میگویند: حرف نگفته را همیشه میشود گفت. این یکی از جملاتی بود که دوست خوبم حسن فرجی در یکی از کامنتهای مطلب قبلی (حرفها به سه دسته تقسیم میشوند) نقل کرده بود.
شاید برای شما هم پیش آمده باشد که یک کلمه یا یک جمله یا یک نقل قول، ناگهان شما را برای دقیقه ها و یا حتی ساعتها، متوقف کند و به فکر فرو برد. با هزار تداعی مربوط و نامربوط. با هزار خاطره ی تلخ و شیرین. با هزار حرف گفته و ناگفته در ذهن.
این جمله هم برای من چنین حسی را داشت: حرف نگفته را همیشه میشود گفت.
چند بار آن را با لحن خبری خواندم. چند باری هم با لحن پرسشی. گاهی هم با لحن تعجب و استفهام. شبیه این حرف را زیاد شنیده ایم. آن مثال قدیمی هم که میگوید: «ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است»، چیزی از همین جنس است. و ده ها مثال و ضرب المثل و حکایت دیگر، که هرگز نمیدانی باید آنها را درست بدانی یا نادرست. آن هم در شرایطی که هر فرهنگی، تقریباً در کنار هر حکایت و ضرب المثلی، حکایت دیگری دارد که دقیقاً متضاد آن را توصیه میکند!
حرف نگفته را همیشه میشود گفت.
هر بار که این جمله را با خودم تکرار کردم، حرف ناگفته ی دیگری به خاطرم آمد که نگفتم و دیگر هم نمیشود گفت. حرفهای شیرین. حرفهای تلخ. حرفهایی با رنگ محبت. حرفهایی با طعم نفرت. حرفهایی از جنس نصیحت. حرفهایی از جنس عبرت.
احساس کردم، مغز من و مغز شما و شاید مغز هر انسان دیگری که بر روی این خاک (یا در دل این خاک) زندگی میکند، انباری غبارگرفته و متروک از انبوهی حرفهای ناگفته است که دیگر نمیشود گفت.
از مرگ گوینده که بگذریم، ساده ترین علتی که باعث میشود حرفهایی برای همیشه ناگفته بمانند، مرگ شنونده است. به قول اهل منطق، اگر بنای ما بر آوردن مثال نقض برای اثبات نادرستی یک گزاره باشد، همین یک مثال نقض کافی است که گاهی حرفهای نگفته را دیگر نمیشود گفت، چون شنونده دیگر زنده نیست تا بشنود. هر کس که عزیزی را از دست داده است، احتمالاً تایید میکند که هنوز هم، بار سنگین حرفهایی را که دوست داشت بگوید و نگفت، یا نمیخواست بگوید و اکنون نمیشود که بگوید، یا نمیدانست چه بگوید و امروز میداند چه بگوید، بر دلش سنگینی میکند.
اما آنچه من میخواهم بگویم، جنس دیگری از مرگ است. مرگی که به خاک منتهی نشده. مرگی سخت و سرد و جدی، بی آنکه قلب از تپیدن بیفتد یا ریه ها، از دمیدن و بازدمیدن خسته شوند، یا خون، از گردش بی سرانجام خود در این مسیر بسته ی ناگزیر، سرگیجه بگیرد و بایستد.
میخواهم از مرگ مخاطب بگویم.
مخاطب به معنایی که اینجا میگویم، با شنونده متفاوت است. شنونده کارش شنیدن است. همین.
فهمیدن، نه تعهد اوست و نه ویژگی اش. شنونده همین که میشنود و در لحظه ی شنیدن، به حرف دیگری از فرد دیگری گوش نمیدهد، به مقام شنوندگی، دست یافته است!
اما مخاطب، کسی است که جنس اش با جنس حرف، یکی است. کسی که حرفها را میفهمد. کسی که نیاز به شرح و تفسیر اضافی ندارد. کسی که دغدغه ی سوء برداشت در موردش وجود ندارد. کسی که وقتی با او و برای او حرف میزنی، گاهی در عمق وجود خود احساس میکنی که او هست، تا تو را بشنود. طوری که حتی اگر هزار خوبی و ویژگی دیگر هم داشته باشد، احساس میکنی ویژگی برتر او، مخاطب بودن است.
مخاطب، میتواند دوست باشد. یا همکار. یا همسر. یا فرزند. یا پدر. یا مادر. یا غریبه ای که مانند من، در کنار من، در ایستگاه مترو نشسته است و بی هدف، به نقطه ای در آن دیوار دوردست روبرو نگاه میکند.
احساس مخاطب داشتن، احساس اینکه شنونده ای برای حرفهایت داری، احساسی بزرگ و لذتبخش است. احساسی گران و گرانقدر که گاه، برای به دست آوردن و تجربه کردنش، باید ماه ها و سالها، تلاش کرد و انتظار کشید.
مخاطب بودن هم، چیزی شبیه انسان بودن است. با همان چرخه های تولد و رشد و بلوغ و مرگ.
شاید امروز نخستین روز باشد که کسی را میبینی. شاید هم یک سال یا ده سال که او را می شناسی. اما مخاطب، در لحظه ای در وجود او نطفه می بندد و به تدریج متولد میشود. درست مانند روح دومی که در تن یک انسان دمیده میشود.
چه میگویم. روح دوم ترکیب مناسبی نیست. مفهوم را نمی رساند. باید میگفتم روح اول. چرا که زندگی در میان کسانی که مخاطبت نیستند، با زندگی در میان مردگان، تفاوت چندانی ندارد.
این را کسی می فهمد که وادار شده باشد، حرفهایش را با خود بزند و دردهایش را با خود بگرید و خنده هایش را در ته دل حبس کند. او خوب میداند که راه رفتن و زندگی در میان کسانی که هیچکدام، مخاطبش نیستند، درست مانند گرفتار شدن در میان مردگانی است که به نفرینی شوم، به جای آرمیدن، به راه رفتن و چرخیدن با هم و در میان هم، دچار شده اند.
شاید برای من، نخستین خاطره ی مشترک، یا نخستین داشته ی مشترک، یا نخستین نداشته ی مشترک، شاید هم نخستین رویای مشترک، نقطه ی تولد یک مخاطب، در وجود تو باشد.
شاید هم از دست دادنی یا به دست آوردنی، تو را به مخاطب من بدل کند.
آنکس که رابطه ای را از دست داده است، شاید با آن دیگری که هنوز هیچ چیز مهمی را از دست نداده است، حرفی برای گفتن نداشته باشد. اما کافی است آن دیگری، چیزی را از دست بدهد. نه حتی یک رابطه. شاید یک مقام. یا یک شغل. یا یک خانه. یا شاید حتی یک میز که آن را بسیار دوست داشته است. از دست داده ها، زبان مشترکی دارند که آنها که چیزی از دست نداده اند، با آن بیگانه اند.
به دست آوردن هم چنین است. آنها که دستاوردی نداشته اند، عموماً به آنها که چیزی در دست دارند، به دیده ی حسرت نگاه میکنند و آنکس که دستاوردی دارد، برای صحبت کردن از شرایط و دردهایش، در میان دست ناورده ها، مخاطبی نخواهد داشت.
