این روزها، وقتی حدود هجده ساعت در روز کار میکنم، با خودم میگویم چه روز سبکی بود و چقدر راحت گذشت!
بگذریم از سختگیریهایی که بر خودم دارم برای محاسبهٔ گزارش عملکرد. برای ثبت گزارش کار در برگههای گزارش شخصیام، هر پومودورو را ۲۵ دقیقه حساب میکنم. اما در عمل، تایمر روی میزم را هر بار روی ۳۵ دقیقه تنظیم میکنم که وقتی در گزارشهایم مینویسم «یک پومودورو» یقین داشته باشم که واقعاً و خالصاً ۲۵ دقیقه از آن ۳۵ دقیقه در میآمده است.
سفرها و کارها و پروژهها که سر جای خودش هست. اما علاوه بر همهٔ کارهایی که همیشه داشتهام، در این چند ماه اخیر، وقتی که برای نوشتن کتاب (به امید انتشار آن پیش از پایان سال) میگذارم، بار اضافهای شده که باعث میشود فرصت تنفس کمتری داشته باشم.
در این میان، روزی نیست که به روزنوشته و حرفهایی که هنوز اینجا ننوشتهام فکر نکنم. از بحثهایی که در کامنتها مطرح کردهام و هنوز تمام نشده (مثل ماجرای Relevance) تا نوشتههایی که نیمهکاره رها شده، مثل دو کتاب جدید داوکینز و چند مطلب دیگر. و البته آرزوی فرصتی که دربارهٔ حداقل سه موضوع دیگر هم بنویسم. یکی مقدمهای ساده بر «چپ و راست» و دیگری «دربارهٔ گربههای خیابان» و آن دیگر هم «رواداری.»
این جور وقتها، عکسها همیشه بهانهٔ خوبی بودهاند که روزنوشتهها را بهروز نگه دارم. از خودم عکسی ندارم. اما دو عکس از کوکی و بلوط و یک عکس هم از قهوه دم دستم بود که برای هدف من (پر کردن الکی یک نوشته) کفایت میکرد.
کوکی و بلوط، وقتی میبینند جدی سر در لپتاپ فرو بردهام، جوگیر میشوند و چهرهای جدی به خود میگیرند. این عکسها را در زمانی که کار میکردم از آنها ثبت کردهام.
عکس آخر هم، حاصل نوعی آشفتگی ذهنی است. کمی اسپرسو درست کردم و برای این که تاریخ مصرف شیر نگذرد، شیر هم در آن ریختم. کمی هم دارچین و زنجبیل روی میز مانده بود که حیفم آمد حرام شوند. آنها را هم ریختم و در پایان، دیدم بستهٔ گلهای خشکشدهٔ محمدی هم، که دوستی به هدیه فرستاده بود، آن گوشه مانده و گفتم حالا که مصرفی برایشان نمیدانم، آنها را هم داخل اسپرسو بریزم.
حاصل چیزی شد که در عکس سوم میبینید، و البته نوعی تداعی و یادآوری که نقد نوشتهٔ آقای مهرداد خدیر را دربارهٔ «روشنفکری دینی» زودتر کامل کنم.
سلام استاد عزیز ،
ممنون بابت پاسخی که به بنده در پست پیامها و پیامکها | شانزدهمین نمونه دادید .
این ترکیب فوق پیشرفته رو که دیدم ، گفتم بد نیست تجربیاتی از هم نشینی خودم با قهوه بنویسم که احتمال داره برای برخی از دوستان کاربردی هم باشه .
در یک پست نوشته بودید که :
منم در واقع سال ۹۷ با خرید یه دستگاه قهوه ساز جدید مصرفم خیلی بیشتر شد و پس از بررسی گزارشهای روزانم ، دیدم من تا ساعت ۷ صبح سه شات قهوه اسپرسو ۸۰ به ۲۰ میخورم .
فهمیدم که اوضام با این عزیز داره به کنونی ترین زمان ممکن میرسه .
خب ، سعی کردم که این میزان رو پایین بیارم ، چون کم کم داشت به مشکل دیسفاژی معدم دامن میزد .
هیچ چیز خوب پیش نمیرفت تا آشنا شدم با ، شخص شخیص جان مدوس ، یکی از متخصصین علم محاسبه کالری مورد نیاز بدن برای هر طیفی .
از بدنساز تا من پشت میز نشین .
برای کوتاه کردن عریضه داستان این شد که از ۷ شات قهوه ، در حال حاضر به ۳ شات رسیدم که پیشرفت خوبی به نظر میرسه اما نکته اصلی این داستان اینه که با تغییر سبک غذایی خودم نتیجه ای به شدت مفید تر از قهوه برای سرحالی و بیدار موندنم پیدا کردم.
این تغییر بدین شکل بود که : غذای اصلی خودمو به صبح خیلی زود تغییر زمان دادم .
اولش یکم سخته که شما ساعت ۷ صبح پاشی قورمه سبزی با برنج به صورت مفصل بخوری ولی بعد از مدتی که معمولا ۳ الی ۴ هفته بطول می انجامه ، این قضیه آسون و راحت میشه .
