دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

قوانین کسب و کار (۴): آن را کمی بهتر انجام بده

قبلاً سه بار به عناوین مختلف از نگاه خودم به قوانین کسب و کار نوشتم (هنر اعتبار آفرینی، کمی صبر کن!، هیچکس از متوسط اطرافیانش فراتر نمی‌رود). اگر چه بارها گفته ام اما باز هم باید تکرار کنم که این قوانین شخصی هستند. به معنای اینکه اولاً نظر شخصی من هستند (مثل همه‌ی حرفهایی که همه‌ی ما در مورد همه چیز می‌زنیم) و دوم اینکه حتی حاضر نیستم کسی را به رعایتش توصیه کنم. اما خودم تا حد امکان در رعایت آنها می‌کوشم  و باور دارم که موفقیت‌هایم حاصل رعایت این مجموعه قوانین و شکست‌هایم ناشی از بی توجهی به این مجموعه قوانین است.

قصه‌ی ما با آقای رییس شروع میشه. آقای رییس، اولین مدیر من بوده.

قبلاً هم به شکل‌های مختلف و به بهانه‌های مختلف از ایشون نقل قول کردم. شاید اگر بخواهید بر اساس حکایت‌هایی که من برای شما تعریف کرده‌ام قضاوت کنید، احساس کنید که آقای رییس، حکیمی بوده‌اند که در کالبد یک مدیر ظاهر شده‌اند! اما واقعیت این است که آقای رییس هم، مثل همه‌ی انسانهای دیگر، ترکیب شیطان و فرشته بود.

هنوز هم وقتی به دیدنش می‌روم، از پشت در صدا می‌کنم: «رییس بزرگ؟» و صبر می‌کنم تا فریاد بزند و بگوید: «به به! مهندس! بیا تو!». البته انصافاً مهربان‌تر شده. قدیمها گاهی می‌گفت: «گوساله! بیا تو!» و مشکل ما چند کارمند این بود که می‌ماندیم کداممان را صدا کرده است!

خوب یادم هست که در مقاطعی – که کم هم نبود! – فکر می‌کردم که در لغتنامه‌ها، در کنار واژه‌ی استثمار، باید تصویر او را بگذارند تا مفهوم بهتر بیان شود.

خوب یادم هست که زمان‌هایی، از اینکه چرا تصمیم‌هایی چنین ساده‌ را تا این حد اشتباه اتخاذ می‌کند و کسب و کار را خراب می‌کند، حرص می‌خوردم.

خوب یادم هست که گاهی تعجب می‌کردم که چطور اینچنین موفق و ثروتمند شده و هر چه فکر می‌کردم می‌دیدم که انگار خودم بیشتر از او می‌فهمم (این هم از عجایب روزگار است و نعمت‌های ارزشمند خداوند در وجود ما انسانهاست که هر یک خود را باشعورتر از متوسط انسانها می‌دانیم. درست مثل دانش آموزان یک کلاس که همه معتقد باشند نمره ریاضی‌شان بالاتر از معدل ریاضی کلاس است).

اما به هر حال، باید پذیرفت که در کارمندی – آنهم برای مدیری که حدود سه دهه از تو بزرگتر است و مثل گوسفندی که گرگ دیده است از او می‌ترسی – حکمت‌ها و ثمراتی است که در کارآفرینی – خصوصاً اگر همه هم سن و سال و معتقد به قوانین دموکراتیک باشیم – نیست.

همیشه برایم سوال بود که این موری که دانه کش است و می‌گویند می‌تواند پنجاه برابر وزن خود را جابجا کند، چرا وقتی با ده نفر از هم نوعان خود کار تیمی انجام می‌دهد در جابجایی نان، آنقدر که باید و شاید، توانمند نیست! یادم هست زمانی در یک نشریه‌ی علمی خواندم که مورچه‌ها، در جابجایی یک تکه نان، آن قدر هم که ما فکر می‌کنیم با شعور نیستند. بر خلاف ما که فکر می‌کنیم بعضی‌ها نان را هل می‌دهند و بعضی می‌کشند، مورچه‌ها احمق تر از این حرف‌ها هستند. آنها هر کدام نان را به طرف خودشان می‌کشند و نهایتاً نیروی بسیاری از آنها با نیروی دوستان خود خنثی می‌شود و صرفاً کمک می‌کنند که نان از زمین بلند شود و با زمین اصطکاک نداشته باشد. برایند خالص نیروی ده یا بیست مورچه گرد نان، چیزی بیش از یکی دو مورچه نیست و باقی فقط به خنثی کردن کار دیگران مشغولند.

(همینجا یک اعتراف هم می‌کنم و خواهش می‌کنم که شما هم پس از خواندنش فراموش کنید و راجع به آن کامنت نگذارید. فکر می‌کنم در جامعه ای که عقل مردم در حد مورچه باشد، دموکراسی هم اگر اجرا شود دموکراسی مورچه ای است. هر کس، نان قانون را به سمت خود میکشد و آنچه نهایتاً جامعه را به پیش می‌برد حاصل چند میلیون فکر نیست. بلکه معادل فکر چند عدد مورچه است. شاید همین است که در کشورهایی که مردم توسعه نیافته اند، استفاده از الگوهای اجتماعی جوامع توسعه یافته، تکه نان اقتصاد و معیشت مردم را، آنطور که باید و شاید، تکان نمیدهد و جابجا نمی‌کند!)

