در داستانها و افسانههای قدیمی ملل مختلف، بسیار نقل شده که کاروانی در عبور از بیابانی بزرگ، با زمینی درخشان مواجه میشوند و میبینند که همه جا از الماس پوشیده شده. هر کس به قدر توان خود از آن الماسها برمیدارد و سرزمین را ترک میکنند. پایان این نوع داستانها معمولاً چنین است که عدهای، زیر فشار بار زیادی که برداشتهاند میمیرند و عده ای دیگر، از حسرت و اندوه اینکه چرا بیشتر برنداشتهاند، دق میکنند و جان میسپارند!
به نظر میرسد برای بسیاری از ما، تلاش برای یادگیری چیزی شبیه جستجوی سرزمین الماس است. به دنبال «یادگیری خالص و فشرده» هستیم. سرزمینی از الماس که عصاره دانش و تجربه انسانی در آن روی زمین ریخته باشد. البته باید پذیرفت که محدودیت زمان و شتابزدگی اجتناب ناپذیر عصر جدید هم، چنین رویکردی را تشویق و ترویج میکند.
این مسئله ویژگی فرهنگ ما نیست. روندی است که در دنیا هم مشاهده میشود. به همین دلیل است که عصر جدید، عصر فهرستها و خلاصهها و مرورهای کوتاه است:
فهرست پنجاه کار که هر روز باید انجام دهیم
فهرست هفت اشتباه که نباید انجام دهیم
فهرست ده کتاب که باید بخوانیم
فهرست بیست و پنج نکته مهم زندگی
خلاصه کتاب بازاریابی کاتلر
خلاصه کتاب در جستجوی زمان از دست رفته مارسل پروست
منتخب کلام بزرگان
هفتاد نکته که هر مدیری باید بداند
سی نکته که هر مادری باید رعایت کند
چنین روشی، شاید نکاتی را در خاطر ما ماندگار کند، اما عموماً به تغییر رفتار منتهی نمیشود. ذهن به همان اندازه که در «به خاطر سپردن» سریع عمل میکند، مکانیزمهای شناختیاش برای «یاد گرفتن» بسیار کند و پیچیده است.
چنین است که مثلاً همه میگوییم فلانی خودخواه است. خودخواهی را به عنوان صفتی مذموم و منفی به کار میبریم، اما مدتی دیگر، همان صفت در رفتار خودمان هم پدیدار میشود. از سوی دیگر، در شرایط دیگری که اتفاقاً باید خودخواه باشیم، منافع خودمان را به نفع منافع دیگری کنار میگذاریم و احساس قهرمانی میکنیم. و دیری نمیگذرد که میفهمیم «قربانی» بودهایم و نه «قهرمان». ما کلمه خودخواهی را بلد بوده ایم اما هرگز مفهوم خودخواهی و جوانب مختلف آن را نفهمیده بودیم.
قبلاً نوشتهای داشتم به نام «واژههای مقدس و نتایج نامقدس». آنجا توضیح دادم که شناخت سطحی از مفاهیم، تا چه حد میتواند ما را به بیراهه ببرد. جای دیگری هم در یکی از شبکههای اجتماعی به یکی از دوستان که میگفت «هرگز نباید قضاوت کنیم» توضیح دادم که دوست نازنینم. تو نمیفهمی که چه میگویی و اگر چه این واژهها فارسی است اما برای تو که آنها را بر زبان میرانی، از کلمات یک زبان منقرض شده در آمریکای جنوبی هم بیگانهتر است!
مگر میشود قضاوت نکرد؟ ما هر لحظه در حال قضاوتیم. همین الان که شما این پاراگراف از متن من را میخوانید قضاوت کردهاید. چون در پایان پاراگراف قبلی، روی نوشتهی من ارزش گذاری کردهاید که آیا به خواندش میارزد یا خیر؟ در عبور از هر سطر به سطر دیگر قضاوت میکنیم. همین الان که این سایت روبروی شما باز است و سایت دیگری بسته است، قضاوت کردهایم. کسی که زیر یک نوشته در شبکههای اجتماعی لایک میزند، قضاوت کرده است. آنهم که نمیزند، قضاوت کرده است.