در واقع میزان کالری مصرفی من در روز همون ۳۳۰۰ تا هست، فقط زمانبدی استفاده از کربوهیدرات ها رو عوض کردم .
این تجربه باعث شده من که همیشه بین ساعت ۸ الی ۹:۳۰ دقیقه صبح ،یک مقدار افت تمرکزی پیدا میکردم ، الان بهترین حالت رو داشته باشم .
نکته ای که در انتها باید اضافه کنم : اگر در روزهای اول دچار مشکلات معده بخاطر تغییر سبک شدی ، پیشنهاد من استفاده از کنترل کننده محرک های اسید معده قبل از مصرف وعده غذایی هست.
با مشورت از پزشک ،بنده نولپازا ۴۰ رو ازش جواب گرفت.
اضافات :
دیسفاژی ، یه بیماریه مرتبط با بلع و گوارشه که هر چی میخوری تو گلوت گیر می کنه ، حتی یه قرص استامینوفن .
خیلی اضافات :
نول پازا رو بنام پنتوپرازول هم میشناسن که این پیشنهاد میکنم بیش از ۶ هفته مصرف نکنید .
محمدرضا، بچه های خوشگلی داری ?
محمد رضا جان
اين روزها آخرين روزهاي دهه پنجم زندگي رو سپري كرده و وارد دهه ششم مي شوم البته با توجه به رعايت رژيم غذايي و ورزش مستمر و بر خلاف ضرب المثل عاميانه سنم به پنجاه رسيده ولي فشاري روي هيچ جاي بدنم نيست در عين حال مثل خيلي ازهم وطنانم پراز دغدغه ام و همچنان با موضوعات عجيب و غريب در اين مملكت مواجه مي شوم و سعي مي كنم با كمي خوش بيني واقع گرايانه مراقب خودم و خانواده ام بوده و اجازه ندهم تا كمترين آسيب فكري و رواني به ما برسد . در سطح جامعه هم به اندازه توانم بر همين منوال عمل مي كنم .
ميدونم كه شاگرد متممي فعالي نيستم و صادقانه اين وضعيت فقط به خاطر تنبلي خودم نيست ولي در حال بازيابي خودم هستم تا دوباره در مسير رشد قرار بگيرم و فقط به به بقا فكر نكنم .
دوست داشتم حالا كه براي خالي نبودن عريضه اين پست رو منتشر كردي ، اين روزها را با شما دوست و معلم عزيزم به اشتراك بگذارم .
دوستدارت – رسول
سلام
اول از همه عذر میخوام که اینجا در مورد این موضوع صحبت میکنم اما چون اینجا صحبتش شد و من هم به این موضوع فکر کردم با اجازه شما من هم نظرمو میگم. خلاصه حرفم این میشه: بنظرم با توجه به اینکه متمم این حق را برای خودش قائل میدونه که مطالبش را مدام بازنویسی و اصلاح کنه (که کار فوقالعاده قابل تحسینی هم هست) بهتره این حق را برای اعضای متمم هم قائل بشه.
البته این وسط مسئله امتیازات هم هست. اینکه تکلیف امتیازات اون تمرینی که قرار اصلاح بشه چی میشه. که بنظرم قابل حله و در کل، چندان مسئله مهمی در قبال اصل موضوع نیست.
بازم عذر میخوام. من متمم رو خیلی دوست دارم، همینطور متممیهارو و امیدوارم کامنتم احیانا باعث دلخوری کسی نشه.
سلام محمدرضا جانم.امید که خوب باشی.
محمدرضا من اگر اشتباه نکنم،پارسال یک ایمیل زده بودم به دوستان عزیزم در پشتیبانی متمم با این مضمون که در بعضی موارد ما از تجربیاتمون در حل بعضی تمرین ها استفاده می کنیم و در آن مقطع فکر می کنیم درسی که از آن تجربه گرفتیم درسته و شاید برای دیگران مفید باشه.ولی بعد نظرمون عوض میشه.برای همین کاش می شد می تونستیم اون دیدگاه رو اصلاح یا حذف کنیم. جوابی که عزیزانم به من دادند این بود که امکانش هست ولی با استراتژی متمم همخوانی ندارد.
در مورد من دیدگاه هایی هست که مربوط به پنج شش سال قبل است البته در این اخری ها هم هست که خیلی مزخرف است.خودم که دوباره می خونم، میگم این چه خزعبلاتی است که نوشته ام.بعد می بینم امتیاز گرفته?♀️حالم بد میشه.
میشه خواهش کنم یه بررسی کنی،ببینی امکانش هست این اختیار را داشته باشیم یا نه.
خوشحالم که بعد از معجونی که خوردی،حالت خوب است .
می دانی قدر تو را می دانم.مگر نه؟
نادیا جان.
کاش این پیام را برای بخش پشتیبانی متمم میفرستادی.
