پیش نوشت: این پیشنوشت را پس از تمام شدن متن نوشتم. خیلی پراکنده شد. از موضوع اصلی هم گاهی دور شدم. ببخشید. اگر انتظار یک متن استدلالی منسجم را دارید، شاید مطالعهی این متن، گزینهی مناسبی نباشد.
خیلی فکر کردم که چنین متنی را بنویسم یا نه. اینکه به خواننده چه حسی دست میدهد و حتی ممکن است گرفتار چه سوءتعبیرهایی شود. اما در نهایت تصمیم گرفتم بنویسم. چون دیدم که اساساً حرفه و حتی محل درآمد بسیاری از مردم سوء تعبیر حرف دیگران است و اگر بخواهیم روند زندگیمان و حرفهایمان را به خاطر آنها تغییر دهیم، چیزی برایمان باقی نخواهد ماند. البته اکثر آنچه را که میگویم کم و بیش در سایر نوشتهها یا مقالات یا کتابها یا حتی کامنتهای اینجا مطرح کردهام. اما تصمیم گرفتم ساختار بهتر و شفافتری به آنها بدهم.
سالهاست به این موضوع فکر میکنم که اگر بخواهیم رمز و رازی برای زندگی بهتر و رشد و پیشرفت کشف کنیم و ادعا کنیم که آن، یکی از اسرار موفقیت و رشد و زندگی بهتر و شادتر به همراه آسایش و آرامش بیشتر است، این راز چه خواهد بود؟
همچنانکه شکست و نابودی، هرگز حاصل «یک علت واحد» نیست، رشد و موفقیت و رضایت و بهروزی هم حاصل «یک راز یا دستورالعمل واحد» نیست. اما فکر میکنم اگر فهرستی از اسرار موفقیت را تنظیم کنیم، یک جمله وجود دارد که در قسمت بالای آن فهرست خودنمایی خواهد کرد: «بی توجهی به حرف مردم!»
این حرف، حرف جدیدی نیست که من آن را مطرح کرده باشم. ادبیات ماخوذ به حیای ما، این توصیه را پنهانی در قالب داستان ملانصرالدین و خر معروفش طرح میکند و ادبیات صریح و رادیکال نیچه هم، به این شکل که: مرد دانا در میان انسانها چنان میگردد که میان جانوران!
بدیهی است که «بی توجهی به حرف مردم» با «بی توجهی به مردم» فرق دارد. شاید بیان چارلز شولتز در این میان، اشارهی خوبی به این تمایز باشد: من عاشق بشریت هستم اما تحمل آدمیان را ندارم!
آنچه میگویم تکرار حرفهای قبلی است. اما لازم است که دوباره بگویم: «مردم» خود یک موجود محسوب میشود. موجودی که هیچ شباهت یا ربط مستقیمی به تک تک انسانها ندارد. به همان اندازه که سلولهای بیشعور در کنار هم جمع میشوند و موجودی ذیشعور میسازند، انسانهای ذیشعور هم میتوانند در کنار هم جمع شوند و موجودی بیشعور بسازند. همان غولی که من به آن «مردم» میگویم!
اگر بخواهم دقیقتر بگویم، مردم یک فرق مهم با Community یا جامعه دارد. تعدادی از انسانها که حول یک ارزش یا هدف یا نگرش یا داشته یا خواسته یا نیاز، کنار یکدیگر جمع میشوند، یک جامعه را میسازند:
جامعه مهندسین مجموعهی تمام مهندسانی است که به هر شیوه و ابزاری در کنار یکدیگر قرار گرفته و با یکدیگر ارتباط دارند.
جامعه اهل مطالعه، کسانی هستند که خواندن، بخشی از فعالیتهای حیاتی آنهاست و مطالعه را یک ارزش میدانند و وقتی کنار هم جمع میشوند، از خواندهها و نخواندههای خود میگویند.
جامعهی کارگران، جامعهی نویسندگان، جامعهی پزشکان، جامعهی جوانان، جامعهی علاقمندان به یک برند، جامعه اهالی سینما و …
وقتی همهی جوامع را – مستقل از ویژگیهای اختصاصی هر یک از آنها – در کنار یکدیگر قرار دهید، چیزی که شکل میگیرد یک جامعهی بزرگتر با ویژگیهای مشترک جدید نیست. بلکه مردم است. دیگر تنها چیزی که در آنها به صورت مطلق مشترک میماند، «صفات بسیار ابتدایی و غریزی» است. میگویم به صورت مطلق. چون ممکن است کسی بگوید مردم زیبایی را دوست دارند. اما این جمله معنای شفافی ندارد. چرا که زیبایی تعریف شفافی ندارد و سوپ پیچیدهای حاصل از ترکیب سلیقه و غریزه و تربیت و عادت است.
ویژگی مهم جامعه این است که ما میتوانیم با تصمیمهای خود، وارد آن شویم یا آن را ترک کنیم. ضمن اینکه عضویت در هر جامعهای، محدودیتهایی را ایجاد میکند، مزیتهایی را هم ایجاد میکند و اساساً یکی از مهمترین دلایل شکلگیری جامعه، ایجاد تعامل برای کسب قدرت بیشتر و تسلط بهتر بر محیط و مواجهه با تهدیدهای بیرونی است.
اجتماعی بودن، بیش از آنکه یک نیاز غریزی تغییرناپذیر و جاودانه در انسان باشد، حاصل هزاران سال تهدید محیطی است. قبیله و عشیره، میتوانسته تهدید محیط را کم کند و از افراد خود در برابر خطرات حفاظت کند و هچنانکه دیده ایم توسعهی ساختارهای اقتصادی و اجتماعی و افزایش حمایت دولتها از تک تک مردم، فردگرایی را هم ترویج میدهد.
زمانی مشاغل موروثی بود و بزرگترین منبع تامین مالی صندوقهای خانوادگی و مهمترین مرجع حل اختلاف، ریش سفیدهای فامیل و بهترین مشتری، خویشاوندان و وابستگان. اما در دنیای امروز، بانکها به من وام میدهند. بیمهها هزینهی پیری و بیکاری من را تامین میکنند. شرکتها و برندها برایم شغل ایجاد میکنند. دانشگاهها آموزشم میدهند و تبلیغات، برایم مشتریانی را میآورد که هرگز آنها را نمیشناختم. طبیعی است که حاصلش، همین کمرنگ شدن زندگی اجتماعی است که امروز میبینیم. همین شرایطی که ما به مهمانی میرویم اما هر یک در گوشی موبایل خود زندگی میکنیم. چون آن مهمانی را عموماً به اجبار یا به ملاحظات خاصی رفتهایم. اما این پیام و پیامک را به اختیار و انتخاب میخوانیم.
