پیش نوشت یک- بخشی از نوشتههای من در روزنوشتهها، به قصه کتابهایم مربوط میشود. کتاب – اگر آن را به دستور مدرسه و دانشگاه و برای نمره آخر ترم نخریم – بخشی از زندگی ما میشود. زمان که در مکان فشرده شده و لحظه های گذرای زندگی را ماندگار میکند. این نوشته هم از همان سری قصهی کتابهاست.
پیش نوشت دو- خدمت یکی از دوستانم بودم. DVD فیلم Correspondence را روی میز گذاشتند و گفتند: هر وقت فرصت کردی ببین. زیباست.
اسم کارگردان را که زیر فیلم دیدم، لبخند بر لبانم آمد: جوزپه تورناتوره
گفتم: میشناسمش. خوب میشناسمش. خیلی خوب. فیلم سینما پارادیزو را ساخته. من عاشق سینما پارادیزو هستم.
گفتند: پس سینما پارادیزو را دیدهای.
لحظهای سکوت کردم. شاید در حد چند ثانیه. اما چند هفته (و شاید چند ماه) برایم تداعی شد.
گفتم: نه. ندیدهام.
حالا من سکوت کرده بودم و آنها هم سکوت کرده بودند. ظاهراً باید توضیح میدادم. همان توضیحات را برای شما هم مینویسم.
اصل داستان:
ما در خانه ویدئو نداشتیم.
ویدئوهای قدیمی – که شاید برای نسل جوان امروز ناآشنا باشند – هنوز با نوار (Tape) کار میکردند و میشد آنها را همتای تصویری ضبط صوت و نوارکاست دانست.
سالهای نوجوانی ما ویدئو چندان رایج نبود. تا مدتها که غیرقانونی بود و آن را در پتو و لحاف از این سو به آن سو میبردند و بعد هم که محدودیتها کمتر شد، وسیلهای لوکس بود (یا ما فکر میکردیم لوکس است) و به هر حال، ویدئو آنقدر راه به خانهی ما پیدا نکرد تا تکنولوژی آن منقرض شد.
البته لازم است توضیح دهم که احتمالاً نگاه خانواده به اینکه ویدئو میتواند موجب بروز آسیب فرهنگی شود هم در این مسئله نقش داشته است و البته تا جایی که به خاطر دارم، در میان بستگان هم، عاشق و علاقمند به صنعت سینما نداشتیم و استفاده های ویدئو هم به همان کارکردهای رایج عمومی محدود میشد.
تنها مواجههی ما با ویدئو در دید و بازدید نوروزی در خانهی خالهها بود که معمولاً شوهای نوروزی را با آن میدیدند. شاید نام طپش و طنین برای کسانی که هم سن من یا بزرگتر از من باشند آشنا باشد.
بگذریم.
سال اول دانشگاه بود که من فهمیدم ویدئو میتواند کاربرد دیگری هم داشته باشد. صنعتی به نام سینما هم وجود دارد که محصولات آن چیزی فراتر از سالهای دور از خانه و اوشین و سریال ارتش سری و کارتون های چوبین و برونکا است.
یکی از دوستانم، عاشق سینما بود. آن زمان از کیارستمی میگفت. از هیچکاک تعریف میکرد و از نامهای بزرگی که آن زمان به نظرم دور و دست نیافتنی و ناشناختنی به نظر میرسیدند.
آن سال کیارستمی طعم گیلاس را ساخته بود و دوست من بارها و بارها به من گفت: من یک نسخه طعم گیلاس را دارم. میاورم ببین. لذت میبری.
من خجالت میکشیدم که به او بگویم ما ویدئو نداریم و اگر بیاوری هم نمیتوانم ببینم.
هر بار که از کیارستمی میگفت برایش میگفتم که فیلمهایش را دوست ندارم. فیلمهایش خسته کننده است. خیلی هنری است (الان که فکر میکنم نمیدانم خیلی هنری یعنی چه!).
خوشحالم که آن زمان به لطف تلویزیون و پخش چندبارهی خانه دوست کجاست، میتوانستم ژستی بگیرم که خیلی تابلو نباشد.
بعد از مدتی دوست من به نتیجه رسید که سینمای ایران را نمیپسندم و بهتر است کارهای شاخص سینمای جهان را ببینم.
گفت: محمدرضا. سینما پارادیزو عالی است. هر چقدر هم که سینما را دوست نداشته باشی، عاشق آن میشوی. کارهای جوزپه تورناتوره عالی است. عااااااالی است.
