با توجه به اینکه اخیراً عکسی از بعضی سبزیجات و علوفههای روی زمین منتشر کردم (ریحونها)، حس کردم انتشار یک عکس از خودم هم منطقی باشه.
البته علت دومش هم مثل همیشه، بهانهای برای بهروز کردن وبلاگه؛ در وقتهایی که حرفی برای گفتن ندارم، یا حرفهایی که دارم گفتنی نیستند.
[…] رو در این حوزه نزدیک دونسته بود. توضیحات شعبانعلی رو در این لینک میتونید مطالعه کنید. احتمال زیادی داره که این […]
سلام محمدرضاي عزيز
بيست و يك سال است كه شما را ميشناسم، و دوستتان دارم. از آن روزهاي اول دانشگاه كه با هيجان اكتشافات جديد را تو خوابگاه طرشت به اشتراك ميگذاشتيم، همشهري و هم اتاقي من كه اتفاقا اسمش محمدرضا است، گفت كه يك دوست باحال پيدا كرده است به نام شعبانعلي.
احتمالا چند تاكلاس هم با هم داشتيم، تو سالن سمينار! از جمله، استاد هدايتي كه تازه از فرنگ برگشته بود و فيزيك خيلي پايه درس ميداد.
به هرحال تا وقتي محمدرضا رفت به فرنگ، هرگاه از حركات جذاب محمدرضا تعريف ميكرد كلي انرژي ميگرفتم. هيچوقت فرصت نشد همكلام شويم. ولي از روزهاي اول راه اندازي متمم، همراه بودم و لذت بردم، انگار چهار سال است كه همصحبت هستيم!
اگر گذرتان به يزد افتاد، خبرم كنيد لطفا. خوشحال ميشوم از ديدنتان.
محسن جان. ممنونم که وقت گذاشتی و اینها رو توضیح دادی.
اگر اشتباه نکنم باید منظورت محمدرضا اعلم باشه که بعداً رفت MIT. در کنار هوش و تلاش، چقدر اخلاق و تواضع داشت و البته داره.
یاد اون روزها بخیر. خصوصاً استاد هدایتی. یادته به جای فیزیک هالیدی، اصرار داشت رفرنسمون کتاب Harris Benson باشه؟ یادمه عصرها بعضی وقتها توی اون میدون جلوی دانشکده، بچهها با شوخی و جدی، سعی میکردن با لهجهی خود آقای هدایتی، اسم نویسنده رو تلفظ کنن: هاااریس بِن سِن!
خوشحالم که دنیای دیجیتال، فرصت همکلامی رو که دنیای فیزیکی ازمون گرفته بود، بهمون داد و خوشحالتر که از اولِ متمم، آروم و بیصدا نگاهش کردی و مسیر آروم رشد و حرکتش رو دیدی.
مطمئن باش یزد بیام خبر میدم بهت.
بین سالهای ۸۷ تا ۸۹ برای کار ریلی خیلی یزد اومدم و یه بار هم مسافرت سال ۹۲ اومدم یه هفته موندم. اونجا رو به خوبی و خاطرهانگیز بودنش میشناسم و همیشه وقتی به سفر داخل کشور فکر میکنم یکی از جذابترین مقصدهای سفر داخلی توی ذهنم یزده.
بازم ممنون که اینجا نوشتی و خوشحالم کردی.
سلام محمدرضا جان.
از تو و دوستان عذر می خوام بخاطر این کامنت بی محتوا.
فقط می خواستم یه احوالپرسی کوچیک بکنم و بگم حواسمون هستاا که آخرین پستت توی روزنوشته ها مربوط میشه به ۸ مرداد و آخرین باری هم که در این خونه رؤیت شدی مربوط میشه به ۱۵ مرداد. 🙂 (در کامنتی در وبلاگ دوستان)
همین. فقط میخواستم بدونی که اینجا و کلاً این دور و برا بدون حضور خودت، چقدر سوت و کوره.
امیدوارم خوب و خوش و سلامت باشی و هر چه زودتر حضور خوبت رو حس کنیم.:)
شهرزاد. چند هفتهی بسیار شلوغ داشتم و هنوز هم دارم و مدام در جابجایی و سفر.
اما اوضاع بد نیست (اگر حداکثر خواب دو ساعت در روز رو برای دو ماه متوالی بد حساب نکنی 😉 )
خیلی کامنتهای بچهها رو هم روی روزنوشته دیدم که باید جواب بدم.
این توضیحات رو، هم در جواب تو نوشتم، هم بقیهی بچههایی که کامنت گذاشتن و دیدن که جوابشون رو ندادم، بدونن که خوندم و یادم هست که در زمینهی پاسخ به کامنت، بدهکار هستم.
لطفا نگران جواب دادن به کامنت ها نباش. انشاله هر وقت فرصت کافی داشتی جواب میدی.
اما – فکر میکنم دوستانمون هم با من موافقن و تو اونقدر برای ما مهم و ارزشمندی که – بيشترين چیزی که ما میخوایم، اینه که:
همه چی همیشه رو به راه باشه، خودت همیشه سلامت و سرحال باشی، و باشی.
