به نیتِ بهروز شدنِ روزنوشتهها و با هدف تأکید مجدد برای اینکه در هر وضعیت و در کنار هر رویدادی، هنوز هم فرصت یادگیری و مدلسازی وجود دارد، گفتم چندخطی در اینجا بنویسم.
آنچه مینویسم، نه علمی است و نه مستند. بلکه صرفاً حاصل چیزی است که در طول سالهای گذشته، در انواع رابطهها از دوستی و خانوادگی، تا اقتصادی و سیاسی، تجربه کردهام و به عنوان یک الگو – هر چند غیردقیق یا حتی نادرست – در ذهنم ثبت شده است.
برای حرفهایم شکل هم ترسیم کردهام تا بیانش سادهتر باشد:
بر این باور هستم که این مدل را بیشتر میتوان برای رابطه عاطفی بهکار برد. البته در اینجا معنای گستردهتر رابطه عاطفی را مد نظر دارم که اگر چه شامل رابطههای عاشقانه میشود، اما به آن محدود نیست. هر رابطهای که در آن سرمایهگذاری وجود داشته باشد و طرفین، به تدریج آجر بر آجر، به ارتفاع دیوارِ خروج از رابطه افزوده باشند و خروج از آن، مستلزم صرف هزینههای جدی باشد (این ویژگی باعث میشود طرفین به راحتی رابطه را ترک نکنند، اما خواسته یا ناخواسته با ماندن در رابطه، به پیچیدگیها و لایههای آن بیفزایند)
چنین تعریفی میتواند رابطهی دو دوست، همسران، مدیر و کارمند، دولت و ملت، دو شریک کاری و بسیاری روابط دیگر را پوشش دهد.
وضعیت اول
وضعیت اول، به دوران شکلگیری رابطه مربوط است. در اینجا میتوان حدس زد که شباهتهای بسیاری بین دو طرف وجود دارد. چرا که اگر این شباهتها نبود، احتمالاً چنین رابطهای از اساس شکل نمیگرفت. البته تفاوتها اجتنابناپذیر و انکارنشدنی هستند. اما دو طرف، برای شکلگیری و حفظ رابطه – که مطلوبشان است – میکوشند آن تفاوتها را کمرنگ یا پنهان کنند. چه بسا برای کم شدن فاصله، حاضر باشند تغییراتی در خود ایجاد کنند.
در اینجا یک رابطهی تکلایهای وجود دارد. هر چه هست، همان است که به چشم میآید.
من همانم که هستم و نیز تو همانی که هستی.
اگر هم میکوشم خود را کمی متفاوت جلوه دهم، نه از سرِ دورویی است؛ بلکه از آنروست که رابطه برایم مهم است و واقعاً در تلاشم با تغییر کردن، از تعارضهای احتمالی رابطه بکاهم و بر استحکام آن بیفزایم.
وضعیت دوم
وضعیت دوم، پس از گذار از نخستین مرحلهی رابطه، به تدریج شکل میگیرد و نمایان میشود.
زمان، بهتدریج همهچیز را دگرگون میکند و این، خاصیتِ زمان و حتی شاید تعریف زمان است. اگر همهچیز در همانجا که همیشه بوده بماند، چگونه میفهمیم که زمان گذشته و بهپیش رفته است؟
هر یک از طرفین، خود را بیشتر میشناسد و دیگری را؛ همچنین شرایط محیطی و بستری را که رابطه بر آن شکل گرفته است.
دیدن رابطههای دیگران هم – هر چقدر که برای ندیدنش بکوشیم – اجتنابناپذیر است و مقایسه، انتظارات جدیدی را نیز شکل میدهد.
ضمن اینکه بهتدریج، آن پیوستگی و دلبستگی اولیه کمرنگتر میشود و حتی احتمالاً هر یک از طرفین، از برخی تلاشهایی که در ابتدا برای همسازی و همسویی بهخرج میدادند، خسته میشوند.