ضمناً در این باره در بخش قوانین کامنتگذاری هم توضیح داده شده و از روز تأسیس متمم تا امروز هر کس درخواستی داشته که کامنتش حذف شود، لینک کامنت را فرستاده و کامنت او حذف شده است.
دربارهٔ اینکه درخواست دقیق تو چه بوده (که قطعاً حذف کامنت نبوده و انتظارات متفاوتی داشتهای) و پاسخ دقیق متمم چه بوده، طبیعتاً بخش پشتیبانی میتواند بهتر کمک کند. چون آنها به متن کامل و دقیق پیامها دسترسی دارند و سابقهٔ گفتگوها را نگه میدارند و میتوانند به تو یادآوری کنند که پیشنهاد و انتظارت چه بوده است.
ممنون میشوم همین حرفها را برای پشتیبانی بفرستی تا آنها پیگیری کنند.
من خودم گاهی کامنتهای سالهای پیش رو میخونم تعجب میکنم یا خجالت میکشم ولی گاهی به جای اینکه بخواهم اینها نباشن و پاک بشن، میگم بهتر اون کامنت رو ریپلای کنم، توضیح بدم که چرا الان بعد از چند سال دیگه اونطوری فکر نمیکنم و نظر فعلیم رو هم بگم.
همزمان حواسم به این باشه که احتمالاً چند وقت دیگه دوباره نسبت به نظر الانم هم چنین حسی داشته باشم. البته بیشتر وقتها حواسم نیست. حس میکنم نظر الانم درسته.
هیوا من هم تجربههای مشابه زیادی دارم و بعضیهاش رو در فرصتهای مختلف اینجا نوشتهام.
این چند روز داشتم برای یه کاری، متنی رو که پیش از این دربارهٔ «هنر خواندن جملات کوتاه» نوشتهام بازنویسی میکردم.
اولش توی ذهنم بود که خب. من این مطلب رو در چند بخش نوشتهام. به هم میچسبونم و یه کم سر و تهش رو درست میکنم حل میشه. بعد یه نگاه سرسری کردم حس کردم که نصفش دور ریختنی هست و نصفش خوبه. در ادامه که سر حوصله وقت گذاشتم، یه متن جدیدی نوشته شد نزدیک ۳۰۰۰ کلمه بود و فقط ۱۵۰ کلمهٔ مشترک با متن اولیه داشت. در واقع میشه گفت همهٔ اون چیزی که در قالب هنر خواندن جملات کوتاه نوشتهام، در مقایسه با متن فعلی، زباله بوده.
یه لحظه به ذهنم رسید که اونها رو پاک کنم. اما به همین علتی که تو گفتی، گفتم بذار بمونه. و البته این باعث میشه که حسم کمی به نوشتهٔ امروزم بد باشه و فکر کنم که احتمالاً در آینده هم همین توضیح رو دربارهٔ متن امروزم به کار میبرم.
محمدرضا. توی این نوشته (و قبلا هم در جای دیگری) به نوشتن یک کتاب اشاره کردی؛
دوست داشتم بگم که خیلی خبر خوب و خوشحال کنندهای هست.
نمیدونم تم این کتاب چیه. ولی هر چی که هست مشتاقانه منتظرم تا نوشتنش رو تموم کنی، منتشر بشه، بخرم و بخونمش.
(درضمن خداروشکر که کوکی و بلوط مثل همیشه سرحال و قبراقن. مرسی که جدیدترین عکساشون رو گذاشتی)
چه افتخار بزرگی که منم تونستم برای اولین بار در اینجا بنویسم و ممنونم از شما که از تمام صحبتهاتون میشه یاد گرفت. ۱۸ ساعت کار، واقعا تلنگری عجیب بود برای من.
معجزه کار متمرکز رو من در نوازندگی دیدم. بعنوان یک هنرجو، وقتی این رو فهمیدم که استادم به من گفت روزی یکساعت تمرین متمرکز کن و اگر قطع کردی از دوباره شروع کن. تازه فقط اتود بزن، یعنی از سازت هیچ لذتی قرار نیست ببری. ایشون میگفت من خودم رکوردم تا 10 ساعته و جناب کیوان ساکت، ۱۸ ساعت هم اتود زدند.
با ۱۸ ساعت شما اینجاست که ارتباط برقرار میکنم و این تمرکز و حمیت رو همیشه الگوی خودم قرار میدم.
به اشتراک گذاری عکسهای گربه های زیبا توسط شما رو همیشه میدیدم تا بالاخره سعادتش نصیب خود من هم شد. یکی از دوستان مدتی است که " فلفل" رو گذاشته پیش ما و چه ها که ندیدیم از این موجود جالب و زیبا و کمی مرموز.
علیرضا جان.
ممنونم که اینجا کامنت گذاشتی. حرف خاصی ندارم که به صحبتهات اضافه کنم و در عین حال، چون اولین بار هست اینجا کامنت گذاشتی، دلم میخواست حتماً یه پاسخی بنویسم.