فیلمش را برایت میآورم تا ببینی.
دوستم دانشکدهی ما نبود و دانشکدهی همسایه بود. تا مدتی سعی کردم خیلی رودررو نشویم. اگر چه احمقانه بود. نمیشد تا ابد فرار کنم.
هفتهی بعد، دوستم را در حیاط دانشگاه دیدم. لبخند زد و گفت: صبر کن. صبر کن. فیلم را آوردهام. الان کیفم را میآورم.
چقدر حس بدی بود. شاید اگر قرار بود نامه اعمال را هم به دستم بدهند همانقدر حس منفی را تجربه میکردم.
فیلم را آورد و داد.
گفتم: تا کی پیشم بماند؟ گفت زود ببین. امشب ببین. فردا ببین. عالیه. بعد با هم راجع بهش حرف میزنیم.
گفتم: سرم شلوغ است. آخر هفته ببینم؟ گفت باشه.
به خیال خودم زمان خریده بودم. غافل از اینکه دستگاه ویدئو در این چند روز، “خلق” نمیشد!
شب به خانه رفتم و کاست فیلم را روبرویم گذاشتم. با ماتم و غصه نگاهش میکردم. هیچ کاری نمیشد کرد.
فکر کردم شاید به بهانهای به خانهی بستگان بروم و فیلم را ببینم. اما بلد نبودم بهانه بسازم.
آنها هم میدانستند ما اهل فیلم نیستیم. نمیتوانستم از این ژستها بگیرم که فیلم خوب دیدهام و آمدهام با هم ببینیم!
آدم در سن نوجوانی مغرور است. با خودم فکر میکنم اگر امروز بود، راحت میرفتم و میگفتم: دلم میخواهد فیلم را ببینم و ویدئو نداریم. اما آن روزها فکر میکنیم خیلی بد است. برای شخصیتمان خوب نیست. کلاً فکر میکنم همهی ما سنی را تجربه کردهایم که فکر میکنیم خیلی مهم هستیم و خیلی شخصیت داریم و نباید آن را به سادگی از دست بدهیم و معیار حفظ شخصیت را هم به همین رفتارهای ساده میدانیم! (الان دیگر آن اخلاق را ندارم. هر وقت با یکی از دوستانم که ماشین مدرنی دارد بیرون میرویم، اجازه میگیرم و یک بار همهی دکمههایش را میزنم!).
بگذریم.
شب اول گذشت. شب دوم گذشت. آخر هفته شد و میدانستم که شنبه باید در مورد فیلم صحبت کنم.
اگر فرشتهی مرگ به سراغم میآمد، لحظهای در بازپس دادن جانم به او تردید نمیکردم.
آن زمان پولهایم را جمع میکردم و کتاب میخریدم. بزرگترین میراث خانوادگی ما – خوشبختانه – این بوده و هست که اگر بین خرید غذا و خرید کتاب، فقط برای یکی پول داشته باشی، کاملاً منطقی است که کتاب را بخری و همیشه قدردان این عادت ارزشمند هستم که هنوز هم از سرم نیفتاده است.
آخر آن هفته هم به سنت همیشه به انقلاب رفتم تا ببینم چه کتابهایی هست و چه چیزهایی میشود خواند.
چیزی را دیدم که اول باور نمیکردم:
قیمت کتاب ۶۵۰ تومان بود. آن را خریدم.
به خانه آمدم و با شتاب، تمام فیلمنامه را خواندم.
احساس کردم هنوز در مقایسه با کسی که فیلم را دیده، فیلم نامه را حفظ نیستم.
دوباره کتاب را خواندم. تقریباً تمام دیالوگها و سکانسها را حفظ شده بودم.
حالا میتوانستم ادعا کنم که فیلم را دیدهام.
شنبه با غرور و افتخار به دانشگاه رفتم و دنبال دوستم گشتم و فیلم را به او پس دادم. گفت نظرت چی بود؟
گفتم که فیلم خیلی دوست داشتنی بوده (واقعاً هم هست). با هم حرف زدیم. بعضی صحنهها را یادش بود و میگفت. من هم دیالوگها را میگفتم.
او به خوبی من جزئیات را یادش نبود. شاید به خاطر اینکه فیلم را قبلتر ها دیده بود.
با هم صحبت کردیم و لذت بردیم و البته کمی پیچیدگی داشت تا بتوانم قانعش کنم که این بازی فیلم آوردن و فیلم دیدن را ادامه ندهیم.