در اینجا یکی از طرفین، به تدریج به سمت هویت دولایهای سوق پیدا میکند. اگر رابطه ساده و کمارزش بود، آن را رها میکرد. اما حالا که مانده، باید میان خواستههای خود و ملزومات رابطه تعادلی برقرار کند و حاصل این وضعیت، هویت دولایهای است.
روبروی طرف مقابل و در تعامل با او، به شکلی برخورد میکند و در خلوت خود یا در حضور دیگران، شیوهی دیگری را برمیگزیند.
فرض من این است که در رابطه، آنکس که دست بالاتر و قدرت بیشتر دارد، زودتر به سمت هویت دولایهای سوقداده میشود. چون احساس میکند دیگری به رابطه بیشتر از او نیاز دارد یا اینکه حس میکند هزینههای اعتراض و ترک رابطه، برای طرف مقابل بالاتر است. پس چرا کمی، شبیه آنچه واقعاً دوست دارم نباشم؟
البته دیگری این دوگانگی هویتی را دیر یا زود میبیند و اگر واقعاً در سمت ضعیفتر ماجرا باشد، احتمالاً مدتی تمکین میکند و چهبسا به سراغ رفتارهای انفعالی – تهاجمی برود.
وضعیت سوم
اما قرار نیست وضعیت دوم همیشه حفظ شود. به فرض اینکه رابطه نشکند و دو طرف – به هر علتی که نمیدانیم و نمیخواهیم بدانیم – تصمیم بگیرند در رابطه بمانند، به تدریج ظرف تحمل طرف دوم هم سرریز میشود و تصمیم میگیرد او نیز به سمت هویت دوگانه حرکت کند.
حالا ما ظاهراً یک رابطهی دوطرفه داریم؛ اما چهار رابطه در دل آن پنهان شدهاند:
- رابطهی من، آنچنان که وانمود میکنم هستم با توی آنچنان که وانمود میکنی هستی
- رابطهی من، آنچنان که واقعاً هستم، با تو آنچنانکه واقعاً هستی
- رابطهی من، آنچنانکه واقعاً هستم، با تو آنچنان که وانمود میکنی هستی
- رابطهی من، آنچنان که وانمود میکنم هستم، با تو آنچنان که واقعاً هستی
به نوشتن ساده است؛ اما در عمل، دشوار و دردناک؛ پیچیده و سرشار از ابهام. مستهلککننده و فرساینده.
هیچ رفتاری، پاسخ سادهای ندارد. بسیاری از عملها، عکسالعملی متفاوت در جهتی کاملاً غیرقابل انتظار دارند.
دو روح در یک تن را شنیدهاید؟ چهار روح در دو تن را تصور کنید.
“سری از هم سوا” را شنیدهاید؟ سرهای بههمچسبیده و پیکرهای سوا را در ذهن بیاورید.
اعتماد، نخستین چیزی است که در این رابطههای چهارلایهای از بین میرود، امید نیز پس از آن. افق دید دو طرف هم، کوتاهتر میشود. از یک سفر دونفره در ابتدای راه، به یک شطرنج پیچیده و در انتها به چیزی در حد نونبیار کبابببر. بازی قدیمیِ دوران کودکی ما که در آن، تمام لذت بازی در سرخ کردن دست دیگری در اثر ضربهی محکم و ناغافل ما خلاصه میشد.
وضعیت چهارم
فکر نمیکنم رابطهی چهارلایهای، مدت طولانی بتواند در وضعیت سوم باقی بماند. دیر یا زود، وارد چهارمین مرحله میشود.
مرحلهای که در آن، رابطه در حاشیه قرار میگیرد و هر کس، درگیر مسائل هویتی خود میشود.