صاحب مقامی را به خاطر دارم که در یک مهمانی میگفت: مقام مانند ببر است. سوار شدن بر آن با خودت است، اما پیاده شدن، دیگر در اختیار تو نخواهد بود که ببر، از سوار خود، چیزی باقی نمی گذارد.
صاحب مقامان دیگر در مجلس، آهی کشیدند و نگاه به زمین دوختند. اما آنها که گرفتار موقعیت و مقامی نبودند، اینگونه احساس کردند که پای کلامی شاعرانه و احساس ناشکری از سر دلخوشی، در میان است.
خلاصه اینکه، مخاطب بودن، در لحظه ای، به اتفاقی، در وجود کسی نطفه می بندد و متولد میشود.
تو حرف میزنی و او میشنود، او حرف میزند و تو میشنوی و هر بار که پیامی می آید و میرود، مخاطب، مخاطب تر میشود. تو از درون خود، حرفهایی را افشا میکنی که فکر نمیکردی هرگز در جایی و برای کسی و با کسی، بیان کنی و او حرفهای دیگری میزند، که تو قرار نبوده بشنوی یا انتظار نداشتی که بشنوی.
راست گفته اند که اعتماد، یعنی اینکه به انتخاب خود و به دلخواه خود، خودت را در برابر کسی آسیب پذیر کنی. و همین افشا کردن و اعتماد کردن و آسیب پذیرشدن خودخواسته ی من در برابر توست، که از تو برای من، یک مخاطب می سازد.
مخاطب، رشد میکند. به بلوغ میرسد. بیشتر میداند و بیشتر میفهمد. مخاطب تر میشود. مخاطب ترین میشود و قطعاً کسی که چنین تجربه ای داشته است، میداند و میفهمد که ارزشمندترین داشته های زندگی، پیش و بیش از قدرت و ثروت و مقام و منزلت، داشتن مخاطب است.
البته شاید اشتباه میگویم. هر کس که مخاطبی دارد، الزاماً چنین چیزی را نمیفهمد. اما می دانم که آنکس که مخاطبی داشته است و امروز ندارد، قطعاً می پذیرد که مهم ترین داشته ی زندگی، داشتن یک یا چند مخاطب است.
هیچ انسانی، همیشه زنده نمی ماند و روزی می میرد. هیچ مخاطبی هم قرار نیست برای همیشه زنده بماند. مخاطب هم می میرد. نه به مرگ تن. بلکه به مرگ روح. چه بسیار دیده ایم مخاطبی را که امروز، دیگر مخاطب حرفهای ما نیست. زنده است. ما را می شناسد. او را می شناسیم. حتی شاید کنار ماست. روبروی ماست. همسر و همسایه و هم خانه و هم بستر ماست. اما دیگر مخاطب ما نیست. تو گویی که روح مخاطب، از تن او پر کشیده و رفته است.
مرگ مخاطب، به هزار علت روی میدهد. اگر چه ما همه را نمی شناسیم و نمی فهمیم و نمی بینیم.
درست همانطور که پزشکان، وقتی علتی برای مرگ پیدا نمی کنند، میگویند مرگ طبیعی است. ما هم، وقتی علت مرگ مخاطب را نمی فهمیم، فکر میکنیم مرگ طبیعی است. همانطور که زمان، انسانها را به سوی مرگ و نیستی میکشاند، غبار زمان بر چهره ی مخاطب هم می نشیند و او را به سمت مرگ و نابودی می برد.
برخی را شنیده ام که میگویند: مرگ همیشه هست و طبیعی است. بیماری و نقصان و قتل و حادثه، بهانه است.
من اما فکر میکنم، واقعیت این است که مرگ، طبیعی و غیرطبیعی ندارد. مرگ ناگهانی و تدریجی دارد. هر نفس از زندگی، گامی به سوی مرگ است. یکی این مسیر را گام به گام می رود و دیگری به اتکای رویداد و سانحه ای، زودتر به خط پایان می رسد.
مرگ مخاطب هم شاید، چیزی از همین جنس است. گاهی به اتفاقی روی میدهد و گاهی به تدریج.
گاهی، مخاطب تو، به خاطر مخاطب بودنش، احساس قدرت میکند. احساس تسلط میکند. احساس برتری میکند. احساس مالکیت میکند. چنین میشود که در حرفهایش، در تفسیرهایش، در توصیه هایش و در غیاب تو، مقام مخاطب بودن را از دست میدهد و به تدریج، به همان شنونده ی معمولی باز میگردد. اسمش را شاید بشود گفت: خودکشی مخاطب.
گاهی تو، زودتر از آنچه باید، شنونده ای را به مقام مخاطب می رسانی. همچنان که پدر یا مادری، با فرزند چند ماهه ی خویش، از دشواریهای زندگی بگوید. یا باغبانی، بر سر دانه ای که نخستین روزهای حیات را تجربه میکند، به اندازه ی یک گیاه بالغ و بزرگ، آب بریزد و آن دانه را غرق کند. اسمش را شاید بشود گفت: قتل مخاطب.
گاهی هم، هیچ چیز خاصی روی نمیدهد. هیچ اتفاق بزرگی. هیچ حادثه ای. صرفاً زمان میگذرد. دنیای تو به تدریج تغییر میکند. دنیای او هم. و در نهایت، زمانی می رسد که به خود می آیی و می بینی دنیاهای شما، هیچ نقطه ی مشترکی ندارد و مخاطب، دیگر مخاطب نیست. شاید به قول رایج، بتوان گفت: مخاطب در چنین شرایطی به مرگ طبیعی مرده است!
حرف من اما، نه تولد مخاطب بود و نه مرگ مخاطب. نه به خودکشی او فکر میکنم و نه به قتلش. نه مرگ طبیعی خوشحالم میکند و نه مرگ غیرطبیعی ناراحت.
آنچه در ذهنم مانده و میچرخد و می سوزد و می سوزاند، خاطره ی حرفهای نگفته ایست که همیشه نمیتوان گفت.
[…] قاتلان مخاطب هستیم، وقتی در رسانهها دروغ میگوییم! […]
هر چیزی تاریخ انقضایی داره
همیشه فرصتی برای داشتن نیست
همیشه زمانی برای خواستن نیست
برای گفتن بعضی حرف ها دیر میشه
حرف ها ، خواسته ها ، نداشته ها تو دلمون ته نشین میشه
بغض میشه
حسرت میشه
با هر بار مرور خاطرات هوای دلت ابری میشه
برفی میشه
میباره
با برفای ته نشین شده ، شروع میکنی به درست کردن آدم برفیت
باهاش حرف میزنی
درد و دل می کنی
خالی که شدی
آدم برفیت آب میشه
ته نشین میشه
بغض میشه
حسرت میشه
عالی بووود فقط همین
آنچه در اين متن براي من خيلي جالب و جديد بود، تعريف زيبا و هوشمندانه “اعتماد” بود:
اعتماد، يعني اينكه به انتخاب خود و به دلخواه خود، خودت را در برابر كسب آسيب پذير كني!
