جان لینچ، در کتاب تاریخچه کاریکاتور، کاریکاتور را به صورت زیر تعریف میکند:
به تصویر کشیدن یک شخص یا یک شیء با بزرگنمایی برخی از ویژگیها و سادهسازی بیش از حد سایر ویژگیها.
مدتی است که این تعریف، هر روز به بهانهای در ذهنم تداعی میشود. احساس میکنم دنیای امروز برای بسیاری از ما – و شاید برای همهی ما – به تدریج به یک کاریکاتور تبدیل شده است.
گاهی رویدادی که اهمیت نسبی پایینی دارد، بسیار بزرگ میشود و همه آن را میشنوند و گاهی رویداد دیگری که اهمیت بالایی دارد، به دست فراموشی سپرده میشود. سیاست و شهرت، دو صنعتی میشوند که بیش از همه توجه مردم را به خود جلب میکنند و زندگی روزمره (که سهم زیادی از عمر ما را به خود اختصاص میدهد) در هیاهوی خبری به دست فراموشی سپرده میشود.
نمیدانم این واکنشهای بیش از حد به برخی از رویدادها و واکنشهای کمتر از حد به برخی خبرهای دیگر، در بلندمدت چه تاثیری روی جوامع انسانی میگذارد و چگونه معیارهای قضاوت و تصمیمگیری ما را تغییر میدهد. اگر چه به نظر میرسد که نوعی یادگیری در جریان است و شاید طی چند دهه، انسانها به دنیای فوق متصل جدید خود خو بگیرند و زندگی بهتر در آن را بیاموزند.
اما لااقل آنچه امروز میفهمم این است ظاهراً نسبت به دههی گذشته و دهههای گذشته، تاثیرپذیری ما از جهان اطراف بسیار زیادتر شده است.
ما امروز میشنویم که در نقطهی دیگری از جهان، کامیونی از روی مردم رد شده است یا در شهری دوردست، یک نفر فرد دیگری را به ضرب گلوله کشته است و یا آن دیگری، در نقطهای دیگر، غذای مسموم به نزدیکان خود خورانده است. نمایندهی سیاسی کشور الف توسط یک عضو سیاسی از گروه ب در کشور ج که منافعش با ما در موقعیت جغرافیایی د همسو است و در موقعیت ه ناهمسوست کشته شده است.
هیچ یک از این خبرها جدید نیستند. احتمالاً از نخستین روزی که کامیون اختراع شده، کامیونها گاهی برای زیرگرفتن مردم مورد استفاده قرار میگرفتهاند و گلولهها هم، قاعدتاً انسانها را شکار میکردهاند و انسانها هم، قربانی طمع سیاستمداران میشدهاند و سیاستمداران هم قربانی سادهلوحی مردم میشدهاند و خلاصه، این ماجراها، همراه همیشگی انسان بودهاند.
بگذریم که اثرپذیری ما، به این موارد محدود نیست. دیروز یک ویدئو در اینستاگرام دیدم که حدوداً یک میلیون بار بازدید شده بود و در آن، خانم بازیگر میگفتند که بر خلاف نظر مردم، اتفاقاً همسر ایشان آنقدرها هم غیرتی نیست و شرایط ایشان را درک میکند.
اول در دلم خندیدم که بندهی خدا. از کجا فکر میکنی که مردم دغدغهی غیرت همسر تو را دارند؟ بعد ناگهان متوجه شدم که اشتباه میکنم. یک میلیون نفر (شامل خودم هم میشود) تا کنون شنیدهایم که شوهر ایشان آنقدرها هم غیرتی نیست. پس ماجرا جدی است و واقعاً غیرت همسر ایشان، یک دغدغهی ملی محسوب میشود.
بگذریم.
حرفم این است که وقتی من نوجوان بودم، حداکثر پروفایل غیرت که از آن اطلاع داشتیم، به دو خانه دورتر ختم میشد و آن هم معمولاً از حرفهای مهربانانه یا فریادهای نامهربانانه که از خانهی همسایه میآمد. امروز اما، اثرپذیری ما از محیط بسیار فراتر از گذشته است.
آیا به همان نسبت اثرگذارتر هم شدهایم؟ نمیدانم.
فرض دیگری هم دارم که نمیدانم تا چه حد درست یا نادرست است. یا تا چه حد بر دل شما مینشیند. اینکه میزان رضایت و احساس خوبی که بسیاری از ما در زندگی تجربه میکنیم به دو عامل بستگی دارد:
- چقدر میتوانیم بر جهان اطراف خود تاثیر بگذاریم.
- جهان اطراف ما چقدر میتواند روی ما تاثیر بگذارد.
هر دو عامل فوق، عواملی کاملاً ذهنی هستند و به دریافت ما بستگی دارند. به عبارتی، نمیتوان به شکل علمی، تعریفی دقیق از آنها ارائه کرد. اما به هر حال، هر یک از ما نسبت به هر یک از این دو عامل، یک ادراک مشخص داریم و این ادراک، میتواند تاثیر زیادی روی «حال خوش» یا «حال ناخوش» ما داشته باشد. طبیعی است که هر چه اثرگذاری ما بیشتر از اثرپذیریمان باشد، احتمالاً احساس بهتری خواهیم داشت.
شاید حتی بتوان گفت، کسانی که اثر چندانی روی محیط خود نگذاشتهاند، قبل از پایان مهلت مقرر زندگی (مرگ)، فرزندی میآورند تا فرزندشان در وقت اضافه، به نیابت آنها، کاری بکند و اینها احساس «بی اثری یا کماثری» را با خود به خاک نبرند.