من کدامم؟ آنکه در خلوت خود میدانم و میپذیرم؟ یا آنچه وانمود میکنم و نشان میدهم؟
اصلاً چرا باید دائماً چنین تضادی درونی را تحمل کنم؟
من میخواهم همانی بنمایم که هستم. استهلاک را نمیخواهم. فرسودگی را نمیخواهم.
دیگری اگر رابطه را میخواهد، من را آنچنان که هستم بپذیرم و تحمل کند (ضمن اینکه دیگری دیگر میداند چه هستم؛ پس این همه تظاهر و دورویی چرا؟)
در اینجا، هم “رابطه” کمرنگ میشود و هم “آن دیگری” و هر کس، تنها به خود و خواستههای خود میاندیشد.
البته در هر یک از این وضعیتها، هم راه برای ترک رابطه باز است و هم امید به تغییر وضعیت.
اگر دستاوردهای رابطه بیشتر از دردسرهایش باشد، یا دشواریهای ترک رابطه از دشواریهای تحمل رابطه بیشتر باشد، ممکن است طرفین تصمیم بگیرند کمی به خواستههای یکدیگر نزدیک شوند.
این در رابطهی عاطفی و کاری و اقتصادی دور از ذهن نیست. اما در رابطهی دولت و مردم، کمی دشوارتر است. چون بنا به تعریف، دولت برخواسته از ملت است و باید رامِ ملت باشد. بنابراین، ملت میتواند بگوید من هیچ تغییری را در خود نمیپذیرم و این تویی که باید به سمت من بیایی.
من ایستادهام و تلاشت را نگاه میکنم. تمام تلاشهایی که پیش از این، باید میکردی و چنانکه باید، نکردهای.
محمدرضا جان.
با صحبت های شما یاد نظریه بازی ها و بازی تکامل اعتماد افتادم.
احتمال قوی با این بازی آشنا هستی. منتهی با اجازه ات آدرس سایت انگلیسی و فارسی این بازی رو برای خوانندگان عزیز، به اشتراک می گذارم. جالب درست اش کردند.
https://ncase.me/trust/
https://hamed.github.io/trust/
ارادت
وقتی مطلب شما رو خوندم ذهنم رفت سمت سه استحالهی روح نیچه در کتاب چنین گفت زرتشت.
همینطور که به تحلیل شما نگاه میکردم و مدلی که ارائه دادین خودم به نظرم رسید اگر من می خواستم به رابطه فکر کنم چه شکلی بود فکرم؟
نیچه میگه یک روح در راه بلوغ باید از سه مرحله بگذره
از شتر و بله گویی به مصایب
از شیر و نه گفتن به بایدها
و کودک پذیرفتن، معصومیت، فراموشکاری
توی رابطه خیلی جاها باید تحملت رو بالا ببری
یک چیزهایی رو باید باهم تغییر داد و نه گفت
اما زیباترین حالتش کودک شدنه برای هم
فراموش کردن کینهها، شادیها رو بازآفرینی کردن، دلخوشی هم شدن، سادگی، سادگی، سادگی…
من مدل شما رو در بعد سیاسی و رابطهی دولت و ملت بیشتر درک کردم تا در رابطه ی عاطفی
چون بنظرم در ارتباط عاطفی وقتی دیگه دلت خوش نیست و دلش خوش نیست کار تمومه و باید آنا تمامش کرد:
این دیالوگ فیلم دربارهی الی راهنمای بزرگی بوده برام:
یک پایان تلخ
بهتر است از
یک تلخی بیپایان
وقتی رابطه به جایی برسه که بخواد انقدر پیچیده بشه
و احساسی که بهت میده احساس یک مال باخته ست یعنی وقتشه
وقتشه نشون بدی زندهای
هزینه تحمیل میشه به طرفین؟ خب بشه
هزینهی موندن و روزمردگی که خیلی بیشتره
و اصلا آدمه و زخمهاش:)))
ولی رابطه ی ما و دولت آه…
یاد شاملو افتادم
«کوه ها باهمند و تنهایند
چون ما بهمان و تنهایان…»
من این شعر رو در رابطه با دولت نوشتم
چون در رابطهی عاطفی هرگز تنهایی در کنار دیگری رو درک نکردم
یعنی هیچوقت انقدر به رابطهی تمام شده مهلت ندادم که بخواد تنهایی کنار دیگری رو به من بچشونه
و همیشه منطقم اینه:
اگر دلیلی نداشتی برای جنگیدن و دیدی دیگه خوشحالش نمیکنی و خوشحالت نمیکنه
خیلی بیمقدمه برو…
سلام
محمدرضای عزیز
دوست دارم به بهانه این مطلب که درباره رابطه و وضعیتهای اون هست، سوالی درباره ازدواج رو مطرح کنم و خوشحال میشم که نظر تو رو هم دربارش بدونم.