امروز مطلبی که درباره شرایط فعلی اقتصادی در مطلب درسهایی درباره جام جهانی بود دوباره خواندم و دوباره انرژی گرفتم
لما حرف های قوی تری میخوام
انرژی بدید که خیلی لازم دارم
محمدرضا لطفا عکس از خودت نذار و کپشن بذار بیخاصیت و غیرمهم. من به شخصه ناراحت میشم.
در توضیح پیغام بالا بگم که هنگام خوندن عنوان یک عکس بیخاصیت فکر کردم میخواهی عکسی از عزیزانی که راه رشد را بسیار ناهموارتر از آنچه میتوانست باشد بذاری و به بیخاصیت بودنشان اشاره کنی یا عکس مانعی یا علف هرزی(که البته با آنها مهربان هستی:) ) یا هر چیز. وقتی عکس خودت رو دیدم ناخودآگاه خیلی حس بدی بهم دست داد از اون تیتر نامهربان…
سلام.
اول از همه خوب کردین عکس جدید گذاشتین. دلم جدا برای دیدنتون تنگ شده بود.
دوم اینکه : یکی از عکسهاتون رو به یکی از دوستام نشون دادم و گفتم که :” ایشون معلم من هستن.” ، برگشت گفت :” چه معلم خوش تیپی داری.” منم یکم شیطنت کردم و گفتم :” با تی شرت مشکی ندیدیش پس.”??
یه حرف بی ربط:
یه چیزی که از روزنوشته ها یادگرفتم که خیلی جاها به کار میاد این هستش که هر وقت میخوام چیزی بگم اول کلی خودم به خودم هر چی بد و بیراه به ذهنم میاد میگم. اون وقت حتی اگه حرفم حرف مفت هم باشه دیگه طرف دلش نمیاد به روم بیاره . احتمالا به خودش میگه: ” این بیچاره که خودش کلی فحش به خودش داد دیگه من چیزی نگم بهتره.”
فقط من و شما یه فرق بزرگ داریم. شما بعدش حرف خوب می زنین اما من متاسفانه هنوز به درجه حرف خوب زدن نرسیدم.اما در کل این روش خیلی جالب و باحاله و بسیار کاربردی. ممنونم??
نیلوفر.
زبانی که تو داری، اگر ماهان به ارث برده باشه، قطعاً هیچجا در زندگی در نمیمونه. خصوصاً اگر مهاجرت نکنه و در همین کشور بمونه. 😉
اما جدا از شوخی، بحث «مدیریت انتظارات» یا Expectation Management به نظرم خیلی مهمه و بسیاری از ما، صرفاً بعد از تجربههای سخت و سنگین، اون رو یاد میگیریم.
یادم هست دوازده سیزده سال پیش که زیاد کلاس میرفتم، ضمن اینکه رضایت دانشجویان در طول مدت برگزاری کلاس خوب (یا خیلی خوب) بود، در پایان کلاس شدیداً ناراضی بودند.
مدتی گذشت تا علت رو فهمیدم.
من در جلسات اول کلاس، انتظارات زیادی ایجاد میکردم. با هیجان از موضوع حرف میزدم و دربارهی تأثیراتش در زندگی و کسب و کار میگفتم. همیشه خوشبین بودم که به هر حال در ۳۰ یا ۴۰ یا ۹۰ ساعت، میشه اون حرفها رو زد.
اما با سوال های بچهها، وارد قصههای دیگه میشدم و هزار جور حرف و مثال و مسئله و درس خارج از چارچوب و سرفصل داشتیم.
یکی دو جلسهی آخر، تازه به خودم میاومدم و میفهمیدم که اصل درس گفته نشده (یا اون چیزی که دانشجو به عنوان اصل درس انتظار داشت).
بعد هم همهچیز رو فشرده میگفتم و خودم خسته میشدم و دانشجو هم ناراضی.
به تدریج یاد گرفتم که در نخستین جلسهها، به جای اون سبک قدیم، انتظار مخاطب رو به پایینترین حد ممکن برسونم.
یادم هست که معمولاً توضیح میدادم که تخصصم آن درس نیست و از بیمعلمی، من را سر کلاس فرستادهاند.
گاهی هم میگفتم درست است که اصل درس را بلد نیستم، اما تلاش میکنم سرگرمتان کنم و ساعات خوبی داشته باشیم.
از زمانی که این سبک را شروع کردم، رضایت مخاطب افزایش پیدا کرد و امروز هم، همچنان آن عادت در من مانده و ناخودآگاه حس میکنم که شروع هر حرفی – اگر قرار است رضایت مخاطب را افزایش دهد- بهتر است با چنان مقدمهای باشد.
داشتیم از دانشگاه شهید بهشتی میامدیم سمت هوتل؛ من، جواد، علی و نیلوفر. نیلوفر داشت در مورد تجربهی از گذشته با جواد صحبت میکرد. در میانهی گپهایش، او گفت: آدم «غرق جذبهی حضور» او میشد. من بارها و بارها از این عبارت استفاده کردم. و آن وقت نیز، از شیوایی کلامی که داشتم تجربه میکردم لذت میبردم.
