پی نوشت یک: بخشی از این جمله را در اصل برای قسمتی از یک زنگ تفریح متمم نوشتم. اما دوست داشتم اینجا کامل آن را بنویسم.
پی نوشت دو: طه حجازی، استاد بزرگوار ادبیات فارسی ما در دوران کارشناسی، به بهانههای مختلف، این بیت نصرت رحمانی را میخواند: قفل، یعنی که کلیدی هم هست.
یک بار در راهروی دانشگاه، از او پرسیدم: آقای حجازی. عکس این جمله هم درست است؟
خندید و گفت: من میتوانم این جمله را در یک ترم برای تو جا بیندازم. تو هم برای آن سوالت، یک عمر وقت بگذار.
یاد زمانهایی افتادم که کسی خونه نیست و میرم بیرون و استرس این رو دارم که کلید همراهمه یا نه و دست می برم تو کیفم و وقتی جاکلیدی بنفش که تکه سنگ کو چیکی که مربی سنگنوردی ام بهم هدیه داده ته دلم روشن میشه.
فکر میکنم کلیدها همواره مایه امیدواری اند حتی اگه قفلی در کار نباشه خیلی از چیزهایی که ما داریم برامون از جنس کلیدن و انگار رسالت زندگی ما اینه که برا این کلیدها قفل پیدا کنیم. قلب کلیدیه که قفلش رو به سختی میشه پیدا کرد.
سلام محمدرضا
نمیدونم حسم درسته یا نه. ولی انگار یه مدتیه که کم پیدا شدی. البته شاید هم به خاطر بیکاری و دلتنگی من باشه. 😉
احوالات خوبه؟
من دچار سرگشتگی و حیرانی ناشی از اینم: هنوز نمی دونم قفل هستم یا کلید 😀
اما به نظرم عامه ی مردم، از وجود قفلها بی خبرن. اندیشمندان ما و دانشمندان ما برخی اوقات قفل کوچکی رو می بینن و براش کلیدی میسازن و و بعدش می بینن چقدر میشه قفل های بیشتری باز کرد.
یه مثال بزنم شاید بتونم چیزی که در سرم میگذره رو بهتر منتقل کنم.
برادارن رایت اولش در حد یک هواپیمای ساده میسازن و قفل کوچکی رو باز میکنن. اما کلیدی که الان ساختن برای اون قفل، چراغی میشه که بشر بتونه قفل های بزرگتری رو ببینه که قبلا شاید به چشم نمیومده و اصلا فکرشون به این قفلها نمی رسیده دیگه. جنگنده، پهباد، شاتل، ایستگاه فضایی و …. /
اما باز هم به نظرم، اول کلید وجود داشته، بعد قفل به وجود اومده! یعنی برادران رایت، رویای پرواز داشتن. این رویا، کلید بوده. قفلی وجود نداشته. پس حالا که من رویای پرواز دارم و این کلید دستمه، باید براش قفل بسازم که بتونه بازش کنه.
خیلی از مخترعین هم کلید دستشون بوده.بعد براش قفل ساختن. یا بعد قفلی رو براش پیدا کردن. و اون کلید، “انگیره و شوق و رویای” اون دانشمند و اندیشمند و مخترع بوده.
رها شدن خیلی وقتها متضاد رهیدن عمل میکنه. اگه رها باشی رهیده ای، اگه رها بشی در بند میفتی. خیلی توان میخواد خوب دوام آوردن بعد از رها شدن.
حقیقتا درد داره حیرت مداوم. به خوبی همپای یک مرگ تدریجیه. کیفیتهای آدم رو تنزل میده. قوای ذهنی رو ورشکسته میکنه. تازه این مال وقتیه که آگاهانه باهاش برخورد کنی. وای از جایی که بی خبر از همه جا پرتاب بشی وسط سرگردونی ها.
گاهی خیال میکنیم کلیدهای خوبی در دست داریم ولی هیچکدوم قفلی باز نمیکنن. در کار و زندگی و ارتباطاتمون.
روزهای اخیر درباره مبحث رهاشدگی از جایگاه روانشناختی مطالبی از آقای دکتر شیری دنبال میکردم. واضح بود که چقدر رها شدن پیشین یا ترس از اون در آینده زنده و واقعی عمل میکنه.
درد سرگشتگی و تنها رها شدن واقعا درد کمی نیست. سختتر اونه که تلاش برای درمان بکنی اما راهی نباشه. همون کلیدی میشی که قفلش گم شده و بیخود اینطرف و اونطرف میگرده. هر گردش بیهوده ضربه ای به اون میزنه که ترمیم نداره. شاید به جایی برسه که اگه قفل خودش رو هم پیدا کنه اونقدر دندانه هاش آسیب دیده باشه که اون رو هم باز نکنه.
گرچه سوال اصلی همینه؛ آیا برای هر کلیدی قفلی هست؟
این روزها حالم خوش نیست و مشکلات هم فراوان. به گوش دادن فایلهای صوتی شما مشغولم امیدوارم کلیدی باشه برای درهای بسته ی روبرویم.
“قفل یعنی کلیدی هم هست”
“قفل یعنی کلیدی نیست”
نمی دونم کدوم یکی درسته، شاید برای فهمیدنش یک عمر لازم باشه.
وقتی قفلی رو دارم که کلیدی براش ندارم، شروع به گشتن می کنم، به هر دری می زنم ولی قفل باز نمی شه. اما به خاطر اینکه خیلی جاها رو گشتم خیلی چیزای جدید پیدا کردم و این برام خوشحال کننده ست. بعد با خودم می گم شاید این “قفل” نباید باز بشه تا من حرکت کنم.