مستقل از تمام این حدسها و فرضیات و گمانها – که پایه و اساس علمی هم ندارند – به نظرم چند سال بعد، همه چیز میتواند بهتر باشد. نه اینکه بهتر میشود. میتواند بهتر باشد. به هر حال این نظام جدید Hyperconnected و فوق متصل به اندازهی کافی رشد خواهد کرد و مغز جهانی، که ما صرفاً نورونهای آن هستیم، به بلوغ اولیه خواهد رسید.
اما تا آن روز، خوشبختترین افراد در نگاه من، کسانی هستند که توهم اثرگذاری دارند. چون اثرپذیری ناگزیر است و توهم اثرگذاری میتواند آن را تا حد خوبی به تعادل برساند.
بسیاری از ما به نوعی دچار توهم اثرگذاری هستیم. فقط شدت و حدت و شکل آن فرق میکند. قاعدتاً من اگر فکر میکردم که نوشتنم اثر ندارد، نمینوشتم.
آن کسی هم که در شبکه های اجتماعی صرفاً چند صد فالور دارد و یک عکس یا مطلب آپلود میکند و مینویسد: لطفاً اطلاع رسانی کنید (و هر چیزی را از قیمت دلار تا فاسد بودن تن ماهی را اطلاع رسانی میکند) حتماً همین توهم را دارد.
به هر حال فکر میکنم برنامهی زندگی در این چند سال، مشخص است:
بکوشیم خودمان را گول بزنیم که اثرپذیری کمی از محیط داریم. بکوشیم خودمان را فریب بدهیم که اثرگذاری زیادی داریم.
از کجا معلوم. شاید بخشی از این توهمها، به واقعیت هم تبدیل شد.
پی نوشت: نمیدانم باید بگوییم ما دنیا را کاریکاتوری میبینیم و تجربه میکنیم، یا دنیا واقعاً کاریکاتوری شده است. چون میگویند توهمی که در ذهن اکثریت وجود داشته باشد، از هر حقیقتی واقعیتر است. پس شاید دنیا، واقعاً کاریکاتوری شده است و ما تصویر درستی از آن را درک و تجربه میکنیم.
آقا ممنونم . خیلی از زاویه مهم و عمیقی به موضوع عمر و فرصت نگاه کردید . از ناراحتی در اومدم .
این نحوه نگاه به” عمر و فرصت محدود” و یاد اوری پیوسته اون به عنوان ”شرایط مرزی” برای ”معادله زندگی” و نه به عنوان یک رویداد نگران کننده عالی بود . ممنونم . فکرم کجاها
رفته بود !
نمیدونم دوستان گرفتن نکته رو یا نه . تو فیزیک یا ریاضی ، فیزیکدان یا ریاضیدان برای بیان رفتار و تعیین تابعی ، فرضا معادله دیفرانسیلی رو مینویسه . تو این معادلات در کنار متغیرها ،اعداد ثابتی هست . حالا میشه با اعمال شرایط مرزی برای اون تابع این اعداد ثابت رو محاسبه کرد و اصطلاحا جواب خصوصی یا خاص تابع رو تعیین کرد .
پس شرایط مرزی کاملا یک مزیته !
حالا مثل ریاضیدان ، یک “زندگی دان” مثل آقای شعبانعلی میگه : یادآوری مکرر عمر و فرصت محدود در اصل یک شرایط مرزی هستش برای معادله زندگی که باعث ارتقا کیفیت انتخابها و تصمیمات ما میشه . یادآوری عمر محدود نباید باعث دغدغه یا دل نگرانی باشه ،بلکه صرفا یک مزیته!
عالی بود آقای شعبانعلی . ممنون
پی نوشت : اونقدر این موضوع برام دلپذیر جا افتاد که الان دوباره از شما ناراحت شدم . برای چی در طی چند ماهه اخیر در بعضی از نوشته هاتون عبارت ” اگر عمر و فرصتی باقی بود ” رو ننوشتید ؟!
سلام محمد رضای عزیز
خلق یک اثر برای هر انسانی لذت بخش است ،حتی وقتی می بینیم که دو فرد با همدیگر دعوا و جدال می کنند و منجر به زد و خورد می شود از آنجای که فرد احساس می کند توانسته است تحریکی را انجام دهد و منجر به واکنشی شود (زیبا شناسی شر) . اینکه در دنیای امروز توهم اثر گذاشتن به اندازه توهم یادگیری مهم است زیرا با افزایش داده های خام ، حرص و آز بشر برای جمع آوری داده ها بیشتر، در مقایسه با کل اطلاعات بیشتر شده است ، یعنی هر روز داده های خام در یک بستر کم عمق (کتابخانه ای با عرض کم ) در ذهن خود را ایجاد می کند ودر درون از بزرگی داده های داخل مغزش اش که عمق کمی هم دارند هیجان زده می شود، اینجا است که تلاش برای فوران به بیرون در قالب نشت داده های به صورت تصویر ،صوت ،کلام و ….به شدت افزایش پیدا می کند ، وقتی می بیند می تواند با ارسال یک عکس یا نوشته یا تایید کامنت و یا عدم تایید کامنتی ،نظر دیگران را به خود جلب کند ،هیجان وصف ناپذیری را ایجاد می کند و شکل گیری این توهم برایش بیشتر تداعی می شود. اما مشکل توهم از جای آغاز می شود ،که عمق و ظرفیت یادگیری مان کم است و برای داشتن عمق بیشتر باید سکوت و سکون و اندیشه کرد که به نوبه خود بسیار کار مشکلی شده (مثل کسی که در سیل افتاده و هی برای شمردن پول تو جیب اش تقلا می کند ) . و پذیرش آن هم سخت و باور نکردنی است، وقتی واکنش ها و اعمالی را می بینیم که با یک تصویر مسخره (از نظر نویسنده ) در شبکه های اجتماعی صد ها لایک می خورد ،پس بهتر است در اینجا به خودم متذکر شوم که، اگر به آن منتشر کننده بگویم این توهم اثر گذاری اوست مرا با بیل بکشد.