 منظورم از این مقدمه این بود که ما هم، بسیاری از حرفهای آقای رییس را، حتی بدون اینکه قبول داشته باشیم انجام می‌دادیم. یادم هست که در نخستین سالهای کار (شاید سال دوم یا سوم بود، درست یادم نیست) محصولات یک شرکت اروپایی را می‌فروختیم و آنها می‌بایست بر اساس قرارداد، اسناد فنی و دستورالعمل‌های مربوط به محصولات را علاوه بر انگلیسی به شکل فارسی هم تحویل مشتری می‌دادند.

ظاهراً در شرکت مادر، یک فرد ایرانی هم مشغول کار بود و به همین دلیل شرکت مادر به ما اعلام کرد که خوشبختانه ما می‌توانیم خودمان ترجمه فارسی را هم تنظیم کنیم و تحویل دهیم.

روزی که اسناد تحویل شد، آن را نگاه کردم و دیدم در یک دفترچه‌ی راهنمای شصت صفحه‌ای (تعداد صفحات را بر خلاف تاریخ ماجرا، خوب یادم هست. حالا می‌بینید چرا!) چهار یا پنج غلط نگارشی وجود دارد. برای من که آن زمان دانش فنی کمی داشتم، فرصت خوبی بود تا پیش آقای رییس بروم و بالاخره در این «تنها فرصت دست داده» ابراز وجود کنم!

به آقای رییس گفتم: سلام. ببخشید. فکر می‌کنم توی این ترجمه چند اشتباه وجود داره. بعضی‌ها نگارشی است و بعضی‌ها اصلاً معنی رو غلط منتقل کرده. رییس گفت: ببینم؟

من هم تمام موارد را به او توضیح دادم. گوش داد و گفت: آفرین. درست میگی. برو کلش را تایپ کن بیار که براشون ارسال کنیم!

گفتم: رییس. اونها فایل رو دارند. ما کافیه بهشون شماره صفحه بگیم و شماره سطر.

رییس گفت: نه! اونها سرشون شلوغه. ضمناً این کار که من میگم خیلی سریع‌تره!

پرسیدم: سریع‌تر؟ گفت: برای خودمون نمیگم. برای اونها میگم. اینکه بخوان توی چند تا صفحه بگردند و اصلاح کنند با اینکه کل متن تو رو جایگزین کنند. سریع‌تر نیست؟

و من در سکوت و بهت به او نگاه کردم و گفتم: چرا. الان که فکر می کنم سریع‌تره.

دو روز درگیر اون پنج لغت لعنتی بودم. بعداً که فکر می‌کردم می‌دیدم که حتی همون ترجمه‌های غلط هم خودشون چقدر مفهوم رو خوب منتقل می‌کردند و اصلاً دلیل نداشت من ایرادی از آن متن بگیرم!

حدود دو سال از آن ماجرا گذشت. البته دقیق مطمئن نیستم. تاریخ‌ها را خوب یادم نمی‌ماند.

یک بار نمایندگان یک شرکت دیگر آمده بودند و در تهران یک سمینار دویست دقیقه‌ای داشتند (زمان را خوب یادم مانده. حالا می‌گویم چرا!). یکی از بستگان مدیرمان که کارمند شرکت هم بود، کار ترجمه همزمان را بر عهده داشت. یادم هست که مدیرمان به دلایل مختلفی – که خارج از این قصه است – از او خوشش نمی‌آمد و دوستش نداشت. بعد از چند سال، دیگر من هم برای او کمی دوست داشتنی تر بودم و شاید از گوساله به مقام گوسفند ارتقا پیدا کرده بودم!

من و آقای رییس، در ردیف اول نشسته بودیم و سمینار در حال برگزاری بود. آرام در گوش آقای رییس گفتم: کاش اینقدر تحت اللفظی ترجمه نمی‌کرد. دلیل ندارد به کلمات وفادار باشیم. مفهوم باید منتقل شود. رییس کمی فکر کرد و گفت: درست می‌گویی. واقعاً مفهوم مهم است.

وقتی سمینار به نیمه رسید و فرصت استراحت داده شد آقای رییس، همکارمان را صدا کرد و گفت: ببین! مهندس حرف درستی میزنه. تو همه اش لغت به لغت ترجمه می‌کنی. واژه‌ها مهم نیست. مفهوم مهمه. تو بشین، مهندس ادامه می‌ده!

دیگر به شما نمی‌گویم که در اولین تجربه‌ی ترجمه‌ی همزمان، آن هم از زبان انگلیسی با لهجه‌ی مردی آلمانی که همسری عرب داشت در مقابل تعداد زیادی مدیران ارشد دولتی، چه بر من گذشت!

سه سال دیگر از آن ماجرا گذشت. تاریخ‌ها را البته خوب یادم نیست!

