خواندن کتاب UX نوشتهی هارتسون را تازه آغاز کرده بودم که نخستین صفحهی کتاب توجهم را جلب کرد. کتاب را انتشارات Elsevier (که از ناشران معتبر محسوب میشود) منتشر کرده است.
دوست داشتم شما هم آن را ببینید:
صفحهی اول کتاب صرفاً نوشته شده: نترسید! (یا: وحشت نکنید!)
کتاب حدود ۱۰۰۰ صفحه دارد و این عبارت، میتواند شوخی یا مقدمهی خوبی برای شروع باشد.
اما یک نکته وجود دارد: این شوخی قبلاً توسط داگلاس آدامز در کتاب راهنمای مسافر کهکشان به کار رفته. او عبارت Don’t Panic را روی جلد نخستین ویرایش داستانش نوشت و تقریباً مفهوم مشابهی را از طریق آن منتقل میکرد.
عبارت نترسید، بدون اشاره به داگلاس آدامز هم شروع زیبایی برای این کتاب بود. احتمالاً سفید ماندن باقی صفحه هم به زیبایی این صفحه بیشتر کمک میکرد.
اما این شوخی صاحب دارد. حتی اگر نویسندهاش ۱۶ سال قبل مرده باشد و این ایدهی ساده، مالکی رسمی نداشته باشد. حتی اگر دو کلمه بیشتر نباشد. حتی اگر بتوان کلمات آن را کمی تغییر داد تا مشخص نشود که اصل این ایده متعلق به آدامز بوده است.
اما نوشتهی پایین صفحه، امنیت ذهنی خاصی به خواننده میدهد. امنیتی که باعث میشود مطمئن شوی هر چیز دیگری که در این کتاب، بدون ذکر منبع و مرجع آمده، مشخصاً متعلق به نویسندگان آن است.
محمدرضای عزیز سلام
اگر من از یک موضوع برداشتی داشته باشم و برداشت من شبیه برداشت فرد دیگری باشه که زودتر اون رو منتشر کرده، آیا من نباید برداشت خودم رو عنوان کنم؟ در صورتی که من صرفا برداشت خودم رو نوشتم حالا فرد دیگری هم برداشتش شبیه برداشت من بوده. یعنی من باید از قبل انتشار یک موضوع همه چیز رو چک کنم؟ (شاید در هنگام چک کردن صحبت فرد مورد نظر رو پیدا نکنم)
پی نوشت ۱: محمدرضای عزیز من می دونم در ارتباط با مسائل علمی باید همه چیز رو چک کرد و ادبیات موضوع رو بررسی کرد(منظور من به غیر از این مسائله).
پی نوشت ۲: ممنون میشم اگر باید در این مورد به مسئله ای توجه کنم منو راهنمایی کنی.
مواقع زیادی پیش اومده که خواستم نقل قولی رو با منبع ذکر کنم، ولی هرچی سرچ کردم و به حافظم فشار آوردم نفهمیدم کجا خونده بودمش. برای هکین هم یا صادقانه گفتم یادم نیست اینو کجا خوندم، یا کلا گذاشتمش کنار و نوشته رو یه جور دیگه بستم:))
پایبندی به این قوانین خیلی سخته. هر بستهای تو ذهنمون باید یه برچسب author هم داشته باشه. البته من مجبورم.
تا حالا اینطوری به این موضوع فکر کردین که نگاه متعهدانه به این موضوع، جهان و رویدادهاشو کلی تغییر میده. نه امنیت ذهنی بلکه امنیت فیزیکی رو هم بیشتر میکنه. بیاین یه جور دیگه هم در موردش فکر کنیم. همه انسانیم و به هممون مغز و فکر و ذهن و توانایی داده شده. همه منحصر به فردیم. همه هر روز می تونیم به دنبال راه حل های تازه باشیم. فکر کنین چه راههایی برای بهتر کردن دنیا (دنیا هم نه، چرا راه دور، زندگی خودمون) هست که هنوز امتحان نکردیم. اما تو ذهنمون یه امنیت پوشالی و دروغین و یه تصور اشتباه نمیذاره اونا رو امتحان کنیم: اینکه این راه قبلا امتحان شده و جواب پس داده. چرا باید راه جدیدی رو هم امتحان کنم؟ این تصور دروغین، پایه و اساس خیلی از جنگهامون شده. پایه و اساس خیلی از عادت ها و پایه و اساس معمولی موندنمون که همه هم یه جوری ازش فرار می کنیم.