طبیعی است هر چه ساختارهای کلان قدرتمندتر شوند، زندگی انفرادی و فاصله گرفتن از جامعه امکانپذیرتر میشود. در برخی جوامع که هنوز حقوق بازنشستگی، تضمینی برای یک زندگی حداقلی نیست و شرکتها، برای ایجاد شغل برای همگان توانمند نیستند و بانکها، نمیتوانند به هر متقاضی بر اساس شایستگی وام بدهند و روابط همچنان بر ضوابط سایه میاندازند، جامعه فرهنگ اجتماعی و ساختار قبیلهای خود را تا حدی حفظ میکند. نه به دلیل نیاز غریزی اجتماعی بودن. بلکه بیشتر به دلیل ایجاد قدرت برای غلبه بر تهدیدهایی که به هر حال وجود خواهند داشت.
جنس رابطهی انسانی که پس از توسعه ساختارهای اقتصادی و اجتماعی و ایجاد امنیت اولیه، با هدف تجربهی عمیقتر دوستی و مزمزه کردن طعم زندگی جستجو میکنیم، بسیار با رابطهای که قبل از اینها و با هدف ایجاد امنیت شکل میگیرد متفاوت است. برای تصور بهتر این تفاوت میتوانید این سه شکل ازدواج را مقایسه کنید:
شکل اول: پدر و مادر پیری که میگویند ما آرزو داریم که ازدواج فرزندمان را قبل از مرگ ببینیم و بدانیم که سر و سامان گرفته است.
شکل دوم: کسی که میگوید من الان دوستیها و رابطههای خوبی دارم، اما نگران پیری هستم و روزی که هیچکس کنار من نیست. دلم میخواهد آن روز تنها نمانم.
شکل سوم: کسی که میگوید در زندگی لذتها و شادیهای زیادی تجربه کردهام، اما فهمیدهام که لذت وقتی معنی دارد که با کسی در موردش حرف بزنی و شادی زمانی مضاعف میشود که در کنار فرد دیگری که دوستش داری تجربه شود
من گاهی میگویم لذت نشستن یک زوج در پراید و گوش دادن یک موسیقی قدیمی با همان ضبط معروف سایپا، صدها برابر لذتبخشتر از نشستن تنها در Ferrari و گوش دادن به یک موسیقی مدرن با سیستم صوتی JBL است و انتظار کشیدن برای نگاهی که از ماشینهای مجاور، با کنجکاوی یا حسرت، خودت یا ماشینت را برانداز کند! شاید به همین دلیل است که این همه ماشین مدل بالا، در خیابانهای شهر، مظلومانه و غریبانه، بالا و پایین میروند و دنبال مسافری حتی غریبه میگردند که شادیهایشان را با آنها قسمت کنند!
از حاشیه بگذریم. در این سه نوع ازدواجی که گفتم اولی و دومی بر ریشهی ترس بنا شدهاند. ایرادی هم ندارد. جرم هم نیست. چنین ازدواجی درست مانند بیمه کردن بدنهی ماشین است. تلاشی برای کاهش خطرات آینده. هیچکس هم تا به حال نگفته بیمهی بدنه، چیز بدی است.
اصل حرف را گم نکنیم: داشتم میگفتم که ورود به ساختارهای اجتماعی سود و هزینه دارد و وقتی توجیه پذیر است که سود آن از هزینههای آن بیشتر باشد. امیدوارم که بعضی از خوانندگان عزیز (همانهایی که کلاً معتقدند هیچ چیز گردی غیر از گردو آفریده نشده) این جنس حرف من را با بحث معروف نظم و آنارشیسم اشتباه نگیرند. من در حوزه ی تصمیم فردی حرف میزنم.
اینکه: یک فرد، تصمیم بگیرد که مرزهای جامعهای را که به آن تعلق دارد تا چه حد گسترش دهد. باور من در این است که در شرایط امروز ایران، که ساختارهای اقتصادی و اجتماعی به شکل کلان آن، به صورت کامل شکل نگرفته اند، چیزی به نام زندگی انفرادی هنوز امکانپذیر نیست. اگر چه تکنولوژی این توهم را ایجاد کرده است که میتوان نوعی زندگی شبه انفرادی را تجربه کرد.
ما هر لحظه با تصمیمها و رفتارهای خود، انتخاب میکنیم وارد چه جامعهای بشویم و تا چه زمانی در آن بمانیم و آیا آن را ترک کنیم یا نه. انتخاب رشتهی پزشکی – بعد از خدمت به مردم که ظاهراً انگیزهی همهی ما از اول دبستان بوده است- یک انگیزهی مهم دارد: ملحق شدن به جامعهای که مزایا و مزیتهای خاصی را ایجاد میکند. البته هزینههای متعددی هم دارد که قاعدتاً کسی که این رشته را انتخاب میکند باور دارد که مزایای عضویت در آن جامعه، به هزینههایش میارزد.
همین ماجرا در مورد ورود به حوزه ی مهندسی یا مدیریت یا حقوق صادق است. همین ماجرا در مورد وارد شدن به دانشگاه هم صادق است. همین ماجرا در مورد ادامهی تحصیل هم صادق است. البته جامعهها یا Community های مختلف، همیشه از روی اراده و ترجیح شکل نمیگیرند. مثلاً کسی که کارگر یک کارگاه کوچک میشود، احتمالاً گزینهی اولش عضویت در جامعهی کارگری نبوده. بلکه چون نتوانسته وارد جامعههای مطلوبتری شود، به این سمت رانده شده است.
درست مانند فوتبال بازی کردن دوران مدرسه که چون من چاق و کند بودم و استعداد تسلط بر دست و پا را هم نداشتم (و هنوز هم ندارم) باید صبر میکردم که یارکشی شود و ببینم که من به اجبار به کدام سمت رانده میشوم. اگر هم تعداد بچههای آن روز کلاس فرد بود (و این تلخترین روزهای کلاس ورزش بود) قطعاً آخرین کسی که در یارکشی تنها میماند من بودم و داور میشدم!
مثال نامربوط دیگری هم از یکی از اساتید بزرگوارم بزنم. کسی که بسیار به او مدیون هستم و نامش پارسا است و وقتی که من با او آشنا شدم با پراید در تهران مسافرکشی میکرد (قبلاً هم به او اشارهای کردهام). یادم هست که نخستین بار که سوار ماشینش شدم، با تلفن صحبت کردم و دیدم که ایمیل مهمی دریافت کردهام (آن زمان مثل امروز اینترنت روی گوشیها درست و حسابی نبود. این جمله را میتوانید با دو تلفظ بخوانید!). به دوستم گفتم: به محض اینکه به اولین اینترنت برسم، ایمیل را چک میکنم.
پارسا گفت: مهندس! (این اسم را به همهی کسانی که شلوار جین میپوشند میگویند. دکتر کسی است که کت و شلوار میپوشد). من یک مبین نت پرتابل در ماشین دارم. گوشهای ایستاد و پسووردش را داد و من با لپ تاپ، ایمیلم را چک کردم. وقتی به مقصد رسیدم گفت: کاری داشتید روی یکی از مسنجرها یا ویچت (آن موقع فی.لتر نبود) با من تماس بگیرید سریع میرسم.