دست گذاشتین روی حفرهای که هر کدوم از ما به نوعی توی قفسهی سینهمون داریم. تغییر و متفاوت شدن جهت رشد و نگاه آدما مهمترین دلیله که گریزی ازش نیست و باید پذیرفتش . دردناکترین بخش هم دقیقا همین بخشه که سنگینه و نفسگیر، با همهی حرفهای نگفته و نگفتنیش..
سلام
دوست دارم باشم.
مخاطب بی قید و شرطت میمانم.
صدای نزدیک شدن قدمت هایت به سمت رهایی را دارم میشنوم. آنجا اکهارت و وین هم هستند و آنها مخاطب بی قید و شرط سکوت هستند و سکوت سخن میگوید.
محمد رضا نوشتن این حرف از تو کمی عجیب بود
شاید یک لحظه فکر کردم داری با تمام قدرت میگی حتی اگر یک مخاطب هم نداشته باشی برایت مهم نیست
چند سال پیش (یک یا دو) دغدغه ی اصلی این بود که چه طور متمم میتونه به یک مرکز اموزشی مداوم تبدیل بشه همیشه از جلساتت با دوستان میگفتی اما ما هیچ چیزی ازش نمیشنیدیم
بعد از انکه متمم شکل گرفت دانش بیشتر ما یک قطره به اقیانوس تو نزدیک تر شد
واقعیت تلخی هست
نه فقط اینجا
خیلی جاها
وقتی ادم ها بزرگ میشن باید پر بکشن باید خودشون خطر کنن
دنیا رو اون جوری که گفته بودی و شنیده بودند تجربه کنن
شاید محمد رضا ش ه و ت مخاطب ادم ها رو از مسیر هایی دور میکنه که الان با وجود مخاطبان زیاد لذت اون روز های اول رو نداشته باشی
وقتی خیلی کم بودیم ما مخاطبین میگفتیم و میشنیدیم
به کامنت ها مون جواب میدادی
و شاید ما هم احساس صمیمیت بیشتری داشتیم
شاید دیگه اون روز ها نه برای تو تکرار بشه نه برای ما
به قول خودت هر سکه ای دو رو دارد
شاید امروز مخاطب های جدید به خانه ای پا میگذاره که دکوراسیونش کامل همه پیزبی عیب و نقص هست
و ما که از روز های اول با دغدغه های کوچک و بزرگ تو ( حتی برای پرداخت هزینه ی ماهیانه سایت با تو غم گین میشدیم) و امروز که مخاطبین زیاد تر شده اند دیگه اون حس خیلی خیلی صمیمی رو نداریم
هم تو از ما دور شدی هم تو ازما
کاش مطلب دیگری هم مینوشتی ممحمد رضا از مرگ نویسنده میگفتی منظورم مرگ مغزی یا قلبی نیست
مرگی که با وجود مخاطبین جدید میاد
و کم کم مخاطبین قدیمی تو این احساس با حسادت بهشون دست میده (( ازم ناراحت نشو اما حرف دل که کاش تو رو به دیگران معرفی نمیکردیم))
ولی به عنوان مخاطب قدیمی هنوز هر روز نه اما عکس تو رو به عنوان با ارزش ترین هدیه از جعبه ی کنار میزم بیرون میارم
شاید بابا لنگ دراز قصه ی من و خیلی ها تو بودند
و هنوز هم بعد از سال ها میدنم
واسه موندن و زندگی کردن بهانه ای
حتی با تمام حرف هایی که نزدی و شاید دوباره حرف زدنشان را هم نداشته باشی
با خواندن این مطلب یاد دورانی افتادم که یک کارگر ساده در یک شرکت قطعه سازی بودم. آن زمان نمیتوانستم صاحب کارخانه را درک کنم هرچند میدانستم انسان خوبی هست ولی همیشه از حقوق کم و اضافه کاری زیاد و نداشتن مرخصی مینالیدم ولی اکنون که برای خودم کار میکنم حس میکنم که میتوانم ایشون رو درک کنم.
بهترین متنی غیرتخصصی (شاید هم تخصصیترین!) بود که از شما خوندهام. بعد از هر پاراگراف چند ثانیه مکث کردم و کلمات رو آروم آروم قورت دادم…
تمام احساسهایی در مورد مخاطبهایم که نمیتونستم با کلمات بیان کنم با طناب کلمات شما از ذهنم بیرون کشیده شدند و حس فوقالعاده شناخت بیشتر خودم رو پیدا کردم 🙂
«مخاطب، رشد میکند. به بلوغ میرسد. بیشتر میداند و بیشتر میفهمد. مخاطب تر میشود. مخاطب ترین میشود و قطعاً کسی که چنین تجربه ای داشته است، میداند و میفهمد که ارزشمندترین داشته های زندگی، پیش و بیش از قدرت و ثروت و مقام و منزلت، داشتن مخاطب است.»
ضمنا نوشتهاتون، چه از لحاظ نگارشی و چه حسی که به من منتقل کرد، من رو یاد نوشته دوستداشتن از عشق برتر است دکتر شریعتی انداخت.
یه جایی از متنت نوشته بودی این را کسی می فهمد که حرف هایش را با خود بزند و ….اما بعضی وقتا حرف هایی هستند که با خودت هم نمی تونی بزنی،یه حرفایی تو دلت هست که حتی نمی دونی مخاطبت کیه!اصلا توی حرف و کلمه و جمله جا نمیشند،مثل وقتایی که حس میکنی روحت توی جسمت جاش نمیشه… اولا فکر میکردم میشه اسمش رو گذاشت (مخاطب گم شده)، یا (مخاطب زاده نشده) اما بعدها فهمیدم فراتر از این حرف هاست…انگار حروف الفبا کم بودند برای ساختن یه جمله یا حتی یه کلمه…..چون نمیشه اسمی براش گذاشت مخاطبی هم نداره و کاش میفهمیدین که چقدر سخته….
سلام
فوق العاده بود.
تا الان در مورد اعتماد این مدلی فکر نکرده بودم
“راست گفته اند که اعتماد، یعنی اینکه به انتخاب خود و به دلخواه خود، خودت را در برابر کسی آسیب پذیر کنی.”
سلام محمد رضایه عزیز، بالخره یک شب هم نسخه درد مرا پیچیدی!!! هر چند که کم لطفی از خودمه و هراز چندگاهی زنگ خانه ات را به صدا در میارم، شاید بگم به تعداد انگشت هایه دست!!!
انچه را که امشب برایم اتفاق افتاد،جز به “تقدیر نیک “که رسالتش “خوب “کردن حالم بود را،اسم نخواهم گذاشت!!!
امشب حالم بسیار گرفته بود، بغضی بزرگ که اکنون بزرگیش به ذره ای تبدیل شده، و مطمئنم اگر یک بار دیگه متنتو بخونم چیزی از ان یه ذره هم باقی نخواهد ماند، راستش امشب معنی جمله “بغض گیر کردن در گلو “را به معنایه واقعی جمله درک کردم!!!