تیتر سوال میشه این: آیا عقد مادام العمر ( عقد ازداج دائمی)، هنوز هم بهترین راه برای سعادت دو نفره؟ ( با فرض اینکه قبلا بوده)
وقتی به ۵ سال پیش خودم فکر میکنم، احساس میکنم که تحول خیلی شدیدی در من به وجود اومده. منظورم از تحول، مثبت یا منفی بودن نیست. منظورم تغییر شدیده.
منِ ۵ سال پیش، با منِ امروز تفاوتهای زیادی داره. این تغییر، از ریشهایترین باورها تا ترجیحات سادهای مثل غذا رو تغییر داده. نمیتونم ادعا کنم که من همون آدم ۵ سال پیشم.
اگر با همین فرمون پیش برم، طبیعتا ۵ یا ۱۰ سال دیگه هم با آدم دیگهای طرف خواهیم بود. حتی ممکنه این تغییر قویتر از تغییرات قبلی باشه و تبدیل به کسی بشم که اصلا فکرش رو نمیکردم.
تقریبا همه در طول زندگی با چنین تغییراتی مواجه میشن. بعضی کمتر و بعضی بیشتر و بعضی خیلی بیشتر.
حالا چطور میتونم وارد رابطهای بشم و به طرف مقابلم قول بدم که من تا پایان عمر در کنار تو میمونم و تو رو خوشحال میکنم؟ منی که نمیتونم درباره خودم این رو تضمین کنم که من همون آدم قبلی با همون خواستهها و تمایلات خواهم بود، چطور میتونم چنین قولی بدم؟
بحث تغییر، برای طرف مقابل هم صادقه. من خوب میدونم که فردی که امروز باهاش وارد رابطه میشم، در چند سال آینده تغییرات زیادی خواهد کرد.
در کنار اینها، تغییر شرایط محیطی رو هم باید اضافه کرد که پیش بینی نتیجه این معادله رو تقریبا ناممکن میکنه.
از طرفی حجم بالایی از تلاش ما برای تغییره. ما تلاش میکنیم که به من بهتری تبدیل بشیم ولی نمیتونیم نتیجه این تلاش رو هم پیش بینی کنیم. به قول خودت، منِ ۵ یا ۱۰ سال دیگه، Emerge میشه.
در نتیجه در روز ازدواج یا باید قول بدم که من هیچ تغییری نخواهم کرد ( که این کاملا برخلاف اون چیزی هست که در نظر دارم) و یا باید از این مطمئن باشم که هر قدر هم که تغییر کنم، تصمیمم درباره این رابطه تغییر نخواهد کرد ( چنین قدرت پیش بینی در خودم نمیبینم)
همونطور که اشاره کردی، زمان خیلی چیزها رو تغییر میده. ولی معمولا انتظار داریم زمان ما و طرف مقابل رو تغییر نده و این انتظار هم تبدیل به پیش فرض همه ارزیابیهامون میشه.