حالا من مدیرعامل شرکت بودم و آقای رییس، رییس هیات مدیره بود. آن زمان یک کارگاه داشتیم که قرار بود به نمایندگی از شرکتهای مختلف، خدمات فنی ارائه دهد. لوازم یدکی و ابزارآلات همه از اروپا ارسال شد و کارگاه، تجهیز شد.

در جلسه هیات مدیره، آقای رییس پرسید: مهندس. نظرت راجع به ابزارهایی که برای تجهیز کارگاه فرستاده شده چیه؟ گفتم: رییس. فکر می کنم اینها شرایط کار ما در ایران را نمی‌دانند. کاش به جای این تورک‌متر بزرگ و گرانقیمت، همین بودجه را می‌گذاشتند و یک دریل شارژی پرتابل می‌فرستادند. یا به جای این نویزمتر برایمان یک مولتی متر فلوک خوب می‌فرستادند. اینجا کسی بعد از تعمیر هیدروموتور، دغدغه‌ی نویز ندارد. اما ما برای تعمیر پی ال سی‌ها، واقعاً ابزارهای بهتری می‌خواهیم.

آقای مدیر فکر کرد و گفت: درست می‌گویی. ابزار مهم است. موافق هستی که خودمان یک مجموعه ابزار کاربردی بخریم؟ حتی می‌توانیم ابزارهای آنها را کنار بگذاریم و استفاده نکنیم. این بار که به تهران آمدند به آنها می‌گوییم که ببینید! وقتی بدون مشورت ما کار می‌کنید چقدر از فضای ایران دور هستید و به بیراهه می‌روید.

من هم، با وجودی که دیگر موقعیت شغلی‌ام ایجاب نمی‌کرد اما به دلیل اینکه بتوانیم این پیام ارزشمند بومی سازی را به بهترین شکل ممکن به طرف خارجی خود منتقل کنیم، به همراه بچه‌ها به حسن آباد رفتم و یک مجموعه ابزار خوب به قیمت شش میلیون و سیصد هزار تومان خریدیم. قیمت را خیلی خوب یادم مانده.

چند هفته‌ای گذشت و یک بار دیدم آقای رییس زنگ می‌زند (او این سالها دیگر کمتر با من تماس تلفنی می‌گرفت). گفت: مهندس! حسابدار شرکت گفته که تو هزینه‌های ابزارها رو به حساب شرکت زده‌ای. گفتم: بله!

گفت: پیشنهاد تو بود. چرا شرکت پول بده؟

گفتم: آقای رییس! چه ربطی به من داره؟ مگه من با دریل شارژی رفتم خونه قاب عکس نصب کردم؟ یا مولتی متر رو به جای فازمتر خونه استفاده کردم؟

رییس گفت: نه! ببین. وقتی این ابزارها اینقدر مفید هستند، حتماً سرعت انجام پروژه‌ها و سود شرکت بالا می‌ره و من و تو سهامدار هستیم. از اون سود عملاً این پول رو برمیگرده دیگه. من خودم هم هفته پیش، گوشی تلفن شرکت خراب شد از خونه آوردم. خوب پولش بعداً از سود درمیاد.

حالا وضعیت من رو تصور کنید با شش میلیون و سیصد هزار تومان ابزار و مقایسه اون با قیمت یک تلفن پاناسونیک که گوشی اون هم ترک خورده بود!

حدود یک یا دو سال دیگر گذشت. تاریخ را البته خوب یادم نیست. اما یک گفتگوی دو دقیقه‌ای از یک جلسه دو ساعته را خیلی خوب به خاطر دارم.

می‌خواستم از شرکت استعفا بدهم. پیش آقای رییس رفتم. گفتم: رییس جان! می‌خواهم بروم.

نشست. سیگار مارلبرویش را روشن کرد. به من هم گفت: بنشین (خیلی کم اتفاق می‌افتاد که به ما بگوید بنشینیم و اگر هم می‌گفت ما جرات نشستن نداشتیم). گفت سیگار می‌کشی؟ گفتم جلوی شما نه. گفت: این بار اشکال ندارد.

اما من باز هم جرات نکردم و نشستم و منتظر ماندم که اجازه بدهد، گله و شکایت‌هایم را آغاز کنم.

برایم توضیح داد که محمدرضا. به نظرم از شرکت نرو (خیلی خیلی به ندرت من را به اسم صدا می‌کرد). تو به جایی نمی‌رسی. هر کسی تا به حال از شرکت من رفته، در خیابان‌ها به شستن شیشه‌ها گرفتار شده (این جمله را همیشه می‌گفت و ما آنقدر می‌ترسیدیم که در خواب هم جرات نداشتیم گزینه‌ی دیگری برای شغل بعدی خود تصور کنیم!).

گفتم: رییس. من از شما خیلی خیلی چیزهای زیادی یاد گرفته‌ام. اما چند نکته‌ی کوچک هست که شاید اگر رعایت می‌شد، می‌توانستم خیلی طولانی‌تر در خدمت شما باشم و چیزهای بیشتری هم یاد بگیرم. برایش چند مثال زدم. حرف‌هایی که سالها در دلم مانده بود و جرات نمی‌کردم بگویم (اشتباه نکنید. حرفهای بالا جزو مثال‌هایم نبود. بیشتر در مورد منافع مالی کارها بود و رشد و پیشرفت و مواردی مانند این).