باورت میشود که نمیدوانستم چکار کنم تا خودمو خالی کنم؟؟؟میدانی امشب مخاطب خاصم “سهوا” و از رو اصرار خودم من را به گذشته نه چندان دوری برد که در ان گذشته، من، غرور خودمو برای حفظ کردنش دادم، به گذشته ای که شب ها و روزها برایش گریه کردم، یکدفعه بغض وجودمو فرا گرفت، یه لحظه فکر کردم که او با من بسیار جفا کرده، او لایق این همه تلاش من برای نگه داشتنش نبود، باید به حال خودش رهایش میکردم که میدانست چه گوهری:) رو از دست داده، مدام از این فکر هایه نفرت انگیز به سرم میزد و حالت گریان و بغض عجیبی داشتم!
دنبال مطلبی، عکسی، فیلمی و.. میگشتم که مرا مشغول کند هیچ کدام نتوانستند، تا اینکه یادم امد این مطلبتو یکی از دوستانم بهم سفارش کرده بود قبلا، جالبه معنایه “توفیق اجباری” رو هم همین امشب درک کردم، اری این نوشته ات اختصاصی برای منی بود که مخاطبمو با تلاش بدست اورده بودم،چون میدونستم عاشقمه، عاشقشم، به غروری که برایش دادم اعتنایی نمیکردم، و این نوشته تو یه بار دیگه بهم گفت، اره، ارزششو داشت، قطعا ارزششو داشت که مخاطب خاصت بمونه، به فکر گذشته مباش، گذشته درگذشته!!!
اینم بگم، نوشته ات بغضمو با گریه کردن از اول تا اخر متن، شکست، الان خالی ام محمد رضا!!!
ممنونم که هستی!!!
در ضمن از دوست خوبمون اقایه” فواد انصاری ” با کامنت زیبایشان که سهم عمده ای در گریه هایه من داشتن، نیز ممنون!!!!
روز و روزگار بر وفق مراد دوستان:)
ممنونم از شما و زندگی همینه
محمدرضا دلم برای صدات تنگ شده. مخاطب تو شدن خیلی سخته، حداقل بگذار شنونده ات باشیم
چه شروع و پایانی بود تنها می تونم یک شعر مولانا رو تقدیم شما کنم که بی ارتباط نیست:
عاشق نشدی زاهد، دیوانه چه می دانی؟
در شعله نرقصیدی، پروانه چه می دانی؟
لبریز می غمها، شد ساغر جان من
خندیدی و بگذشتی، پیمانه چه می دانی؟
یک سلسله دیوانه، افسون نگاه او
ای غافل از آن جادو، افسانه چه می دانی؟
من مست می عشقم، بس توبه که بشکستم
راهم مزن ای عابد، میخانه چه می دانی؟
عاشق شو و مستی کن، ترک همه هستی کن
ای بت نپرستیده، بتخانه چه می دانی؟
تو سنگ سیه بوسی، من چشم سیاهی را
مقصود یکی باشد، بیگانه چه می دانی؟
دستار گروگان ده، در پای بتی جان ده
اما تو ز جان غافل، جانانه چه می دانی؟
ضایع چه کنی شب را، لب ذاکر و دل غافل
تو ره به خدا بردن، مستانه چه می دانی؟
سلام.
این نوشته ات را خیلی دوست داشتم. به نظرم شبیه نوشته هایت در روزهایی بود که تازه شما را و اینجا را پیدا کرده بودم.
می دانی، راستش گاهی نوشته هایت را خوانده ام ولی تولدی در من شکل نگرفته؛ مثل مطالبی که در « فلسفه ی تکنولوژِی دیجیتال» نوشته ای.
دلم برای این دست نوشته هایت تنگ شده بود.
فقط یک خواهش: همان طور که من مطمئن هستم اینجا خانه ی شماست و هر طور دلت بخواهد می توانی بنویسی، شما هم قبول کن که من هم حق دارم مخاطبت باشم ولی بعضی حرفها را نفهمم.
مخاطب هم گاهی بد جور دلش حرف زدن می خواهد.
برقرار باشی.
سلام. از روزی که این متن فوق العاده رو نوشتی، هر روز میام و دوباره میخونمش. در عین اینکه پایانش دردناکه، اما بینهایت زیبا نوشتیش محمدرضا.
میدونی… داشتم یه به این فکر می کردم که «حرف نگفته» ای که ازش حرف زدی رو، شاید اون مخاطب که روزی مخاطب ترین بوده، هنوز هم تشنه ی شنیدنش باشه. در حالی که شاید میدونه که «حرف نگفته»، میتونه جنس دیگری داشته باشه. میتونه الزاماً و صرفاً از کلمات و جملات، تشکیل نشده باشه…
درضمن. دوست خوبمون، سامان (zoorba.booda) چقدر خوب گفت:
“میدونم که ممکنه گوینده اون مخاطب … هر بلایی سرش بیاد یا حتی مخاطبشو فراموش کنه ولی اون مخاطب هست و توجه شو از اون برنمیداره.”
سلام
درد داشت توی این نوشته…دردی که کسایی که از دست دادنش یا خودشون بهش تبدیل شدن میفهمن…من شنیدم اون درد رو…با همه وجودم شنیدم…خوبت شد آخر شبی اشکمون رو در آوردی؟؟؟
سلام
با خواندن این متن لذت فهمیده شدن و درک شدن را به تمامی چشیدم . تنها تسکین ،خاطرات درد و رنج حرفهای گفته نشده، فقط اشکی بود که بر روی کیبورد ریخته می شد و هزار پاره می گشت تا بتواند اندکی از سنگینی حرفهای گفته نشده در قلبم را بکاهد.
سلام
من معمولا پست های شما رو از طریق rss میخونم و به همین دلیل، معمولا وقتی دارم میخونم، به اینترنت دسترسی ندارم و وقتی دارم، یادم رفته!
اما امروز وقتی داشتم اینو میخوندم، یه حسی تو وجودم ایجاد شد.
حسی که ترغیبم کرد برای دومین بار بخونمش.
و تقویت اون احساس، وقتی به بخش “اعتماد” میرسید؛ غلیانش وقتی به بخش خودکشی، قتل و مرگ طبیعی مخاطب میرسید.
و یادآوری این مطلب به خودم که توی اتوبوسم و نمیشه احساسم رو بروز بدم!
خیلی ممنونم بابت پست های معمولا فوق العاده ای که دارید.
http://s6.picofile.com/file/8221491892/IMG_20151107_175442.jpg
برای من هم مخاطب همان گوش شنوایی است که می توانم بعضی حرفها را به او بزنم چون همه گوشها همیشه نمی شنوند چقدر سخت و سنگین اند حرفهایی که مخاطب ندارند مانند یک غده می مانند ورم می کنند احساس تنهایی می کنی و… گاهی هم احساس می کنم علاوه بر مرگ مخاطب مرگ مولف نیز رخ می دهد . مولف یا دغدغه هایش عوض شده مسیرش عوض شده منافعش تغییر کرده نوع زندگی اش تغییر کرده نمی دانم یه اتفاقی افتاده که دیگر مولفی هم نیست جنس حرفها تغییر کرده گاهی مخاطب هست و باید در مرگ مولف نه مرگ جسمی همان مرگ روحی که شما گفتی بنشیند و بگرید… مرگ برای همه اتفاق میفتد…
سلام
مخاطب داشتن و نداشتن و نداشتن را کاملا درک میکنم
دوستی داشتم و دارم که زمانی میگفت: “خوب است که تو هستی و میشود برخی حرفها را با تو زد و گرنه با این حرفها باید چه میکردم؟”
اما تجربه دیگری دارم: چقدر سخت است(یا شاید تلاشی بیهوده) بخواهی و تلاش کنی از کسی مخاطب بسازی که دنیایی متفاوت با تو دارد؛ شاید نمی توان کسی را مخاطب خود کرد. مخاطب باید خو مخاطب شود؛ شاید جذابیتش و یکتایی و تمایزش به همین باشد.