الان که مرور میکنم، بخش بزرگی از زندگی من با ساعات کار طولانی همراه بوده. البته اگر بخوام واقعیت رو بگم، این حجم از کار طولانی رو «فضیلت» نمیدونم؛ حداقل ۱۸ ساعت و بیشتر رو. اما ۱۲ تا ۱۴ ساعت رو واقعاً دوست دارم و میپسندم.
در بخشهای مختلف زندگی، معمولاً جبر محیط باعث شده که ساعات کار و فعالیتم زیاد بشه.
زمان مدرسه، لحیمکاریهای شبانه به عنوان کار پارهوقت، ناگزیر بود. حاصلش هم این که یک بار خوابم برد و هویه رو بدون اینکه بفهمم روی انگشتم گذاشتم و وقتی از سوزش بیدار شدم، کاملاً بوی گوشت سوخته میومد و جای اون زخم، هنوز هم روی انگشت اشارهٔ دست راستم هست (این چیزایی که توی کارتونها میبینیم که دم گربه یا سگ یا پلنگ صورتی میسوزه و هی بو میکنه و نمیفهمه از کجاست، برای من خاطره محسوب میشه).
دو سال آخر دبیرستان هم، به خاطر پاک کردن تصویر و تجربهٔ تلخ اخراج از علامهحلی، مجبور بودم مضاعف تلاش کنم. هم برای جبران درسهای ناخوانده، هم مطالعهٔ جانبی. چون احساس میکردم تصویر بهتری از من بین همکلاسیها میسازه و اون تصویر منفی «اخراجی علامهحلی» رو پوشش میده. واقعاً هم بیتأثیر نبود. مطالعهٔ فیزیک، تکامل، تاریخ تمدن، آثار شریعتی و نیچه (حالا در حد شعور یک دانشآموز دبیرستانی) حاصل اون روزهاست.
دانشگاه هم که تحصیل با کار همراه بود و باید هم یک دانشجوی تماموقت میبودم و هم یک کارگر فنی تمام وقت. و با توجه به این که سعی کردم هر دو رو با بهترین کیفیت انجام بدم، عملاً ساعات خوابم به ۲ تا ۴ ساعت در روز میرسید (در لیسانس همیشه جزو ده نفر اول دانشکده بودم و اسمم روی یه بوردی که دانشجوهای برتر رو اعلام میکردن بود.. در کار فنی هم، به شکلی کار کردم که به محض تموم شدن لیسانس و معافیت کفالت، استخدام شدم).
بعد هم که مدام کار و سفر و مأموریتهای بیابانی. عملاً ساعت کار زیاد رو ناگزیر میکرد. یادمه برای کنکور ارشد، همزمان در دمای بین ۴۰ تا ۵۰ در بیابونهای طبس کار میکردیم و در ساعتی که بقیه از حال میرفتن، برای کنکور ارشد میخوندم.
بعد هم که ارشد همزمان با کار کردن و سفر کردن و …
بعد هم که تصمیم به این که برم سراغ معلمی؛ و ناگزیر روزها در شرکت کار میکردم و عصرها و آخر هفتهها تدریس میکردم.
و همینطور تا امروز که به هزار علت – که الان هنوز زوده برای تعریف کردنش – باید همزمان کارهای مختلفی انجام بدم.
البته بخش قابلتوجهیش به خاطر ناشایسته بودن مسئولین و سیستم نادرست ادارهٔ کشوره. گاهی به شوخی به دوستانم میگم: همونطور که نیمی از منابع کشور بر سر «خنثیسازی تحریم» میسوزه، نیمی از وقت و انرژی ما هم برای «خنثیسازی مسئولین» هدر میره.
به قول این جوونترها در شبکههای اجتماعی، در یک «جهان موازی» با مسئولینی دیگر، که اقتصاد و مدیریت رو میفهمیدند و با جهان امروز بیگانه نبودند، فکر میکنم میشد به جای این ۱۷-۱۸ ساعت، ۸ تا ۹ ساعت کار کرد؛ بدون اینکه کاهشی در خروجی به وجود بیاد.
در مورد فلفلتون هم، امیدوارم لذتها و شیرینیهاش بیشتر از دردسرهاش و تلخیهاش باشه. در بلندمدت میدونم که آدم مثل بچه، قبولشون میکنه. یادمه یه دوستی بهم میگفت: من فقط به خاطر بچههام دارم مهاجرت میکنم. من برای اینکه بتونم حسش رو بفهمم، کمی فکر کردم و گفتم: کاملاً میفهمم. اگر یه روزی در کشور نگهداری گربه در خونه «جرم» اعلام بشه، من فردا صبحش برای همیشه از ایران میرم.
میخوام بگم اینقدر در ذهن و زندگی آدم جا باز میکنن.
اما اگر قرار باشه کوتاهمدت پیشتون باشه، طبیعتاً اون دلبستگیها کمتره و ممکنه سختیهاش بیشتر باشه. ضمن اینکه احتمالاً قوانین خونه رو هم یاد نمیگیرن که رعایت کنن.