سالهای ۸۵ و۸۶، زمانی بود که دوباره فیلم دیدن را شروع کردم. رتبه بندی IMDB را جلوی خودم گذاشتم و سیصد فیلم برتر تاریخ سینما را دیدم و مجموعه آنها را با هم خریدم تا به تدریج تک تک آنها را ببینم.
یکی از فیلمهایی که خریده بودم سینما پارادیزو بود.
با شور و هیجان، قبل از هر فیلم دیگری آن را در دستگاه پخش گذاشتم. چای ریختم و میوه روی میز گذاشتم و به سبک رایج ایرانی – که حاشیه مخلفات از اصل اهمیت بیشتری دارد – فضا را برای فیلم دیدن آماده کنم.
اما فقط چند دقیقه اول سینما پارادیزو را دیدم و دستگاه را خاموش کردم.
چقدر فیافه ی سالواتوره با چیزی که من در ذهنم ساخته بودم فرق داشت.
آلفردو چقدر جدیتر و چاقتر از چیزی بود که من فکر میکردم.
چقدر ساختمان آن سینما قدیمی بود. قدیمیتر از چیزی که بر اساس فیلمنامه تصور کرده بودم.
این سینما پارادیزوی من نبود. یک فیلم دیگر بود. فیلمی که هیچ رابطهی احساسی با آن نداشتم.
تا امروز هم سینما پارادیزو را ندیدهام.
و شاید زمان مناسبی باشد که از کسانی که وبلاگ برای فراموش کردن (وبلاگ قدیمی من) را خواندهاند، به خاطر نقل مکرر و اشاره به جزئیات داستان فیلمی که ندیدهام و هرگز نخواهم دید، عذرخواهی کنم.
ولی آهنگهاش رو گوش کن محمدرضا روی سینما پارادیزوی خودت.
[…] لینک مرتبط : سینما پارادیزو را ندیدم وهرگز نخواهم دید. […]
سلام!
محمدرضای عزیز!
این پست خیلی خاص و تاثیرگذار بود!
من ده ها پست از روزنوشته های شما رو خوندم. سعی کردم با درج کامنت در متمم، مجوز نظردهی در روزنوشته ها رو به دست بیارم، و اولین کامنتم رو زیر پستی از قصه کتابهای من بنویسم.
این دسته از نوشته های شما مثلا گنجینه دانستنی ها، احساس فوق العاده ای رو در من به وجود می آره. احساسی شبیه به گمگشتگی، معصومیت و غربت الیور توییست!
(الان دیگر آن اخلاق را ندارم. هر وقت با یکی از دوستانم که ماشین مدرنی دارد بیرون میرویم، اجازه میگیرم و یک بار همهی دکمههایش را میزنم!). دیوانه ها آدم به آدم فرق دارند.
نمی دونم این انتظار رو می تونم از استادم داشته باشم که اولین فیلم آقای کیارستمی ، به نام ” قضیه شکل اول ، شکل دوم ” رو ببین و اینکه اگر آقای کیارستمی از آقای شعبانعلی هم این سوالاتی رو که توی فیلم از خیلی افراد با مدلهای ذهنی متفاوت می پرسه ، بپرسه جواب آقای شعبانعلی چه خواهد بود.
لینک فیلم :
https://youtu.be/7msairi8jQw
exact same thing with harry potter series !! :))))
من در مورد فیلم هایی که از رمان های معروف یا روایت های تاریخی اقتباس شدند سردرگمی مشابهی احساس کردم. بعضی سفارش کردند که اگه وقت نداریم می تونیم به جای خواندن رمان های چند صد صفحه ای فیلمشون رو ببینیم اما به نظرم نمی تونه گزینه جایگزین باشه. حتی بعضی جاها میشه یک گزینه مستقل باشه. مثلا استاد تاریخ اسلام زمان دانشگاهمون می گفت سریال مختار تلویزیون رو سریال کاملا مبتنی بر تاریخ در نظر نگیرین و مختار سریال شخصیت متفاوت از مختار واقعیه. حتی خود کارگردان هم گفته بود که این مختار قابل نمایش از تلویزیون هست.
فیلم آناکارنینا یا بینوایان هم اون تصورات و ذهنیاتی که با خوندن کتابشون در ذهن ایجاد میشه رو خیلی دگرگون می کنه. نمی دونم اگه روند برعکس بشه یعنی اول فیلم رو ببینیم بعد کتاب رو بخونیم چه اتفاقاتی برای ذهنمون میوفته و چقدر مشابه روند قبله.
فکر میکنم هممون به نوعی همچین تجربه هایی رو داریم. جایی که واقعیت اون طور که ما تصور شو میکردیم از اب در نمیاد و تصور ما خیلی های لوِل تر از واقعیته. این قابلیت ذهن رو که رویا پردازی میکنه و تصویر های هیجان انگیز و دلخواه ایجاد میکنه خیلی دوست دارم. انگیزه بخشه. اما وقتی با واقعیت روبرو میشی میخوره تو ذوقت.
من همچین تجربه ای رو با دانشگاه علم و صنعت داشتم. تو دوره کاردانی و کارشناسی تو دانشگاه دولتی و غیر اتفاعی تو شهر خودمون درس خوندم و همیشه به کسایی که تو دانشگاه های مطرح کشور درس خوندن با حسرت نگاه میکردم. و تنها ارزوی دوران کاردانی و لیسانسم این بود که ارشد رو تو یه دانشگاه بزرگ و معروف ایران درس بخونم. با تعریف هایی که استادهامون از دانشگاها های خوب تهران میکردن یک تصویر رویایی از اونا ساخته بودم که وقتی تو علم وصنعت قبول شدم و با ذوق رفتم برای ثبت نام هنوز باورم نمیشد که من تو این دانشگاه قبول شدم. ولی بعدش دو ماه که گذشت دیدم این دانشگاه با چیزی که من در ذهنم ساخته بودم کیلومتر ها فاصله داشت. انصراف دادم.
من شخصا برای دنیای درونی خودم بیشتر از دنیای بیرونی ارزش و احترام قایلم.
پ.ن: این اولین کامنت من بعد از کد دار شدنه روز نوشته هاست. الان ذوق مرگم 🙂
محمدرضا نمیدونم محدودیتی برای متمم وجود داشته باشه یا نه، ولی شاید کار خوبی باشه اگه دوستان متممی لیستی از فیلم هایی که از نظر خودشون خیلی خوب بودن و ارزش دیدن رو دارن معرفی کنن. مثلا هر کدوممون بتونیم پنج فیلم معرفی کنیم. فکر میکنم لیست خوبی بشه برای کمک به انتخاب فیلم هایی که میخوایم ببینیم. من که مطمئنن ترجیحم استفاده از این لیست خواهد بود.
راستش از لیست imdb که تا الان دیدم،شاید یک سومش رو اگر نمیدیدم چیزی رو از دست نمیدادم. بعضی هاشو بلافاصله بعد از دیدن انداختم دور!
ممکنه اون لیست متمم(اگر تهیه بشه) لیست تخصصی ای از نظر سینماگران نباشه ولی فکر میکنم برای خودمون لیست مفیدی خواهد شد. اگر هم محدودیت یا ملاحضه ای بود لازم نیست بیانش کنی،همین که اقدامی نشه خودمون میفهمیم که ملاحضاتی بوده که نشده. ممنون
محمد رضا عزیز سلام
این مطلب شما باعث شد یه عالمه کتاب فیلمنامه پیدا کنم و الآن کلی خوشحالم چون من تنها از آدینه بوک کتاب میخریدم همش فکر میکردم کتابهای فیلمنامه چقدر کم هستند تازه خیلی هاشونم موجود نبودند، ممنونم استاد.
پی نوشت:اگه اشتباه نکنم توی این یکی دو ماهه سیزده تا فیلمنامه خوندم و هیچ فیلمی هم کامل نتونستم ببینم.
سوم راهنمایی بودم. طبیعتا تا اون سن چندین بار تلویزیون نسخه های مختلفی از بینوایان رو پخش کرده بود. یک روز توی کتابخونه پدربزرگم در حال گشت و گذار بودم. کتاب بینوایان رو پیدا کردم و شروع به خواندن کردم.
مطلقا هیچ شباهتی به نسخه هایی که از فیلم دیده بودم، شباهت نداشت. ویکتور هوگو داستان رو آنقدر تمیز و شفاف بیان کرده بود که من روزی ۵۰ صفحه از این کتاب رو بعد از مدرسه می خوندم. ممکنه ۵۰ صفحه خیلی زیاد نباشه اما بیشتر وقت من به تصویرسازی صحنه ها و کوچه پس کوچه های پاریس می گذشت.
پدربزرگم هم یک بار این داستان رو خونده بود و البته هیچ وقت هیچ نسخه تلویزیونی یا سینمایی ازش ندیده بود. با هم در مورد شخصیت های داستان حرف می زدیم و لذت می بردیم.
چیزی از نوشته های کتاب در ذهنم نمونده اما خیلی از صحنه هایی که با خوندن داستان توی ذهنم ساختم، باقی مونده. ناگفته نماند که بینوایان یک رمان بلند با شخصیت های متفاوت است و فیلم هایی که ازش ساخته میشه اقتباسی از بخشی از کتاب هست. مثلا در کارتون ها بیشتر به زندگی کوزت و ژان والژان پرداخته میشه.
محمد رضا با خوندن این نوشته ات ناخودآگاه من هم یاد کارتون آنشرلی افتادم. در دوران دانشجویی خیلی تحت تاثیر این کارتون هم به لحاظ داستانی و هم صحنه پردازی های انیمیشن اون قرار گرفتم. مدت ها بود که به صحنه های این کارتون فکر می کردم و با خودم فکر می کردم چقدر دنیای آنشرلی هیجان انگیز و نوستالوژیک هست!
اما کاخ تخیلات من در مورد این کارتون با دیدن سریال واقعی اش که ظاهرا بعدها ساخته شده بود فرو ریخت. ابتدا فکر می کردم دیدن فضای سریال واقعی هم لابد مثل کارتون هیجان انگیز خواهد بود. اما با دیدن آنشرلی در قواره آن دخترک واقعی نه چندان موقرمز که به هیچ وجه نمی توانست جای کاراکتر کارتونی اش را برایم پر کند و همچنین صحنه هایی که ظاهرا خیلی سرسبز بود ولی آن فضای رویایی جنگل و دشت های گرین گیبل را تداعی نمی کرد دیگر اصلا دیدن سریالش را دنبال نکردم.
رگه هایی از تلخی تو این نوشته هست ولی به اندازه دقایق آخر همین فیلم دوست داشتنیه.
ممنونم . خاطره ی جالب و شیرینی بود محمدرضا از اون دوره من هم همراه با این خاطره ذهنم رفت به اون فضا و کرایه کردن و یدئو و مخفی کردن نوارهای بزرگ زیر پیراهن یه جورایی دلم گرفت به خاطر سادگی و شیرینی و کمبود هایی که بود هنوز وقتی به گذشته فکر میکنم و به اون فضا که معمولا سعی میکنم فکر نکنم (مثل خودت که گفتی با آینده میانه ت بهتره تا گذشته) نمیدونم واقعا باید خوشحال باشم یا ناراحت یه جور ی غمگین میشم. من یادمه که تلویزیون سیاه و سفید داشتیم که با زور و بدبختی کار میکرد و همیشه آنتنش مشکل داشت برای بعضی کارتن ها یا فیلم ها مجبور بودم کل زمان فیلم رو مشغول دست کاری تلویزیون باشم تا بتونم چیزی ببینم یه همسایه داشتیم که تلویزیون رنگی داشتند و وضعشون خوب بود همه بچه ها هر روز سوال پیچش می کردند که مثلا لباس فلان بازیگر چه رنگی بود کلاه فلان سامورایی چه رنگی بود یا ….
پادشاه بهش جواب داد: خب پس خودت رو محاکمه کن. این کار مشکل تر هم هست. محاکمه کردن خود از محاکمه کردن دیگران خیلی مشکل تر است. (شازده کوچولو)
محمدرضا این جور نوشته هات پر از صراحت و صداقته . ممنون
نمی دانم این خوب است یا نه، تصادف است یا هدفمندی. همین دیشب شاید زمانی که تو داشتی این مطلب را می نوشتی من فیلم دیگری از این کارگردان را دیدم. the best offer کلا نگاه جوزپه تورناتوره به مساله عشق و دیدن از زوایه دیگر برایم جالب بوده و تقریبا پایان همه فیلم هایش تلخ است البته نه به این غلظتی که من گفتم. متفاوت دیدن موضوعی که در جوامع انسانی شیوع دارد و تقریبا هر انسانی آن را تجربه می کند مثل عشق برایم الهام بخش است. راستی موسیقی فیلم هم شاهکار بود.
پایان این خاطره من منتظر یک تعلیق بودم لحظهایی که دوست محمدرضا میگوید آن فیلمی که داده سینما پارادیزو نبوده و فیلمی دیگری را به اشتباه به او داده است
بذار منم داستان سینما پارادیزوی خودمو برات بگم!
سال ۸۵ به ما یه پروژه شهری واگذار شده بود که انجام بدیم که واقعا هم در حد واندازه ما نبود و خیلی بزرگتر بود. تیم اصلی پروژه حدود پونزده نفری بودیم که شبها بعد از کار توی یه خوابگاه میموندیم. یادمه یه روز از ۸صبح رفته بودیم دنبال برداشت های میدانی و نزدیک یازده شب برگشتیم خوابگاه. یکی از دوستانم از این فیلم بین های حرفه ای بود و بچه ها گفتن یه فیلم آورده ببینیم (الان که یاد اون دوستم افتادم،یه حس دیگه زنده شد! اون دوستم علاقه من به نیچه رو میدونست،یه بار گفت یه فیلم جالب در مورد نیچه داره،منم کلی خوشحال که پس حتما فیلمو برا م میاره ببینم، خلاصه اینکه بعد از کلی تلاش،آخر این فیلمو نیاورد که نیاورد! ) تا شام درست کردیم و خوردیم نزدیک ساعت سه شده بود. کلی از فیلم برامون تعریف و تمجید کرد و نقدهای تخصصی هم چاشنی تعریف میشد و چندتا از دوستای دیگه هم در مدح فیلم نکاتی گفتن. خلاصه فیلم رو گذاشتیم و بعد از یه ساعت دور و برمو نگاه کردم دیدم همه در خواب نوشین فرو رفتن!
راستش انقدر جذب فیلم شده بودم که بعد از اینکه تموم شد دوباره از اول گذاشتمش و دیدمش. داشتم از خستگی تلف میشدم ،ولی دلم نمیخواست چشم از این فیلم بردارم. تا اون زمان هیچ فیلمی ندیده بودم که به این خوبی باشه. واقعا برام فوق العاده بود. من خیلی اهل فیلم دیدن نبودم (منم خوراکم کتاب بود) و جالبه که اون کاری که در مورد imdb گفتی رو حدود سه سال پیش منم انجام دادم .از ۲۵۰ فیلمی که اون موقع توی لیست بودن تا الان حدود ۱۳۰ تاشو دیدم و فعلا روند متوقف شده!
خلاصه خاطره سینما پارادیزو همیشه باهام بود و هروقت ازم میپرسیدن فیلم مورد علاقه ت چیه،بدون فکر کردن میگفتم سینما پارادیزو! (حتی یه فرمی توی روزنوشته ها بود سه سال پیش،اونجا هم همینو گفتم!)
خیلی وقتها حتی داستان فیلم هم یادم نمونده بود که در مورد فیلم مورد علاقه م توضیحاتی بدم! (ولی کسی هم ازم توضیح نمیخواست. ظاهرا فیلم انقدر معروف بود که کسی روش نمیشد بپرسه!)
پارسال با خودم گفتم حداقل بشینم دوباره ببینمش که شرمنده خودم نباشم. دوباره فیلمو دیدم ولی برام جالب بود که اصلا نظرم با سال ۸۵ شباهتی نداشت! ضمن اینکه هنوز معتقدم فیلم خوبیه ولی اصلا به عنوان بهترین(های) فیلم مورد علاقه م به کسی معرفیش نمیکنم.
خلاصه من مونده بودم با تعداد زیادی آدم های دوروبرم که همه فکر میکردن من چقدر سینما پارادیزو رو دوست دارم:) (از اون موقع هرکی ازم بپرسه فیلم مورد علاقه ت چیه؟ اول میگم سینما پارادیزو نیست!)
“زمان که در مکان فشرده شده و لحظه های گذرای زندگی را ماندگار میکند.”
“کلاً فکر میکنم همهی ما سنی را تجربه کردهایم که فکر میکنیم خیلی مهم هستیم و خیلی شخصیت داریم و نباید آن را به سادگی از دست بدهیم و معیار حفظ شخصیت را هم به همین رفتارهای ساده میدانیم! ”
ببخشید محمدرضا میدونم که تعریف رو دوست نداری ولی این دو قسمت خیلی برای من دلنشین هستند و بسیار با قسمت دوم خاطره دارم 🙂 (( یادمه بچه بودم چون ما ماهواره نداشتیم خیلی از وقتا، دوستام اسم خیلی از خواننده ها رو که میگفتن من نمیشناختم ولی اصلا کم نمیاوردم و نظراتی هم میدادم 🙂 ))