گوش داد و طوری که انگار به فکری عمیق فرو رفته به چهره ام نگاه کرد. این چهره‌اش را خوب می‌شناسم. همان چهره‌ای بود که سالها قبل به صورتم نگاه کرد و گفت:‌ برو از اول تایپ کن. همان چهره‌ای بود که به صورتم نگاه کرد و گفت: درست می‌گویی. برو ترجمه کن. همان چهره‌ای که در جلسه نگاهم کرد و گفت: ابزار. خیلی مهم است. آفرین مهندس. برو بخر.

این بار هم نگاهم کرد و گفت:

راست می‌گویی. من هم در این سالها شاید رفتارهای اشتباهی داشته ام. اما من تو رو ده سال قبل وقتی دانشجویی بی تجربه بودی و پاره وقت کار می‌کردی و حتی نمی‌توانستی یک جلسه را اداره کنی، تحویل گرفتم و امروز تو را تحویل دادم.

به نظرم،‌ حالا که می‌بینی من اشتباهاتی داشته ام. تو اصلاحش کن. کار خودت را راه بینداز. آدمهای دیگری را بگیر. ده سال برایشان وقت بگذار. سعی کن اشتباهات کمتری نسبت به من داشته باشی و امیدوارم نتیجه‌ی بهتری بگیری.

من کارنامه خودم را دارم. تو کارنامه من هستی. به دخترانم همیشه گفته ام که او را مانند فرزندم بزرگ کرده‌ام و دوستش دارم.

ده سال بعد، کارنامه‌ات را بیاور. با هم راجع به آن حرف می‌زنیم.

حاصل آن سالها،‌ درسی بود که تکرارش در حد چند جمله است. اما تجربه‌اش یک دهه‌ی دیگر زمان می‌خواست و می‌خواهد:

اگر به شیوه‌ی کار کسی نقدی داری، برو و آن کار را بهتر از او به صورت کامل انجام بده. اگر بهتر انجام دادی، هم او درس می‌گیرد و هم در دنیای بزرگ خداوند، شیوه‌ای کمی بهتر را بنیان گذاشته‌ای. در غیر این صورت، دهانت را ببند و به روزمرگی و روزمردگی، مشغول باش!

با این سبک، هر انسانی در زندگی دو یا سه یا چهار بار فرصت نقد کردن دیگران را دارد و هر بار چند سال برای اثباتش زمان می‌خواهد. جالب اینجاست که حتی قبل از اینکه آقای رییس،‌ این حرف را صریحاً و مستقیم به من بزند، آن را از او آموخته بودم. گویی که بی آنکه بفهمم — به دلیل تجربیات متعددی که تنها سه مورد از آن را برای شما گفتم و صدها مورد آن را به خاطر دارم – در روح و جانم رخنه کرده بود.

یادم هست وقتی دیدم دوستانم مدیریت خوانده‌اند اما جز حرف زدن کاری نمی‌کنند و نمی‌توانند به بهبود سازمانها کمک کنند، هرگز به آنها نقدی وارد نکردم. نشستم. درس خواندم. کنکور دادم. مدیریت خواندم و سعی کردم برای بهبود شرکتها به آنها کمک کنم.

خوب یادم هست که وقتی کتابهای مذاکره موجود را نگاه کردم و راضی نشدم، به هیچکس حرفی نزدم. رفتم و نوشتن کتاب مذاکره را شروع کردم.  زمان زیادی نبرد. سه سال شب بیداری چیزی نیست که بگویم برای چنین نقدی به چنان کتابهایی، زمان زیادی بود. کتابم را نوشتم و منتشر کردم.

خوب یادم هست که وقتی دیدم آموزش آنلاین، آن جور که دوست دارم نیست، خودم تصمیم گرفتم شکل دیگری از آن را آغاز کنم. نوشتن این خاطرات و روزنوشته‌ها، صدها ساعت فایل‌های صوتی و هزاران مقاله آنلاین در نشریات و صدها مقاله در متمم، نقد من به شیوه آموزش موجود است.

آقای رییس شاید گاهی ما را تحقیر می‌کرد. هنوز هم وقتی با او حرف می‌زنم می‌گوید: تو هزار کار خوب هم بکنی، در نگاه من آدم نمی‌شوی. اما کار مهمی کرد. یادم داد که اگر مشکلی در کاری می‌بینی آن را به شکل بهتری انجام بده و اگر خود را در موقعیتی نمی‌بینی که آن کار را بهتر انجام دهی، شاید در تشخیص اینکه در موقعیت اظهار نظر هم هستی،‌ اشتباه کرده‌ای!

پی نوشت: امروز که فکر می‌کنم برای ادامه‌ی زندگی، یک یا دو کوپن دیگر برای نقد دارم. مانده‌ام زندگیم را روی کدام انتقادهایم سرمایه گذاری کنم.