هزینه روانی تشکیل دو هویت ( هویت واقعی و هویتی که وانمود میکنیم) رو هم خیلی زیاد میبینم. در کوتاه مدت شاید دو شخصیتی شدن، ما رو به خواستههامون برسونه ولی هزینه فرسایشی که در بلندمدت ایجاد میکنه، خیلی زیاده.
از طرفی دید من به رابطه و حتی موفقیت، چیزی از جنسه ابزاره. ابزاری برای تامین رضایت.
و ابزار هم تا جایی مفیده که بتونه کاری که ازش انتظار داریم رو انجام بده.
تعهد عقد دائمی مثل این میمونه که به استفاده از یک ابزار خاص متعهد بشم.
در حالی که هدف ونتیجه برای من اصالت داره و نه ابزار.
چرا باید با عقد دائمی، هزینههای کنار گذاشتن این ابزار رو افزایش بدم؟
به نظر من عقد دائمی( ازدواج دائم) تصمیمیاز جنسه قماره. شاید سنگین ترین قماری که هر کس میتونه در زندگیش انجام بده.
من رابطه دوستی رو خیلی بیشتر از عقد دائمیقبول دارم. در رابطه دوستی برای برقرار موندن رابطه باید هر روز تلاش کنی. کیفیت رابطه است که تعیین میکنه این رابطه قراره که تا چه مدتی برقرار باشه.
من مخالف ازدواج نیستم ولی شکلی که الان هست رو دوست ندارم.
من موافق بی بند و باری نیستم. اتفاقا اعتقاد دارم که برای باقی موندن یک رابطه که چیزی مثل عقد دائمیاز اون پشتیبانی نمیکنه، باید بالاترین حد تعهد رو نشون بدیم. باید مواظب رابطه مون باشیم و برای حفظ و پروش اون تلاش زیادی به خرج بدیم.
من ظرفیت آدمها برای برقراری روابط عمیق عاطفی موفق رو محدود میدونم و دائمینبودن عقد ازدواج رو ابزاری برای افزایش تعداد کسانی که قراره باهاش وارد رابطه بشیم، نمیدونم.
همه اینها به سوال اول مطلب خلاصه میشه که آیا عقد دائمی، هنوز هم میتونه راه سعادت دو نفر باشه یا اینکه اصلا تصمیم درستی هست یا نه؟
امیدوارم تونسته باشم منظورم رو برسونم.
پی نوشت:خوشحالم که اجازه کامنت گذاری در اینجا رو دارم. این حرفهایی که زدم رو فکر نکنم در جایی جز اینجا به زبون بیارم.
سلام. نمیفهمم چرا روزنوشتهها دو بار کامنت من رو قبول نکرد! شاید چون لینک رو به صورت قابل کلیک گذاشتم.
من سعی کردم چیزی که نوشته شده رو شبیهسازی کنم و به نظر خودم خیلی موفق نشدم اما در هر صورت حاصلش رو گفتم به اشتراک بذارم. من فهمیدم وقتی میخوام اینجوری مطالب رو به صورت یه سیستم نشون بدم تازه میفهمم چقدر نفهمیدم.
http://s9.picofile.com/file/8336569242/relationship.webm.html
سلام! من سعی کردم با تفکر سیستمی متنی که نوشتید رو شبیهسازی کنم.سعی کردم یه راهحلی برای این مشکل هم ارایه بدم. البته مطمین نیستم منظور دقیق متن رو فهمیده باشم. در هر صورت شبیهسازی من در لینک زیر هست:
my simulation
البته فکر میکنم یه مولفهای که مقایسه بود و گفته بودید رو رعایت نکردم.
البته میخواستم در این لابلا این وبسایت بسیار جالب برای شبیهسازی سیستمها رو هم معرفی کنم:
https://ncase.me/loopy/
میلاد.
پلاگین Akismet که Spam Check انجام میده، یه سری ویژگیها رو مشکوک میشه و کامنت رو Pend میکنه تا ادمین کانفرم کنه.