قابل ذکر است که این توهمات نیز شامل نویسنده می شود، زیرا به سختی می توان خود را از معرض این توهم خلاص کرد.
سلام آقای شعبانعلی پذیرش اثر نداشتن به معنی تلاش نکردن نیست مثا همان چیزی که گفتید. همانطور که پذیرش پوچی به معنی بی هدفی نیست. چون انسان خود باید به رغم پوچی و به رغم دانستن آن معنا را درست کند و به زندگی معنا بدهد.حتی اگر معنایی نداشته باشد. این شایسته ترین وظیفه ی انسان است یعنی معنا بخشیدن به زندگی با وجود بی معنا بودن آن!
——————————
مورد اول اینکه من خیلی شیفته ی Donkishot هستم باوجودی اینکه شاید احمق به نظر برسد- فیلم ۳ روز بعد را نگاه کنید که راسل کرو بازی میکنه و اونجا یک معلم است که در خصوص دن کیشوت صحبت کند بعد خود راسل کرو با شمشیر چوبی برای فراری دادن زنش اقدام میکنه- دن کیشوت یک بازگشت به درون است و بدون توجه به قضاوت و دیدگاههای دیگران حتی واقعیت را هم مسخره میکند-
————————
مورد دوم اینکه دنیای جدید ما را مریض کرده است و تغییر داده است و ما دیگر انسانهای طبیعی نیستم نه غذا خوردنمان طبیعی است و نه تولید مثل و نه بچه دار شدن و نه هیچ چیز دیگر – جالب اینکه نام این فرآیند را هم تکامل گذاشته ایم ولی به نظرم بیشتر شبیه فروپاشیه تا تکامل.
——————————-
مورد سوم : توی این بلبشو به نظرم هر کسی باید یک غار تنهایی داشته باشد که چند دقیقه ای وارد آن شود و از مردم فاصله بگیرید و مغز و افکارش را دوباره تمیز و پاکیزه کند – کسی با عبادت کس دیگری با سکوت و کس دیگری با پیاده روی روشش مهم نیست ولی هر روز باید آشغالی را که وارد مغز انسان میشود پاک کرد. رسانه ها و افراد مختلف هر روز آشغال را وارد ذهن شما میکنند و شما بر آن اساس تصمیم میگیرید و بعد میگویید تصمیم من!
————————————-
مورد چهارم : درباره نوشتن است – من قبلا ز پیدایش بلاگ توی دفترهای پاره و کهنه ام مینویسم که الان هم دارمش و یکی دو نفر بیشتر آنرا نخواندند – الان هم اگه اینترنت به کل از بین بره باز میرم توی دفترم مینویسم و حتی الان هم گاهی وقتها منتشر نمیکنم و تو دفترم مینویسم (حوصله ی کامنتهای نصیحت و همدردی و … را ندارم) . نمیشه گفت صرفا نوشتن به دلیل اثر گذاری است بعضی وقتها برای آرامش خود نویسنده یا فراموش کردن موضوعی است یا تخلیه روحی و روانی و نمیشه گفت اثر گذاری با نوشتن قبلا نبوده نوشتن توی روزنامه و کتاب و … هم قبل از اینترنت رایج بوده البته به این شکل امروزی تولید محتوا در اختیار همه نبوده.
——————————-
این متن رو هم درمورد ملوکول و وظیفه ملوکول که تو کامنت نوشتید خاطرم اومد و گفتم براتون اینجا بزارم :
” آوردهاند “جانمايهي روزگار” چيزي است كه بازگشت به آن شدني نيست. فروپاشي آرامآرام اين جانمايه از آن است كه جهان به پايان خود نزديك ميشود. يك سال نيز، از همين رو تنها بهار يا تابستان ندارد. يك روز هم، به همين سان. بازگرداندنِ جهانِ امروز به صد يا چندصدسالِ پيش، شايد دلخواهِ آدمي باشد، اما شدني نيست. پس ارزنده است كه هر نسلي، آنچه در توان دارد، به كار بندد.”
متني برگرفته از كتابِ هاگاكوره از سدهي ۱۸ ميلادي ژاپن نوشتهي تسونتومو ياماموتو
فواد. راستش دو واژه هست که من اگر چه توانایی خوندنش رو دارم. اما توانایی فهمش رو ندارم و به نظرم صرفاً ترکیبی از حروف هستند، بی آنکه معنایی از آنها متبادر بشه. یکی متافیزیک و دیگری غیرطبیعی.
چیزی جز فیزیک و جز طبیعت رو نمیفهمم. اگر چه میشود فیزیک را به «فیزیکی که من میفهمم» و «فیزیکی که من نمیفهمم» تقسیم کرد. اما چون «فیزیکی که من نمیفهمم» با «فیزیکی که تو نمیفهمی» با «فیزیکی که او نمیفهمد» تفاوت داره. به نظرم تنها روش به کار بردن واژهی متافیزیک اینه که داخل پرانتز بنویسیم که از نفهمی چه کسی داریم حرف میزنیم. مثلاً بگیم پدیدهی متافیزیکی (محمدرضا).
این یعنی پدیدهای که به شعور فیزیکی محمدرضا نمیرسه.