بعدها باز هم با او تماس گرفتم و من را به اینجا و آنجا برد. بعد دیدم که به زبان انگلیسی مسلط است. حالا میشد مهمانهای ما را هم جابجا کند. کاری ندارم که امروز در تدارکات یک شرکت بزرگ کار میکند. چیزی که برایم مهم است این درس اوست:
یک بار به او گفتم: پارسا! من به تو مشکوکم. اینترنت داری! زبان هم بهتر از من صحبت میکنی! ویچت هم داری. مسنجر هم داری. واقعاً شغل تو همین است؟
پارسا گفت: من کارمند بازرگانی خارجی یک شرکت در کیش بودم که فعالیتش به دلایلی متوقف شد. به تهران آمدم و تا زمانی که فرصت جدیدی پیش بیاید هزینهام را از این طریق تامین میکنم.
گفتم: خیلی جالبه. چرا روز اول نگفتی؟ گفت: اکثر رانندههای آژانس و مسافرکشهایی مثل من، معتقدند که این شغل، شغل خوبی نیست. همهی آنها توضیح میدهند که کارخانهدار بودهاند و ورشکست شدهاند. بعضی از آنها هم واقعاً درست میگویند و من نمونههایش را میشناسم. اما به نظرم، برای موفقیت و شاخص شدن در یک Community (این لغت را انگلیسی میگفت) باید عضویت در آن کامیونیتی را با افتخار بپذیری و بهترین تلاشت را بکنی. دیر یا زود به Community های ارزشمندتر و بهتر هدایت خواهی شد. گفتن خاطرات گذشته، این پیام را دارد که من از وضعیت فعلی ناراضی هستم و این اوضاع را حق خودم نمیدانم. کسی خودش را شایستهی وضع فعلی خود نداند، در هر موقعیتی هم قرار بگیرد، معتقد خواهد بود که شایستهی آن نیست.
حرفهای ارزشمندش را – که در دانشگاهها به ما یاد نمیدهند – گوش دادم و پیاده شدم. ما بارها و بارها با هم مسافرتهای درونشهری و برونشهری داشتیم تا اینکه یک بار گفت یکی از مسافرانش او را استخدام کرده. هنوز هم گهگاه با هم حرف میزنیم و خوشبختانه به سرعت درحال پیشرفت است.
خیلی از اصل حرفهایم فاصله گرفتم. اصل حرفم این بود که هر یک از ما عضو یک یا چند جامعه هستیم و با تلاشها و تصمیمهای خود، ممکن است عضو جوامع بزرگتری شویم و عضویت در هر جامعهای، همیشه سود و زیانهایی دارد و مهمترین کارکرد هر جامعهای در کنار ایجاد مزایای مختلف اجتماعی و اقتصادی، افزایش امنیت است.
اگر چه متاسفانه اکثر ما، در این میان خوشه چین میشویم. دوست روانشناسی دارم که همیشه درآمدش را با ساندویچی سر کوچهاش مقایسه میکند و غصه میخورد. یک دوست دیگر هم دارم که نمایندگی یک شرکت اروپایی را دارد و همیشه، وقتی به رستوران میرویم، فحش میدهد که من اینقدر زحمت کشیدم و اندازهی اینها ندارم!
اینها در واقع، میخواهند مزایای جامعهی ساندویچفروشها و رستوراندارها و دکترها و مدیران را همزمان داشته باشند و چون در عمل چنین چیزی امکان پذیر نیست، در نهایت ناراضی میشوند و احساس می کنند که حقشان خورده شده! من گاهی اوقات به شوخی به قانون بی لیاقتی پیتر اشاره میکنم و میگویم: ظاهراً در بسیاری از فرهنگهای توسعه نیافته، هر کس فقط زمانی باور میکند به جایگاه شایستهاش رسیده، که لیاقت جایگاهی را که درآن است نداشته باشد!
بعد از همهی این مقدمات، میتوانم حرفم را در چند جمله خلاصه کنم:
همهی ما با هدف کسب امنیت و برخی منافع دیگر، دوست داریم عضو کامیونیتیها یا جوامع باشیم. همهی ما حاضریم برای عضویت در جامعههای مختلف، هزینههای مادی و معنوی پرداخت کنیم. اما یک کامیونیتی بزرگ وجود دارد که عضویت در آن، هیچ مزیتی ندارد و هر چه دارد ضرر است و آن کامیونیتی «مردم» نام دارد.
کسی که برای رضایت پدر و مادرش، رشتهی دانشگاهی خود را انتخاب میکند، اگر چه کار اشتباهی کرده، اما هر چقدر هم پشیمان شود در نهایت خواهد گفت: اشکال ندارد. همین که لبخند را بر لب آنها میبینم کافی است. اما کسی که برای رضایت و تایید «مردم»، انتخاب رشته کند، همیشه پشیمان خواهد بود. چون هیچ روزی «مردم» را نخواهد دید. کسی که برای رضایت «مردم» لباس بپوشد و پوشش خود را انتخاب کند، هرگز خوشحال نخواهد شد. چون «مردم» به او لبخند نخواهند زد.
اساساً چیزی به نام مردم وجود ندارد! غول بیشاخ و دم ترسناکی که تو را وادار میکند در مورد زندگیت، شغلت، لباست، همسرت، ازدواجت، جداییات، محل زندگیات و… تصمیم بگیری. ولی هرگز او را ملاقات نخواهی کرد. حتی جنگیدن با مردم هم فایده ندارد. درست مثل شمشیر بازی در تاریکی. تنها رویداد محتمل، آن است که شمشیرت بر تن خودت فرود آید!
اما راه مبارزه با این غول، در زندگی انفرادی و ترک جامعه نیست. بلکه در انتخاب هوشمندانهی جامعهای است که به آن تعلق داریم. در انتخاب اینکه با چه کسانی حرف بزنیم. با چه کسانی حرف نزنیم. نظرات چه کسانی را گوش بدهیم. نظرات چه کسانی را فراموش کنیم. چگونه برای جامعهای که تصمیم میگیریم عضوش باشیم عنصر مفیدی بشویم و چه زمان به جامعهی جدیدی مهاجرت کنیم.
مهاجرت به جامعهی دیگر، حتی ممکن است با تغییر چهار نفر از دوستانمان انجام شود. همین! از سوی دیگر، کم نیستند کسانی که تا آن سوی کرهی خاکی مهاجرت میکنند و هنوز به همان جامعهای تعلق دارند که از آن گریختهاند.