“بعضی کلیدها هستند که
ارزش دارند برایشان قفلی ساخته شود”
نمیدانم ، شاید هم بخاطر همین سردرِ بعضی مغازهها نوشته :
“قفل ساز – کلید ساز”
سلام.
شاید نا مربوط باشد اما خالی از لطف نیست که بنویسم.
ماجرای «قفل و کلید» شما مرا به یاد شعری انداخت و بعد با یک جستجو به نتیجه ای جالب رسیدم.
سالها پیش کلید سازی در محله مان بود که یک بیت شعر نوشته و بالای مغازه اش آویزان کرده بود:
به ناامیدی از این در مرو ، امید اینجاست
فزون تر از عدد قفل ها کلید اینجاست
با خواندن پست شما، آن شعر را جستجو کردم و به این نتیجه رسیدم:
آن بیت یکی از بیت های غزلی است از یک کلید ساز که در سال ۱۳۳۹ درگذشته است.
در ویکیپدیا برای او صفحه ای وجود دارد:
«هادی پیشرفت (رنجی)» را سرچ کنید تا ببینید که او کلیدسازی بوده که تمایل به سبک هندی داشته و به تأسی از حافظ و صائب تبریزی شعر می گفته.
ببخشید اگر مرتبط نبود.
نمی دونم چقدر این مطلبی رو که می گم با موضوع قفل و کلید ربط داشته باشه، ولی من خودم با خودن این مطلب که ” قفل یعنی که کلیدی هم هست ” ، به یاد این مطلب از نوشته های محمدرضا ” درباره تلاش و تصادف افتادم ” و بلافاصله به این فکر افتادم که تلاش مانند کلید است و تصادف هم مثل قفل.
متن نوشته در باره تلاش و تصادف :
“ظاهراً از حضرت عیسی نقل قول شده که: «چاله بکنید. باران خواهد آمد».
من به نظرم این بهترین ترکیب در بیان نقش تلاش و تصادف در زندگی است. تلاش نقش آن چاله کندن را دارد، اما باران آمدن خارج از اختیار ماست. اما به هر حال، کسی که چاله نکند هیچگاه از آب باران نیز منتفع نخواهد شد. من به شخصه در زندگی چاله های زیادی کنده ام که بلافاصله با آب باران پر شده، چاله هایی با تأخیر پر شده اند و چاله هایی هست که سالهاست کنده ام و هنوز در انتظار نزول باران بر روی آنها نشسته ام. نمیدانم بارانی خواهد آمد یا نه…
اما اگر باران نیاید، چاله های دیگری خواهم کند…”
محمد رضاى عزيز :
گيرم كليد را در قفل چرخاندى
دلت باز نخواهد شد !
گروس عبدالملكيان
محمدرضای عزیز. من رو ببخشید. اما وقتی داشتم به مساله قفل و کلید فکر میکردم و اینکه قفل یعنی کلیدی هست و یا کلید یعنی قفلی هست، یاد مساله مرغ و تخممرغ افتادم 😉
بالاخره یا کلیدی هست و ما به دنبال قفلی هستیم که با کلید در دستانمون بازش کنیم و یا برعکس قفلی در برابرمون هست که باید با جستجوی کلیدی اون رو بگشاییم.
مثلا استعداد و یا مهارتی داریم که همانند یک کلید عمل میکنه و باید در جستجوی اون باشیم که ببینیم این مهارت چه قفلی رو باز میکنه. یا برعکس ممکنه به مساله یا مشکلی برخورد کنیم که همانند قفلی بسته و بیکلید به نظر میرسه و اینبار باید برای باز کردن اون قفل سرگشته و حیران به دنبال کلید باشیم.
به نظرم هر دو نوع جستجو، جستجوی لذتبخشی باشه به شرط اینکه در تشخیص اولیه هم کلید و هم قفل درست عمل کرده باشیم.
نمیدونم شاید هم کلا فکرهای من بیربط بود به حرفهای قفل و کلید شما.
و چه حس شگفت تری است، که:
“بیم از حصار نیست
که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو
می توان گشود.”
(با کمک از قطعه ای از شعر زیبای”محمدرضا عبدالملکیان”)
پیش نوشت: اندکی از احوالات من، با پوششی از ادبیات و وام گرفتن واژه های شما.
حس شگفتی است
گم شدن در زمان
جا ماندن در خاطرات
رها شدن در تاریکی سکوت
جنگ میان عقل و دلت
رها کردن در اوج خواستن
لمس تناقضهای وجودت
خنداندن، زمانی که میگریی
و حس غریبی است تنهایی
که آغاز میشود آن زمان که در جمعی و لبریز از حس تنهایی هستی
…
سلام
توی کتابی از دکتر مسعود ناصری خونده بودم بعضی چیزها تو دنیا ، مفهوم شون در کنار زوج اش معنا پیدا میکنه . مثل دم و بازدم . ما دم تنها نداریم یا بازدم تنها نداریم . تنفس در صورت وجود هر دو هستش که معنا پیدا میکنه . یا مثلا خط تنها نداریم . شیر تنها نداریم . شیر و خط با هم و در کنار هم مفهوم سکه رو میسازه .
حالا بنظر میرسه کلید و قفل هم از همین جنسه . جداسازی شون، فلسفه وجودی هر دو رو از بین میبره .