قضاوت، چارچوب دارد. هزینه دارد. الگوی ارزشی دارد. زمان بهینه دارد. فضای مناسب دارد. افق زمانی دارد. افق مکانی دارد. افق تاریخی دارد. افق تخصصی دارد. افق منافع دارد. افق مواضع دارد. قضاوت میتواند ناشی از سایههای روحی باشد میتواند نباشد. میتواند ناشی از عقدهها باشد میتواند نباشد. میتواند ناشی از خیرخواهی باشد و میتواند نباشد. گاهی قضاوت کردن خیانت در حق دیگران است و گاهی قضاوت نکردن تجاوز به حقوق آنها.
همین داستان قضاوت را اگر بخواهیم بنویسیم برای آدم بیسوادی مثل من، روایتی بیش از پانصد صفحه است و میدانم که آنها که اهل دانش هستند هزاران صفحه در موردش مینویسند. اما چه کنیم از آن شتاب زدگی یادگیری و ما که به دنبال الماسهای دانش هستیم. تجربه هایی که دیگری در فشار روزگار و در گرماگرم سختیها و دشواریها کسب کرده باشد و امروز آن جان سوخته و زغال شده، در فشار و گرمای سوزناک تجربههای زندگی، الماسی گرانقدر باشد و در دستان ما قرار گیرد.
بی دلیل نیست که نیلز بور گفته است: خلاف یک حقیقت ساده، یک اشتباه احمقانه است و خلاف یک حقیقت عمیق، یک حقیقت عمیق دیگر.
حقایق عمیق، آنقدر اما و اگرها دارند و آنقدر تعاریف مفاهیم و واژهها را در خود پنهان کردهاند، آنقدر لایههای متعدد و پیچیده دارند، آنقدر تعامل عوامل متعدد در آنها زیاد است که معکوس آنها هم به همان اندازه درست در میآید.
اگر به ما بگویند سه ضربدر چهار میشود دوازده. خلاف آن یک جمله احمقانه است. اما اگر بگویند گاهی زخمهایی در زندگی بر پیکرت مینشیند که دیگر نمیگذارد بایستی و راه بروی، معکوسش هم درست است. گاهی تنها انگیزهی ما از ایستادن و راه رفتن، مداوای زخمهایی است که بر پیکرمان نشسته است.
ما اگر میخواهیم اهل فکر باشیم، باید باید باید وقت بگذاریم. باید بپذیریم که دانش و آموزش، هرگز و هیچ جا سرزمین الماسی نداشته است. آنچه هست معدنی از طلاست. باید تلاش کرد و وقت گذاشت و معدن را شکافت. باید سنگهای معدن را به شکل ناخالص استخراج کرد. باید تک تک آنها را فرآوری کرد. وقت گذاشت. شبها و روزها را صرف آن کرد و سپس رگهای از طلا را یافت و به درخشش آن خیره شد. دنیا در هیچ جا برای هیچکس، شمش طلای طبیعی پنهان نکرده است و این یک واقعیت انکارناپذیر است.
قضاوت کردن و قضاوت نکردن، چیزی نیست که از طریق نوشته یک وبلاگ یا یک پست اینستاگرام آموخته شود. باید یک هفته نشست. هر شب رمان تام جونز هنری فیلدینگ را خواند. وقتی کتاب به انتها رسید و بسته شد، یک جمله در ذهن میماند و آن، ماجرای شگفت انگیز قضاوت و تاثیر آن بر زندگی انسانهاست.
برای اینکه گذشته مردم را معیار قضاوت در مورد امروزشان قرار ندهیم، یک جمله و توصیه کمک نمیکند. حتی تعریف کردن ماجرای طولانی بینوایان و ژان والژان هم کمک نمیکند. باید شبها تا صبح بیدار ماند و بینوایان را خواند و ژاور را دید و از او – که نماد تمام مردم جامعهای هستند که نمیگذارند گذشتهات را فراموش کنی- متنفر شد. اما باز هم کافی نیست. باید به آخرین صفحه برسی. بالای گور ژان والژان بنشینی. به سنگ بدون نوشتهای که در میان علفها گم شده و باد و باران، رنگ و رویش را برده نگاه کنی. قطرهی اشکی بریزی و بیاموزی که «انسانها را باید از گذشته آنها تفکیک کرد».