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه‌ای‌گری در کار (صوتی) کتاب های مدیریت راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


54 نظر بر روی پست “قوانین کسب و کار (۴): آن را کمی بهتر انجام بده

  • هومن کلبادی گفت:

    سلام به دوستای عزیزم
    محمدرضا جان ، ممنون که تجربیاتِ نابتون رو با ما در میون میذارید .
    تک تکِ جملاتِ این پست ، واقعاً جایِ تعمق و تامل داره .
    اینکه شما رو کارنامۀ ۱۰ سالۀ فعالیتِ خودشون میدونستن هم در نوعِ خودش ، جالب بود .
    واقعاً استدلالِ جالبی دربارۀ نقد کردن داشتن ، فوق العاده بود .
    امیدوارم همیشه سلامت و سربلند باشید .
    شاد باشید

  • مهدی گفت:

    با سلام
    من با مطلب مفید شما خیلی حال کردم چون برای من دقیقا همون چیزهایی رو تداعی کرد که من چند سال پیش در محیط کارم شروع به انتقاد از یکی از پیمانکاران جزئ خودمان میکردم که از قضا قبلا همکار ما بود و در جمع دوستان میگفتیم اون بلد نیست کار بکنه ببین چقدرپرت مصالح داره ببین چقدر کنترلش روی نیروهای زیر دستش ضعیفه و …اگه من بودم چنین میکردم …خلاصه سال بعدش همون کار رو قرار بود من انجام و مدیریت کنم تازه اون موقع فهمیدم که چقدر سخت و استرس زا بوده انجام اون کار البته من از کاری که خودم انجام دادم به نسبت اون دوستم به گفته مدیرم کمی بهتر عمل کردم ولی به من ثابت شد تا مسولیت کاری رو به طور مستقیم به عهده نگرفتی ودر گیر اون کار نشدی و مسولیت پاسخگویی به بالا دستی رو درک نکنی نمی تونی بیرون گود بشینی بگی لنگش کن
    با تشکر از شما معلم عاشق
    موفق باشید

  • علیرضا دورباش گفت:

    سلام
    نقل هستش که مرحوم علامه طالقانی همیشه می گفت “التماس عمل” می گفت با دعا کردن ما مسلمانا بدون عمل مان که کاری درست نمی شه
    خیلی آدم منتقدی بودم البته سعی کردم منصفانه نظر بدم اما این متن منو مبتلا کرد حالا چون رومم زیاده یه پیشنهاد واسه محمدرضا جان دارم

    یه کوپن ات رو تو تاسیس یه شبکه تلویزیونی با برنامه هایی از جنس مطالبی که اینجا می ذاری خرج کن فک کنم خیلی اثر وسیع تری در جامعه ایران داشته باشی
    فراهم ساختن زیر ساختی برای هدفمند شدن و منطبق با نگرش جامع و تفکر صحیح امور خیریه ای که تو ایران انجام می گیره و هزینه هایی که در قالب کمک های مردمی می شه رو سازمان دهی کردن هم می تونه امر مبارکی باشه
    تاسیس دانشگاه مهارت
    طنزت دوست داشتنیه می تونی هفته نامه ای پرتیراژ و با سبک خاص خودت و مشابهت هایی با “گل آقا” هم منتشر کنی
    اینا برای این یک دهه آیا قرابتی با آنچه در ذهن خودت می گذره دارن؟
    از خداوند توفیق روز افزون شما و همکاران رو خواهانم مرد عمل!

  • حسین گفت:

    سلام محمد رضا عزیز…خوشا به حالت رئیسی داشتی که تونستی از تجربیاتش و حتی بد اخلاقی هایش درس بگیری…من فکر میکنم رئیس تو از روی آگاهی و قصد آموزش عملی، با شما بر خورد میکرد…و سر انجام درس عملی مهمی از اخلاق خاص ایشون گرفتی…اما من رئیسی داشتم( یک مورد)…نه تنها چیزی برای یاد دادن غیر مستقیم نداشت…بطور مستقیم هم نداشت هیچ زیر پای آدمو خالی میکرد…رفتارش هیچ آموزشی نداشت…گفتارش با رفتارش هم تناقص داشت هم درست نبود..البته رئیس های سازمان دولتی اینجوریند…اما همزمان عصر ها توی یه مشاور طراحی ساختمان کار میکردم…رئیسم هم با اخلاق بود و هم با کلاس..اونقدر که حتی حاضر بودم برایش رایگان کار کنم…فقط ۱۰ سال با ایشون کار کردم…که فوت شدند…و خلاء در زندگی کاریم پیش اومد…از رفتار و گفتارش همیشه درس گرفته و استفاده میکنم…استاد سخت گیر به نظرم نعمت بزرگی هست.

  • قدسیه گفت:

    روی آموزش.

  • الف گفت:

    سلام
    فکر می کردم ارتقا بعد از گوساله ،گاو می شه….