تا جایی که من فهمیدم، دو مورد از مواردش مربوط به «بیشتر از یک لینک در یک کامنت» هست و همینطور لینک دادن به بعضی فایلها و فرمتهای خاص (مثلاً اسکریپتها).
به هر حال، این رو نوشتم که هم تو هم بچههای دیگه که این متن رو میخونین، در این شرایط بدونین که کامنت پاک یا حذف. نشده فقط Pend شده. من سر بزنم، میبینم و کانفرم میکنم.
سلام محمدرضای عزیز
خیلی حظ بردم از این مدل سازی و تحلیل شفاف. راستش من چندی پیش شبه داستانی تحت عنوان”ول کن تا ول کنم” نوشته بودم که با خوندن این پست به یاد اون افتادم و در این نوشته سه رابطه زناشویی، شغلی و سیاسی رو در وضعیت چهارمی که شما نوشتین توصیف کردم.
به نظرم می رسه بر اساس عنوانی که مطرح کردم(ول کن تا ول کنم)، وضعیت چهارمی که نوشتین شبیه دعوای بچگی هامون هست. بچه که بودیم ساعت ها با همبازیمون به خوبی و خوشی بازی می کردیم و در آخر دعوایی پیش میومد که موهای همدیگه رو همزمان می گرفتیم و هیچکدوم حاضر به رها کردن نبودیم و این جمله رو با خشم فریاد می زدیم: ول کن تا ول کنم.
در واقع وضعیت طرفین دعوا طوری بود که هر دو دارای قدرت بودن ولی جرات ول کردن همدیگه رو هم نداشتن و به تعبیر دیگه از ترس همدیگه، به بغل همدیگه پناه برده بودن. من فکر می کنم تاحد زیادی ملال و خستگی باعث میشه به سر و کله ی هم بپریم و از طرف دیگه ابهام در خصوص روزهای بدون دیگری، باعث میشه سازش پیشه کنیم. و البته هر لحظه منتظر باشیم تا بالاخره یک نفر خسته تر بشه و لگدی نثار اون رابطه کنه.
پی نوشت: دلتنگتون هستم و دوستدارتون:)
شیرین. این تعبیر تو رو میفهمم.
به نظرم بعد از Prisoner’s Dilemma توی نظریه بازیها، میشه این مدل «ول کن تا ول کنم» رو به عنوان یک مثال مطرح کرد. 😉
اینکه اگر ولکنم و ولنکنه چی میشه و گزینههای محتمل دیگه که نهایتاً بازی رو شکل میده.
توی مسئلهی زندانی، همیشه به این نکته اشاره میکنن که تکرار بازی، باعث میشه طرفین از همدیگه سابقهای داشته باشن و این سابقه در اینکه اینبار در بازی کدوم گزینه رو انتخاب کنن تأثیر داره.
فکر میکنم توی مسئلهی تو هم، چنین چیزی هست.
یعنی اگر بارها دو طرف، درگیر ولکن تا ولکنم (در مقیاسهای کوچک تر) شده باشن، وقتی کل رابطه هم به این وضعیت میرسه، سابقهی قبلی میتونه رفتار اونها رو در بازی تغییر بده.
البته اگر من بپرسی، تعداد زیادی از روابط خانوادگی و زن و شوهرهایی که به پیری میرسن و ظاهراً بدون مشکل زندگیشون رو ادامه میدن، ناچار در بازی مشابهی گیر کردن و چون هر دو، انفعال رو انتخاب کردن، دیگه به پای هم پیر شدن 😉
پینوشت: ظاهراً در این چند وقت، تمرکز و انرژیت رو داری صرف تمرین نوشتن داستانهای کوتاه میکنی. آره؟ (مثل همین داستان تیتر زدن آقای بشارتی)
ممنون محمدرضای معلمم. مثال Prisoner’s Dilemma رو که خوندم عیش خوندن این پست برام تکمیل شد و لذت نیز دو چندان. و البته ذهنم رو جوری قلکلک دادین که همش دارم حالت های متفاوت دیگه ای رو برای این بازی تصور می کنم. مثلا دارم فکر می کنم علاوه بر بررسی اثر تکرار و سابقه دار شدن در رابطه ی فعلی، میشه روابط جدید و آتی طرفین(با فرض تعویض طرف مقابل) رو هم در نظر گرفت و حدس زد حالا با داشتن تجربه و سابقه هایی که از رابطه های قبلی دارن، چه تغییراتی در بازی جدید به وجود میاد.