وقتی پاسخ معلم به نیلوفر را خواندم. در پی اولین جمله، خواستم خاطرهی را بگویم و گفتم.
سلام بر محمدرضای عزیز
آقا قضیه چیه شما هر سال نسبت به سال قبل خوشگلتر میشید ؟! :))
الان که تو ذهنم با ۲۶ مرداد ۹۶ مقایسه کردم به این نتیجه رسیدم . شاید نتیجه گیری شتابزده ای بنظر برسه ولی قبل این هم با دیدن عکسهای قبل تر به این نتیجه رسیده بودم.
بهرحال ارادت ویژه ای داریم خدمت شما محمدرضای عزیز
محمدرضا جان.
چهره رو که نَه میدونم و نَه میتونم در موردش قضاوتی داشته باشم. اما یقین دارم که با وجود سختیها و دشواریها و کارها و تنشهای زیاد، حالم قطعاً از سالهای قبل بهتره.
بخشی از علتش رو هم در کمتر دیدن مردم و بخش دیگری رو هم در ندیدن مسئولین میدونم (از همهی ابزارها و امکانات در دسترس برای این دو هدف ارزشمند استفاده میکنم).
در کل به نتیجه رسیدهام که هر چه تعامل انسان با دیگران کمتر؛ رضایت و خوشیهاش بیشتر. لااقل در مورد فرد درونگرایی مثل من، چنین گزارهای مصداق داره.
وقتی نمودار حال خوش و تعداد اطرافیان رو ترسیم میکنم، میگم احتمالاً Extrapolation و برونیابی همین نمودار بوده که باعث شده برخی، تجربهی بهشتِ زندگی رو به قبر و زیر خاک واگذار و موکول کنند (جایی که تعداد اطرافیان به صفر میرسه).
محمد رضا جان
برای منی که نزدیک به دو سال شاگردت بودم همین عکست کلی حس خوب به همراه داره، البته دوستان زیادی هستند که خیلی بهتر تو رو میشناسند، در عوض همه چیزهایی که از تو یاد گرفتم و از تو ممنونم یک چیزی برات دارم که ناقابله اونم اینه که سعی می کنم حست رو درک کنم از نوشتن همچین جملهای .
البته که همدلی رو هم از خودت یاد گرفتم.
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنی ها گفتمی
ارادت
زیاد اهل عکس نیستم، مخصوصا عکس آدمیزاد
اما با دیدن عکس شما حس بسیار خوشایندی رو تجربه می کنم.
احتمال زیاد دوستان متممی و دوستانی هم که اهل روزنوشته هستند چنین تجربه ای دارند.
یاد یک فیلمی افتادم که چند سال پیش دیده بودم. اسم فیلم یادم نیست هر چه گشتم فیلم رو پیدا نکردم. داستان فیلم در چند دهه آینده بود که سفینه ناشناخته ای به قصد نابود کردن انسانها به زمین نزدیک می شد و انسانها سعی کردند قبل از رسیدنش به زمین آن را نابود کنند اما موفق نشدند. بلاخره آن سفینه به زمین رسید و چند نفر توانستند با آن ارتباط برقرار کنند. آن سفینه -که دارای هوش مصنوعی بالایی بود- گفت که دنبال خالق خودش است… و گویا ماهواره ویجر (اگر اشتباه نکنم) در مسیرش به موجودات متمدن با تکنولوژی پیشرفته تری رسیده بود (اطلاعاتی درباره زمین و انسان همراه ویجر بر روی لوحی همراه ویجر هست) و آنها ویجر را به همراه تکنولوژی هایشان به زمین -خالق ویجر- فرستاده بودند…
خواستم بگویم که دیدن “خالق” حس بسیار خوشایندی هست. بخصوص دیدن خالق متمم و روزنوشته ها. لطفا دریغ نکنید.
(دوستانی که این نوشته را می خوانید اگر اسم این فیلم را می دانید لطفا به من هم اطلاع بدهید alitaati1986@gmail.com)
درود خدمت محمد رضای عزیز و متممی های دوست داشتنی
با اینکه میدونم و میدونیم دغدغه ها و دل مشغولی های فراوانی دارید اما به شدت منتظر ادامه کتاب پیچیدگی و سیستم های پیچیده هستیم . یکی از دلایلی که هر روز به وبلاگ سر میزنم اینه که ببینم ایا نسخه جدید کتاب اومده یا خیر .
نکته دوم هم اینکه ما منتظر فایل های صوتی شما هستیم . مباحث سخت و دشواری که با بیان شما شیرین تر میشه .
محمدرضا جان سلام
از اون جایی که قبلا” بهمون گفته بودی بعضی تصمیماتت رو حتی اگر قطعی نشده بهمون اعلام میکنی به خودم اجازه دادم این سوال رو بپرسم.