خب. این همه روضه خوندم که فقط یه چیزی نوشته باشم. ببخشید که مجبور شدید برای خوندنشون وقت بذارید.
ممنونم از شما که در بین این همه سرشلوغی، محبت کردین و پاسخ دادین. گرچه میدونم ساعات زیاد کار شما، شاید حداقل در برخی برهه های زندگی از سر اجبار بوده، اما الان فکر کنم چیزی نیست جز اشتیاق به خواندن، نوشتن، آموختن، آموزش دادن و موثر بودن. امیدوارم همیشه در این مسیر پرتوان باشین.
واژه "خنثیسازی مسئولین" هم عالی بود واقعا، خیلی. خیلی.
گفتی "در بلندمدت میدونم که آدم مثل بچه، قبولشون میکنه"
حتی توی این مدت خیلی کوتاهی که لئو کوچولوی ناز (که عکسش رو توی اینستاگرام گذاشتم) پیشمون بود، من هم واقعا این حس شگفتانگیز رو تجربه کردم. چه برسه که بلندمدت باشه. حتی الان هم نگران سرنوشتشام و برام مهمه که بعدا کجا بره و پیش کی یا چه کسانی زندگی کنه.
لئو به طور آزمایشی یک هفتهای پیشمون بود. خیلی دوستش داشتم، واقعا هم دوستداشتنی بود؛ اما متاسفانه در حال حاضر، زمان و شرایط مناسبی برای خودم برای سرپرستیش نبود و من علیرغم میل درونیم نتونستم لئو رو نگه دارم، و برای اینکه بیشتر از این بهش دلبستگی پیدا نکنم خواستم که زودتر ببرنش. (در حال حاضر، پیش برادرزادههای عزیزم هست، و جاش خوب و امنه)
نمیدونم. شاید اگه خودم تنها زندگی میکردم، انقدر دوستش داشتم که شاید هر جور شده با علاقه نگهش میداشتم، اما برای مادرم که اوقات بیشتری نسبت به من توی خونه هست و البته خیلی هم دوستش داشت، ولی نه به اندازه من که بتونه با سختیها و چالشهای نگهداریش و بازیگوشیهای قشنگش راحتتر کنار بیاد (و به نظرم طبیعی هم هست)، من دلم نمیخواست مادرم بخاطر میل و خواستهی من اذیت بشه.
این نکته هم در این کامنتت برام خیلی جالب بود. اینکه از یادگرفتن و رعایت کردن قوانین خونه گفتی.
به این فکر میکردم که ای کاش میشد لئوی نازنین ما هم اونقدر پیشمون بمونه که قوانین خونه رو یاد بگیره. مثلا بفهمه که نباید بپره روی گیاههای مامان و شاخههاشون رو بشکنه. یا موقع غذا خوردن ما، هی نیاد روی میز و به ظرفها و غذاهایی که مال خودش نیست ناخنک بزنه. 🙂 (اگرچه همین کارهاش هم در نظر من بامزه بود)
در هر صورت، میخوام بگم اون چند روزی که پیش ما بود، من واقعا حسهای قشنگی رو تجربه کردم. ولی متاسفانه نشد که ادامه پیدا کنه وعمیقتر بشه.
کاش یه بار اگه فرصت و حوصله داشتی، کمی درباره این موضوعات از جمله اینکه چطور با چالشها و مسئولیتهای نگهداری گربههای قشتگت توی خونه کنار اومدی، اینکه چطور قوانین خونه رو یاد گرفتن و رعایت میکنن، و اینکه چطور با وجود اونها میتونی به خوبی روی کارهات تمرکز کنی، بنویسی محمدرضا.
مسلما شنیدن تجربههای تو خیلی میتونه برای کسی که میخواد تصمیم به سرپرستی و زندگی با این موجود فوقالعاده دوستداشتنی و بااحساس بگیره، کمککننده و راهگشا باشه.
محمدرضا سلام.
دیشب از دیدن عکس و پستت توی اینستاگرام، حس و حال خوبی داشتم. این حس خوب تا توی خواب همراهم بود و از قضا خوابت رو دیدم.
با اجازت می خوام خوابم رو تعریف کنم:
شما به همراه دو نفر دیگه توی دفتری نشسته بودی، بعد من اومدم و از اونجایی که مطمئن بودم به چهره من رو نمیشناسی، خودم رو معرفی کردم. بعد از شنیدن اسم و فامیلم و یه مکث کوتاه، من رو شناختی و من رو به آغوش گرفتی.
قرار بود جایی بریم و شما گفتی فک نمی کنم کس دیگه ای بیاد و رفتیم. همین.
اینکه معلمت به آغوش بگیرتت، حس فوق العادهای داره. الان که اون خواب کوتاه و حس ماندگار رو روایت می کنم پر ذوق و شوق هستم.
محمدرضا، شما و دکتر سروش، خیلی نقش و حضور پررنگی توی زندگی من دارید. از خدا تمام خوبیها رو برای تو آرزو می کنم.