اگر تجاوز به زندگی شخصی تون نباشه فکر کنم محمد رضا مخاطب ماریو بودی…
درویشی به یک رهگذر درجواب محبتش یک جمله به عنوان هدیه گفت. گفت: میدانی چرا هنوز زنده ای؟ چون هنوز به جایی که باید نرسیده ای.
شاید مخاطب به آن جا رسیده است. و سایر مخاطبان هنوز نرسیده اند.
نمیدونم چرا ، اما بعد از خوندن متن بالا
به یاد این شعر افتادم
“حسرت همیشگی
حرفهای ما هنوز ناتمام…
تا نگاه می کنی:
وقت رفتن است
بازهم همان حکایت همیشگی !
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه ی عظیمت تو ناگزیر می شود
آی… ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر می شود!”
سلام
در میان همه ی آنچه دوستان در واژه واژه های این نوشته خواندند و شنیدند و بازنوشتند و دوست دارم ، من اما
« مخاطب ترین» را عاشقانه ترین واژه یافتم.
عالی بود
سپاسگزارم
نمیدونم چقدر به نوشته ی پیچیده ی شما ربط داشته باشه ولی یاد چیزهایی افتادم و خواستم برات بنویسم .
به نظرم این ما هستیم که مخاطب مان را میسازیم و او را حفظ میکنیم و پرورش میدهیم ، با محبت های کوچک و با فداکاریهای هر رزومان با نگاههای محبت آمیز پیوسته پیوند با مخاطبمان بیشتر می شود.
و از آن طرف با غرور اینکه چرا من شروع به محبت کنم ؟
چرا من تماس بگیرم ؟
چرا فقط من باید به فکر این رابطه باشم ؟
چرا من تلافی نکنم ؟
و هزاران چرای دیگر ذره ذره مخاطبمان را از بین میبریم و به جای ساختن عشق و ارتباط عمیق مشغول ساختن نفرت و تنهایی و جدایی هستیم . همیشه فکر میکنیم چرا از من باید شروع شود لحظه ای باید مکث کنیم که چرا نباید از شما شروع شود چرا این ماشه را تو فشار ندهی ؟ چرا گذشت و فداکاری و … را همیشه از مخاطب انتظار داریم .
نمیتوانیم جلوی مرگ طبیعی مخاطب را بگیریم ولی میتوانیم مخاطب ها و عشق هایمان را در نیمه راه زندگی از دست ندهیم و به جای ریشه کن کردن مشکل به فکر ترمیم باشیم حتی اگر این ترمیم سالها طول بکشد و روج و جانمان را هم خسته کند …قطعا ارزشش را خواهد داشت .
همیشه حذف کردن از ترمیم کردن آسانتر بوده است و ما راه آسان را انتخاب کرده ایم نه راه بهتر را .
خوشبختانه من چنین مخاطبی رو در زندگی ام داشته ام و اون رو تجربه کردم ولی متاسفانه چند سالی هست که در پی حادثه ای طبیعی، از حضور فیزیکیش در زندگیم محروم شدم و نبودنش تبدیل به حسرت بزرگی برام شده. در مواقع بحرانی نبودنش و یادآوری خاطراتش، تبدیل به هیزمی می شود برای شعله ور شدن آتش وجودم. برای همینه که خیلی وقت ها مجبور میشم فقط حرفهای دم دستی رو برای دیگران بگم و از گفتن بقیه حرفها صرف نظر کنم.
چنین شبه مخاطبهایی (مخاطبین مرده) در داستان “آن خردمند دیگر” از هنری وند دایک، جایی که قرمان داستان “اردوان” پیشنهاد سفرش رو با دوستانش مطرح می کنه، اینگونه توصیف شده اند:
“اما دوستان اردوان همچنان که با چشم های غریب و بیگانه صحنه را می نگریستند، حجابی از شک و انکار همچون مهی فشرده که از مرداب برمی خیزد و تپه های بلند را در خود می پوشاند در پیش چهره ایشان بود و با تعجب و دلسوزی به یکدیگر نگاه می کردند. گویی حرفهای اردوان رویایی پوچ و بی حاصل است که در اثر خیره شدن در ستارگان و پروردن اندیشه های بلند در سر بافته شده است.”
چیزی که الان ذهنمو خیلی مشغول کرده اینه که: آیا من به “مقام مخاطب” رسیدم؟
الان که می دونم این مقام چه قدر با ارزشه، آیا تونستم برای حداقل یک نفر، مخاطب واقعی باشم؟
سلام
قاعدتا یاد سرود آفرینش شریعتی افتادم
در آغاز هیچ نبود، کلمه بود، و آن کلمه خدا بود»
و «کلمه»، بیزبانی که بخواندش، و بی «اندیشه»ای که بداندش، چگونه میتواند بود؟
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود،
و با «نبودن»، چگونه میتوان «بودن»؟
و خدا بود و، با او، عدم،
و عدم گوش نداشت،
حرفهایی هست برای «گفتن»،
که اگر گوشی نبود، نمیگوییم.
و حرفهایی هست برای «نگفتن»؛
حرفهایی که هرگز سر به «ابتذالِ گفتن» فرود نمیآرند.
حرفهایی شگفت، زیبا و اهورایی همینهایند،
و سرمایه ماورایی هر کسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد،
حرفهای بیتاب و طاقتفرسا،
که همچون زبانههای بیقرار آتشند،
و کلماتش، هر یک، انفجاری را به بند کشیدهاند؛
کلماتی که پارههای «بودنِ» آدمیاند…
اینان هماره در جستجوی «مخاطب» خویشند،
اگر یافتند، یافته میشوند
و
در صمیم «وجدان» او، آرام میگیرند.
و اگر مخاطب خویش را نیافتند، نیستند،
و اگر او را گم کردند، روح را از درون به آتش میکشند و، دمادم، حریقهای دهشتناک عذاب برمیافروزند.
…
سرود آفرینش از کتاب هبوط در کویر دکتر شریعتی
سلام
نمیدونم شما را چی صدا کنم شاید استاد برازنده باشه
ولی شما مارو خیلی اذیت میکنید.
شبا که به این سایت سر میزنم و غرق مطالب جنجالی و جالب شما میشم و تا نزدیکی های صبح همینجوری میخونم .
لطفا این همه زیبا ننویسید از طبیعت یاد بگیرید که همیشه به دنبال افزایش انتروپی است و عاشق بی نظمی و حرکت رو به زوال
این اخری گفتم چون احساس میکنم دنیا یه جوری خلق شده که با حرکت رو به زوال بیشتر اجین تا برعکس انگار میخواهد با زبان خودش چیزی را به ما بفهماند.
دوست دار همیشگی شما
در آغاز هیچ نبود، کلمه بود، و آن کلمه خدا بود
و «کلمه»، بیزبانی که بخواندش، و بی «اندیشه»ای که بداندش، چگونه میتواند بود؟
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود،
و با «نبودن»، چگونه میتوان «بودن»؟
و خدا بود و، با او، عدم،
و عدم گوش نداشت،
حرفهایی هست برای «گفتن»،
که اگر گوشی نبود، نمیگوییم.
و حرفهایی هست برای «نگفتن»؛
حرفهایی که هرگز سر به «ابتذالِ گفتن» فرود نمیآرند.
حرفهایی شگفت، زیبا و اهورایی همینهایند،
و سرمایه ماورایی هر کسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد،
حرفهای بیتاب و طاقتفرسا،
که همچون زبانههای بیقرار آتشند،
و کلماتش، هر یک، انفجاری را به بند کشیدهاند؛
کلماتی که پارههای «بودنِ» آدمیاند…
اینان هماره در جستجوی «مخاطب» خویشند،
اگر یافتند، یافته میشوند
و
در صمیم «وجدان» او، آرام میگیرند.
و اگر مخاطب خویش را نیافتند، نیستند،
و اگر او را گم کردند، روح را از درون به آتش میکشند و، دمادم، حریقهای دهشتناک عذاب برمیافروزند.
و خدا، برای نگفتن حرفهای بسیار داشت،
که در بیکرانگی دلش موج میزد و بیقرارش میکرد.
بخشی از مقدمه” سفر تکوین” اثر شاندل.
با خوندن این مطلب حس خیلی خیلی خوبی داشتم که واقعا نمی دونم چطوری باید بیانش کنم.
یه جاهایی از نوشتتون حرفای اگزوپری تو شازده کوچولو رو برام تداعی می کرد.
مطلبتون که تموم شد دقیقا همون حس خوب و غیر قابل توصیفی رو داشتم که وقتی کتاب شازده کوچولو رو می خونم و تموم میشه دارم.
سلام میخواستم این متن ازمثنوی را در ادامه مطلب«همدلی بخش فراموش شده هوش هیجانی» نقل کنم اما بی مناسبت نیست که اینچا نقل شود،
«بالب دمسازخودگرجفتمی
همچونی من گفتمی ها گفتمی!
هرکه اوازهمزبانی شدجدا
بی زبان شدگرچه دارد صدنوا!
چونکه گل رفت وگلستان درگذشت
نشنوی زان پس زبلبل سرگذشت!…
بشنوید ای دوستان این داستان
خود حقیقت نقد حال ماست ان»
مثنوی،دفتراول
یه جایی توی وجودم دردش گرفت
داره بلند داد میزنه “هل من مخاطب؟”
محمدرضا جان مدت هاست که اینجا حرفی ننوشته ام. مدت هاست که فهمیده ام الان برای من فقط وقت خواندن است… اما امشب که این نوشته ات را خوانده ام یک آن احساس این رو داشتم برای تک تک پاراگراف های این نوشته می توانم بنویسم. می توانم من هم بگویم که تولد مخاطب رو می فهمم. مرگ و خودکشی مخاطب را درک می کنم و قتل مخاطب را…
دو ساله که هر چی می نویسی رو میخونم؛ نوشته هاتو دوست دارم ولی این یکی امونمو برید
از هموون جملات اول حس خفه شدن پیدا کردم؛ حجم وسیعی از بغض! حجم وسیعی از اینکه دلم میخواست یه بار دیگه فرصت میشد تا ببینمش و حرفایی که سالها دوس داشتم بهش بگم و نگفتم رو بگم؛ من سالها دچار بودم، حسی رو که میگی سالهاست با خودم حمل میکنم. اینکه بین مرده هام! شاید من مردم و بقیه زنده اند. من مخاطبم رو از دست دادم ولی هنوزم اگه برگردم باز انتخابم هموون خواهد بود حتی اگه بازم اشتباه باشه؛
بخاطر تو گلی سرخ از کجا بخرم زمانه ایست که گلهای زرد بسیار است
حرامی آمد و دار و ندارمان را برد در این قبیله که میگفت مرد بسیار است
خیلی چیزا رو نوشتم و پاک کردم شاید فقط باید سکوت کرد؛ من طاقت نوشتنشو ندارم………………..
حرفهایت ،حرفهایی از جنس دلنوشته بود…
بعضی مواقع انسان احتیاج داره به خودش دلداری بده،خودشو راضی کنه.منم حس شما رو تا حدودی تجربه کردم فقط مرگ مخاطب ام رو نپذیرفتم.همیشه گفتم هنوز ام فرصت هست می تونم حرفم رو بزنم.
سخته بپذیری “حرفهای نگفته ایست که همیشه نمیتوان گفت.” ولی واقعیته ،درست گفتی
این دلنوشته ، سبزه
تاریخ انقضا نداره…
همیشه میشه خوندش
همیشه میشه باهاش به خودمون رجوع کنیم
کفاره ی شراب خـوری هــای بـی حـساب
هشیار در میانه ی مستان نشستن است
به نظر من حرف نگفته را هميشه نمى توان گفت ! حرف ها گاهى تاريخ انقضا دارند. گاهى حتما بايد در موقعيت زمانى خاصى گفته شوند وگرنه از مزه ! مى افتند . هنرمند كسى است كه به اين تشخيص نائل آمده باشد و از جان و دل درگير اين قضيه شده باشد و از سر دل ، نه از عقل بفهمد كه اكنون ، زمان گفتن است . ” قلعه اى عظيم كه طلسم دروازه اش كلام كوچك دوستى است ” (شاملو) مخاطب كسى است كه اين طلسم را شكسته باشد و مخاطب تر كسى است كه گوشه و كنار اين قلعه را گشته باشد -خوشا به حال مخاطب تر.
استاد عزیز وسط خوندن مطلب به این فکر کردم که چه قدر طرز نوشتنون اینجا ادبی شده و شاید بیشتر احساسي
و میخواستم بیاموز بنویسم محمد رضا فک نمیکنی یکم حال ناامیدی تو متن موج میزد که دیدم مثل همیشه فکر مخاطب رو خوندي و نوشتی(صاحب مقامان دیگر در مجلس، آهی کشیدند و نگاه به زمین دوختند. اما آنها که گرفتار موقعیت و مقامی نبودند، اینگونه احساس کردند که پای کلامی شاعرانه و احساس ناشکری از سر دلخوشی، در میان است.)
و دوباره از اول خوندم
و با تک تک جملاتش یاد از دست رفتنی بودم و مخاطبم که امروز به دستش آوردم
و امیدوارم با وجودی که خیلی سخته و دردناک یا خیلی شیرین و لذت بخش چیزی رو از دست بدین یا دست آوردی رو به دست بیارین
چون به نظرم کسی که چیزی از دست نداده هیچ حس تازه ای در زندگی تجربه نکرده.
