جزو اولین تمرینهای عکس انداختنم محسوب میشه. توی نور غروب بود. شاید اگر نور زیاد ظهر یا تاریکی شب بود بهتر میشد.
امروز که نگاهش میکردم گفتم که به عنوان یادگاری اینجا نگهش دارم.
تمام سالهایی که کار ریلی کردم، قطار در حال حرکت برام یه استرس خاصی داشته. قبلش هندسهی خط تنظیم شده بوده و اولین قطار بعد از زیرکوبی، همیشه احتمال داشته که بریزه (ریختن تعبیریه که برای از خط خارج شدن قطار به کار میره. وقتی سانحه جدی نداره و فقط از ریل میفته پایین).
انسان، حیوان عجیبیه و به طرز شگفت انگیزی شرطی میشه. هنوز هم هر جا قطار در حال حرکت میبینم، سطح هوشیاریم به صورت لحظهای افزایش پیدا میکنه و با جدیت بررسی میکنم که الان بدون سانحه عبور میکنه یا نه.
یه بار به شوخی به یکی از دوستانم میگفتم: یکی از فانتزیهای زندگیم اینه که وایساده باشم قطار رو نگاه کنم. قطار بریزه و من مسئولیتی در قبالش نداشته باشم. سوت بزنم برم یک کناری بشینم قهوه بخورم.
سلام
عکس بسیار زیبایی هستش. فضای تصویر چقدر شبیه خارج کشوره، بخصوص نوع ترن و زیرساخت هاش. یه جایی شبیه دوبی. خیلی خوب شده.
باسلام
آقای شعبانعلی معلم عزیز که الان باید صفت هنرمند را هم به عزیز بودنتان اضافه کنم ، عکس زیبایی گرفتید، من بودن در قطار را خیلی دوست دارم ، اکر فرصتی دست بدهد ترجیح میدهم با قطار سفر کنم برایم آرامبخش است . البته اگر بقول شما ،، نریزد ،، .
محمدرضا سوت رو خوب اومدی.
قهوه هم باعث شد فانتزیات با کلاس تر جلوه کنه.
این عکس رو که دیدم یاد درس فیزیک افتادم. اول هر فصل یه عکسی می ذاشتن. یه چی تو این مایه ها بود.
استاد دو تا سوال کوچولو:
۱- چرا احتمال چپ کردن اتوبوس تو پیچ از ماشن کمتره؟
۲- چرا برخلاف تصور همه در قطارهای شهر بازی که فکر می کنن ردیف اول ترسناک تره، ردیف آخر ترسناک تره؟
فکر می کنم سوالام درست باشه.
بالاخره یاد فیزیک واستاتیک به اینجا ها هم می کشونه من رو.
پل راه آهن یه آواز غمناکه تو هوا
پل راه آهن یه آواز غمناکه تو هوا
هروقت یه قطار از روش رد میشه دلم میخواد سربذارم به یه جایی
رفتم به ایستگاه دل تو دلم نبود
رفتم به ایستگاه دل تو دلم نبود
دنبال یه واگن باری میگشتم که قلم بده ببرتم یه جایی تو جنوب
آی خدا جونم
آوازای غمناک داشتن چیز وحشتناکیه
آوازای غمناک داشتن چیز وحشتناکیه
واسه نریختن اشکامه که اینجور نیشمو وا میکنم و
میخندم
لنگستن هیوز
ترجمه احمدشاملو
پدرم تکنسین فرستنده بوده. فرستنده های رادیویی و تلویزیونی نصب و راه اندازی میکرده. البته از سال ۷۹ بازنشست شده. اما از وقتی یادمه، داخل ماشینش همیشه رادیو روشن بوده، صداش هم کم میکنه و به قدری که باید به سختی بشنوی. بعضی وقتها حس می کردم با اینکه رادیو روشنه، اما بهش گوش نمیده. ازش پرسیدم که دلیلش چیه که رادیو روشن میکنی و گوش نمیدی؟
گفت: عادت کردم. همیشه ما باید گوش به زنگ بودیم که اگه صدای رادیو قطع شد یا تصویر تلویزیون رفت، سریع بریم به وضعیت فرستنده رسیدگی کنیم.
محمدرضا، من خیلی خیلی به قطار علاقه دارم. همیشه فکر میکنم یکی از عجیب ترین اختراعهای بشر همین قطار است. بعضی موقع ها میگم هر چی علم و تکنولوژی وجود داشته در این صنعت ریلی استفاده شده.