میتونیم به تجدیددیدار متممیها و برگزاری یک دورهمی امیدوار باشیم آقا معلم؟
محمدرضای عزیز
دیدن تون همیشه خوشحال کننده و انرژی بخشه .
تقریبا یک سال از آخرین گردهمایی متممی ها گذشت و خاطرات خوب اون روز و عکس های با عجله و
بی دقت ساعات پایانی موندگار شد ( چقدر سعی میکردیم از ثانیه به ثانیه خوب استفاده کنیم)
مشتاق دیدارتون چه حضوری و چه غیر حضوری هستم هرچند همین جا توی متمم بیشتر از هر جای
دیگه ای میشه حضور داشت
کامنت بیخاصیت و بیربط
رویداد ۱: شروع به خوندن کتاب تفکر شریع و کند کانمن کردم. متأسفانه فهم بهتر رو فدای مدت زمان مطالعه کردم و ترجمه بسیار بدی (اصولا اگه بشه اسمشو ترجمه گذاشت) از این کتاب رو خریدم.
علاوه بر فهم سخت مطالب، به صحت ترجمه هم اعتماد ندارم و مجبورم خیلی جاها جمله انگلیسی رو تو ذهنم بنویسم تا ببینم واقعا چه مفهومی داشته (از خوبیهای ترجمه لغت به لغت برای مخاطب عاجز و درمانده). در همون صفحههای ابتدایی کتاب کانمن از لغت Heuristic استفاده میکنه و مترجم ترجمه اکتشافی رو انتخاب کرده.
رویداد ۲: در حال ترجمه یه متن انگلیسی بودم که به لغت Heuristic رسیدم. اومدم اکتشافی ترجمه اش کنم و رد شم، دلم نیومد.
حالا برای دونستن مفهوم دقیق واژه حریصتر شده بودم. یادم بود که توی متمم و روزنوشتهها درمورد این لغت صحبت شده. سریع تو گوگل جستجو کردم.
من از روی متمم به جوابم رسیدم و باز هم اول از خودم که عضو متمم هستم تشکر کردم و بعد هم یه دمت گرم حسابی به متمم گفتم.
رویداد ۳: اما چیزی که باعث شد کامنت بیارتباط به اصل موضوع بذارم لینک زیر بود که به روزنوشته «تردید در تصمیمگیری» برمیگرده:
http://mrshabanali.com/%D8%AA%D8%B1%D8%AF%DB%8C%D8%AF-%D8%AF%D8%B1-%D8%AA%D8%B5%D9%85%DB%8C%D9%85-%DA%AF%DB%8C%D8%B1%DB%8C/
لینک ریدایرکت میشد به سایت الماس و لندینگ جایزه و قرعهکشی. چند بار امتحان کردم و گفتم با سریعترین راهی که میشه اطلاع بدم.
بعد از چند دقیقه که اومدم برای این کامنت لینک رو کپی و مجدد چک کنم دیدم مشکل حل شده و صفحه با «هن و هن» بالا میاد.
و بدین ترتیب تجربهای که داشت به یادگیری کریستالی منجر میشد، تبدیل به پریشان فکری کریستالی شد.
ببخشید دیگه زیر این عکس قشنگ کامنت بیخاصیت میذارم 😐
امیررضا جان.
در مورد باز شدن لینکهای دیگه، این اتفاقی هست که من هم گاهی روی بعضی سایتها تجربه میکردم و در آخر متوجه شدم که یکی از Extensionهایی که روی مرورگر نصب کردم این بلا رو سرم میاره. چند موردی که تا حالا تجربه کردهام، معمولاً وقتی سرچ میکنی و بعد هم به جای click مستقیم، Open in new window میکنی، با یه احتمال کم، این ریدیرکت رو انجام میدن که یوزر هم شاکی نشه و دنبال علت نگرده (البته حالا Case من این بوده؛ شاید در مورد تو تفاوت داشته باشه).
اما در مورد Heuristic.
فکر میکنم اتفاقی که در مورد این واژه افتاده اینه که کاربردش در دو علم مختلف قاطی شده. اینجور واژهها باید در هر علمی، متناسب با بستر و فضای اون علم (به تعبیر دقیقتر: Context) ترجمه بشن و براشون واژهی برابر انتخاب بشه. اما متاسفانه مراجعه به دیکشنری، سادهترین راه برای مترجمان هست. نکته اینجاست که وقتی از روی دیکشنری ترجمه میکنی، کارِ تو، ظاهراً قابل دفاعتر هم هست. بالاخره میگی: همینه دیگه. Heuristic میشه اکتشافی. توی چند تا دیکشنری هم نوشته.
اما وقتی برابریابی و برابرسازی واقعی انجام میدی، احتمال اینکه مورد نقد قرار بگیری بیشتر هم میشه. چون گاهی واژهای پیدا میشه که در ظاهر، اصلاً ربطی به کلمهی اصلی نداره، اما معنا رو خیلی بهتر میرسونه.
