توی کوچه افتاده بود. شاید حدود دو هفته از تولدش میگذشت و ظاهراً چون مادرش، اونها رو وسط یه پروژهی ساختمونی به دنیا آورده بود، سر کارگر ساختمانی اونها رو پرت کرده بود بیرون و این توی جوب آب داشت میمرد.
نگهداری بچه گربه کار سختیه. باید شیر خشک مخصوص گربه بخوره (شیر گاو لاکتوز داره و نمیتونن هضم کنن) و بعد از هر بار غذا خوردن هم، شکمش رو تا مقعد آروم آروم بمالید تا نفخ نکنه (مامانشون اول با زبان و بعد با دست، این کار رو بعد از همهی نوبتهای شیر انجام میده). این که البته دست و پاهاش هم ضعیف بود و نمیتونست روی پاهاش وایسه و مشکلاتش مضاعف بود.
اسمش شد: کوکی.
چون اولش راه رفتن بلد نبود و مثل عروسکهای کوکی راه میرفت.
حس خوبیه که الان بزرگ شده و به مسیر متعارف زندگی گربهای برگشته.
پینوشت: اون پایین در انتهای پست، دو تا عکس از سگهای خیابونی گذاشتم که غذا دادن بهشون، یکی از شیرینترین تفریحهای زندگیمه. کیفیت عکسها خوب نیست؛ اما فقط عکسها رو گذاشتم که تأکید بشه حمایت از حیوانات، ربطی به نوع و نژادشون نداره و اگر عکسهای گربه در روزنوشتهها بیشتره، صرفاً به خاطر تعداد بیشترشون در اطراف ماست (گربهها که در دوران پسابرجام گرفتار مشکل شدن، اما سگها طفلیها چند دهه است گرفتار مشکل هستن در جامعهی ما).
***
***
***
***
***
***
***
***
***
***
***
***
***
***
***
***
***
[…] بسیار نوپا بود (و یه جورهایی هنوز مثل کوکی راه میرفت (+)) و تب محتوا و تولید محتوا و استراتژی محتوا و اینجور […]
آدمهای خوب اعتماد کردن رو با خودشون به دنیا میارن.
چه خوب که هنوزم میشه اعتماد داشت
چه خوب…
درود
ممنون محمدرضای عزیز، بسیار لذت بردم.
خیلی وقته فکر میکنم شیرینی های زندگی رو دارم میبینم، و به اون شکلی که همه هستن دنبال خوشبختی با چشم های بسته نمیدوم.
از کوچیک ترین اتفاق های زندگی و اطرافم خوشحال میشم، و از اتفاق های کوچک اطرافیانم با یک شوخی به قول نخجوانی عزیز، عبور میکنم.
ارادت دارم.
[…] و احترام کسی مثلِ من، به کسی مانندِ محمدرضا وقتی پُستی مثل کوکی و اون عکسهایی که از دیدنشون سیر نمیشم (به خصوص عکسهای […]
محمدرضا.
چقدر نازه کوکی خوش شانس ما.
معلومه زمان های روزانه اش برنامه ریزی شده است ها. خواب و استراحت. زمان مطالعه و تحقیق. زمان گردش و تفریح. زمان بازی های کودکی.
راستی فکر کنم بد نباشه بعد از حمام هم ی عکس ازش بگیری. به نظرم با مزه میشه.
قربان شما.
چقدر نازه این بچه.
و خداروشکر که اونقدر خوش شانس بود که تو سر راهش قرار بگیری و کمکش کنی که زندگی رو تجربه کنه.
ای خداا، اسباب بازیها شو. (توی عکس چهارم) و شیشه شیرشو (توی عکس دوم)
قشنگ، سِیرِ سرحال شدنش، توی عکسها مشخصه.
عاشق عکس هشتم ام که کوکیِ ناز، روی پاهای کوچولوش، کنار پنجره ایستاده و بیرون رو نگاه میکنه.
تو خیلی خوشبختی، که تجربه ی مراقبت و محبت به این حیوونهای نازنین رو با تمام وجودت لمس میکنی.
و ممنون که با حیوونها اینقدر مهربونی، محمدرضا.
و لطفا برای به اشتراک گذاشتن اینجور عکسها با ما، هیچوقت دنبال بهانه نباش؛
که این عکسها، و همینطور چیزهایی که کنارشون مینویسی، بدجوری حال آدم رو خوب میکنن.
محمد رضاجان چندین سال پیش جایی خوندم که یک نفر که در دوران نوزادی بیناییش رو از دست داده بود در بیست وچند سالگی خوب شد و وقتی ازش پرسیدن که زیباترین موجود ( یا چیزی) که تو دنیا هست چیه گفته بود سگ ، یه جورایی نظرش برام خیلی مهم بود چون سوگیری کمتری توش بود( مثلا من شاگرد خوبیم و به زور همه جا از درسات استفاده می کنم.)
شرمنده فراوان بابت پرحرفی این مدت بنده حقیر در روزنوشته ها(علاقه و عشق به استاد باسواد و کمیابه دیگه چه میشه کرد)
ولی درباره پی نوشت ۳ چون به نیمه کاره موندن موضوع اشاره داشتین،
خیلی وقته تو فایل مصاحبه تون با آقای محمد پیام بهرام پور قول دادین درباره Psychology of Humor و کتابی که دربارش خوندین صحبت کنین و مطلب بنویسین که من به شخصه خیلی منتظرشم.
اگه انجام شده لطفا لینکش رو معرفی نمایید و اگه نشده ما لحظه شماری می کنیم.
ممنون متشکر
عکس دوم و چهارم رو خیلی دوست دارم، خیلی. عکس دومش مثل این کارتونای بچگیهامونه. حتی اون بافتنی تو سبد. عکس چهارمش اون ماشین سفید، من رو یاد ماشین خودم انداخت، منم یه ماشین اون اندازه سفید رنگ داشتم : ) وقتی گم شد خیلی غصه خوردم، یبار برده بودمش سرکلاس، از این قدرتیها بود، میکشیدمش رو زمین و میدویدیم دنبالش، کلاس اول دبیرستان : | .(گاهی خاطراتم یادم میاد با خودم میگم من دیگه چهجور درونگرای خجالتی ساکتی بودم.)
عکس آخر کوکی هم برام جالب هست، انگار داره با یه حسرتی بیرون و آسمان رو تماشا میکنه.
دلم بچهگربه خواست با این عکسها . حتی با اینکه از گربه میترسم. یبار که مسافرت بودیم، یه گربه عاشق من شده بود، بهش غذا داده بودم، مدام منو دنبال میکرد. میومد پشت در خونه میخوابید، میرفتیم بیرون میفتاد دنبالم منم در میرفتم، از ترسم تندتند قدم برمیداشتم اونم تندتند میامد. میرسیدم سر میدون، بدوبدو میرفتم اونور میدون که گول بخوره و جا بمونه باز میامد. آخرش خسته شد رفت. : D
سلام آقامعلم : )
وقتی میخوان برگردن به زندگی متعارف گربه ای، راحت برمی گردن؟ یا اینکه هی دلشون پیش شماست و برمی گردن پیشتون؟