پایه و اساس گله های تکراری و پایه و اساس هزاران بن بست که اکثرشون فقط بن بست دیده میشن اما شاید شاه راه زیبایی از آب در اومدن..
عمرمون هم کپی نمیشه، زمانی که دست ما هست هم کپی نمیشه، همیشه منحصر به فرده. نقشی که روش بستیم برای همیشه روش حک میشه. “این سانس مجددا اکران نخواهد شد.”
وقتی نوشتید عمرمون کپی نمیشه، اولش فکر کردم منظورتون این هست که اگر هر کسی بره به راهی که خودش خواسته و نه راهی که دیگران رفتند و صرفا برای این که دیگران رفتند و جواب گرفتن و ما هم مثل ربات بدون اینکه فکر کنیم می خواهیم اون راه رو بریم تا مثل اون ها جواب بگیرم، دیگه عمرمون کپی نمیشه. یعنی این طوری وقتی هر کسی راه خودش رو بره و نه راه دیگران، عمر منحصر به فرد و زندگی منحصربه فرد خودش رو داره.
یاد آرزوهای آموخته شده افتادم. چطور میشه شخصی با وجود اینکه آرزو برای خودش نیست و آموخته شده، انگیزه برای اینجامش داره؟ چطور میشه متوجه شد که این آرزو برای ما نیست. برای خودم این طوری هست که انقدر این چیزا تو ذهن جای گرفته که دیگه متوجه نیستم آرزوی من چی بود. آرزوی منحصربه فرد خودم. نه کپی آرزوهای دیگران. نه کپی سبک زندگی دیگران.
ولی وقتی آخرش رو خوندم متوجه شدم منظورتون همون عمر محدودی هست که داریم، عمری که اگر تموم بشه، دیگه کپی نمیشه، لحظه ای که اگر بره دیگه برنمی گرده.
راستش اگر یک مدت این طوری به زندگی نگاه کنیم، این که لحظه ها تکرار نمیشند و بر نمی گردند و آینده ی من هم معلوم نیست تا کجا برسه، معلوم نیست من فردا باشم یا خیر، یکمی وحشتناکه جدا.
تصور یک آدمی رو دارم که داره می دوه، همین طوری داره میدوه و دیگه توانش تموم میشه و یا قدرتی براش نمی مونه یا کاری از دستش برنمیاد، مسئولیت رو می سپاره به دیگری که کاری از دستش برمیاد و این زنجیره همین طوری ادامه پیدا می کنه تا فردی به قله برسه. یاد مسابقات المپیک افتادم که مشعل المپیک دست به دست میشه تا نهایتا در قله گذاشته بشه. فکر می کنم اگر این طوری فکر کنیم، در لحظه ی مرگ هم نگران نیستیم و نمی ترسیم، چون که اون لحظه می دونیم کاری که باید انجام بدیم رو انجام دادیم و حالا دیگری مشعل رو بدست می گیره و حرکت می کنه، بعد از او هم فرد دیگری و الی آخر. البته منظورم تنها یک فرد نبود. افراد دیگر. چقدر خوب بود اگر افراد زیادی این طوری بودند. این که فکر کنیم باید حرکت کنیم و حرکت بدیم. ولی سوالی که همیشه برام می مونه این هست که به چه سمتی؟ یک سمتی همیشه در ذهنم هست ولی گاهی شک می کنم.
این جملاتی که نوشتم مضمونش رو تو نوشته های شما خونده بودم.
یک اعتراف: وقتی استادای خودم در دانشگاه تصور می کنم، می بینم، اونها نسخه ی اصلی خودشون رو بازی نکردند. البته همه نه. تعدادی از اون ها. وقتی با فردی که در کشور دیگه ای درس میخوند، این مسئله رو گفتم، می گفت این جا هم، چنین اساتیدی رو داریم ولی استادی هم داریم که پر از شور و هیجان تحقیقه. خلاصه اینکه پیدا کردن نسخه ی اصلی خودمون چه سخته ها. برای من که سخته.
یک سوالی برام یک مدتی پیش آمده بود، چون خودم درگیرش بودم. کتاب هایی که به زبان انگلیسی هستند و توی آموزشگاه های زبان تدریس می شند، کپی رایت رو رعایت می کنند؟ به جوابی نرسیدم. یعنی نمی دونستم چطوری به جواب برسم.