اگر به خاطر نامربوط بودن و پراکنده بودن این نوشته خیلی فحش نخوردم، ادامهی این بحث را دربارهی انتخاب جامعه ی مناسب و اصول موفقیت در آن مینویسم. نظر شما برای من مهم است چون خوانندگان اینجا، دقیقاً همان جامعهای هستند که حاضرم برای عضویت در آن، هزینههای محتملش را هم متحمل شوم!
قسمت دوم نوشتهی غولی به نام مردم
چه عنوان جالبی: “دستورالعمل مواجهه با غولی به نام مردم!”
عالی بود، مثل همیشه …
محمدرضای عزیز، مطمئن باش کسانی که خواننده ی همیشگی نوشته هات هستن، پیوستگیِ چیزی که میخواهی بهمون بگی رو از دل متن می کشن بیرون و پیدا می کنن.
واقعا حس می کنم به تمام چیزهایی که نوشتی در زندگیم به طور کم و بیش رسیدم و تجربه شون کردم.
با خوندن قسمتی از نوشته هات، یاد یکی از حرفهای «هلن کلر» افتادم. اونجا که می گه:
“قدم زدن توی تاریکی، با یک دوست خوب؛ خیلی بهتر از تنها قدم زدن توی روشناییه”
جای دیگری از نوشته ات هم که از غولی به نام مردم! و موضوعات مربوط بهش می گفتی؛ من رو به یاد حرفهای شگفت انگیز «نیچه» توی «چنین گفت زرتشت» (با ترجمه عالی «داریوش آشوری») انداختی. و حس کردم او هم در آن زمان، شاید چنین دغدغه هایی داشته که اونها رو اینچنین به رشته ی تحریر در آورده. اونجا که می گه:
“زیستن در میان آدمیان را از زیست در میان جانوران خطرناک تر یافته ام. از غرورم درخواست دارم که همیشه با زیرکی ام دمساز باشد. و اگر روزی زیرکی ام از من بگریزد – وای که او چه گریزپاست – بادا که غرورام با جنون ام پرواز کند!”
و در جای دیگری که می گه:
اراده ام به انسان چسبیده است. با زنجیر، خود را به انسان بسته ام، زیرا به سوی اَبَر انسان کشیده می شوم: از آن رو که اراده ی دیگر- ام چنین می خواهد. از این رو در میان بشر کورانه می زیم. چنان که گویی ایشان را نمی شناسم، تا آن که دست هایم ایمانِ خود را به استواریِ خویش یکسره از دست ندهند. من شما آدمیان را نمی شناسم. این تاریکی و دلداری بسا هنگام پیرامون ام را فرا گرفته است … اما شما را در جامه ی بَدَل می خواهم نگریست، شما همسایگان و همنوعان را و به نام نیکان و عادلان آراسته و خودبین و محترم. و خود نیز در میان شما با جامه ی بدل خواهم نشست تا هم شما را به جا نیاورده باشم و هم خود را. زیرا این است آخرین زیرکی بشری ام!”
در ضمن، لطفا در پایانِ عنوان این نوشته هم، علامت سوال رو بردارید؛ چون همگی، منتظر «قسمت دوم» هستیم.:)
عالی بود محمدرضا
امیدوارم ادامه بدی بحثو…
تقریبا دوساعته بعد از خوندن این مطلب کلافم…
سلام استاد عزیز.
خیلی بحث جالبی بود.
بخصوص این نکته که عضو هر کامیونیتی که هستیم ابتدا باید “بپذیریم” که عضو هستیم. این نکته خیلی برام ارزشمند بود و واقعا نکته ای بود که تا الان هیچ وقت بهش فکر نکرده بودم و به ذهنم نرسیده بود. الان هم که نکته را گرفتم، خیلی خوشحالم و احساس میکنم گنج ارزشمندی را یافتم.
خیلی ممنون که علی رغم وجود غولی به اسم مردم که انسان را از انجام هر کار درستی باز میدارد، اینجا از تجربیات ارزشمندتان مینویسید و خانه را نورانی میکنید.
سلام محمدرضا
خوشهالم که در جامعه متممم عضو هستم و به بودن دراین جامعه افتخار میکنم.
مردم میگن اگر میخوای به مقام بالای علمی برسی بری شریف وگرنه توصنعتی اصفهان و امیر کبیر و این ها فقط یه مهندس نیشی اما شانس ادم بزرگی شدنرو نداری. حرف استرس زاییه که بد جوری ازارم میده. مخصوصا این که یه ماه دیگه کنکوره.شاید باید من هم به این حرف گوش نکنم. نه به معنی تلاش نکردن. بلکه به معنی محدود نکردن خودم به حرف های یک غول بی شاخ و دم.
سلام میلاد عزیز.
فکر میکنم اگر تجربه ام رو توی این زمینه با شما در میون بذارم خوب باشه.
من کارشناسی امیرکبیر خوندم (نرم افزار) و ارشد رو تو شریف دارم تموم میکنم (هوش)
دانشگاه های تهران قطعا با هم از نظر سطح علمی و اجتماعی و میزان امکانات (آموزشی، آزمایشگاهی و ورزشی تفریحی) فرق دارن.
و به نظرم اون تفاوت در حدی هست که آدم تلاش کنه بره دانشگاه بهتر(مثلا شریف)
ولی در حدی نیست که آدم بخواد به خودش خیلی استرس بیش از حد وارد کنه و یا بعد از اینکه تو دانشگاه مد نظرش قبول نشد بخواد کوچکترین حسرتی بخوره.
مردم آدم رو میکشونن به سمتی که آدم دچار تفکر کودکانه ی سیاه و سفید بشه و فکر کنه که مثلا شریف عالیه و بقیه دانشگاه ها از جمله امیرکبیر و دانشگاه تهران ضعیفن. در حالی که چنین نیست.
شریف بهتره ولی فقط بهتره همین. امیرکبیر و تهران و بقیه هم خوبن.
این تفکر که از شریف یه چیز کاملا متمایز و منحصر به فرد ساخته یه تفکریه که غولی به اسم مردم ساخته.
البته کسی که خیلی بیش از حد به حرف مردم اهمیت میده و تحت تاثیر جوه، شاید فقط همین اهمیت دادنه باعث بشه توی دانشگاهی غیر از شریف، با حسرت شریف بهش سخت بگذره و همین باعث بشه دانشجوی خیلی قوی ای نشه (اونطوری که شاید تو شریف میشد).
سلام
اولین کامیونیتی که به اجبار واردش شدم جامعه زنان بوده است وقتی که متولد شدم یا حتی زودتر از ان .
همه کودکان بعد از تولد به اجبار وارد کامیونیتی میشوند که جامعه زنان و جامعه مردان نام دارد .(البته ممکن است بگویید اولین کامیونیت همان کامیونیت کودکان باشد .حالا کاری نداریم خواستم مقدمه با بقیه بحثم مرتبط باشد )
این کامیونیت برایت مزایا و معایبی دارد .محدودیتها و قوانین که از پیش به تو از همان بدو تولد تحمیل میشود .