  • هادی امجدی گفت:

    آموزنده و لذتبخش. نوشته هاتون ذهن آدم رو درگیر میکنه. خاطرات سالهای مختلف کاری واسم تداعی میشه

  • پروانه گفت:

    بنظرم همونطور که درنقدکردن باید دقت کنیم،روحیه نقدپذیریمون روبهتره بالا ببریم واگه کسی مودبانه وبدون کنایه نقدی روبرما وارد کردنه تنها ناراحت نشیم بلکه بپرسیم کدام قسمت رفتارم اشتباه بوده، اگر نقد درست بود ازطرف مقابل سپاسگزارباشیم.

  • شهرزاد گفت:

    واقعا عالی بود …
    با اینکه دیگه نمیخوام فقط تعریف کنم … ولی انقدر از این نوشته و مخصوصاً ارتباطی که در مفهوم بلند این جمله:
    “با این سبک، هر انسانی در زندگی دو یا سه یا چهار بار فرصت نقد کردن دیگران را دارد و هر بار چند سال برای اثباتش زمان می‌خواهد.”
    با مفهوم عمیق این جمله:
    “پی نوشت: امروز که فکر می‌کنم برای ادامه‌ی زندگی، یک یا دو کوپن دیگر برای نقد دارم. مانده‌ام زندگیم را روی کدام انتقادهایم سرمایه گذاری کنم.”
    وجود داشت، لذت بردم که نمی تونم بیانش نکنم …
    ممنون که برامون نوشتی و اینقدر زیبا نوشتی …

  • فرهاد مفیدی گفت:

    به نظر بنده ریس شما از لحاظ قدرت مذاکره، در آن مقاطع زمانی زبردست تر از شما بودند، البته احساس بنده این است که شما رعایت حال ایشان را می کردید.
    ولی بنده در شرایط مشابه بودم و باخت خودم را از عدم تجربه و خامی می دونستم.
    در مورد کوپن ها هم می تونم بگم خیلی با لفظش حال کردم چون کوتاهی عمر رو گوشزد می کنه.

  • محمد حسین گفت:

    سلام محمد رضای عزیز
    تا حالا فکر میکردم فقط من با کسایی کار کردم که گاهی احترام آدم ها رو نادیده میگیرن و میگفتم عجب جاذبه ای دارم توی پیدا کردن مدیرانی که جز خودشون هیچ کسو قبول ندارن!!
    اما با خوندن متنت کمی خوشحال شدم که این دغدغه من به تنهایی نبوده 🙂
    کاش من هم بتونم مثبت بهشون فکر کنم تا حالا که فقط حرص خوردن بوده، البته فکر میکنم نسل دهه شما همیشه از نسل دهه ما (من ۶۲ ای ام) پوست کلفت تر بوده و همیشه بخاطر نازک نارنجی بودن نسل خودمون بهتون حسادت کردم

    ممنون بابت متن شیوای قلمت
    امیدوارم بهترین رو انتخاب کنی

  • محسن صنعتی گفت:

    سلام
    نوشته هایت جنس انسانی و حس صداقت و روح تعالی داره… و اینها نه ذاتی است و نه یک شبه حاصل می شود.. خوشحالم که فرصت شنیدن این جملات را در طول زندگیم پیدا کردم..ادامه بده..

  • علیرضا داداشی گفت:

    سلام.
    آن جا که فرمودید وقتی مشغول ترجمه شدید و دو روز وقت گذاشتید به این نتیجه رسیدید که انگار همان کلمات هم خیلی نامناسب نبوده اند، من را دچار مکثی چندین ثانیه ای کرد.
    بخش مهم و اساسی این بخش و البته کل متن شما به نظرم این بود که ما گاهی باید فکر کنیم یا مجبور شویم فکر کنیم ببینیم برای پنج کلمه چقدر حاضریم وقت بگذاریم.
    و درود بر شرف شما که این وقت ها را صرف می کنید و بی خیال ایرادات نمی شوید.
    یک خواهش: اگر دوستانی هم داشته اید که مثل معلمهایی که اسم برده اید در زندگی تان نقش مهم و بسزایی داشته اند، برای مان بنویسید.
    ممنونم.

  • sakineh گفت:

    وقتی این نوشته رو خوندم نمی دونم چرا این خاطره تو ذهنم تداعی شد ، ولی دوست دارم اینجا بگم
    ۱۰ سال پیش من مسئول قسمتی از اداره مون بودم و سه چهار نفر بامن کار می کردند یکی از اونها که سطح درآمد خانوادگی شان پایین بود ، بیشتر اوقات پول کم می آورد و از این و اون دستی قرض می گرفت .چند باری هم از من در خواست کرد و منهم بهش قرض دادم . یه روز دیدم دوباره دچار مشکل شده و می گه که می خواد بره از یکی از همکارهای دیگم که اوضاع مالی خوبی داشت ولی منت زیادی سر آدم می گذاشت، پول بگیره . همچین که پا شو از در بیرون گذاشت نمی دونم چرا ؟من به اون دوتای دیگه از همکارام که اونجا بودند همچین با اطمینان گفتم :من اگه از گرسنگی بمیرم هرگز نمی رم از اون آدم پول بگیرم . یک ماه از این قضیه نگذشته بود که برادرم معامله ای رو انجام داد و چکی داشت که باید تا همون روز پاس می شد و به علتی، پول در اون ساعت مقرر به دست برادرم نرسید و ۱ ساعت مونده به بستن بانک برادرم به من زنگ زد و جریان رو گفت و ازمن خواست که مبلغ مورد نظر رو بهش برسونم تا چکش برگشت نخوره .من هم پول رو جور کردم فقط موند ۲۰۰ هزار تومن، که هر کاری کردم نتونستم این مبلغ رو فراهم کنم. بااینکه به خیلیها قرض داده بودم و مبلغ زیادی هم نبود ولی هیچکس اون روز نداشت که بهم بده . من موندم و فقط یک گزینه پیش رو و اونهم همون همکاری که می گفتم اگه یه روز از گرسنگی هم بمیرم پیشش نمی رم .فرصت زیادی نداشتم همه درها به روم بسته شده بود ، یاد برادرم افتادم که با چه زحمتی سالها تلاش کرده بود تا این معامله انجام بشه. باتمام حس بدی که داشتم و تا اون موقع هرگز از کسی پول قرض نگرفته بودم ،ناچار شدم که برم پیشش واز اون درخواست کنم وبگم تا فردا مبلغ مورد نظر رو بهت برمی گردونم ولی با کمال نا باوری بهم گفت که من اینقدر پول ندارم که بهت بدم .من اصلا فکرشم نمی کردم که این جواب رو بشنوم (درحالیکه من دوست قدیمی و نزدیکش بودم و اون ههمکارم تازه کار و نا آشنا). هر چند در لحظات آخر پول از طریق دیگری توسط برادرم جور شد ولی من درس بزرگی گرفتم که هرگز فراموشش نکردم. اینکه درباره دیگران سریع قضاوت نکنم.اینکه همیشه خودم رو درموقعیت دیگران قرار بدم و ببینم آیا من راه بهتری بلد هستم ؟ اینکه هیچ موقع اینقدر با اطمینان در مورد هر چیز صحبت نکنم و….برای همین الان تا می خوام کسی رو نقد کنم سریع یاد این موضوع می افتم ومیگم دهنت رو ببندو دیگه حرف ….
    ببخشید که قانون کامنت گذاری رعایت نشد و متن طولانی شد

  • محمد سواری گفت:

    با سلام واحترام
    با سپاس فراوان از استاد عزیز اقای شعبانعلی
    نوشته های شما خیلی عمیق,کامل و تاثیر گذار هستند تا انجا که تا صبح خواب را از من میگیرد و احساس دردی شیرین در من پدیدار میشود و تناقض های ذهنم را گاهی کم و گاهی بیشتر می کند.
    به نظر من این نوشته مانند سایر مطالب شما نه تنها قانون کسب و کار نیست بلکه در اغلب موارد قانون زندگی است.
    خیلی دوست دارم و امیدوارم و تلاش میکنم با الگو قرار دادن و الهام گرفتن از شما یکی از کارنامه های خوب شما شوم البته اگر بنده را شاگردی لایق بدانید.
    من هم یکی از کپن های نقدم معلمی بود که با وجود شما باطل شد.
    با آرزوی سلامتی
    با تشکر

  • رحيمه سودمند گفت:

    نمى دونم چه چيز در نوشته هاى شما هست كه آدم رو ترغيب ميكنه به خوندن مطالبتون .واقعا حس خوبيه زمانى كه متن رو ميخونى و گذر زمان رو حس نمى كنى.در حالى كه نه تحصيلات دانشگاهى و نه شغلى كه بيست و پنج ساله در اون مشغول به كار هستم به هيچ وجه با مطالبتون همخوانى ندارد. از اصل (يادگيرى در حاشيه )شما استفاده ميكنم !

  • عرفان گفت:

    هم به فکر فرو رفتم و هم چند بار از ته دل خندیدم

  • رضا گفت:

    وقتی نوشته هایت را میخوانم احساس میکنم زمان نمیگذره

    یکی از لذت بخش ترین لحظات زندگیمه

    این نوشته هم که دیگه فوق العاده عالی بود

    متاسفانه من هم مثل خیل های دیگر انتقاد راحت و آسان را انجام میدهیم. ولی از این به بعد سعی میکنم کمتر انتقاد کنم

  • milad گفت:

    محمدرضا اولش که سری قوانین کسب و کار شروع شد به خودم گفتم برای من دانشجویی که تا حالا یک بار هم (با کمال شرمندگی) سابقه کار و درآمدزایی نداشتم شاید خیلی کاربردی نباشه.
    پیش خودم فکر میکردم که حالا حس و حال خوب این نوشته ها میاد و میره.
    اما هرچی جلوتر رفتم و هرچی بیشتر نوشتی دیدم جنس این حرفا چیزی نیست که فقط حس خوب بده.
    حالا سری کسب و کار برای من حرف های ارزشمندی که میدونم یه روزی به شدت بهشون احتیاج پیدا میکنم و به کارشون می بندم.
    ممنون

  • zoorba.booda گفت:

    عالی بود. همین!