پی نوشت: نوشتن در این جا جرئت می خواد. من که می ترسم. چندبار نوشتم ولی ارسال نکردم. این بار دکمه ی ارسال رو می زنم. انشاالله که خطری نیست.
محمدرضا اگر صلاح دانستی بعدا کمی از مطالب این کتاب را با ما به اشتراک بذار. آن جاهایی که برای خودت جالب بودن. UX بحث جالبیه
حمید.
اصل دغدغهی من اینه که خیلی از نتایجی که ما با تستهای خودمون گرفتیم، با خیلی از Best Practiceهای UX تضاد داشته و داره.
اگر چه ما روی نمونههای چند صد هزارتایی تست کردیم و به نظر خودمون نتایج کارمون معتبره (به هر حال ما نتیجه رو با ریال میسنجیم و فکر کنم خیلی معتبرتر از محاسبات تئوریک آکادمیک باشه) اما حدس میزدم که شاید ما نمونهی مناسبی نداریم.
چون متممیها و خوانندگان روزنوشته، جامعهی فارسی زبان ایرانی رو نمایندگی نمیکنن.
چند ماه اخیر سعی کردیم با بست انسر، نوع مخاطب متفاوتی رو جذب و مطالعه کنیم که به نظرم از لحاظ تفاوت، واقعاً هم تا حد قابل قبولی متفاوت از مخاطب روزنوشته و متمم بوده. اما باز هم خیلی نتونستیم خیلی از Best Practice ها رو در عمل تایید کنیم.
تصمیم گرفتم در اوقات فراغت، کمی کتابهای UX رو ورق بزنم ببینم واقعاً تفاوت کجاست. آیا میشه بین فرهنگ فارسی زبانان ایران با سایر کاربران (به طور خاص انگلیسیزبانها) تفاوت قائل شد؟
یا ما چیزهای دیگری رو کم اهمیت در نظر گرفتیم.
البته تا امروز هم تفاوتهای کلیدی بین هویتهای آنلاین فارسی زبان با غیرفارسی زبان پیدا کردهایم که با کمی اغماض میشه گفت در این مورد از دو گونه جاندار کاملاً متفاوت صحبت میکنیم.
به هر حال، هر وقت چیزی فهمیدم حتماً خبر میدم.
فعلاً دارم مدام میفهمم که خیلی موضوع پیچیدهتر از این حرفهاست که من فکر میکردم میفهمم.
ممنون
البته که من هیچ وقت خودم را به اندازه شما نمی بینم و نخواهم دید ولی یک کتاب الکترونیکی هست در مورد UX تمام تلاشم را دارم می کنم تا قبل از عید ترجمه کنم و در اختیار دوستان قرار دهم. من هم به نوبه خودم بعد از خواندن این موضوع اگر مطلب خاصی بود طی یک گزارش ارائه می کنم. (محمدرضا ما این کار ها رو از شما یاد گرفتیما و اِلا ما کجاها و اینکارها کجا. من خیلی تبل تر از این حرف ها هستم)
همان طور که قول داده بودم. این هم کتاب UX & Conversion
ببخشید که دیر شد، کاهلی کردم. چون هر چه بگویم دلیل تراشی است.
این کتاب را هم به شما تقدیم کردم. ممنون بابت همه آموزش های خوبت
http://dimaht.com/%D8%AA%D8%AC%D8%B1%D8%A8%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D8%B1%D8%AE-%D8%AA%D8%A8%D8%AF%DB%8C%D9%84/
سلام.
مدتی قبل، بحثی طولانی با دوستان خودم در این خصوص داشتم. طولانی یعنی به اندازه ی دو سفر از قم به تهران با خودروی شخصی.
دوستانم اصرار زیادی روی این داشتند که سفارش شده «به گفته کار داشته باشید، نه به گوینده.»
منظورشان همان حدیث منقول از امیرالمومنین بود.
این دوستان من متوجه این موضوع نبودند که شأن این حدیث این است که اگر حرفی درست بود حتی از آدم نادرست یا آدمی که قبولش ندارید هم آن را بپذیرید.
متناسفانه حتی دوستان تحصیل کرده هم برداشت شان از این حدیث این است که «گفته مهم است» و لازم نیست خودتان را درگیر نام گوینده کنید.
وقتی برای شان توضیح دادم که از نظر من کسی که صرفا کپی کننده است و نه بررسی کننده، با ارزش ترین حرف هایش هم ارزش خواندن و شنیدن و دنبال کردن ندارد، به نظرم از دستم ناراحت شدند.