تو دختری نباید ورجه وورجه کنی
تو مردی ،مرد که گریه نمیکنه !
تو دختری ، باید موهات بلند باشه
تو پسری باید از خواهرت حمایت کنی
تو دختری نمیتونی بپری
تو پسری تو دختری تو پسری تو دختری …
توی یک مستند پزشکی همین چند روز پیش اتفاقا دیدم که میگفت مغز کودکان هنگام بدو تولد به لحاظ کاردهی هیچ تفاوتی نمیکند .ولی اینقدر این محیط و قوانین و محدویتها خودش را به کودکان ما تحمیل میکند که در سن بلوغ عملا خواهیم دید هنگام فکر کردن یا تصمیم گیری قسمتهای درگیر مغز دختران با پسران فرق دارد . جالب است ولی اینقدر جوامع (نمیدانم اصطلاح خوبی است یا نه) ما را مسخ خودشان و تابع قوانینشان میکنند که مغز ما خودش را با انها تطابق میدهد و در سراسر زندگیمان شاهد تصمیمهای خاص با توجه به جامعه ای که چه با اختیار چه با اجبار وارد ان شده ایم ، میشویم.
حالا میخوام بگویم جوامعی که جناب شعبانعلی توضیحش را دادند که ممکن از علاوه بر مزایا برایمان هم معایبی داشته باشد .ما را مجبور به مطابقت افکارمان با خودشان میدهند فکر کنید جامعه ای مثل مردم چقدر میتواند رو زندگی و عملکرد و انتخاب و تصمیمهای ما موثر باشد .
هیچ کس نمیتواند ادعا کند که من اصلا به حرف مردم یا جامعه ای که به ان تعلق دارم توجهی ندارم ولی میتوان واقعا ان را کم یا زیاد کرد .
اتفاقا همین بحث خودش میشود یک خیزشی بر علیه همان مردم و جوامع دست و پا گیری که ضررشان بیش از منافعشان است . حداقل خوب صورت مسیله را تا الان شناخته ایم و همین قدم اول است .
البته نا گفته نماند این قدم و خیزش در مقابل و بر علیه هیچ کس نیست .بلکه بر علیه خودمان و افکارمان است . تا وقتی خودمان ،خودمان را در رابطه با این موضوع خاص نشکنیم از تغییر خبری نیست ،چون این مغز ماست که خودش را تطابق داده است تطابق با حرف مردم که اینقدر این بحث در زندگی جدی میشود که گه گاه خواسته یا ناخواسته میگوییم پس مردم چه میگویند .(این قسمت اخر بیشتر برای خودم است و فقط خواستم ان را با دیگران به اشتراک بگذارم )
************
در انتها جدای از نوشتار قبلی فکر میکنم این بیشتر به نطریه شباهت داشته باشد تا انچیزی که واقعا تجربه شده باشد
جنس رابطهی انسانی که پس از توسعه ساختارهای اقتصادی و اجتماعی و ایجاد امنیت اولیه، با هدف تجربهی عمیقتر دوستی و مزمزه کردن طعم زندگی شکل میگیرد، بسیار با رابطهای که قبل از اینها و با هدف ایجاد امنیت شکل میگیرد متفاوت است.
این هم صرفا یک نظر شخصی است نه بیشتر نه کمتر …
سلام
این پست آموزنده ،مرا یاد مطلبی انداخت که قبلا در همین زمینه خوانده بودم ،
همیشه انسانهایی که شناخت خوبی از خودشان دارند و ارزش هایشان را پیدا کرده اند ،دارای هدفهای ارزشمندی هستند که موجب می شود خوب بدانند از خودشان چه می خواهند و چه چیزی برایشان اهمیت دارد . درنتیجه بدون هیچ واهمه ای عقایدشان را بیان می کنند و اهمیتی به حرف مردم نمی دهند.
این یکی از رمز و رازها بود ، مشتاقانه منتظر قسمت بعدی هستم.
آفرین چ خوب گفتی
شناخت خودت و ارزشهات و باورقلبی به اونها… شایدبهترین سلاح مبارزه با این غول پرشاخ و دم باشه!!
و اینکه انتخاب هوشمندانه جامعه ای که دوست داریم عضوش باشیم باعث میشه دیدگاه همون جامعه فقط برامون موضوعیت داشته باشه. اگه کار درستی کردیم یا تصمیم خاصی گرفتیم همین که اون “جامعه”تاییدمون کنه کافیه هر چند که “مردم” هیچ وقت حاضرنباشند تاییدش کنند
زینب عزیز.
چیزی که اینجا مینویسم ربطی به کامنت تو نداره. خواستم فقط تشکر کنم به خاطر کلیپی که فرستادی و بگم اگر وقت کردی یک بار دیگه متن پست مربوط به گفتگو با احمدرضا رو بخونی:
http://www.shabanali.com/ms/?p=5658
این متن شما من رو یاد یه خاطر از دوران اتمام تحصیلم انداخت.
یه استاد داشتیم که به ما می گفت اگه عرضه داشته باشید با کارآموزی کار پیدا می کنید، از کارآموزی دنبال نمره نباشید بلکه باهاش کار پیدا کنید.
سال ۸۳ بود و من درسم را در رشته مهندسی صنایع تموم کرده بودم و کارآموزی رو با خودش برداشتم. اول کارآموزی بهم داد ۲۰ و گفت برو ببینم کار پیدا می کنی یا نه؟!
بعد از اتمام کارآموزی که به جای ۲۴۰ ساعت ۵۶۰ ساعت طولش دادم، از طرف اون شرکت صنعتی بهم پیشنهاد کار دادن. بزرگترین شرکت صنعتی ایران!
رفتم پیشش و گفتم کار پیدا کردم فلان جا. گفت: یه کار برات سراغ دارم با ۴ برابر حقوق اونجا تویه عسلویه. میری؟
من که مردد شده بودم گفتم فکر کنم می گم.
چند روز بعد بهش گفتم نه!
گفت: همون موقع می دونستم. همون روز فلانی رو فرستادم اونجا. ادامه داد: همیشه بهم می گفتی استاد راه راحتر زندگی کردن رو بهم یاد بده. یادته؟
راهش همینه. تو برای حرف مردم و خانوده ات قبول کردی بری اینجا. برای اونا این رشته رو انتخاب کردی. مواظب باش برای اونا لباس نپوشی، دوست انتخاب نکن، تفریح نکنی، ازدواج نکنی و …
مانع بدبختی تو همین اونا هستن. منظورم مردمه.
گفت مادامی که برای مردم زندگی کنی در بند مردمی.
امروز به حرفش ایمان پیدا کردم.
بعد از ۱۱ سال بهش زنگ زدم گفت استاد کجا هستی می خوام ببینمت، از کارم خسته ام.
گفت دوشنبه ساعت ۲ بیا دروازه دولت.