میدونم که تو جواب خودت رو پیدا کردی. اما برای کسانی که احتمالاً از اینجا رد میشن و حرفهای من و تو رو میخونن، چند خط توضیح (نظر کاملاً غیرکارشناسی) مینویسم.
از واژهی Heuristic در دو حوزهی «هوش مصنوعی» و «روانشناسی شناختی» با دو کاربرد متفاوت استفاده میشه.
هیوریستیک توی دنیای هوش مصنوعی، الگوریتمهایی هستند که یک مسیر قطعی رو نمیرن. بلکه به جستجوی تصادفیِ فضای جواب مشغول میشن. طبیعتاً این جستجوی تصادفی میتونه شیوههای بسیار متفاوتی داشته باشه.
یکی از بزرگترین الگوریتمهای هیوریستیک جهان، تکامل (Evolution) هست. میبینیم که موجودات، به تدریج و طی نسلهای مختلف، تغییرات جزئی و تدریجی میکنن و با هم ترکیب میشن و جهش ژنتیکی هم بهشون کمک میکنه تا چهرهها و ساختارهای متفاوتی رو تجربه کنن.
بعضیهاشون بیشتر باقی میمونن و بعضیهاشون زودتر منقرض میشن.
من خودم توی دل خودم، اسم این نوع هیوریستیک رو میذارم: اکتشافِ عالمِ اِمکان.
همهی حالتهای قابل تصور ممکن، به تدریج آزموده میشن و پاسخهای مختلفی به معادلهی عالَم، پیدا میشه (که به هر پاسخ میگیم یه گونه Species).
شکلهای سادهتر این الگوریتم، در چیدن المانهای یه مدار چاپی هست. وقتی میخوای چیدمان المانها جوری باشه که به کمترین میزان ممکن همدیگر رو قطع کنن و تعداد لایههای Wiring در مدار، حداقل بشه. اینجا هم هیوریستیک هست. روش قطعی وجود نداره. مدام میچینی و جابجا میکنی و به سمت جواب بهتر میری (جالبه که الگوریتمهایی که به جای انسان، این چیدمانها را تست میکنن، باز هم هیوریستیک نامیده میشن).
اما اون چیزی که کانمن، تورسکی و دیگران، درباره هیوریستیک به کار میبرن، اینه که مغز، در فضای خودش میگرده و یکی از نزدیکترین جوابها رو – که انرژی نسبتاً کمی برای یافتنش لازم داره – پیدا میکنه و به ما تحویل میده. این هم فرایندی از جنس اکتشاف هست.
اما یه تفاوت با هیوریستیک هوش مصنوعی داره. هیوریستیک در هوش مصنوعی، دنبال کشف نقطهی بهینه هست.
اما هیوریستیک مغز، دنبال کشف یک نقطهی نزدیک هست (فلانی مال فلان شهره. دیتای دم دست من اینه که فلان دوستم هم که مال فلان شهر بود اینطوری بود. پس این هم اونطوریه).
شاید هم بشه گفت: هیوریستیک مغز هم، دنبال کشف نقطهی بهینه است. اما بهینهی مصرف انرژی.
کانمن و دوستانش، گاهی از اصطلاح shortcut هم استفاده میکنن. اما ترجیح میدن که یه اصطلاح تخصصی براش ایجاد کنن.
اما به نظرم توی فارسی، همون میانبُرهای ذهنی، خیلی بهتر از اکتشافی میتونه مفهومی که در ذهن کانمن و دیگران بوده رو برسونه.
یا اینکه بپذیریم همون هیوریستیک رو بهکار ببریم که البته در چاپ رسمی کتابهای فارسی، بسیاری از ناشران چنین ترجیحی ندارند.
محمدرضاجان
منم دیروز متوجه این داستان رفتن به یه تبلیغ بجای وبلاگت توی سرچ رو متوجه شده بودم و میخواستم امروز بهت بگم.
چقدر مطمئنی این مربوط به Extension هست؟
ما هم چند وقتی درگیر همین قضیه توی دو تا از سایتهامون بودیم (و هستیم).
بررسی فایلهای وردپرس نشون داد که یه کدی Inject شده و احتمالا همون کد باعث این داستان میشد. چندین بار حذفش کردیم ولی دوباره برمیگشت و خلاصه کلی باهاش درگیر بودیم.
چند تا مشاهده هست که به نظر میرسه اون فرضیه مربوط به Extension رو (حداقل برای سایتهای ما) ضعیف کنه:
– این قضیه رو توی سیستمهای مختلف دسکتاپ و موبایل دیدیم. به غیر از سیستمهای خودمون بقیه هم این مورد رو گزارش کردن بهمون.
– این پدیده رو فقط برای دو تا از سایتهامون دیدیم و مثلا وبلاگ من این مشکل رو نداره. و من به غیر از سایتهای خودمون و وبلاگت توی بقیه سایتهایی که سرچ میکنم همچین پدیدهای ندیدم.
– اون کد قطعا Inject شده و دیدیمش و رمزنگاری هم شده و به نظر میرسه کار یه تیم/آدم هوشمنده.