از کتاب حرف زدید، به این فکر کردم چقدر باید زحمت کشید تا مخاطبینی جمع کرد؛ و کتاب را نوشت و به آنها توصیه کرد؛ آیا بخرند؛ یا نخرند.
و در همین روزگار، پسری متولد ۱۳۷۴ با یک مدرک لیسانس از یک دانشگاه کم اعتبار، هفته پیش یک سوله به مبلغ ۳میلیارد خریده است و ماشین شاسی بلند را هم در کنارش و خانواده.
حسودی نمیکنم؛ اما هر وقت این رویدادها را می بینم، هم غبطه می خورم(حسادت از نوع مثبت) و هم افسوس.
اینکه آیا جامعه و مردم اصلاً برای کتاب و دانش ارزش قائل هست؟ آن هم در شرایطی که هر فردی با چند ده میلیون به راحتی می تواند ارشد ودکترا را بخرد و … ?
با تمامِ قلبم، هر سهتون رو دوست دارم و دائم به یادتون هستم.
سمانه جان. قربونت برم.
انقدر راحت و ساده و صادقانه و صمیمی مینویسی، بلد نیستم جواب بدم. ?
سلام. در ادامه چیزایی نوشتم که امیدوارم وقت شما رو نگیره اگر که خوندید. با خوندن نوشته شما یاد خودم افتادم.
برای منم پیش اومده که چیزی داشته باشم حیفم بیاد بریزم بیرون. یه مدت گوشت چرخ کرده داشتم که چربیش زیاد بود. از اون جایی که از طعم چربی خیلی بدم میاد، حدود ۴ ماه بود که توی فریزر نگهش داشته بودم و هی می گفتم بریزم بیرون یا چیزی درست کنم. اخرش تصمیم گرفتم کوفته درست کنم. کلی توش سبزی معطر ریختم و با چیزای مختلف قاطی کردم که مزه چربی نده. وقتی پختم و داشتم می خوردم مزه ی چربی هنوز احساس می شد و نمی تونستم غذا رو قورت بدم. برای همین دیگه نخوردم و همه رو دادم یه بنده ی خدایی که از این طعم بدش نمیاد.
خلاصه که این جور موارد خیلی پیش میاد که یا خودم چیزی دارم حیفم میاد بریزم بیرون و شاید بیشتر براش هزینه کنم اما نتیجه نده و مجبور بشه همه رو دور بریزم یا اینکه دیدم دوستام یا خانواده ام هم این طوری براشون پیش میاد. مثلا مادرم غذا که می مونه خودش می خوره. میگم مامان نخور اضافه وزن می گیری یا مریض میشی اونوقت پول ویزیت دکتر خودش از پول این غذاها بیشتره ولی بازم گوش نمیده. ولی خوب خودمم کم و بیش این طوری هستم.
یبارم هم به یه بنده ی خدایی که سعی می کنه غذاها رو بیرون نریزه و بخوره و بگه حیفه گفتم ببین این جا خاکه اینجا هم معده ی تو. چرا فکر می کنی باید حتما غذا تو معده ی تو بره و توی خاک نره. تنها فایده اش اینه که الان اضافه وزن داری.
محمدرضا قطعاً میتونم بگم عکس زیبایی از قهوهت گذاشتی، اما هر چی تصور کردم ترکیب نهایی چی میتونه باشه، پیش خودم گفتم امیدوارم از پسِ این نوشیدنی بر بیای و سرگیجه و اینا نگیری:)
البته کلاً طبع قهوه سرده و ترکیبش با زنجبیل، دارچین و گل محمدی، متعادلش میکنه. پیشنهاد میکنم اگه ذائقهت هست، قهوۀ ۱۰۰ عربیکا بخوری تا ربوستا؛ چون هم عطر و طعم بهتری داره و هم بهدلیل کافئین کمتری که نسبت به ربوستا داره، باعث میشه تپش قلب و اینا سراغت نیاد.
در نهایت اینکه لذت بردم از لحظههایی که با ما به اشتراک گذاشتی.
محمد جان.
سرگیجه نگرفتم. ولی محاله دیگه گل رو بریزم داخلش. اما زنجبیل و دارچین رو احتمالاً بازم بریزم. کافه تاریخ که میرفتم، دیدم اونها روی همه چی دارچین و گاهی زنجبیل میریزن و طعمش هم بد نمیشد (البته بعد از اینکه دهباشی از حجاب اجباری دفاع کرد و توضیح داد که اگر تمام مردم کشور هم چیز دیگهای بخوان، جمهوری اسلامی قوانین از پیشتعیینشدهای داره که تا ابد باید رعایت بشه، دیگه اونجا نمیرم).
در مورد قهوه، من مثل تو بلد نیستم خودم قهوه درست کنم و مثل همهٔ آدمهای بیعرضه (يا بیحوصله) به کپسولهای نسپرسو پناه میبرم. معمولاً Cosi و Creme Brulee و Ethiopia رو میگیرم. و راستش رو بگم، تا حالا دقت نکرده بودم که چقدر عربیکا دارن. اما الان نگاه کردم، همهشون عربیکا هستن. البته یه مدل Istanbul هم داشتم که میخوردم و خوب بود. الان سرچ کردم دیدم اون ترکیب عربیکا و ربوستاست (بهت نمیگم تا الان بر اساس رنگ کپسولها رو برمیداشتم که مسخرهام نکنی 😉 )
از این به بعد بیشتر دقت میکنم که چی میخورم.
راستی. بعدها هر موقع وقت کردی نظرت رو در مورد بنمانو مینویسی؟ چه حسی بهش داری؟ و چهجوریه؟ من چند بار خوردهام. اما خب. با توجه به توضیحات بالا، سطح درکم از قهوه رو فهمیدی و طبیعیه که نظری ندارم در موردش.
سلام
محمدرضاجان هر وقت از سفرها میگی فکرم میره سمت اینکه به کوکی و بلوط چی میگذره؟ کجا میمونن؟
من دوست دارم یکی از اون برگه های گزارش رو ببینم. البته، مثلا یه رونوشت از بخشهای قابل انتشارش.
اون قیافه ها رو ببین ?
بعدم شیر با گل محمدی؟! ? قتل عمد محسوب میشه.
سلام و خداقوت از روزهای کاری ۱۸ ساعته
استراحت بعد از هر پومودورو شما چیه؟
بعد از چند پومودورو استراحت طولانی تر دارید و این استراحت را چه کار می کنید؟
من استراحت کردن درست را بلد نیستم و معمولا بعد استراحت خسته ترم
اگر کار فیزیکی انجام بدم جسمی خسته میشم
وبگردی و مشابه ها هم که ذهنم را خسته میکنه
من اولین بار هست که میتونم اینجا پیامی بنویسم. طبعا مثل شما و بقیه نگاهم به محمدرضا نگاه یک شاگرد به معلمشه و کیه که ندونه شاگرد وقتی به معلم میرسه پر از سواله و به خصوص در اولین فرصت حرف زدن.
من اگر جرات سوال پرسیدن از محمدرضا رو داشتم همین سوال رو میپرسیدم و دوست میداشتم بدونم برنامه های روزانه و هفتگی و ماهانه ش چطور هست، چطور بین وظایف سوییچ میکنه، چطور جلوی افکار و عوامل مزاحم رو میگیره. صادقانه میگم اگر شما نمی پرسیدی من جرات پرسیدن نداشتم چون حدس میزدم این سوالِ احتمالا تکراری برای کسی که ما بین ۱۸ ساعت کار روزانه، تلاش میکنه هم کتاب بنویسه و هم صحبتهای آرامش دوستدار رو از دست نده ممکنه حکم اون یک پرکاه نهایی رو داشته باشه که کمر شتر رو میشکونه.
اما حالا که شما پرسیدی من هم به رسم دوران مدرسه که دوستانم رو پشت دفتر مدرسه تنها نمی گذاشتم با شما همراهی میکنم شاید سبب بشه محمدرضا یکبار برای همیشه سبک زندگی خودش رو به ما آموزش بده که لاقل اگر نتونستیم هم اجراش کنیم لاقل فکر ما و وقت خودش آزاد بشه.
ارادتمند همکلاسیان خوبم هستم در این مدرسه
سلام?اون دو تا دارن میگن بجا اینکه عکس بگیرید از ما پاشید بیایید بازی?
برا اسپرسو همه چیز داشت خوب پیش میرفت(شبیه چای ماسالا) تا ریختن گل گلاب?مامان اینای منم تو همه چیز گلاب میزنن انقدم دوست دارن که..مثلا توی مربای توت فرنگی و زردآلو..خونشون همه چیز بوی گلاب میده?
مگر نگاه "جدی" گربه ها باعث شوند تکلیف "روشنفکری دینی " مشخص شود. در ادامه همین نگاه وتکمیل آن به نظرم در مورد آرامش دوستدار هم بنویسید. نقد و نظر ایشان به روشنفکری ایرانی و روشنفکری دینی عمیق و اثر گذار بود.
از جمله اصطلاح "دین خویی" مورد توجه ویژه گربه ها خواهد بود.
چه تصادف عجیبی سعید جان.
اتفاقاً امروز همزمان با صبحانه داشتم به یکی از گفتگوهای آرامش دوستدار گوش میدادم. اونی که با دویچهوله حرف زده و سال ۹۶ منتشر شد. فکر کنم به اسم «یک روز با آرامش دوستدار»
و اون عبارت معروفش که بارها و بارها گفته و ما شنیدهایم امروز زیاد در ذهنم تکرار میشد: «ادعای فهمیدن یک پدیده بدون شناخت اون» و زیستن با یک دستگاه فکری «بدون پرسش و دانش.»
نشناختن همین آدمها یا جدی نگرفتنشون – البته به علاوهٔ ناآشنایی با منطق و استدلال و مفهومپردازی و روشنفکری و فرصت نداشتن برای یادگیری و مطالعه و نداشتن تفکر عمیق و ضعف در تفکر نقاد و … – باعث میشه کسی مثل مهرداد خدیر جرئت کنه در دفاع از روشنفکری دینی و در نقد محمد بقایی چیزی بنویسه.