همین توضیحات در مورد «طبیعی نبودن» و «غیرطبیعی» بودن هم صادقه. ما در بیرون طبیعت نیستیم که بتونیم کاری «غیرطبیعی» بکنیم. هر چه اتفاق میافته «طبیعی» است. شاید واژهی مناسبتر «غیرقابل درک» یا «غیرمنتظره» یا «غیرقابل انتظار» باشه. باز هم در اینجا باید داخل پرانتز بنویسیم که گوینده چه کسی هست. چون انتظار و درک هر یک از ما با دیگری متفاوت است.
ضمناً فکر میکنم واژهی تکامل و هر واژهی دیگری که معادل این مفهوم به کار میره، برای کل سیستم قابل تعریف هست و نه اجزای سیستم. چون در اجزای سیستم، نقش ناظر هم مهم میشه. وقتی ما میگیم جامعهی انسانی رو به تکامل میرود یا نمیرود انگار در ذهن خودمون یک جهت مفروض داریم که سمت نهایی و جهت مطلوب چی هست. بعد میسنجیم و میگیم که رو به تکامل رفته یا نه.
پس باز هم باید بگیم رو به تکامل(فواد) میرود یا نمیرود؟ آیا این مسیر رو به تکامل (محمدرضا) هست یا تخریب.
که معلوم بشه جهتهای تکامل و عدم تکامل بر اساس نگرش چه کسی تعریف شده.
به نظرم فقط یک معیار برای تعریف «جهت تکامل» وجود داره و اون جهتی هست که کل هستی داره به سمتش میره و البته این جهت هم برای کل هستی قابل تعریفه نه برای جزئیات هستی. حالا در این وسط هر اتفاقی بیفته جزئیات محسوب میشه. به نظرم انسان ها هم مانند هر موجود دیگری دارن «مسیر طبیعی» خودشون رو طی میکنند. اینکه این مسیر طبیعی به کجا ختم بشه و با معیارهای ما، اونجا مطلوب باشه یا نامطلوب، بحث دیگری است.
به شخصه اگر کرهی زمین در اثر یک بمب بزرگ منفجر بشه و همه با هم نابود بشیم، احساس میکنم «مسیر طبیعی» طی شده.
بله یه کم مشکله که این مفاهیم رو توضیح داد یعنی نمیتونم خوب منظورم رو بگم و شاید دلیلش اینه که همانطور که گفتید مدل ذهنی و نوع دیدگاهها با هم متفاوته. الان هم مطلب زیادی نوشتم ولی پاکش کردم چون باعث به بیراهه رفتن و پیچیده شده موضوع میشه و ضرورتی هم نداره.
در مورد فیزیک و طبیعت باهاتون موافقم
درمورد طبیعی و غیر طبیعی موافق نیستم ولی به این شکل نمیتونم بحث کنم
در مورد جهت تکامل باهاتون موافقم
در کل با قسمت آخر کامنت شما موافقم. هستی مسیر طبیعی خودش رو میره و تنها کار انسان معنی دادن به ۵۰ یا ۶۰ سال از عمر خودشه یعنا معنا دادن به زندگی خودش و تعریفی ه از اون داره – و حتما هر کس باید جهان بینی و درک شخصی خودش رو نسبت به زندگی داشته باشه حتی اگر اون درک و فهم هیچ ربطی به واقعیت هستی نداشته باشد و او کاملا در اشتباه باشد- یعنی ترجیح میدهم با درک شخصیم از زندگی جلو برم تا اینکه برای پیش بینی واقعیت هستی تلاش کنم و یا بدون جهان بینی مشخصی متوقف شوم و حرکت نکنم . ترجیح میدم با درک ناقصم حرکت کنم.
از سه نفر پرسیدند پشت دیوار چه چیزی است
۱٫ نفر اول داستان عجیب و پر از توهمی تعریف کرد و همه ی مردم گرد او جمع شوند و خود پای دیوار ماند تا دوباره داستان را تعریف کند
۲٫ نفر دوم گفت پشت دیوار هیچی نیست و همه شما احمقید و من بهتان میفهمان که اونجا هیچی نیست
۳٫نفر سوم جواب داد نمیدانم و با پشت دیوار هم کاری ندارم
من همون نفر سوم هستم .
(خوب شد اون مزخرفات دیگری که نوشته بودم حذف کردم وگرنه طوماری میشد برای خودش)
می دونم درست نیست زیر دیدگاه کسی منم دیدگاه بذارم،ولی این سوال بد ذهنمو درگیر کرده، یعنی من این قسمتو متوجه نمی شم، آیا رفتار جز روی مسیر طبیعی کل تاثیری نداره؟ یا جور دیگه بگم سوالمو، برایند رفتارهای جز مسیر طبیعی کل رو مشخص میکنه؟ یا نه؟
این مورد رو هم اضافه میکنم چون بعد از کامنت به ذهنم اومد
آقای شعبانعلی گفتند: اگر کرهی زمین در اثر یک بمب بزرگ منفجر بشه و همه با هم نابود بشیم، احساس میکنم «مسیر طبیعی» طی شده.
به نظر من هم مسیر طبیعی طی شده ولی به شرط اینکه این بمب برخورد با یک جرم آسمانی یا شهاب سنگ باشه نه بمبی که توسط انسان درست شده باشد.
فواد جان.
بحثهای من در حد جدول ضربه. بحث عقیدتی نکردم که «حق داشته باشی» موافق یا مخالف باشی.
گفتم ۲ در ۲ میشه ۴. فقط میتونی «موافق» باشی :))
این دوران جدید و ابزارهای جدید تکنولوژی (مثل شبکه های اجتماعی)، یه عادتی ایجاد کرده فکر میکنیم کلاً هر جا دلمون خواست، در پوزیشنی هستیم که «حق مخالفت و موافقت» داشته باشیم.
من توضیح دادم که انسان بخشی از طبیعت هست. دستاورد انسان هم از طبیعت است وبخشی از طبیعت.