آن روز است که اگر جمله اسکار وایلد را دیدی که میگوید: هر قدیسی گذشتهای و هر گنهکاری آیندهای دارد، میتوانی بفهمی و ساعتها با آن مست شوی.
جملات قصار خوبند. اما برای کسی که یک اندیشمند را با تمام وجود بشناسد یا کتابی را با جان و دل خوانده باشد و سپس، دیدن یک جملهی کوتاه، همهی آموختههایش را برایش دوباره زنده کند. اما یادگیری از طریق جملات قصار، یک انتظار ساده اندیشانه است.
وقتی نیچه میگوید: «آن کس که پرنده نیست، بر پرتگاهها لانه نمیسازد» نمیتوانی با عکس و منظره و رسم الخط و کار گرافیکی، این جمله را برای مخاطب تفهیم کنی. باید چنین گفت زرتشت را خوانده باشی و زیست کرده باشی. باید به همراه زرتشت نیچه از کوه پایین آمده باشی. باید همکلام عقاب او شده باشی. باید همراهش بر پای وعظ واعظان مرگ نشسته باشی. آن وقت، این جمله، دنیایی را برایت تداعی میکند. در غیر این صورت، هیچ چیز نیست جز جملهای زیبا که خواندش تمرینی برای ماهیچه های زبان است و دیدنش، استراحتی برای عصبهای چشم.
به همین خاطر است که من همیشه در شبکههای اجتماعی از بحث کردن فرار میکنم. دلیلش این نیست که بحث کردن و فکر کردن و جدال فکری را دوست ندارم. دلیلش این نیست که نمیخواهم مسائل را از دیدگاه فرد دیگری که به شکل دیگری فکر میکند ببینم. دلیلش این است که کسی که بحث کردنش را به محیط فیس بوک و اینستاگرام و توییتر میبرد، «اهل فکر» نیست. آمده است حرفی بزند و برود. آمده است که بگوید هست. بگوید زنده است. بگوید حرف دارد. آمده است که از «فکر کردن» فرار کند و به «حرف زدن» بپردازد. همین است که اگر چه همیشه در شبکههای اجتماعی فعال بودهام، اما هر وقت حرفی داشته ام که برایم مهم بوده، آمدهام و اینجا نوشتهام. پرانرژی ترین وقت هفته را برای خواندن حرفها و کامنتهای دوستانم در اینجا گذاشتهام. چون اینها «طرحی از یک زندگی» نیست، بلکه «خود زندگی» است.
سالهاست که در خواندن یک کتاب، به دنبال یک تک جمله میگردم که وقتی آن را کنار گذاشتم در ذهنم بماند. در یک کلاس یا سمینار، به دنبال یک ایده یا یک حرف تازه هستم و نه بیشتر. مقاله میخوانم و میدانم که در انتهایش تنها یک جمله برایم باقی خواهد ماند و شاید آن جمله هم باقی نماند. تعجب میکنم وقتی کسی مطلبی را میخواند یا کتابی را ورق میزند و یا پای حرف کسی مینشیند و میگوید: اکثر حرفها تکراری بود!
معلوم است که اکثر حرفها تکراریست. ما به جستجوی سرزمین الماس نیامدهایم. ما به جستجوی رگههایی از طلا، در معدنی از سنگ و گل میگردیم. هر حرفی، هر محفلی، هر کتابی و هر انسانی، یک پیام و حداکثر یک پیام برای ما دارد. آن پیام در قالب بحث و شعر و داستان و به هزار لباس، بیان میشود. اما پیام یکی است.
طه حجازی، معلم ادبیاتم در دانشگاه میگفت: کلاس استاد که تمام شد، جزوهها را ببند. آنها را کناری بگذار و در یک برگ کوچک، خلاصهی کلاس را در یک جمله بنویس. همهی کلاس همین یک جمله بوده که البته برای فهمیدن و شنیدنش شاید باید ماهها میآمدی و میرفتی.
آموختن، جستجوی رگههای طلاست. شتابزدگی ما را به استفاده از بدلیجات وسوسه میکند. بدلیجات درشت و پرزرق و برق هستند. اما کمی که نزدیک میشوی، تهی بودن برق آنها و فریبنده بودنشان، حال تو را بد میکند…
آخرین دیدگاه