اگر احتمال میدی حرفهام درست باشه بگو تا اون مسیری رو که توی وردپرس ما، کدهاشون رو Inject کرده بودن رو بگم تا شما هم چک کنین شاید ایراد از همون باشه.
ببخشید که منم مربوط شدم این کامنت بیربط رو بذارم. اما فکر کردم گفتن این حرفها لازمه.
امین جان.
اولاً که اگر ترافیک سرچ سایت بالا باشه (مثل روزنوشته) به محض Inject، قبل از اینکه یوزر بفهمه، گوگل بهت خبر میده. ضمن اینکه در این شرایط هر روز گوگل ورودی تو رو افزایش نمیده (که در مورد روزنوشته، چنین نیست).
روی سایت با چند ده هزار بازدید روزانه، این اتفاقها اونطوری نیست که بیفته و آب از آب تکون نخوره و هیچ یک از شاخصهای عملیاتی / عملکردی / رفتاری اینها رو بروز ندن (قبل از این هم که ما Inject رو در متمم یا روزنوشته چند بار تجربه کردیم، هنوز حتی یه نفر از بچهها نفهمیده بود که خودمون روی شاخصها دیدیم و رفع کردیم).
نکتهی دیگه اینکه این چیزها رو اگر هم مطمئن باشید، به پشتیبانی متمم بگید معمولاً سریعتر پیگیری میکنن (اگر قصدتون کمک به من باشه و اینکه کار سایت راه بیفته).
چون من خیلی گذری روزنوشته رو چک میکنم و ممکنه چند روز بعد کامنت رو بخونم. اما متمم شبانه روزی تیم مستقر فنی داره و سریع پیگیری میکنن.
البته این رو باید به امیررضا میگفتم. اما الان اومدم بنویسم دیدم بحث ادامه پیدا کرده.
البته میتونه Extension نباشه. بچهها چون اکثرا از نرمافزارهایی مثل تلگرام استفاده میکنن و احتمالاً این روزها انواع Malware روی کامپیوترهاشون هست، این خطاها احتمالش زیاد میشه (قاعدتاً اونهایی که وی پی ان مجانی توزیع میکنن که مردم به تلگرام وصل بشن، همین نوع انگیزهها رو دارن).
در عین حال، من به بچهها میگم پیگیری کنن.
محمدرضا جان
مرسی از لطفت و دانشی که انقدر راحت و به هر بهونهای در اختیار همه ما قرار میدی. من به شکل عادی روی رفتارهام خیلی حساسیت دارم. حتی میشه اسمش رو وسواس فکری شدید گذاشت. وقتی تو روزنوشتهها و متمم هم هستم این حالت به اوج خودش میرسه، تا جایی که به اندازه ۲ برابر کامنتهای ثبت شده ام کامنت ارسال نشده دارم. کلی فکر کردم توی روزنوشتهها پیام بدم یا متمم در نهایت ظاهرا تصمیم اشتباه گرفتم.
معذرت میخوام.
مرسی که تذکر دادی.
امیررضا جان؛ امین جان؛
با وجودی که خودم گفتم چنین بحثهایی رو ترجیحاً بهتره اینجا مطرح نکنیم، اما چون در گفتگومون، من خیلی جدی و با اطمینان بالا گفتم که فکر میکنم حدس شماها غلطه، لازم بود بیام همینجا بنویسم که اشتباه کردم و حدس شما اتفاقاً درست بود.
یعنی مسئله به Client-side (سمتِ کاربر) مربوط نمیشد و در Server-side (سمت سرور روزنوشتهها) مشکل وجود داشت.
یکی از پلاگینهای قدیمی روزنوشته که مدتها پیش تست کردیم و غیرفعالش کردیم، داخل خودش یک Backdoor داشت که بعداً خود وردپرس هم گزارشش رو اعلام کرده بود. اما چون ما پلاگین رو استفاده نکردیم (و البته پاک هم نکردیم و فقط غیرفعال کردیم) جدی نگرفته بودیمش.
تقریباً همزمان با روزی که من به شماها گفتم اگر چیزی باشه حتماً توی شاخصها دیده میشه، یکی دو روز گذشت و دیدیم که بانس صفحات روزنوشته روی موبایل داره میره بالا (روی دسکتاپ، چون Tab جدا باز میکرد و چون رندم و موردی کار میکرد، تاثیر چشمگیر نداشت؛ اما روی موبایل Tab رو در صفحه اصلی باز میکرد).
خلاصه اینکه برامون درسی شد که اگر یه پلاگین رو غیرفعال میکنیم، ترجیحاً کدش رو هم برداریم. ضمن اینکه حتی در پلاگینهایی که با تعداد بالا در Repository وردپرس دانلود و نصب شدن، همون اول کد رو بخونیم و بعد فعالش کنیم.
البته بخشی از مسئله هم به این برمیگرده که من از روی کنجکاوی روی روزنوشته پلاگین نصب میکنم و فقط اگر خراب شه به بچههای فنی میگم. خراب نشه میمونه تا بعداً اثراتش رو ببینیم. روی متمم چنین جرأتی ندارم 😉
خلاصه همهی این توضیحات رو نوشتم که اگر یکی یه روز از اینجا رد میشد و این سلسله گفتگوها رو دید، به اشتباه فکر نکنه حرف من درست بوده.
محمدرضاي عزيز
همين قدر كه به بهونه بروزكردن وبلاگت ، باعث شدي ببينيمت( عكست رو ) و بدونيم كه صاحبخونه هنوز هواي بچه هاي قبيله رو داره ممنونم .
به به
معلم جان، ما که از دیدن عکس شما ذوق زده و خوشحال میشیم.
خدا را شکر در این روزگار بدمراد، دلمون به چند چیز از جمله این وبلاگ شما و عکس هاتون خوش میشه.
سلامت و پرانرژی باشین.
محمدرضا جان، اتفاقا دیشب که داشتم قبل از خواب توی سایت میگشتم، به کتاب شیطان و فرشته رسیدیم، عنوانش برام خیلی جالب به نظر رسید و گفتم دانلود کنم تا فردا بخونمش، وقتی دانلودش کردم و شروع به نگاه کردن و خوندن اولین خطهایش کردم، اینقدر غرق شدم که نفهمیدم چطوری تمام ۲۹ صفحه رو تموم کردم. چقدر متن دلنشین و زیبایی بود. واقعا مشتاقانه منتظر نسخههای بعدی کتاب هستم اگر قرار بر ادامش باشه.
خوشحالم که پس از مدتها دوباره دیدمتون ??
پ.ن: Emoji Keyboard ویندوز ۱۰ هم خیلی باحاله ?
اوه چه جالب ! باورتون نمیشه . دقیقا همین دیشب داشتم از دوست مشترکمون حال و احوال شما رو میپرسیدم . تو ذهنم بود محمدرضا نه به خاطر ما که بخاطر خودش هم باشه چرا نمینویسه ؟
ممنونم از عکسهای جدید منم دلم برای شما تنگ شده
بعضی اون قدر برای ما بزرگند که عمرا کلمه بی خاصیت رو در مورد چیزی از سوی ایشان قبول کنیم
آقا اتفاقا یکی از خواص این عکس اینه که انرژی میده به شاگردات، وقتی روی ماهت می بینند.
راستی محمد رضا، می تونم بپرسم برنامه ات برای ادامه انتشار مباحث “قصه کتاب های من” (مانند کتاب کانکتوگرافی و …) چیه؟
ارادت
جواد. خیلی شرمآوره که بگم از روزی که کامنتت رو خوندم، روی یه Post-it نوشتم «کتابهای من / کانکتوگرافی» و چسبوندم به لپتاپ.
فکر میکردم ظرف یکی دو روز یه چیزی مینویسم و بعد هم میام ریپلای میزنم به کامنت تو که نوشتم و دارم مینویسم.
اما متاسفانه تا همین امروز طول کشیده و این کار رو نکردم.
امیدوارم امروز اولین فرصت خالی بین کارها، یه مطلب دیگه دربارهی کانکتوگرافی بنویسم و به طور کلی هم، یه مقدار نوشتن راجع به سایر کتابها، و همینطور نوشتن منظم توی روزنوشته رو جدیتر بگیرم.
در واقع دارم اینجا مینویسم که کمی بیشتر متعهد بشم (ببینم تا قبل از پایان وقت غیراداری امشب، میتونم پست جدید بنویسم روی روزنوشته یا نه 😉 )
تقریبا از روی یکی دو تا نشانه می توان حدس زد که چند وقتی است خیلی سرت شلوغه. خدا قوت.
اینکه قصد داری برای مان بنویسی، خیلی خبر خوبی بود. خوش حال شدم. برای همین، اینجا منتظر می مونیم تا بیشتر بخوانیم؛ از قصه های فراوان کتاب هایت، از آموزه هایت، از عکس ها و لحظه نگارهایت.
سرت سلامت.
سلام آقا معلم
حالا که شما بهانه ای برای به روز کردن بلاگ پیدا کردین من هم از این فرصت استفاده می کنم و عرض میکنم خدمتتون که دلتنگ شما هستم.امسال که گویا دورهمی متممی فعلا در برنامه نداریم که به واسطه اون بشه شما و بقیه دوستان عزیز متممی رو ببینیم همین عکس ها غنیمتی هست. سلامت باشید
آقا معلم, خیلیوقت هست یه درخواست دارم, میشه اگر عکس با کیفیتتری از پست خودم و چیزهای مهمتر دارید, برام لینکش رو بگذارید.
لینک زیر بخشی از اون عکس هست.
http://yon.ir/OXiOh
کمی هم به فکر چشم من باشید، تا حدی میشه زوم کرد. 🙂
دو روز هست لپتاپ ندارم, سخت میگذرد, خوب شد عکس گذاشتید, خاصیت هم داره, خوب کردن حال بقیه.