پینوشت: البته چیزی که بیش از نگاه جدی گربهها باعث شد روشنفکری دینی تداعی بشه، مزهٔ بیهویت و زنندهٔ قهوهای بود که در عکس میبینی. افراد زیادی رو در بین درگذشتگان و زندگان میشناسم که به روشنفکر دینی موسوم هستند و اگر نوشیدنی میشدند، همین طعم رو داشتند (اون بازی قدیمی دوران کودکی رو یادته که میگفتند اگر فلانی میوه بود چی میشد؟).
چقدر خوب مي نويسيد. دلنوشته هاتون هم مثل متمم هميشه به من اميد ميده و درس.
«عکس آخر هم، حاصل نوعی آشفتگی ذهنی است»
به نظرم ماحصل اين آشفتگي ذهني، يك تركيب همگون و زيبا شده و به احتمال زياد خوشمزه.
مرضیه جان. اولاً چقدر خوب کردی کامنت گذاشتی.
دوم هم اینکه هیچوقت هیچوقت هیچوقت این ترکیب قهوه رو امتحان نکن. توضیحش رو در انتهای کامنتی که برای سعید نوشتم بخون.
انقدر طعم مزخرفی داشت که به شوخی به بچهها گفتم: اگر مُردم، نگید چنین زهرماری درست کرد. بگید ترور بیولوژیک شد. باکلاستره. چند سال اخیر هم که مد شده در مورد مرگ همهٔ آدمهای بیبو و خاصیت همین رو میگن :))
ممنونم استاد عزيز
و متشكرم كه صادقانه درباره مزه اين قهوه تذكر داديد، چون قصد داشتم امتحانش كنم. به نظرم رسيد گاهي وقتها«اين مزه بي هويت و زننده» رو بايد چشيد، تا قدر طعم ناب و اصيل رو بيشتر بدونيم و حواسمون باشه تركيب اجزاء مفيد و خوشمزه، لزوماً دستاورد لذت بخشي نداره، اما به توصيه تون گوش ميدم و هرگز چنين تركيبي رو امتحان نمي كنم.
اون آدمهاي بي بو و بي خاصيت، حتي با فرض ترور بيولوژيك هم خاصيتي بهشون اضافه نميشه.
«اما تك تك حرفها و انديشه هاي شما، لااقل براي منِ شاگرد از جنس انديشه عميق و تفكر نابه و ارزشمند».
محمد رضا جان. منم کمتر روزی میشه که به روزنوشته های تو سر نزنم. مأمن و پناهگاهی شده برای من در روزگاری که از منجنیق فلک سنگ می بارد. حضور تو، حتی با گذاشتن تصویری از قهوه ای که با گلهای خشک، مُطیّب شده مایه دلخوشی و دلگرمی ماست.
یاد قهوه یزدی افتادم.
این اطلاعات رو توی صحبتم با یه قهوهچی یزدی گرفتم ازش.
میگفت قهوه اصلا مال مراسم محرمه و ما اصولا واسه مراسم درستش میکردیم از قدیم. اینطوریه که قهوه رو اول یه چند باری میجوشونن و صافش میکنن و بعدش میره واسه دم شدن. بعدش بهش هل و گلاب و زعفرون و نبات اضافه میکنن. کل فرآیند درست شدنش چیزی بیشتر از ۱۵ ساعت زمان میبره. طعمش خیلی جالب بود. مثل قهوه عربی که تو بندر عباس و بوشهر پیدا میشه، ولی خیلی شیرینتر.
پانوشت: فکر کنم اگه با کسی که لهجه یزدی داره مذاکره کنم، همیشه اون برنده است، چون اونقدر جذاب و قشنگ حرف میزنن که اصلا دلم نمیاد حرفشونو قطع کنم، چه برسه به امتیاز گرفتن.
با مهر
یاور
یاور. من نمیدونستم یزد چنین قهوهای داره.
این چیزی که گفتی خیلی شبیه قهوهای هست که توی عمان سرو میکنن. فکر کنم هر دو یک منشاء داشته باشه. البته انگار عمانیها هل و گلاب فقط میریزن. یه جورایی انقدر شیرینه طعمش شبیه حلوای مایع بسیار رقیق شده میشه. با چیزی که به صورت عادی ما به عنوان قهوه میشناسیم، خیلی فرق داره. حدسم اینه که چیزی هم که تو میگی، همین طعم رو داره.
الان که تو گفتی، به نتیجه رسیدم که شاید زرد بودنش هم مال زعفرون باشه. اما توی وب سرچ میکنم، میگن قهوه عمانی فقط هل و گلاب داره.
خلاصه که چیزی که گفتی خیلی جالب بود و حالا باید تحقیق کنم ببینم ربط این دو نوع قهوهٔ یزد و مسقط چیه.