  • پگاه گفت:

    جالب بود ما تا اونجا که از رییسامون یادمون میاد همش باید همت مضاعف میکردیم در باد کردنشان از اونور هم مواظبت میکردم از مقدار بادشان که یهویی نترکن!!!!! الان این نقد بودا …حواسم باشه زمانی رییس بشم که نسبت به این قضیه باد گردن و بزرگ شدن توسط کارمندا خودکفا شده باشم >)

  • نجمه گفت:

    چقدر حرفاتون پیام داره واسم…

  • باران گفت:

    عالی مثل همه نوشته هاتون…
    چقد دوست دارم خوندن مطالبتون رو…هر روز منتظرم که مطلب جدید بنویسین …کاش من هم بتونم به جای شکایت کردن و غر زدن به کار دیگران خودم بهترین باشم…

  • سپيده گفت:

    محمدرضا متنت خيلي خوب و آموزنده بود، خيلي جاها همزاد پنداري كردم باهات و خودم رو تو اون شرايط و موقعيت ها حس كردم، تو دوران كوتاه ۷-۸ سال كاري من هم از اين دست تجربه ها و انتقاد ها زياد بوده بعضي مواقع تونستم ثابت كنم كه من مي تونم اين كار رو بهتر انجام بدم، گاهي هم ،،،، در هر صورت خيلي لذت بردم، مرسي كه اينقدر صادقانه مي نويسي

  • عظیمه گفت:

    محمدرضا، سلام و ممنونم که با شرح بخشی از تجربیاتت و تحلیل آن، کمک بزرگی به من هم شد که معدود کپن هایمان را به راحتی خرج نکنیم و برای هر کپن نقدم باید سالهایی از تجربه خویش را سپری کنم تا نتیجه کار من نیز مشاهده شود…
    من یکی از کپن هایم را خرج کرده ام! و برای این نقد ده سال هزینه کرده ام؛ و حاضرم تمام عمرم را هم هزینه کنم تا به همه آنانی که حاصل بسیاری از مراحل مهم زندگی خویش را به “تقدیر” و “سرنوشت” و “خواست الهی” و… نسبت میدهند بفهمانم که نتیجه تمام مراحل زندگی ما حاصل تلاش ها و زحمات خودمان است…
    کائنات و ماوراء الطبیعه را تکذیب نمیکنم؛ اما باورم این است که اینها به کمک ما می آیند که آنچه ما میخواهیم و برایش تلاش میکنیم، حاصل شود و ما هستیم که انتخاب میکنیم چه انرژی هایی را از عالم هستی دریافت کنیم و قدرت بیشتری برای رسیدن به حاصل تلاشهایمان داشته باشیم.
    مهمتر اینکه حواسم باشد، کوپن های مانده را نیز برای هر چیزی خرج نکنم. شاید برای تمام عمرم نیز باید از کوپن های مانده مراقبت کنم! تا در وقت مناسب خودش خرج شود؛ گویی که برای نقد بی جایم ممکن است هزینه بسیار گزافی پرداخت کنم…
    محمدرضا عزیز، باز هم از شما معلم بزرگ ممنونم.

  • ابوالفضل رحیمی گفت:

    بسیار عالی
    هم کلی خندیدم هم بغضم گرفت

  • فائزه گفت:

    هر کس یک بار فرصت داره که دنیا رو تجربه کنه و در در هر سنی فقط یک موقعیت داره که از اون برای پیشرفتش استفاده کنه، وقتی دیگرانی هستن که لطف میکنن و تجربه های گذشتشون در اختیارت قرار میدن انقدر حس خوبی به آدم دست میده که انگار چند فرصت زندگی هدیه گرفتی!!!
    از این هدیه بزرگ متشکرم

  • كيان گفت:

    “بیایید بجای اینکه انسانها را بر اساس داشته هایشان بسنجیم،آنها را بر اساس داده هایشان بسنجیم. …
    به ازاي چيزهايي كه دارند ، چه چيزهايي را از دست داده و ندارند ”
    محمدرضا شعبانعلي

  • محمد گفت:

    گر تو بهتر میزنی بستان بزن
    منم به نوبه خودم تجربیاتی مشابه تجربیات شما داشتم ولی هیچوقت به خوبی شما اونا رو آنالیز نکردم و هیچوقت به این خوبی نتیجه ای ازش استخراج نکردم
    حالا نشستم و دارم تجربه هامو یکی یکی از خاطراتم بیرون می کشم و بهشون فکر می کنم
    چه خوب که شما آدمو به فکر کردن وادار می کنی(برعکس خیلی های دیگه که به جای آدم فکر میکنن)

  • الهام گفت:

    کاش میشد تمام خاطراتت رو مینوشتی و ما میخوندیم..
    نوشته هات آدم رو خیلی به فکر فرو میبره…
    ادامه بده…

    • milad گفت:

      بخشایی که محمدرضا از خاطراتش میگه پر از درس و نکاتیه که آدم هم کلی مطلب یاد میگیره و هم لذت می بره
      منم مثل شما امیدوارم بازم از خاطراتش برامون بنویسه 🙂

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser