق تر به مسایل پیرامونم نگاه کنم و درس های زیادی بگیرم و البته اونهارو توزندگی عملی کنم!
سلام من هر چی تلاش کردم نتونستم عمودی چیزی پیدا کنم نمیدونم چرا بدون اینکه به افقی ها توجه کنم فقط ردیف عمودی رو میگشتم.بعدش بلافاصله SUCCESS HEALTH LOVE HAPPINES POPULARITY MONEY رو در کمتر از ۳۰ ثانیه از ردیف افقی پیدا کردم!! نمیدونم این مفز من چجوری کار میکنه :)))
با توجه به نحوه نوشته شدن کلمات انگلیسی (از چپ به راست) به نظرم احتمال بیشتری داره که کلماتی از چپ به راست در تصویر آمده به چشم بیاد. البته فکر میکنم برای اینکه قضاوت نسبتا بهتری به لحاظ آماری داشته باشیم باید توزیع کلمات در جهات مختلف یکنواخت و متعادل باشه.
راستی برای من سواله، کسی کلمه قطری دیده بوده؟
خیلی برام جالب بود. برای همین نشستم و همه ۲۲۴۹ کامنت رو خوندم (فقط نگی چه آدم بیکاریه :)). در ۹۹ درصد موارد ۱۶ کلمه به شکل ترکیب های سه تایی افقی، مرتب در کامنت ها تکرار شده بود. فقط دو نفر بودن که کلمه عمودی RUN و یک نفر کلمه عمودی STIR دیده بودن. نکته جالب توجه دیگه برای من این بود که تنها ۱ نفر به شکل مورب هم به حروف نگاه کرده بوده و ترکیب مورب کلمه CAT رو دیده بود.
بعد از اون گشتم و چندتا ترکیب عمودی و مورب دیگه هم پیدا کردم. تعدادشون کم بود، ولی بود.
خلاصه همه ماجراهای این بازی برای من یعنی به یاد داشتن این نکته که: با نگاه اول به هر چیزی همون چیزی رو می بینم که بقیه هم به راحتی می تونن ببینن ولی با دقت بیشتر و با نگاهی متفاوت دیدن، حتی اگر در نظر دیگران نگاهی مسخره یا بی معنی به نظر برسه، باید مطمئن باشم که چیزهای متفاوتی رو خواهم دید، که شاید کمتر کسی تا به حال دیده باشه و این یعنی تمایز. ذهنی متمایز نتیجه داشتن نگاهی متمایزه.
سلام استاد عزيز
ازونجايي كه ذهنم خيلي درگير بحث مدل ذهنيه، همه چيز رو تو اون فضا ميبينم. ميدونم اين بحث pattern recognizer بودن ذهن خيلي پيچيدگي داره در نوع خودش و استدلال هاي خاص خودش رو هم داره.
اينجور به نظر مياد كه اين مدل هاي ذهني كه منجر به رفتارهاي ما ميشن همون pattern هايي هستن كه مغز اونها رو شناسايي ميكنه و دستور ميده كه بعد شناسايي اين pattern چه كاري بايد انجام بگيره. خيلي دقيق تر كه بهش فكر ميكنيم ميبينم كه در تئوري خيلي برامون سخته كه بپذيريم كه ذهن ما بدون هيچ تلاش و گاها بدون هيچ فكري pattern ها رو تطبيق ميده و رفتارهاي ما رو شكل ميده ولي درعمل دقيقن همين اتفاق ميفته ، يعني در برخي رفتار ها و حركات تاثير گذشته ي ما و مدل ذهني اي كه از قبل شكل گرفته خيلي بيشتر از تفكريه كه اون لحظه انجام ميديم. كه گاهي اين مدل ذهني ها انقد سريع اجرايي ميشن كه فرصتي براي تفكر باقي نميمونه.
خيلي جالبه كه وقتي وارد اين تفكرات و اين مسائل ميشيم همه جا بهم ربط داره و ميشه مدل ذهني رو تو همه جاها تمرين كرد.
ممنون 🙂
سلام
ولی اونجور که من میبینم کلمه های عمودی توی این عکس خیلی کم و بی معنی هست. یا حداقل شاید این درک من هست. فکر میکنم سازنده این عکس کلمه ها رو افقی قرار داده بوده کلا. اگه اشتباه میکنم لطفا راهنمایی کنید
بی نظیر بود. مطمئن باشید ارزش نخوابیدنتون رو داشت جناب شعبانعلی! و چند نکته داشت. این بحث میتونه در مقوله اهمال کاری هم بگنجه. اینکه مغز دوست داره در حالت موجود خودش بمونه یا همان حالت ایستایی (در مورد این عنوان تردید دارم)
خلاصه اینکه برای من خیلی جذاب بود و جذاب ترین بخشش اون قسمت ساعت ۴٫۵ بود! لو دادید روزتان رو چه ساعتی شروع می کنید که خیلی برای من جذاب و آموزنده بود. مثل بسیاری از بزرگان جهان که صبح زود از خواب بیدار می شوند. همون رازی که قرآن بهش اشاره کرده و روزی زیاد رو از آن سحرخیزان دانسته. من که هنوز نتونستم بر این حفظ حالت موجود مغزم برای زود خوابیدن و زود بیدار شدن غلبه کنم
ممنون از مطالب خوبتون
محمد رضا جان جالب این است الگویابی ما بر اساس اینکه اولین الگوی جدید را پیدا کردیم مسیرهای خطای قبل را فراموش می کنیم و تا زمانی که به الگوی درستی دست نیافته بودیم همواره مسیرهای اشتباه را به یاد می آوریم که برخورد به الگوهای خطا پس از پیدا کردن اگوی درست بیشتر هست.
همچنین افراد با یافتن اولین الگو در هر ناحیه به همان ناحیه متمرکز می شوند و اکثر کلمات هم مربوط به اون قسمت میشه .
پی نوشت نا مربوط: کاش در متمم بحث نظریه ی بازی ها مطرح می شد,جای بحث هایی مثل تعادل نش واقعا خالیه…
سلام خدا قوت
اقای شعبانعلی از خدا براتون طول عمر با عزت و سلامتی و موفقیت حقیقی ارزومندم.
من بچه که بودم خیلی علاقه مند بودم به این سرگرمی حتی بعدها تو یسری کتاب زبانها هم این رو میدیدم و حلش میکردم. من کلا جز گروه H هستم. قبل خوندن کامل نوشته شما نگاهی انداختم و اولین کلمه ای که پیدا کردم Time بود بعد مطلب رو تموم کردم باز برگشتم تا ۲ کلمه دیگرو پیدا کنم که به ترتیب Success و Health را یافتم. هر سه تاش افقی نمیدونم تحمل گشتن عمودی رو نداشتم!!!!
ممنون
سلام از متمم و شما سپاسگزارم که لحظات خوبی برای ما فراهم میکنید
من برای بار اول ۳ کلمه پیدا کردم : success, money , love
جدا از بحث اینکه این که هر سه افقی بودن و دقیقا مطابق جامعه ی آماری ای که شما بررسی کردین رفتار کردم . احساس می کنم با خوندن صورت مسیله ذهن من عمدا دنبال یافتن همین سه کلمه بوده و تصادف چندانی در کار نبوده باشه .
سلام
متن را تا انتخاب ۳۰۰ کامنت خواندم و از روی تصویری که گذاشتین سه کلمه را کمتر از ۳۰ثانیه به ترتیب زیر پیدا کردم.
power(افقی)
how(عمودی)
honesty(افقی)
وقتی از احتمال و زنجیره مارکوف نوشتین، یاد درس فرآیندهای تصادفی در دانشگاه افتادم . تنها مطلبی که از آن بخاطرم مانده بود همین زنجیره مارکوف بود. البته تعریف خود زنجیره هم یادم نبود!
من در مورد موفقیتهای خودم این ذهنیت را دارم. یعنی اگر مسیری را انتخاب کردم و در آن مسیر، موفقیت را تجربه کردم یکی از الگوهای من می شود که بعدها به عنوان یک گزینه از آن استفاده کنم.
اما لزوما استفاده از آن الگو همیشه جواب نداده و من بدنیال راه حل های دیگر رفتم.
اما یک سوال، به هر صورت ما از محیط پیرامونمون و رفتار آدمها الگو می گیریم و راه روش ما هم برای دیگران الگو می شود مساله مهم است این است که صرفا دنباله رو و الگو پذیر نباشیم .
من مو می بینم و شما پیچش مو…
لذت بردم از نوع نگاهتون.
درود و سپاس بر شما
خیلییییی باحال بود، کلن همیشه علاقه مندم به این چنین تحلیل های دقیقی روی حرفهای آدما . شما منو یاد استادمون می اندازین، ایشون هم مثل شما روی حرفها ، یه سری تحلیل هایی توی ذهنش انجام میده تا بتونه معنی اون ها رو دقیقتر بفهمه.
خیلی جالبه برام که اونموقع شب، قاعدتا خسته و کوفته، همچین مسئله ای اینقدر جذبتون کرده و وقت خوابتون را بهش اختصاص دادین، من به احتمال ۹۹% این کارو نمیکردم. 😐
بیربط نوشت (بماند که کامنتم در کل کامنت بیربطیست! :|): من (الان که میدونم کلمه ی عمودی هم ممکنه باشه) با تلاش فراوان هم نمیتونم هیچ کلمه ی عمودی ای پیدا کنم، اگه کسی پیدا کرد، به من بگه چه کلمه ای! 🙂
جالب بود توجهت الهه جان. انگار طوری جدول رو طراحی کردن که بیشتر کلمات به صورت افقی قرار گرفتن.
ولی چند تا کلمه هست که من میشناسمشون. مثل act, ya, no, lab, up, tab, run و یک کلمه ی دیگه هم ستون آخر، سه تا باکس آخر تشکیل میدن.
ببخشید. فراموش کرده بودم توی گوشیم اسمم رو تغییر بدم. به خاطر این با دو تا نام کاربری نظر گذاشتم.
من واقعا گم کردم مسیر رو.اصلا نمیدونم اگر یک نفر بخواد شروع کنه مثلا جهان رو بهتر درک کنه یا مهارت یادگیریش رو زیاد کنه یا بفهمه اصلا در مسیر درست هست یا نه چکار باید بکنه برای همین هر چند وقت یبار یه مسیری رو میرم و بعد دوباره جذابیت مسیر های دیگه من رو به خودش جذب میکنه.مثلا برای درک بهتر عملکرد مغز وخطاهاش میرم کتاب
thinking fast and slowly رو ۱۰۰ صفحه میخونم میبینم کتاب flow هم قشنگه اون رو هم ۱۰۰ صفحشو میخونم میبینم که کتاب how to create a mind هم خیلی جذابه و بعد میبینم که بله… این دور باطل ادامه پیدا میکنه و من هر کتابی رو یه قسمتیشو خوندم و هیچ کدوم رو کامل نخوندم.
این قضیه فقط در مورد کتاب خوندن نیست برای من برای هر کاری میخوام بکنم پیش میاد و جدیدا به این جا رسیدم متاسفانه که میترسم کاری رو شروع کنم چون میترسم بعدا بفهمم واقعا راه های بهتری هم بوده…یجورایی دارم انگیزه برای عمیق شدن رو ار دست میدم و با دیدن آدم هایی مثل شما می فهمم که خیلی عقبم و اما شروع رو هم نمیدونم دقیقا از کجاس…
واقعا سر در گم شدم.
چهار بار کامنت نوشتم. هر چهار بار کاملا متفاوت. و پاکشون کردم. کلا این مدت خیلی اینطوری شدم توی روز نوشته ها. دوست دارم حرف بزنم ولی نمیتونم و منصرف میشم. می بینم که خیلی بی سر و ته هستن حرف هام 🙂 مثلا در مورد برنامه ریزی. برام مثل این می مونه که بخوام تلاش کنم که عاشق یه عنکبوت زشت بشم.
به هر حال خواستم فقط بگم سلام و تشکر کنم ازتون استاد به خاطر بودنتون.
یکی از دوستان، پرسیده بود که زنجیره مارکوف چیه. براش مسیج زدم. گفتم اینجا کپی کنم بمونه (البته خیلی الکی تعریف کردم و ساده و سطحی).
زنجیره مارکوف تعریفش اینه:
یک سلسله رویدادهای تصادفی به هم وابستهی بی حافظه
رویداد a1 و a2 و a3 و a4 و …. که اینکه a3 چی میشه بر اساس a2 و یه سری احتمالات قابل تعریفه. اما مستقیماً هیچ ربطی به a1 نداره.
مثلاً یک تاس داری. یک سکه.
هر بار سکه میندازی، اگر خط بود، دوباره سکه میندازی. اگر شیر بود، سکه رو کنار میگذاری و تاس میندازی
تاس هم اگر ۱ و ۲ و ۳ و ۴ بود، دوباره تاس میریزی
اما اگر ۵ یا ۶ بود، تاس رو کنار میذاری، سکه رو برمیداری و بازی رو ادامه میدی.
ای کاش کتاب چگونه یک ذهن بسازیم را به فارسی هم مرور میکردید تا مطالعه تکمیلی برای من و دوستداران و شاگردانتون شکل میگرفت.
همینجا خواهش میکنم اگر ممکن و مقدور هست اینکار را انجام بدهید. ضعف زبان انگلیسی من اجازه فهم نوشته شما را نداد.
هرچند سوزش اینکه چرا انگلیسی را نیاموختم و نمیآموزم، در من شعله ور شد.
سجاد جان.
احتمالاً میدونی که من هر چیزی رو که احساس کنم با فرهنگ ما جوره یا در فرهنگ ما قابل درکه و یا حداقل قابل نقله، به شکلی در اینجا نقل میکنم.
اما متاسفانه، الان الگوی درک جهان، اونقدر توسعه پیدا کرده و فرهنگ ما اونقدر در این قضیه ضعیف مونده، که مشکل اصلی ترجمه نیست، مشکل اصلی اینه که بخش عمدهای از دانش روز جهان، در ترجمه به زبان فارسی، بیشتر به عنوان “شعر و جنون” فرض خواهد شد.
فرهنگهای کمتر توسعه یافته، از گذشتههای دور، پیام آوران دنیاهای جدید را “شاعر” مینامیدهاند.
اما اجازه بده، بخش کوتاهی از حرفهای کورزویل رو در اوائل کتابش، نقل کنم:
“یکی از تصورات نادرست ما، این است که از ترکیب المانهای پیچیده، سیستمهای پیچیدهتری شکل میگیرد.
در حالی که از ترکیب المانها و تعامل آنها با هم، سیستمی در سطحی بالاتر شکل میگیرد. سیستمی که ویژگیهایش، رفتارش و تعاملش با محیط، صرفاً متفاوت (نه الزاماً سادهتر و نه الزاماً پیچیدهتر) خواهد بود.
جنگل را با درخت مقایسه کنید. فهم جنگل، تحلیل آن و ویژگی و رفتارهایش، سادهتر از فهم یک درخت است.
انسان، مدتهاست از ساخت ذهن، عبور کرده است. سیستمهای بویایی و بصری و شنوایی و تحلیل و درک آنها، قویتر و شگفت انگیزتر از مغز انسان ساخته شده. قسمت نئوکورتکس، آخرین چالش بود که الان تا حد خوبی، درک و مدلسازی شده.
اما ممکن است ما تا مدتها (و شاید هرگز) یک نورون را نفهمیم. اما این چیزی نیست که مانع ما برای ساخت مغز شود. چنانکه ما اتمها را نمیفهمیم اما پیچیدهترین ساختارها را با آنها میسازیم و آنها را در اختیار خویش در میآوریم”.
من کاملا قبول دارم که ممکنه بخش اعظمی حتا از دانشگاهیان ما متوجه صحبت های بالا نشوند ( حتا این ایده رو هم ندارم که این کتاب ها باید ترجمه شه) اما شما که وایستادید برای ما، به ما یکم امیدوارتر باشید:)) یکی از تیکه های جدا نشدنی ما تو جلسات آینده پژوهانه شرکتمون همین موضوع هست دقیقا. به عنوان مثال فقط میگم هفته پیش تو جلسه یکی گفت این که میتونیم خودآگاهی بوجود بیاریم یا نه مستقیما به این ارتباط داره که از کارکرد یک نورون سردر بیاریم و …
شاید هیچوقت اندازه گوگل ایکس نباشیم اما به اندازه توانمون داریم تلاش میکنیم و از شما هم یادگرفتیم که بالاخره باید از یک جایی شروع کرد.
مگه میشه تلاش های شما و امثال شما معلم های مهربون نتیجه نده؟
صدرا نوشته ” شما که وایستادید برا ما”
منم میخوام بگم ما شما ها رو نا امید نمیکنیم و تمام تلاشمون رو میکنیم رو میکنیم که باعث سربلندی شما بشیم که حق معلمی دارین به گردنمون.
فقط خواهش میکنم هیچوقت امیدتون رو به ما از دست ندین.
“ما متاسفانه، الان الگوی درک جهان، اونقدر توسعه پیدا کرده و فرهنگ ما اونقدر در این قضیه ضعیف مونده، که مشکل اصلی ترجمه نیست، مشکل اصلی اینه که بخش عمدهای از دانش روز جهان، در ترجمه به زبان فارسی، بیشتر به عنوان “شعر و جنون” فرض خواهد شد.”
همیشه این موضوع برام سوال بوده که عقب ماندگی رو چجوری میشه حلش کرد؟چه در سطح فردی چه در سطح اجتماعی چه در اقتصاد چه در فرهنگ و…آیا “عقب مانده” باید مسیری که “پیشرفته” طی کرده رو بره؟
اگر ما بخوایم الگومون توی درک جهان توسعه پیدا کنه و نزدیک بشیم به الگوی “خیلی جلوترها” باید همون هزینه ها رو بدیم که اونا هم دادن؟امید به نزدیک شدن چقدره؟
گاهی فکر می کنم ما توی خیلی از زمینه ها همیشه داریم دنباله قافله ی دنیا می دویم اما مثل خواب ها به اونا نمی رسیم.
ممنون…
سلام معلم عزیز
ابتدا که شروع کردم به خوندن سریع به شکل نگاه کردم و دنبال کلمات گشتم و یک کلمه پیدا کردم اما بعد از گذشت یکی دو دقیقه و پیدا نکردن کلمه ی دیگری منصرف شدم و به سراغ ادامه ی متن آمدم.
مطلبی که بعد از پایان متن به ذهنم رسید مربوط به یکی از قوانین یادگیری و مقدمه ی اون هست. اونجایی که در قسمت دوم قوانین یادگیری من و تقریبا در مقدمه می نویسید:
« …تا اساتید خوبم در دانشگاه که وقتی از تجربیات و آموختههای خودشان میگفتند، میدیدم که از یک رویداد ساده کاری یا یک مطالعه سنگین علمی، چه چیزهایی را میشود (یاد گرفت) و چه چیزهایی را باید به (فراموشی سپرد.)… »
شخصی مثل من در نهایت به سراغ یافتن کلمات میره و یا نظرات بقیه رو میخونه و معلمی مثل شما از یک مطلب ساده اینستاگرام با نگاهی تیزبین به دنبال درس هایی است که می توان گرفت و به بقیه آموخت.
چقدر از شما و نوشته های شما میشه آموخت و من چقدر در این راه سستی کردم…البته میدونم که نوشتن از سستی و ناتوانی خودم در اینجا خوشایند نیست و شاید اون چیزی که ذره ای از زحمات شما رو جبران میکنه دیدن تلاش شاگردانتون و تغییر نگرش اونهاست اما من از سستی خودم می نویسم تا یادم بمونه چه راهی در پیش دارم
اگر بخوام در ابتدای روز دعایی برای خودم بکنم اون اینه که قدر روزنوشته و متمم رو بدونم و «یاد بگیرم». چیزی که هنوز در رسیدن به اون فاصله ی زیادی دارم.
پی نوشت: شدیدا معتقدم که علاوه بر متمم عزیز روزنوشته های شما و مطالبی که در اون می نویسید برای آن کسی که مهارت یادگیری را آموخته باشد و فهمیده باشد پر از درس هایی برای ساختن زندگی ست.
ممنونم
بسیار بسیار ممنونم.
فوق العاده بود محمدرضا!
خیلی خوب. سپاس جناب
جالب این جاست که من با پیش داوری از روی عنوان بدون خوندن متن رفتم سراغ حل معما و اولین کلمه ای که پیدا کردم success بود :)) اینم خطای شناختی من.