شخصا معتقدم کسی که ذکر منبع نمی کند، حتما از خودش هم اثری برجا نگذاشته وگرنه نگران این می شد که نکند چنین رفتاری با آثار خودش صورت بگیرد.
ممنون.
سلام
به نظرم کار حرفه ای و خوبیه اگر مثل درس های متمم، در bestanswer.info هم در انتهای متن، منابع مطالب ذکر بشه
خوشحالم که به اجبار قوانین متمم و مرامنامه ای که بین متممی ها وجود داره، کم کم داریم ماهم عادت میکنیم که نقل قولی رو بدون رفرنس و اشاره به خالقش استفاده نکنیم.
همین مطلب باعث شده تقریبا تو خیلی از کامنت های متمم، روزنوشت های شما و وبلاگ دوستان که نقل قولی صورت میگیره، لینک یا حداقل نامی از صاحب حرف آورده میشه.
به نظرم رفرنس گذاری یکی از حلقه های یادگیری کریستالی که شما میفرمایید هم هست. همچنین چیزی که بارها گفتید: اینکه مطلبمون رو به یک بن بست برای مخاطب تبدیل نکنیم و در ذکر منابع سخاوتمند باشیم.
جالب تر است که کتاب داگلاس آدامز راهنمای «هیچهایکر» هاست. مسافران کوله پشتی بسته ای که ارزان و سبک وسط راه می ایستند و با ماشین های گذری سفر میکنند. حالا در فضا و در مسیر سفر به فلان کهکشان فرض کنید که چند نفر با لباس فضایی ایستاده اندو در دستشان نوشته ای از مقصد دارند و دوست دارند با سفینه های گذری هم سفر شوند. امیدوارم بتوانم در طول حیاتم شاهد این منظره باشم.
من فكر مى كردم فقط دو تا گيومه بزاريم كافيه و ديگران متوجه مى شن كه نوشته يا جمله از خودمون نيست . اصلا نمى دونستم بايد نام گوينده هم ذكر بشه . چه عدم امنيت هاى ذهنى اى كه مرتكب نشدم :))
رحیمه جان.
تا جایی که من میفهمم، فکر کنم ربط به «موضوع» و «تم» نوشته هم داره.
مثلاً در نوشتههای ادبی، چه در فارسی چه در انگلیسی ظاهراً همین شیوهی تو رایج هست. یعنی قرار دادن مطلب در گیومه.
چون تمام سرمایهی یک نویسندهی ادبی، ترکیب کلمات، نگاه، تصویرسازیها و مواردی از این دست هست.
همین که مطلبی رو در گیومه قرار میده، یعنی پذیرفته که این مال من نیست.
شعرِ همراه با حافظ فریدون مشیری، یه مثال ساده از همین سبک هست.
در اواخر شعر میگه:
مگو این آرزو خام است
مگو روح بشر همواره سرگردان و ناکام است
اگر این کهکشان از هم نمیپاشد
وگر این آسمان در هم نمیریزد
بیا تا ما «فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم»
«به شادی گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم»
در انگلیسی هم نمونه زیاد هست. اما شاید نوشتههای کریستوفر هیچنز نمونههای خوبی باشن. چون از این نمونهها زیاد دارن. هیچنز رو یکی از برترین نویسندگان آنگلوساکسون دهههای اخیر میدونن.
محمدرضا. چقدر خوب و دوست داشتنی و قابل احترام بود این موضوع.
و چقدر درست گفتی که این موضوع: “امنیت ذهنی خاصی به خواننده می دهد”.
خیلی وقتها شده که من هم این عدم امنیت ذهنی رو در خوندن نوشته ای حس کردم.
اصلاً حس خوبی نیست. و گاهی هم برام خیلی جالب بوده که به نحوی متوجه شدم، کسی یا کسانی هم هستند که در اون حس عدم امنیت ذهنی، با من شریک بودند.
میخواستم ازت تشکر کنم که این موضوع رو – به این قشنگی – به یادمون آوردی.
پی نوشت:
محمدرضا.
وقتی خودت، یه مدتی توی خونه ی خودت نیستی، چقدر جات خالیه…
چقدر هم آدم باز، یاد این حرف نسیم طالب – از همین کتاب تخت پروکروستس – میفته:
“وقتی میتوانید بفهمید اثرگذار هستید که انسانها نبودن شما را بیشتر از بودن دیگران حس کنند.”