اساساً اگر هر چیزی که در طبیعت هست رو از طبیعت برداری، چیزی نمیمونه. نه اون سنگ آسمانی نه بمب زمینی.
تفکیک اینکه هر چی از آسمان بیاد طبیعی هست و هر چی روی زمین ما بسازیم غیرطبیعی، مربوط به بیست یا سی قرن پیش هست و به نظرم جدا کردن انسان از جهان با چنین نگرشی، نوعی هوموسنتریسم خطرناکه که تبعاتی بسیار نگران کننده داره.
بمب دست تو با مدفوع تو هیچ فرقی نداره. هر دو طبیعی هستن عزیزم. اگه یکیش منفجر میشه یکیش نمیشه، دیگه صرفاً تفاوت خواص مواده.
پی نوشت: برای «هیچ سیستمی»، «سرنوشت طبیعی» قابل تعریف نیست. Collapse کردن و در هم شکستن سیستم هم، به اندازهی «در هم نشکستن سیستم» طبیعی است.
اگر چوبی رو به صورت عمودی روی زمین قرار بدی، قائم ماندن و ایستادنش همونقدر «طبیعی» است که «سقوط کردنش».
اگر میل تو این هست که «چوب سقوط نکنه» یا اگر میل تو این هست که «انسانها یکدیگر رو نکشند» یا «میل تو این هست که کسی دروغ نگه» یا «میل تو هست که کسی دزدی نکنه» اینها «امیال تو» هست. وگرنه سیستم به هر سرنوشتی برسه، نهایتاً سرنوشت طبیعی خودش رو طی کرده.
یعنی شما میگید ما روی بمبی که میسازیم و شهاب سنگی که به سمت مان می آید به یک اندازه کنترل داریم ؟
چیزی که انسان در مورد هستی و طبیعت میداند به اندازه ذره کوچکی هم نیست . چطور میتوان گفت که قطعیت این مسایل با جدول ضرب یکسانه؟ خود جدول ضرب و ریاضیات هم قطعیت کاملی نداره چه برسه به دید شخصی یک نفر در مورد هستی .
محمدرضا سلام
ازت میخوام کمکم کنی لطفا
امکان دیگه ای رو هم اگر غیر از جدول ضرب هم هست ، برامون بنویس.
به نظرم فاصله ی زیادی بین “طبیعی”و “غیرقابل درک” هست.(هرچند من میتونم این کلمات رو به پیشنهاد توجای هم بذارم و تا حد خودم منظورت رو بفهمم)حتی با فرض مشخص بودن گوینده و حدس زدن میزان نفهمیدنش از طبیعت ،از طرف مخاطب.(حالا در نظر داشتن ِدرک مخاطب و میزان نفهمیدنش ،بابت تشخیصِ میزان نفهمیدنِ گوینده هم ،هست)
برای منی که الان این جملات رو مینویسم وضعیت ِ حال حاضرِ خودم همونقدر طبیعیِ که قبل از آشنا شدن با تو میتونست طبیعی باشه(خودم رو به عنوان ناظر بیرونی در نظر گرفتم)
اگر با تو آشنا نمیشدم جای دیگه ای دست و پا میزدم و حالا که با تو آشنا شدم اینجا(تفاوت در آگاهی نسبی از میزان نفهمیدن ام بود )و به نظرخودم و با منطق خودم هردو مورد طبیعیه.
وضعیت الانم به عنوان یک سیستم حاصل تصمیم گیریهایی هست که انجام دادم و وضعیت فرض ای که نوشتم ،با تصمیمهایی که ممکن بود بگیرم.و نگرفتم
اما به نظرت از کلمه ی طبیعی بودن (درگفتار روزانه و عامی به معنای اینکه پدیده ای که الان هست ،میبایست ؛همین گونه ای که الان ظهور پیدا کرده ،ظهور پیدا میکرده،پس به همین وضعیت ظهور پیدا کرده نه وضعیت دیگه ای )چه تفسیرهای اخلاقی میشه کرد؟(مسلما اینجا کلمه ی طبیعی رو با غیر قابل درک یکی نگرفتم)
اگر هرکسی هرکاری که میکنه طبیعی باشه وضعیت اخلاق و جرم و جنایت و محاکمه رو چطوری ببینیم ؟همه ی اونها هم طبیعی میشن ؟ کارکردن من و کار نکردنم طبیعی میشه ؟اقدامی که انجام میدم با اقدامی که انجام نمیدم هردوتاشون طبیعی میشن؟پاسخی که میدم و یا پاسخی که نمیدم؟
تفاوت توی تفسیرهاست؟
شاید اینجا بحث جبر و اختیار پیش بیاد که حدس میزنم (و فقط حدس میزنم )که تو اون رو بحث بی فایده ای میدونی .
الان من دارم چی رو با چی جابه جا میبینم ؟که به این نتیجه رسیدم اگر همه چیز طبیعی باشه پس انسانها مجوز هرکاری را دارند چون هیچ کار غیر طبیعی انجام نمیدن.
و با این وجود درذهن خودم ،وضعیت الان خودم رو وضعیت فرض ای که بیان کردم ، طبیعی میدونم.نه غیر قابل درک.
به نظر من این تاثیرپذیری و تاثیرگذاری در این سالها و به کمک پیشرفتهای تکنولوژی که در وسایل ارتباطاتی به وجود اومده، به شدت افزایش پیدا کرده و وسعت اون هم بسیار گستردهتر شده.
به طور مثال به نظرم فضای وب خیلی خوب تونسته باعث بشه اثرپذیری ما از محیط اطرافمون بیشتر بشه.
و یا در مورد اثرگذاری، من میتونم با نوشتن در وبلاگم از چیزهایی که دوست دارم، انتظار داشته باشم که روی دیگران هم تاثیر بگذارم. و دیگرانی که کیلومترها از من فاصله دارن، با دیدن و خوندن نوشته من، تحت تاثیر قرار بگیرن و نظر خودش رو برای من بنویسن. اون وقت من کاملا متوجه میشم که به طور مستقیم و غیرمستقیم در حال اثرگذاری بر روی دیگران هستم. و از این طریق حس خوب و رضایتبخشی رو تجربه کنم.
اما محمدرضای عزیز، موردی در این متن شما هست که من نتونستم با اون ارتباط برقرار کنم. اون هم «توهم اثرگذاری» هست.
از اونجا که خوب میدونم شما تا چه اندازه در مورد بهکارگیری کلمات، حساسیت به خرج میدهید، نتوستم درک کنم پس چرا «توهم»؟
البته اینو بگم که کلمه «توهم» در ذهن من بار معنایی منفی داره. چون تا به حال این جوری یاد گرفتم که اگر شخصی دچار توهم باشه، یعنی این که یه واقعیت بیرونی وجود داره ولی اون شخص نمیتونه بهدرستی اونو بفهمه و برداشت نادرست و اشتباهی از اون داره.
اگر من به این باور برسم که اگر میخوام رضایت بیشتری رو در زندگی تجربه کنم، بهتره در محیطم اثرگذارتر هم باشم، خب این کار رو میکنم. و احساس خوب من هم تاییدی میشه بر این اثرگذاری. پس دیگه اینجا به نظرم توهمی وجود نداره. مگر اینکه حالا اون احساس هم کاملا به غلط در من به وجود اومده باشه.
البته اینها همش ذهنیات من راجع به این مساله هست و فکر میکنم هیچ ربط خاصی هم به فضا و فروض ذهنی شما نداره.
طاهره. راجع بهش میشه زیاد نوشت. اما چون قصد دارم بعداً در کتاب پیچیدگی (اگر عمر و فرصت باقی بود) خیلی کامل بحث کنم، الان فقط اشارهوار بگم (فعلاً چون مبانی ریاضی و استدلالی نمیگم، همه چیز رو با قیدهای فکر میکنم و به نظر میرسه و شاید چنین باشد مینویسم):
فکر میکنم بسیاری از ما انسانها، اثرپذیری خودمون از محیط رو کمتر از چیزی که واقعاً هست برآورد میکنیم. راجع به این تحقیق هم زیاده و احتمالاً خودت هم نمونههایی رو دیده باشی. آدمها راحت نمیپذیرن که جنس روکش صندلی که روی اون میشینن، بیشتر از کل برنامهای که روی کاغذ برای مذاکره تنظیم میکنند، ممکنه در الگوی چانه زنی اونها نقش داشته باشه. همچنانکه نمیتونن بپذیرن جدول کلمات متقاطعی که صبح حل کردن، ممکنه بیشتر از تمام آموزش دوران کودکی و زحمات والدینشون، روی قضاوتی که بعد از ظهر در مورد یک رابطهی عاشقانه میکنند تاثیر داشته باشه (مثال زیاده. اما اینها رو گفتم چون پشتوانه ی تحقیقی داره).
پس «فکر میکنم» ما در این حوزه دچار نوعی خطای Underestimation هستیم.
از سوی دیگه، وقتی بحث به اثرگذاری میرسه ما دچار خطای معکوس میشیم: Overestimation
ما نمیتونیم راحت بپذیریم که نبودن ما در دنیا یا بودنمون، میتونست و میتونه هیچ تاثیر خاصی بر روند جهان نداشته باشه.
ما نمیتونیم راحت بپذیریم که تلاشهامون، خیلی وقتها در محیط اجتماعی مستهلک میشن و میمیرن و به فراموشی سپرده میشن.
ما نمیتونیم بپذیریم که خودمون که هیچ، اگر کل ملتمون هم از نقشهی جغرافیای کهن جهان حذف میشد، شاید در افق چندهزارساله، آب از آب تکون نمیخورد. نه فقط ما، برای همهی ملتها این صادقه. همچنانکه برای همهی گونههای جانداران.
ما در کوتاه مدت، اثر میگذاریم و در بلندمدت، رد پایی کمتر از چیزی که فکر میکنیم از ما باقی میمونه.
سالهاست که من برای بچههام، هر وقت در جمع خصوصی مینشنیم، این جملهی «کل من علیها فان» رو تکرار میکنم. ما قراره نباشه. قراره حذف بشیم. اون چیزی که باقی میمونه همون «کل» هست که روی ما تاثیر میگذاره و تاثیری که ما روش میگذاریم بسیار بسیار جزئی است و در واقع نیست.
ما اتمهای همون گاز داخل اتاقیم که فشار و دما و همه چیز رو به خودمون وابسته میدونیم.
اما با نبودنمون هیچ تغییری در فشار و دمای اتاق ایجاد نمیشه. اگر چه از فشار و دمای اتاق تاثیر میگیریم.
فکر میکنم به نوعی این همیشه رابطهی جزء با کل هست و درک و پذیرش اون، بخشی از ضروریات درک موقعیت ما در دنیاست.
پی نوشت: فکر میکنم آدم در مسیر رشد و پختگی، اوایل فکر میکنه اثرگذار نیست. و واقعاً هم تلاش نمیکنه. میشه مفعول عالم.
بعدش کم کم فکر میکنه که خیلی اثرگذاره و همه چیز در ارادهی اونه. «فکر میکنه» شده فاعل عالم.
بعدش کم کم دوباره میفهمه که این خبرها نیست. اما این بار، با دفعهی اول فرق داره. با تمام انرژی و توان تلاش میکنه. اما نه با ادعای فاعلیت. مثل همون مولکول که با تمام توانش میدوه و خودش رو به در و دیوار میزنه و میدونه که وظیفهاش هست این کار رو بکنه و البته میدونه که اگر هم نکنه، در بلندمدت، هیچ غباری بر دامن عالم نمیشینه.
سلام . استاد عزیز ! از شما ناراحتم . تقریبا در بیشتر نوشته های چندماه اخیر ترجیع بند “اگر عمر و فرصت باقی بود” رو در نوشته هاتون تکرار میکنید .
من تاحدود زیادی با مدل ذهنی شما در مورد مرگ و زندگی آشنام . فایل صوتی معروف تون رو شنیدم . میدونم سلامتی و طول زندگی اولویت اول شما نیست . میدونم بین زنده بودن و زندگی تفاوت قائلید . ولی چرا این همه تکرار و تاکید ؟ نکنه مغرور شدید و فکر میکنید مهمترین راز هستی رو کشف کردید و هی به شوق لذت نفر اولی میخواید تکرارش کنید و یا نکنه میخواید پیام خاصی رو به ما برسونید .
بله همه میدونیم مرگ یک اتفاق حتمی و صد در صدی است . وقوع رویداد مرگ در ته عمر آدمها (یا به زعم شما سیستمها ) همونقدر طبیعیه که آمدن باران در یک روز ابری بهاری . اونوقت من باید اول هر نوشته ام آمدن باران رو در روز ابری متذکر بشم ؟ !
استاد من ! ما شما رو دوست داریم . من شما رو خیلی دوست دارم . شما فرض کن من چیپ ام . بی سوادم و همین طول عمر فیزیکی آقای شعبانعلی که براتون البته میدونم دوزاره برای من خیلیه و ارزشمند . نمیشه برای این دغدغه یه آدم بیسواد و چیپ کمی اهمیت قایل بشید ؟
دیگه چی بگم … ارادتمندم زیاد
علیرضا جان. یه دوست و استاد داشتم که اتفاقاً همین هفته هم فوت کردند و درگیر مراسم خاکسپاریشون بودم. شاید باورها و نگاهشون تفاوتهای زیادی با من داشت، اما آموختنیهای زیادی برای من داشتند. گاهی پیامکی برام میفرستادند که وقت و حوصله داری به من سر بزن.
من هم جواب میدادم: «چشم. تا یک ساعت دیگر آنجا هستم».
بلافاصله مینوشتند: «ان شاء الله». هر وقت هم پیششان میرسیدم، میگفتند خوش به حالت که اینقدر بر زمین و زمان تسلط داری که میتوانی با قطعیت بگویی یک ساعت دیگر کجا هستی.
این نوع دیالوگ، بارها و بارها تکرار شد. من هم نه از روی لجبازی یا جدینگرفتن، از روی گیجی، دوباره آن را فراموش میکردم.
یک بار که پیامک مشابهی فرستاده بودند. من زیر آن نوشتم: ساعت ۱۰ شب خدمت شما میرسم.
سه چهار دقیقه بعد یادم افتاد که الان یک «ان شاء الله» برایم مینویسند و میفرستند. خودم قبل از اینکه ایشان پیامک را دیده باشد، پیامک تکمیلی فرستادم: «ان شاء الله».
به هر حال رسیدم و نشستیم و چند ساعتی (شاید تا نزدیک صبح) گپ زدیم. وقتی داشتم راه میافتادم گفتند: آقای شعبانعلی. شما اون «ان شاء الله» تاخیری رو ننویس. چون کسی منتظر ان شاء الله شما نیست و چیزی نیست که اگر یادت رفت، بعداً آن را مثل نماز، قضا کنی.
اصل ماجرا این است که در هر لحظه که حرفی میزنی یا تصمیمی میگیری، یادت باشد که عواملی که خارج از اختیار تو هستند از عواملی که در اختیار تو هستند بیشتر هستند. این «به خاطر داشتن»، نوع حرفها و نوع تصمیمها و نوع رفتارت را تغییر میدهد.
اگر حرف را زدی. تصمیم را گرفتی و رفتار را انجام دادی. دیگر بعد از آن، مهم نیست که ان شاء الله را بگویی یا نگویی.
مدتها گذشت تا به تدریج، آن مفهوم در ذهن من جا افتاد. که دو محدودیت بزرگ برای انتخابهای ما وجود دارد: «عمر» به معنای زمان. و «فرصت» به معنای فراهم آمدن همهی شرایط محیطی و ملزومات یک اقدام.
راستش را بخواهی، امروز هم، مثل همان روزها، دیگر لازم نمیدانم که «ان شاء الله» بگویم. آن زمان، به خاطر اینکه صرفاً کلمه بود و در ذهنم تثبیت نشده بود. این زمان هم به خاطر اینکه آنقدر در ذهنم تثبیت شده که به قول قدما، گفتن این کلمات دیگر «لقلقهی لسان» است و زحمت زیادی برای زبان.
اما از تو چه پنهان.
هر وقت از آینده و اقدامهای آتی مینویسم. به دو علت، این ترکیب «عمر و فرصت» را به کار میبرم.
یکی اینکه اگر دقایقی بعد خوابیدم و مردم. کسی از روی ترحم نگوید: این جوان ناکام چه آرزوها که در سر داشت. (البته ظاهراً ما کام و ناکام را فقط بر اساس همبستری میسنجیم). میخواهم بدانند که ناکام نبودهام. چون آرزوی نرسیده نداشتهام. آن لحظه هم که از آینده گفتهام و نوشتهام، دل به انجام دادنش نبسته بودهام.
دومین مورد – که از اولی مهمتر است – این که «فرصت محدود» مهمترین شرط مرزی معادلهی زندگی است. به عبارتی، توجه به آن، میتواند بسیاری از پاسخهای معادلهی زندگی را تغییر دهد. احساس میکنم چنین نکتهی مهمی، ارزش تکرار و تکرار و تکرار دارد و میارزد که «ذکر» ما شود.
پی نوشت اول: اگر به مثال خودت برگردم، قبول دارم که باران بهاری، نیاز به تکرار ندارد. اما اگر باران اسیدی باشد و بدانم که من و تو هر روز و هر لحظه از خانه بیرون میرویم و زیر آن قرار میگیریم، هر روز و هر لحظه هم که تکرار کنم، در نگاه من، شایستهی ملامت نیست.
البته باران اسیدی را به بار معنایی منفی نخوان، بلکه آن را به عنوان بارانی در نظر بگیر که قرار است ببارد و من و تو را در خود حل کند و ببرد.
پی نوشت دوم: برای من این تعبیر «عمر و فرصت محدود»، در حد «قند و نبات» شیرین است. چون بازی زندگی شبیه ماراتونی طولانی است که اگر امید به پایانش نباشد، انگیزهای برای دویدن در آن نخواهد بود.
این را هم به عنوان کامنت درس «عمر نامحدود» در متمم در نظر بگیر لطفاً.
بر این باورم که اگر چنان شرایطی فراهم شود، مردم به کسی که بتواند مرگ را به ایشان هدیه بدهد، به عنوان معجزهگری آسمانی ایمان خواهند آورد.
محمدرضاي عزيز سلام
خدا ان شاء الله عمر پربركت و باعزت به شمابده.
اين كامنت خيلي بهم چسبيد و لذت بردم.
اين روزها كه ساكت ميام اينجا مطالعه ميكنم و باز مطالعه ميكنم و باز…
خودم حس ميكنم مدل ذهنيم داره عوض ميشه ،دارم چيزهاي زياد و خوبي ياد ميگيرم.
بحث پيچيدگي رو خيلي دوست دارم و كتاب ارزشمندتون مرتب ميخونم تا ياد بگيرم كه جزء كوچكي ازين سيستم بزرگم كه بود و نبودم فرق محسوسي نخواهد داضت ولي بايد با قدرت بيشتر تلاش كنم كه به اين سيستم در حد خودم كمك كنم.
نگاهتون به مرگ ، عمر و فرصت هاي موجود خيلي رو هم خيلي دوست دارم.
از خوندن اين كامنت انقد لذت بردم كه نتونستم ابراز نكنمش
بازم طبق معمول بايد ازتون تشكر كه اينهمه خوبي رو يه جا در اختيار ما قرار ميدين اينجا و خدا كنه قدردان باشيم.
ممنون
سلام.
اتفاقاً به نظر من این دفعه ما داریم تصویر درستی را از دنیا ادراک می کنیم.
جناب شعبانعلی عزیز، دوستان گرامی!
معتقدم دنیا بسیار به سمت کاریکاتوری شدن پیش رفته. این رسالت مهم را در وهله ی اول سیاستمداران بر عهده گرفته اند و بعد رسانه ها.
من که رسانه فارغ از سیاست ندیده ام. این ابزار ِ دست ِ سیاستمداران، از عصای موسی (ع) هم توانمند تر است. به شکلی گاه غیر قابل تصور، هر چیز را به هر چیز دیگر می تواند تبدیل کند و به هر صورت دیگری می تواند نمایش دهد.
سیاسیون به نظر من، رسانه ها -هم رسانه های موافق و هم رسانه های به ظاهر مخالف – را به نحوی به خدمت گرفته اند که همه ی آن چه می خواهند را به همان شکلی که می خواهند تغییر صورت می دهند و به سر وشکل دلخواه شان آن را نمایش می دهند.
در اثر همین کاریکاتوری ساختن دنیا، مردم حیران و سرگردان در میان پدیده های ساده ای که پیچیده نمایش داده شده اند و پدیده های مهمی که از اعتبار و اهمیت کافی افتاده اند، با خودشان و حاکمان شان و دیگران و حاکمان دیگران دعوا و زد و خورد دارند؛ نه بر سر هیچ ، که بر سر چیزیی که میزان اهمیتش هیچ است.
ببخشید.
برخی تجربیات من از زندگی مصداقی از فرض شما در مورد میزان رضایت و احساس خوب از زندگی متاثر از میزان تاثیر پذیری و تاثیر گذاری است.
هر گاه که میزان تاثیر گذاری ام بیشتر بوده است، رضایت و احساس خوب را بیشتر تجربه کرده ام و مواقعی که میزان تاثیر گذاری ام کمتر بوده و انتظار تاثیر گذاری بیشتری داشته ام، حس ناخوشایندی را تجربه کرده ام. گاهی اوقات هم تلاش می کنم کمتر تحت تاثیر خاطرات بد و منفی قرار بگیرم و در صورت موفقیت حس خوبی دارم و اگر تحت تاثیر آن قرار بگیرم، نشانه های افسردگی را تجربه می کنم.
(همین نوشته من هم به نوعی تلاش برای تاثیر کذاری بر خواننده آن می باشد! مثلا اگر فرصتی باشد وهمین مطلب را چک کنم و ببینم لایک بیشتری خورده است، ناخودآگاه حس خوبی به من دست می دهد. چون احساس می کنم تاثیر گذار بوده ام. و اگر ببینم لایک نخورده است، احتمالا حس بدی پیدا نکنم، اما آن حس خوب در صورت مشاهده لایک را تجربه نخواهم کرد).