گفتم باید مرخصی بگیرم، ماشینم فرد و اونجاهم نمیشه.
یه جا دیگه ، یه وقت دیگه لطفا.
گفت: نیازی نیست! برو مشکلت رو اول با خودت و مردم حل کن. بعدش در خدمتم…
چه زود تموم شد…
فحش؟
شما شایسته بهترین تقدیرها هستید استاد
خودزنی نکنید
کاش ما هم لایق استاد سخاوتمندی مث شما بوده باشیم
لايق هستي دوست من.
همين كه در اينجا و متمم از ايشون مي آموزيم به اين معناست كه شاگرد استاد سخاوتمندي چون ايشون هستيم.
🙂
سلام برادر؛
یک. اگر از فونت فارسی برای انتشار مطالب استفاده کنید گمان میکنم مطالب آسانتر خوانده خواهد شد. در این سالها، گمان میکنم چشمها به فونتهای فارسی در وبسایتها آشنا شده است.
دو. فونت «تاهوما» در حالت عادی بد نیست؛ اما «بولد» که شود خواندنش قدری سخت، و «خمیده» هم که شود، خواندنش فاجعه است. اجازه دهید مطالب خوبتان را با زحمت کمتری مطالعه کنیم و لذتمان را ببریم.
ارادتمند // جواد زارعی
اقای شعبانعلی واقعا از صمیم قلب دوست دارم …خدا خیرت بده…
همین چند روز پیش خوندن کتاب برادران کارامازوف،تموم شد.تجربه ی فوق العاده ای بود!
یه جمله ای با این مفهوم داشت که از قول یک شخصیت میگفت:من هر چه بیشتر به بشریت عشق میورزم،بیشتر از مردم متنفر میشوم!
به نظر من مشکل “مردم” خیلی بیشتر خودشو تو کشورهای در حال توسعه نشون میده(مثل ایران ما و روسیه ی زمان داستایوفسکی).کشور هایی که نخبه هایش میخواهند بدوند اما مردمش هنوز خوابند،یا به قدمی راضی اند.در کشورهای توسعه یافته،با تعریف شما استاد عزیز، عملا تجمعات “مردمی”دیده نمی شود و “جوامع”هستند که مطالباتشان را می خواهند.برخلاف “مردم” که اگر هم چیزی بخواهند،شعار است و بس.
من هم یه استادی دارم که چیزای زیادی ازش یاد گرفتم.یه بار داشتم غرغر می کردم و می گفتم من دوست دارم مهاجرت کنم و از ایران برم.گفت:”ببین!تو هرجا بری و همین آدم باشی زندگیت تغییری نمی کنه.گفت اگه می خوای تغییری ایجاد کنی در خودت تغییر ایجاد کن.اگه اون سر دنیا هم بری و همین باشی همین احساس رو نسبت به زندگی داری.”خواهشا ادامه بده.یاعلی…
محمد رضا نه تنها فحشی در کار نیست بلکه ما منتظریم یک کار نود قسمتی از این بحث در بیاری 😀
سلام. نمی دانم برای شما دوستان عزیزم چند بار این اتفاق افتاده است که مدتی روی موضوعی تمرکز کرده اید و به ناگه به فیلم،کتاب و یا دست نوشته ای مرتبط با آن موضوع برخورد کرده اید. این نوشته برای من که مدتی است تصمیم گرفته ام دیگر به گفته های مردم توجه نکنم مانند عسل شیرین و حاوی نکاتی دلگرم کننده بود.امیدوارم همه ی ما قدر این چند صباحی را که از خدای بزرگ عمر گرفته ایم بدانیم و از زندگی لذت ببریم چرا که کاری غیر از این اشتباهی بزرگ و نابخشودنی است…
سلام … فکر کنم این مطالب شما تا حدود زیادی بر میگرده به یک آموزش قبلی تون که میگفتید نباید دنبال اتخاذ بهترین تصمیم باشیم بلکه باید بدنبال اتخاذ رضایتمند ترین تصمیم باشیم (رضایتی با محوریت خودم نه مردم !)
چند روز پيش مطلبي خوندم درباره ي اپيكور فيلسوف مشهور يوناني كه برام جالب بود ، البته بيشتر راجع به تجربه ي خوشي بود تا كاميونيتي ،
ولي فكر كردم شايد خوندنش جالب باشه :
” ﺧﻮش ﺑﻮدن، ﻳﻚ وﺿﻌﻴﺖ رواﻧﻲ ﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﺎ زﻧﺪﮔﻲ در ﻛﺎخ هاي زيبا، ﺧﻮردن ﻏﺬاﻫﺎي رﻧﮕﺎرﻧﮓ و داﺷﺘﻦ اﺻﻄﺒﻠﻲ ﭘﺮ از اسب هاي اصيل ﻓﺮاﻫﻢ ﻧﻤﻲ ﺷﻮد؛ ﺑﺪن ﻣﺎ ﻧﻴﺎزهايي دارد. براي داشتن بدني سالم، ﺧﻮردن ﻏﺬاﻫﺎي سالم و ساده، زندگي در خانه اي تميز و امن و ﻓﻌﺎﻟﻴﺖ ﺑﺪﻧﻲ ﻣﻨﺎﺳﺐ، ﻛﺎﻓﻲ اﺳﺖ. ﺑﻴﺶ از اﻳﻦ، ﻫﺮچه را صرف بدن ﺧﻮد ﻛﻨﻴﻢ، ﺑﺮ ﺧﻮﺷﻲ ﻣﺎ اﻓﺰوده ﻧﻤﻲﺷﻮد. ﺧﻮشﺑﻮدن، زماني محقق ﻣﻲﺷﻮد ﻛﻪ ﻣﺎ ﻋﻼوه ﺑﺮﻧﻴﺎزﻫﺎي ﺑﺪن ﻣﺎن، ﺑﻪ ﻧﻴﺎزﻫﺎي رواﻧﻲ مان هم رﺳﻴﺪﮔﻲ ﻛﻨﻴﻢ .«اﭘﻴﻜﻮر» ﺳﻪ ﻧﻴﺎز اﺳﺎﺳﻲ را نام برد كه بسياري از ﻣﺮدم، ﺑﻪ دﻟﻴﻞ اﻳﻦ ﻛﻪ از آن ها برخوردار نيستند،احساس خوشي ﻧﻤﻲﻛﻨﻨﺪ:
– ﻳﻜﻲ از آن ﻫﺎ، ﻧﻴﺎز ﺑﻪ دوﺳﺘﺎن ﻫﻢ رﻧﮓ وﻣﻮاﻓﻖ اﺳﺖ؛ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ازﻣﻌﺎﺷﺮت ﺑﺎ آﻧﺎن ﻟﺬت ﺑﺒﺮﻳﻢ، ﺑﺮاي ﺷﺎن ﻧﻘﺶ ﺑﺎزي ﻧﻜﻨﻴﻢ و ﺑﺪاﻧﻴﻢ كه آﻧﺎن ﻫﻢ ﺑﺮاي ﻣﺎ ﻧﻘﺶ ﺑﺎزي ﻧﻤﻲﻛﻨﻨﺪ.
– ﻧﻴﺎز دﻳﮕﺮﻣﺎ ﺑﺮاي ﺧﻮش ﺑﻮدن،ﻏﻮﻃﻪ ورﺷﺪن و ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ وﺗﺤﻘﻴﻖ درآﻓﺎق اﺳﺖ.از ﻧﻈﺮ«اﭘﻴﻜﻮر» داﻧﺶ، ﻏﺬاي روح اﺳﺖ وكسي كه در روز، وﻗﺘﻲ را ﺑﺮاي ﻛﺴﺐ ﻣﻌﻠﻮﻣﺎت ﺻﺮف ﻧﻤﻲﻛﻨﺪ، ﻧﻤﻲﺗﻮاﻧﺪ از زﻧﺪﮔﻲ لذت ﺑﺒﺮد.
– و ﺳﻮﻣﻴﻦ ﻧﻴﺎز اﺳﺎﺳﻲ روح وروان ﻣﺎ، ﻧﻴﺎز به آزادگي است ،از ﻧﻈﺮ«اﭘﻴﻜﻮر»، ﺗﻨﻬﺎ ﻓﺮدي ﻣﻲﺗﻮاﻧﺪ اﻳﻦ ﻧﻴﺎز روح ﺧﻮد را ﺑﺮآورده ﻛﻨﺪ و «ﺧﻮش ﺑﮕﺬراﻧﺪ » ﻛﻪ ﻗﻨﺎﻋﺖ وﺳﺎدﮔﻲ ﭘﻴﺸﻪ ﻛﻨﺪ ﭼﺮا كه افرادي كه ﻣﻲﺧﻮاﻫﻨﺪ از ﻛﺎخ ﻫﺎي زﻳﺒﺎ،ﻏﺬاﻫﺎي رﻧﮕﺎرنگ و اسب هاي اصيل ﺑﺮﺧﻮردار ﺑﺎﺷﻨﺪ، ﭼﺎره اي ﺟﺰ اﻳﻦ ﻧﺪارﻧﺪ ﻛﻪ ﮔﺎﻫﻲ پا روي ارزشﻫـﺎي اﺧﻼﻗﻲ ﺧﻮد ﺑﮕﺬارﻧﺪ.اﻓﺮادي ﻛﻪ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﭘﻴﺸﻪ ﻧﻜﻨﻨﺪ، ﮔﺎﻫﻲ بايد به ﺧﺪﻣﺖ زورﻣﻨﺪان و ﺳﺘﻤﮕﺮان درآﻳﻨﺪ و ﻳﺎ ﺑﻪ سيستم ها ونهادهايي ﺧﺪﻣﺖ ﻛﻨﻨﺪ ﻛﻪ اﻫﺪاف و ﻋﻤﻠﻜﺮد آﻧﺎن، ﻏﻴﺮ اﺧﻼقي است و مردم را اﺑﺰاري ﺑﺮاي اﻧﺒﺎﺷﺘﻦ ﻗﺪرت و ﺛﺮوت ﺧﻮد ﻣﻲداﻧﻨﺪ.”
درس معلم گر بود زمزمه ی محبتی ، جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را! مرسی. خیلی مفید بود . بیخود میگن همه ی حرفها زده شده، دیگه حرف تازه ای نیست، شما همیشه یه حرف تازه دارید آدم بخونه و احساس کنه یه چی ی بهش اضافه شده.
منتظر ادامه حرفاتون در این مبحث، برای بیشتر فکر کردن.، مرسی.
سلام
بسیار موشکافه به مسائل و جامعه ای که مردم را تشکیل می دهند پرداخته بودید. نکاتی که مطمئنن هر کدام از ما تا به حال به آن اندیشیده بودیم. جامعه ای که مردم را می سازد و جامعه ای گاهی میتواند بزرگترین آسیب ها را متوجه ات کند، گاهی عدم آگاهی این آسیب ها را دوچندان می کند. از انچه که راجع به آقای پارسا نوشته بودید نیز ممنونم. نگاه ایشون به جامعه ای که مدتی متعلق به آن بود بسیار قابل ستایش است. محمدرضای عزیز، متن نوشته شده نه تنها پراکنده بلکه بسیار زیبا به مهمترین نکات اشاره کرده است. بسیار سپاسگزارم از مطالب شما
به امید قسمت دوم…
سلام
متنی چند وقت پیش در وایبر با عنوان “مردم چیست ” به دستم رسید. روزنوشته شما من را به یاد آن انداخت.
مَردم به موجودی گفته میشه که از بدو تولد همراهیت میکنه و تا روز مرگت مجبوری که برای اون زندگی کنی.
برای مَردم خیلی مهمه که تو …
چی میپوشی؟
کجا میری؟
چند سالته؟
بابات چیکارس؟
ناهار چی خوردی؟
چند روز یه بار حموم میری؟
چرا حالت خوب نیست؟
چرا میخندی؟
چرا ساکتی؟
چرا نیستی؟
چرا اومدی؟
چرا اینطوری نوشتی؟ عاشق شدی؟
چرا اونطوری نوشتی؟ فارغ شدی؟
چرا چشات قرمزه؟ حشیش کشیدی؟
چرا لاغر شدی؟ شکست عاطفی خوردی؟
چرا چاق شدی؟ زندگی بهت ساخته؟
و چراهای بسیاری که تا جوابش رو بدست نیاره دست از سرت ور نمیداره.
مَردم ذاتا قاضی به دنیا میاد.
بدون ِ اینکه خودت خبر داشته باشی، جلسه دادگاه برات تشکیل میده،
روت قضاوت میکنه،
حکم برات صادر میکنه و در نهایت محکوم میشی.
مَردم قابلیت اینو داره که همه جا باشه، هرجا بری میتونی ببینیش، حتی تو خواب.
اما مَردم همیشه از یه چیزی میترسه،
از اینکه تو بهش بی توجهی کنی، محلش نذاری، حرفاش رو نشنوی و کاراش رو نبینی.
پس دستت رو بذار رو گوشت، چشمات رو ببند و بی توجه بهش از کنارش عبور کن و مشغول کار خودت شو
سلام
عالی عالی بود نوشتتون.
من همان حسین دستفروشم که یه بار ایمیل زدم براتون.
فوق لیسانس دارم از دانشگاه تهران و در حال حاضر دستفروشی میکنم.
کار برای رشته تحصیلیم خیلی زیاده.
کاربا پرستیژ و با ماهیانه سه چهار تومان درامد خالص.
ولی چون این مبلغ منو ارضا نمی کرد الان دستفروشی میکنم و درامدم عالیه.
خدارا شکر.راضیم از عضویت در کامیونیتی دستفروشان
نظر مردم هم برام مهم نیست
البته دارم رو خودم کار میکنم که واقعا نظر هیچ کی برام مهم نباشه.
تو مغز من اولویت شماره یک پول و مطالعه است.
پول را میخوام واسه لذت و خریدن وقت.
وقت را میخوام برای لذت و مطالعه.
دم خودم گرم.
یه جمله پایانی.
میخوام برم پیش دکتر
بگم اقای دکتر لطف کنید اون بخش مغزم که نظر بقیه براش مهمه را دربیارین.
یا علی.
فوق لیسانس از دانشگاه تهران با کار فراوان برای رشته تحصیلی با حقوق ماهیانه سه جهار تومان خالص و بعد دستفروشی با درآمدعالی یعنی بالای چهار میلیون .
دوست خوبم پیش دکتر نرید به شما مژده میدم اون قسمت مغزتون قبلا از کار افتاده چون اگر اینطور نبود گزاره های بالا رو بصورت تگری و پشت هم و یکجا نمینوشتید . شاید هم شما یک سوپر نابغه هستید و من اشتباه میکنم !
حسين جان
هم خيلي باحالي و هم خيلي باحال نوشتي
اميدوارم هميشه از زندگيت لذت ببري و هرچي كتاب خوب تو دنيا هست بتوني بخوني و تجربه عميقي ازشون بدست بياري
پي نوشت:
راستي از نظر من اون قسمت مغز كه بهش اشاره كردي اصلاً وجود نداره ،فقط طي يك فرآيند تربيتي يه زائده كاذب شكل ميگيره مثل حباب توي بازار طلا يا بورس يا … و كافيه كمي تلاش،ممارست و شهامت به خرج بديم تا بتونيم حبابشو خالي كنيم و از اون زائده فقط جاي خاليشو باقي بزاريم!
کاش واقعا برای دستفروش ها و سایر اقشار کم درآمد درآمدی این چنین بود تا دیگر مشکل فقر و بیکاری نداشتیم . کاش واقعیت داشته باشه
سلام.
کامنتتون کمی عجیب بود آقای حسین. اگر کار با پرستیژ و درامد ماهیانه سه چهار تومن خالص اونهم در رشته خودتون رو نمیپسندین، احیانا بعد از لیسانس به این نتیجه نرسیدید که دیگه ارشد نخونین؟ اونهم در دانشگاه تهران که خب فکر کنم ارشد خوندن براتون کم دردسر و هزینه نداشته.
منم دانشجوي ارشد دانشگاه فردوسي بودم،ترم دو انصراف دادم،الان پنج ماهي ميگذره،وضعيتم اصلا خوب نيست،ولي از انصرافم پشيمون نيستم.
ميدونم يه روز به يه چيزي ميرسم كه مردمي كه دليل انصراف منو رد ميكردن و منو دعوت به زندگي گوسفندي ميكردن بازم نميتونن درك كنن و معتقدن كه من ديگه سوختم از روزي كه انصراف دادم.
اما واسه اين روزا يه رفيق شفيق لازمه،تنهاييش كمر شكنه
با خواندن این مطلب این سئوال برایم پیش آمد که که چطور خودمان را از اظهارنظرها و راهنماییهای به اصطلاح دلسوزانه دیگران که تا مرز دخالت در زندگیمان پیشروی میکنند جلوگیری کنیم؟
اصلاٌ کاری میشه کرد؟
مثلاً من این سبک شغلی و خانوادگی و عاطفی و … را بری خودم انتخاب کردم و به دیگران هم آسیبی نمیزند و مانع زندگی دیگران نمیشود ولی ممکن است از نظر برخی (در غالب دوست همکار همسایه فامیل و …) که من آنها آدمهای بیکار و بعضی اوقات بیمار به حساب میآورم بخواهد که مثل یک کارشناس و متخصص زندگی من را تحلیل کند و من را از این اشتباهات درآورد!
میخواستم بگم دومیشو هم زود تر بنویسید که دیدم بهتره دوباره بخونم ، شما همیشه نوشته هات به موقع ست..
سلام
استاد عزیز
خودم را عرض میکنم، بیشتر از اینکه نگران وارد شدن به کامیونیتی مردم باشم، نگران این هستم که همزمان دوست دارم عضو چند کامیونیتی با ویژگی های بعضا متناقض باشم. لطفا در این مورد هم توضیح بدید.
تشکر
به نظرم این انتخاب جامعه رو میشه به عنوان ” رژیم ارتباطی” هم نام برد بعنی با همه مردم از هر گروهی آمیخته نباشیم به اشتباه برایمان گفته اند دوستی با همه نوع جامعه ای نشانه ی اجتماعی بودنه ولی به نظرم این طور نیست قرار نیست دوست همه باشیم . و یه جایی خوندم که دوست همه کس ، در واقع دوست هیچ کس نیست یک گمشده ی بدون هدف در میان انبوه مردمان مختلف است گمشده ای که هر ساعت و دقیقه و هر روز با تاثیری که از مردم میگیرد به یک سمت و سوی جدیدی کشیده می شود و بعد از چندین سال می فهمد در زندگی مردم زندگی کرده است و حتی از غذا خوردن خودش هم لذت نبرده چه برسه به لذت زندگی تازه می فهمه خودش نبوده یه روز علی بوده یه روز سارا یه روز مریم یه روز مجید .
واقعیت هایی که در ذهن همه وجود دارد اما افراد کمی به ان عمل میکنند
موضوع خیلی جالبی برای من بود
میشه گفت با این تفکر مسیر زندگی تا حدی از ابهام درمیاد
سلام.
در ابتدای صحبت های شما، و شرحی که در مورد مردم داشتید،
تصویر روی جلد کتاب “قلعه حیوانات” اثر جرج اورول تداعی شد!!
(اگر ندیده اید امر کنید تا برایتان ارسال کنم)
دقیقا کاری که من یاد گرفتم انجام بدهم:
(لبته به لطف استادانی دوست داشتنی چون شما و دکترشیری عزیز که معرف شما بوده اند)
“اما راه مبارزه با این غول، در زندگی انفرادی و ترک جامعه نیست. بلکه در انتخاب هوشمندانهی جامعهای است که به آن تعلق داریم. در انتخاب اینکه با چه کسانی حرف بزنیم. با چه کسانی حرف نزنیم. نظرات چه کسانی را گوش بدهیم. نظرات چه کسانی را فراموش کنیم. چگونه برای جامعهای که تصمیم میگیریم عضوش باشیم عنصر مفیدی بشویم و چه زمان به جامعهی جدیدی مهاجرت کنیم.”
متن بسیار جذاب و مفید است و فحشی نیز نخوردید!! 🙂 اگر چه غیر از این هم اگر بود باز هم فحشی در کار نمی بود!
نادر آرین