هیچ وسیله نقلیه نمی تونه لذت “با هم بودن” رو مثل کوپههای قطار به آدم بده. همیشه دوست داشتم تو صنعت ریلی کار کنم یا به نحوی کارم به این صنعت مرتبط باشه. چند وقت بیش با یک اکانت اینستاگرام آشنا شدم که در مورد راه آهن ایران بود. اگر چه استراتژی این شبکههای اجتماعی -همون طور که خودت در درسهای استراتژی محتوی گفتی- اینه که مخاطب روی یک عکس متوقف نشه و هی پشت سر هم عکسها رو رد کنه ولی من خیلی زیاد رو تک تک عکسهاش موندم و خاطرات تجربه نکردهام را شبیهسازی کردم.
لینک اکانت: https://www.instagram.com/iranrailwaytourism
من شاهد سقوط هواپیمای c130 آذر۸۴ بودم. اول یه صدای عجیبی شنیدم رفتم روی بالکن طبقه ۴ ساختمان . هواپیما رو دیدم که داره به سمت ما میاد. نتونستم تکون بخورم و یا کسی رو صدا بزنم . هواپیما در فاصله ۲۰۰-۳۰۰ متری ساختمون ما یهویی رفت پایین و بعد انفجار…
هنوز هم عبور هواپیما در ارتفاع پایین توجه ام رو جلب میکنه و تعقیب اش میکنم تا از جلوی چشمم دور بشه. گاهی هم خواب سقوط هواپیما می بینم.
خدای. چه حس عجیبی باید داشته باشم ادم اون لحظه.
خیلی وقتها کامنتای روزنوشته یا متمم رو که میخونم یه زمانی رو ناخوداگاه روی بعضی کامنتها میمونم و چشمم به نوشته ست. حالا ذهنم بی ربط یا با ربط به نوشته میره برای خودش. اوایل کامنتهای بچه ها رو دوست نداشتم بخونم. بعد کم کم اسم های اشنا رو فقط میخوندم الان بی توجه به اسم میخونم. جای جالبیه اینجا. واقعی تر از اینجایی که نشستم.
شهر ما هیچوقت قطار نداشت. وقتی کوچیکتر بودم، قطارها رو توی تلویزیون و کارتونها میدیدم و آرزوم بود یه روزی برسه که من هم سوار قطار بشم. اتفاقاً یه اسباببازی قطار هم داشتم که باتری میخورد و روی ریلهای کوچیکش، چند سانتیمتر از خونه رو هی دور میزد. بین همه اسباببازیهام، اون رو خیلی بیشتر دوست داشتم و تا یکی دو سال پیش نگهش داشته بودم (و چون هنوز سالم و تمیز بود، به پسرعموی کوچیکم هدیه دادم تا باهاش بازی کنه؛ یه مدتی هست چیزهایی که دوست دارم و حتی باهاشون خاطره دارم رو به کسانی که میدونم قدرشون رو میدونن و از الان من بیشتر میتونن ازش استفاده کنن هدیه میدم.)
هنوز هم که ۲۴ سال سن دارم و توی تهران زندگی میکنم، سوار شدن به قطار برام به شکل آرزو مونده؛ ولی دیگه مثل اون موقعها، دستنیافتنی نیست؛ گذاشتمش جزو کارهایی که یه روز حتماً باید تجربه کنم (مثل چتربازی).
البته بارها مترو سوار شدم، اما حدس میزنم سوار شدن به قطار بینشهری لذتش بیشتر باشه، خصوصاً اگه مثل فیلمها، سرم رو تکیه بدم به شیشه پنجره و بیرون رو نگاه کنم.
راستی، شهر ما هنوز قطار نداره و ۲۰ ساله که هنوز هم وعده کسانی که استاندار یا نماینده مجلس میشن، اینه که قطار رو به شهر بیاره؛ غافل از اینکه این وعده یه کم زیادی قدیمی شده.
کامنت شما منو یاد یه شعر انداخت آخه شهر ما هم قطار نداره و به همین خاطر اولین باری رو که سوار قطار شدم رو هیچگاه فراموش نمیکنم.
یه رباعی از جلیل صفربیگی
چه کنم؟
یک جای قرار هم ندارد چه کنم؟
نه! راه فرار هم ندارد چه کنم؟
پس من چمدان آرزوهایم را؟
ایلام قطار هم ندارد چه کنم؟