ضمنا بی اجازتون یک نکته هم درباره اون زن و شوهرهایی که گفتین انفعالی رفتار می کنن اضافه می کنم، من فکر می کنم اون ها طی چنین رابطه ای بیشتر به دست هم پیر میشن تا به پای هم 🙂 به عبارتی من چنین رابطه ای رو شبیه یک قالب از پیش تعیین شده با کنش هایی تکراری می بینم که در جلب رضایت طرفین ناکام مونده.
پی نوشت: آقا اجازه ضمن عرض پوزش و تسلیت به جامعه ی ادبیات داستانی و خوانندگان این کامنت ظاهرا همینطوره.(لپ هام گل انداخت از خجالت، حداقل کاش لینک رو نمی ذاشتین. شرمسار شدم:) )
موضوع پیچیده و جالبی بود. فاکتور زمان در تغییر شرایط دو طرف خیلی تاثیر گذاره و میتونه حتی رابطه ها را از حالت سوم این بار بالعکس به حالت اول ببره یعنی اینطوری نیست که همیشه زمان رابطه ها را خراب کند و به سمت حالت چهارم ببرد شاید زمان باعث بشه که رابطه ها از وضعیت چهارم و یا سوم به حالت اول بروند.
“چون بنا به تعریف، دولت برخواسته از ملت است ”
این جمله هم خودش پیچیده و شک بر انگیزه و ثابت کردنش هم مشکله که آیا دولت برخاسته از ملته ؟ یا تعریف ما از ملت اکثریت است یا نه و در چه بازه زمانی و خیلی سوالهای دیگه ای که حتی فکر کردن بهش حوصله سربر است.
بعضی وقتها سوالهای زیادی دارم و احساس میکنم مشکل بودن سواله باعث افسردگیم میشه بعد میفهمم که اگر هم پاسخش رو بدونم باز هم فرقی در حل مساله نمیکنه.
فواد جان.
به قول تو، خیلی سوالها هست که یا خستهکننده است یا دردسرساز (یا فایدهی بحث روی اونها از هزینهشون کمتره).
طبیعتاً تعریف دولت چندان ساده نیست و دانشمندان علوم سیاسی هم سرش بحثهای زیادی دارند.
اما یه نکته مهمه: دولت به خودی خود، هویتی نداره. اگر بگیم سلطنت یا حاکمیت، میتونه هویت مستقل داشته باشه. اما دولت به عنوان معادل Government، یعنی مفهومی که جدیدتر هست و این روزها بهش ارجاع داده میشه، تعریف شفافی داره که همونطور که بارها اشاره کردهام، مبناش مالیاته.
امروز در دنیا، دولت کاملاً به مفهومی که از نگهبان محله یا مدیرساختمون داریم، نزدیکه.
من و تو، وقتمون گرونه و کار زیاد داریم، یه آدم ارزون پیدا میکنیم شبها سر کوچه وایسه مواظب خونهمون باشه.
یا اینکه تخصص دیگهای داریم و مشغله داریم، حقوق میدیم به مدیر ساختمون «کارمندِ ما» بشه و با شارژی که ماهیانه بهش میدیم «ساختمان ما» رو «برای ما» نگهداری کنه.
حالا در ادبیات دولت-ملت، ما این نگهبان محله یا مدیرساختمون رو بهش میگیم دولت.