دلم برای متمم تنگ شده.(احتمالا متمم خوشحال باشه و بگه اخجون لیلا مرد, دیگه رفرش نمیکنه. : D)
این دو روز فهمیدم که چقدر عادت کردم, حتی نمیتونم روی کارهایی که لپتاپ نمیخواد و هر روز انجام میدادم به خوبی تمرکز کنم.
و چون میدونم امروز فرداست که لپتاپ پیرمردم برای همیشه تنهام بذاره, کمی عمیقتر به داشتن و ادامه دادن کارهای بدون لپتاپ و اینترنت فکر کردم.
حتی اگر این اتفاق هم نیفته, گفتم ساعتهایی برای خودم تعریف کنم به اسم ساعتهای بدون برق با یکسری ویژگیهای خاص.
امیدوارم تا زیادی فلسفی نشدم لپتاپم درست شه. 🙂
آقامعلم, خوبه که هستید, خیلی خوب.
دقیقاً یک سال از ملاقات حضوری من با شما داره می گذره و من هنوز اون لحظه ای رو که با بچه ها توی اتاق برای پیش ارائه مستقر بودیم و من صدای شما رو از توی سالن برای اولین بار بدون هدفون شنیدم و با شوق زیاد و استرس زیادتر گفتم: “بچه ها بچه ها محمدرضا اومد.” جلوی چشمامه.
دو سه هفته پیش بود که به جواد عزیزان گفتم چقدررررر دلم برای محمدرضا تنگ شده و ای کاش می شد دوباره از نزدیک دیدش. گاهی بعضی اتفاق های زندگی مثل یه خواب شیرینه، زود می گذره اما مزه اش همیشه باقی می مونه. شادتر و موفق تر باشی.
به به، چه خوب کردی محمدرضاجان
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم، از بخت شکر دارم و از روزگار هم
سلام
خاصیت این نوشته و عکس اینه که بدون اینکه حرف خاصی برای گفتن داشته باشم و یا دچار وسواس بشم، میتونم عرض ارادتی کرده باشم.
حالم خوب شد، ممنون.
محمدرضا جان
چند وقتیه که به واسطه کارم، میزبان دوستان یا همکاران قدیمی تو در اصفهان هستم و باهاشون در ارتباطم. دکتر فرضی پور، دکتر الله وردی، دکتر وحید قربانی، دکتر علی اسداللهی و…
خیلی از اوقات تو صحبتامون یادی از تو میکنیم و تقریبا همه ی این دوستان از علاقه من نسبت به تو آگاهن.
این مدت همیشه یکی از آرزوهام این بود که ای کاش یه روزی هم میتونستم میزبان تو باشم. هر چند میدونم که چند سالیه که دیگه تمایلی به آموزش حضوری نداری. ولی من امیدوارم که شاید شاید شاید یه روزی این اتفاق بیفته 🙂
امیرحسین جان.
اگر معیار رو «ساعت مکانیکی روی مچهامون» بدونیم، قطعاً فرصت با هم بودن من و تو و خیلی از دوستان دیگهام چندان طولانی نبوده.
اما اگر همنشینی و همکلامی و هماندیشی و یاد دادن و یادگرفتن در تعامل با یکدیگر رو مبنا قرار بدیم – که بیتردید معیار معتبرتری هست – مطمئنم که کمتر دوستیای، از نظر عمق و اثر، به دوستی من و تو و بقیهی دوستان اینجا میرسه (حداقل در زندگی من چنین بوده و هست).
حتماً دوستانم رو دیدی، سلام من رو هم بهشون برسون.
این قانون نانوشتهی من رو میدونی که معمولاً خاطرات کاری حساس رو با فاصلهی حدود ۱۵ سال و بیشتر نقل میکنم.
البته میدونم که این شیوه، در دنیایی که فاصلهی بین رویداد و استوری (به معنای اینستاگرامیش) از چند دقیقه فراتر نمیره، شاید کمی غریب باشه.
اما به هر حال، اگر زنده بودم و هفت یا هشت سال دیگه عمر کردم، من هم از دوستان و همکاران سابق حوزهی آموزش، خاطرات بیشتری نقل خواهم کرد.
جالبه خیلی از اوقات که شما عکس میگذاری من نمیفهمم لحظه گرفتن عکس ناراحتی یا خوشحال ولی هربار خوشحال می شم ببینم ات آقا معلم.خصوصا اینکه اینستاگرام نیستی و همین لحظه نگارها نمک این وبلاگ هست.
حرفی نیست جز
“دلتنگی”
خوب کاری کردی شما. دلمون برای چهره تون حسابی تنگ شده بود
سلام استاد عزیز
خوشحالم و از خدا و شما سپاسگزارم که فرصت آشنایی با نگاه و دغدغه های شما برایمان رخ داد. امیدوارم شاگردان خوبی باشیم و بتوانیم در پی استادان خود آنقدر شمع های روشنایی در این ظلمات بیافروزیم که بلاخره نمای کلی تر و فضای غالب این دشت به تاراج رفته نیز نوری بگیرد