از بین کاندیداهایی که «به ما مراجعه میکنند» تا «استخدامِ ما» بشن، انتخاب میکنیم و بهشون منابع ملی و مالیاتمون رو میدیم تا به نیابت از ما – چون ما مهمتر هستیم و وقتمون ارزشمندتره که هر روز دم خونهی همسایهها باشیم و شارژ جمع کنیم و دنبال استخدام مستخدم و نظافتچی و چکه کردن سقف و خرابی کابل باشیم – کارهای ما رو انجام بده.
البته طبیعتاً کار دولت کمی پیچیدهتره. اما استعارهی مدیر ساختمون خیلی خوب و کاربردیه. انتخابهای دولت، صرفاً به استخدام سرایدار و پیگیری کارهای اجرایی مربوط نیست و برخی تصمیمگیریها هم بر عهدهی اون هست که به قول معروف بهش میگن سیاستگذاری.
اونجا هم مدیر ساختمون نمایندهی همه است؛ اما الزاماً کارش با سلیقهی همه یکسان نیست.
اما مردم تحلیل هزینه و فایده میکنن و کنار میان. مثلاً شاید من به سرایداری که مدیرساختمون انتخاب کرده، حس خوبی نداشته باشم؛ اما میگم اگر اعتراض کنم میگن خودت بیا مدیرساختمون شو و اینکار انقدر خستهکننده است که تابع نظر اکثریت میشم.
البته اگر اکثریت حس کنن مدیرساختمون سلیقهاش با اونها جور نیست، برای تصمیمهاش ازش توضیح میخوان (استیضاح) و اگر قانع نشدند، کس دیگری رو برای پیگیری کارهاشون میذارن.
بنابراین، میشه گفت دولت نمایندهی همهی ملت هست، اما اینکه چگونه خواستههای متعارض ملت رو تأمین کنن، همون چیزی میشه که مکتب های مختلف سیاسی بهش میپردازن.
دموکراسی یکی از راهکارهاست و البته تنها راهکار نیست. اینکه ما بگیم دولت، خواستههای اکثریت ملت با حفظ حقوق اقلیت ملت رو تأمین کنه (این دقیقاً میشه سیستم مدیرساختمون).
اما همهی اینها که من گفتم یه فرض کلیدی داره. اون مدل ذهنی «حق-محور» هست. یعنی من حقوقی دارم، یه مجموعهای درست میکنم که حقوقم رو تأمین کنه (مثل امنیت و رفاه و آرامش و آزادی).
یه مدل ذهنی هست که «تکلیف-محور» هست. به معنای اینکه اگر من هم نبودم، حاکمیت بود. پس من تکالیفی دارم که باید نسبت به حاکمیت انجام بدم. این دومی در کشورهایی که منابع زیرزمینی دارن رایجه. چون واقعاً اگر ما هم نباشیم، حاکمیت هست. نفت هم هست (ما هم زیادی هستیم).
البته در حد تعارف، همه این حرفها رو قبول دارن. مثلاً میگن دولت خدمتگزار ملت. یا اینکه هر کی نامزد میشه میگه یه باری روی زمین مونده بود اومدم بردارم و مواردی مانند اینها.
اما اجرای واقعیش سخته.
به نظرم، برای درک بهتر دولت، خوبه فرض کنیم یه مدیر مجتمع هست در یک مجتمع دهمیلیون واحدی (تعداد واحدها زیاد باشه خیلی به کشور نزدیک میشیم). حقوقبگیر ماست. کارمند ما و پیگیر منافع ما.
حالا بقیهی حرفها همه میشه فرعیات. قطعاً الگوهای مدیریتی متعددی برای کار این مدیرساختمون قابل تصور هست که اون رو قانون اساسی یا Constitution قراره مشخص کنه.
پی نوشت: البته به قول تو این بحثها خستهکننده است و بهتره ادامه ندیم بهش 😉