بدترین لحظات زندگی من همون از دست دادن بود
که باعث شد بهترین لحظات رو امروز به دست بیارم و قدرشون رو بدونم…
آرزو میکنم همه مخاطبانی پر احساس و با تعهد در زندگیمون داشه باشیم و مخاطبانی این گونه باشیم و قدر بدانیم و بدانند
بسیار زیبا و عالی، چقدر لذت بردم ،این نوشته تون حس اندوه زیبایی رو به آدم میده
به قول الهام جان نمی خوام حس و حالی رو که بعد از خوندن این نوشته دارم رو با چیزی عوض کنم …
برای مخاطبانی که حرف هایمان را نگفتیم و هیچ وقت دیگر هم نمی توانیم بگوییم :
من و تو و زمین حضوری اتفاقی
خطوط خالی از خمیم و بی تلاقی
پر از شنیدنی ترین ترانه هائیم
ببین اسیر این سکوت بد صدائیم
می آمیزم با چشمانت از تو در تو بی تو هر حادثه را
می جوشاند در من شعری گاهی یادت در فاصله ها
می آمیزم با چشمانت از تو در تو بی تو هر حادثه را…
می جوشاند در من شعری گاهی یادت در فاصله ها…
(حضوری اتفاقی .. چارتار )
http://beeptunes.com/track/58866633/%D8%AD%D8%B6%D9%88%D8%B1%DB%8C%20%D8%A7%D8%AA%D9%81%D8%A7%D9%82%DB%8C/%DA%AF%D8%B1%D9%88%D9%87%20%DA%86%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%A7%D8%B1
داشتم فکر می کردم چقدر خوب می شد اگر این فقط مرگ و نیستی نبود که گذر زمان بر سر مخاطب می آورد
کاش دنیاهای متفاوت ، که روزی تصور می شوند هرگز بهم نمی رسند ، با گذر زمان نقطه مشترکی بیابند و ” مخاطب ” یکدیگر شوند/.
سلام محمدرضا جان..ممنونم از مطلب قشنگنت..
براي من هم تجربه هاي زيادي پيش اومده كه حرف هايي رو گفتم كه كه نبايد. گاهي با اين كار مخاطبم را به قتل رسوندم. مخاطبي كه بايد حفظش ميكردم. البته تلاشم رو كردم و دوباره مخاطب خوبم رو زنده كردم 🙂
بعضی حرفها اگر در زمان خودش زده نشه، بعدها حتی اگر هزار بار تکرار بشه ارزشی نداره…
سلام.
چندوقت پیش، بعد از یه دوره ی سخت که با ناراحتی زیاد سپری شد، حس کردم حرفهای نگفته زیادی دارم. اینقدر زیاد و تلخ و سنگین بودن (و البته هستن) که به مشاور مراجعه کردم تا شاید پیشنهاد کارگشایی به من بده، بگذریم از اینکه مشاور گفت زمان گفتنش گذشته، تا مدتی حالم اینطوری بود که حس میکردم تمام وجودم داره، در نهایت سکوت، فریاد میکشه. دلم میخواست در دل کویر میرفتم و با تمام توانم خدا رو صدا میزدم، البته در قلبم بارها این کار رو کردم.
حرفهای نگفته ایی که دیگه هیچوقت گفته نمیشن مثل یک فریاد در اوج سکوت درون روح و قلب آدم میمونه.
از امروز صبح که این مطلب رو خوندم، یه جورایی هم حالم خوبه، هم نیست.
محمدرضای عزیز، ممنون که می نویسی.
به نظرم این متن یه فرق خیلی بزرگ با بیشتر نوشته های اخیر اینجا داره، کلمه ها با بار احساسی بیشتری نوشته شدن.
از درد مشترکی حرف زدید که خیلی هامون داریم، داشتن مخاطب و از دست دادنش. یادمه سیزده سالم بود و به دلایلی از بهترین دوستم جدا شده بودم ما بیشتر اوقات رو باهم بودیم و تمام اون وقت رو داشتیم حرف میزدیم.الان واقعا یادم نمیاد چی می گفتیم بهم که حرفامون تموم نمیشد اما یادم هست که بعد از اون جدایی حرفهام رو به یه عروسک خرسی می زدم و باهاش درد دل می کردم، الان به نظرم خنده داره ولی اون موقع واقعا برام حکم سنگ صبور رو داشت.
با خودم فکر می کنم وقتی یه دختر سیزده ساله انقدر داشتن مخاطب و دوست براش مهم بوده الان توی این سن چقدر داشتن مخاطب و کسی که بتونیم حرفهامون رو بدون ترس از چیزی بهش بگیم مهمه و چقدر در داشتن آرامش موثره.
فکر می کنم بیشتر وقتها مخاطب ما دوست یا شخصی هست که باهاش احساس صمیمیت و راحتی می کنیم. من مخاطب داشتن رو مساوی داشتن یه دوست خیلی خوب (که می تونه پدر مادر یا خواهر و حتی همسایه باشه) می دونم. نمی دونم شاید من تجربه داشتن مخاطبی رو نداشتم که مخاطب باشه ولی دوست صمیمی آدم نباشه.
تو میگویی و ما می شنویم، ما حرف میزنیم و تو میشنوی
تو مخاطب می خواستی، تا حرفهایت را با خودت نزنی، خود بر دردهایت گریه نکنی و خنده ها در دلت حبس نشود.
تو به ما اعتماد کردی ، انتخاب خود خواسته ای که تو را در برابر ما آسیب پذیر کرد
مایی را که تحمل اعتمادت را نداشتیم و نقدت کردیم
تو زودتر از آنچه باید، ما را مخاطب خود ساختی
پیش از آنکه تاب شنیدن حرفهای نگفته ات را داشته باشیم که همیشه نمیتوانی گفت
ما سوال های زیادی داریم که در ذهنمان مانده و میچرخد و می سوزد و می سوزاند
سوال های مگو، لب های بسته
ما نمرده ایم، حرفهایت رابزن ” به آن زبان که تو دانی”
سلام این قسمت ازمثنوی رامیخواستم برای مطلب«همدلی بخش فراموش شده هوش هیجانی» نقل کنم اما بی مناسبت نیست که اینجا نقل شود،
«بالب دمساز خودگرجفتمی
همچونی من گفتمی هاگفتمی
هرکه اوازهمزبانی شدجدا
بی زبان شدگرچه دارد صدنوا
چونکه گل رفت وگلستان درگذشت
نشنوی زان پس زبلبل سرگذشت…
بشنویدای دوستان این داستان
خودحقیقت نقد حال ماست ان!»
مثنوی،دفتر اول
یاد یگی از شعرهای سیلوراستاین افتادم:
…
She’s(He’s) gone,and now I’m hearing
All the things I didn’t say.
…
I thought of all the many games I’d be free to play.
But all I do is listen to
The things I didn’t say…
شخصا معتقدم حرف نگفته برای چه؟ مگر حرف بدی میخواهیم بزنیم؟
فکر کنم این جمله درباره حرفهای خوب ما کاربرد ندارد.
باز موندن پرونده های بلاتکلیف در ذهن بخاطر حرفهای نگفته به سلیقه ی شخصی من بدترین آزار برای خودمون و چه بسا مخاطب ماست. در همه زمینه های ارتباط، چیزیه که میتونه ما رو تا حدودی در تصمیمات مرتبط به موضوع قفل کنه. راه پس و پیش رو میبنده. و ناچار روزی با حرکتی انتحاری سعی میکنیم از این بن بست خود ساخته بیرون بزنیم. نتیجه هم بستگی داره به شانس. خیلی از ما بیشتر اوقات با تعلیق و تعویق یا هراس بیمورد یا هر عاملی ملاحظات بیموردی بر خود و دیگران تحمیل میکنیم.
اما پیش میاد که با مخاطب راه ارتباطی نداری و این بدترین موقعیته که مخاطب در دسترس نیست.
دوستانم ببخشید فقط تبادل نظر میکنم.
شخصا هیچ چیز رو بهتر از مذاکره ی مستقیم با مخاطب نمیدونم. مهمه که شما و مخاطبتون دارای چه تیپ ارتباطی هستید و هرکدوم کی مساله ای رو حل شده میدونید. پس هرچه شفافتر بهتر. هیچ نکته ابهامی در ذهن مخاطب باقی نگذارید این قدرت و ظرفیت بالای شما رو میرسونه. اکتفا به راههای غیرمستقیم و گوشه و کنایه حرف زدن و یا انتخاب روشهای مجازی ارتباطی خیلی بعیده بتونه حل و فصل ماجراهای شما با مخاطب رو بدون دردسر عهده دار بشه.
حسرت حرف نگفته برای خود باقی نگذارید. لازم نیست فکر کنید حتما باید مشکل حل بشود یا نشود. باید حرفتان را شفاف و بی ابهام زده باشید. همه بهتر از من میدانید خیلی حرف نزدنها و همینطور انتخاب روشهای اشتباه برای انتقال پیام در زندگیها و شغلها دردسرساز شده اند.
حتی گاهی حرفی رو زمانی نزدید و اوضاع عوض شده اما لازمه سوءتفاهامات قدیمی رو برطرف کنید. مثلا یک کدورت فامیلی سالها میمونه در حالیکه الان هم اگر مطرح بشه و شفاف سازی و در صورت لزوم عذرخواهی انجام بشه چه بسا پیوندهای خوب بین آدمها دوباره احیا میشن. خیلی وقتها حرف زدن بهتر از حرف نزدن هست. البته حرف خوب و شایسته به روش مناسب با ابزار ارتباطی درست.
زنده باد حرف زدن!!!
من بدبینم و میترسم و فرار کردن رو هم خوب بلدم ولی همیشه شما رو دنبال میکنم و بهتون مدیونم…
سلام بر محمد رضای عزیز
اگر درست برداشت کرده باشم شاید سخن از مرگ مخاطب قدری ثقیل باشد، شاید سکوت مخاطب بعلت اشنایی حدودی با مسیر ناهموار حرکت است و ضمنا” شنودگان با توجه به طیف متفاوت مدل ذهنی که دارند گاهی به گونه ای از ضرب المثل ها استفاده کنند که متناسب با روند حرکت و تجارب آنهاست و دلیل وجود تفاوت وحتی تناقض در ضرب المثلها هم در مدل ذهنی و شرایط زمانی و مکانی متفاوت آنها دارد. گر چه همه مدلها جایی ممکن است درست باشند اما استفاده از بعضی از مدلها گاهی خیلی خطا دارند همانطور که شنودگان گاهی با مدل ذهنی خودشان دچار چنین مشکلی می شوند.
مخاطب نداشتن درد زیادی داره
مخاطب نبودن هم
و این شیون من است بر فراز خاطراتش
حال بعد خوندن این متنا رو دلم نمیخواد با هیچی عوض کنم!
با خواندن این قسمت از متن “این را کسی می فهمد که وادار شده باشد، حرفهایش را با خود بزند و دردهایش را با خود بگرید و خنده هایش را در ته دل حبس کند. او خوب میداند که راه رفتن و زندگی در میان کسانی که هیچکدام، مخاطبش نیستند،درست مانند گرفتار شدن در میان مردگانی است که به نفرینی شوم، به جای آرمیدن، به راه رفتن و چرخیدن با هم و در میان هم، دچار شده اند.” یاد سریال walking dead افتادم فقط الان فرقش این است که کسی گازت نمی گیرد البته آن هم فقط فیزیکی وگرنه روح و روانت را که دایم دارند گاز می گیرند
“حرفهای نگفته ایست که همیشه نمیتوان گفت” چون بعضی وقتها شنونده های ناخواسته ای هستند که ممکن است با گفتن آن حرفها شاخکهایشان تیز شود و به روشهای مختلفی راههای ارتباطی ما با مخاطبانمان را مسدود کنند
محمدرضا جان
با همه احترامي كه براي معلم بزرگوارم قائلم و داشته هاي ناچيزي كه در كنار تو و ساير دوستان در اينجا و دروس مختلف متمم به دست آورده ام . نمي تونم مرگ طبيعي مخاطب رو براي خودم هضم كنم .
من فكر مي كنم مثل افتادن ليوان از روي ميز كه در ابتدا با سرعت خيلي كم و تقريبا ناملموس شروع ميشه و ما فقط لحظه سقوط رو به يادمون ميمونه .
و يا فردي كه ديابت رو نمي شناسه و در طولاني مدت در اثر رژيم غذايي نامناسب اعضاي بدنش رو يكي يكي نابود مي كنه تا به مرگ ناگهاني(سكته قلبي و..) از بين ميره ، مرگ مخاطب هم با هر رويدادي به سمت بهتر شدن و يا بدتر شدن پيش ميره و اگر فرد وضعيت خودش و ارتباطاتش رو بازنگري و اصلاح نكنه ،در نهايت مرگ مخاطب اتفاق ميافته .
اگر امكانش بود برامون اين قسمت رو بيشتر توضيح بده .
ارادتمندت – رسول
سلام
امروز که حس کردم دیگر مخاطبی ندارم که حرفهایم را گوش کند نا خداگاه به اینجا دوباره سر زدم . و دیدم مطالبی که درباره مرگ مخاطب نوشته بودید . چه بسا که همه انسانها روزی تنها می شوند . و چه حیف که اگر در سن جوانی این را حس کنی
. امروز احساس کردم بی مخاطب شدم . متن رو که می خوندم کلمه به کلمه بغض منو بیشتر می کرد و اشک رو در چشمانم جاری .
امیدوارم هیچ وقت برای کسی و چیزی مرگ مخاطب پیش نیاد .
من هم با کلمه به کلمه ی حرف هایت بغض کردم و گریستم…
و چه سخت است که اگر نزد خویش مخاطبانی داریم، همواره آرزو میکنیم و یا می گوییم کاش همان مخاطبی باشد یا همان مخاطبی بود که همیشه مخاطب مان می خواندیم…
“کسی که همیشه مرا میفهمد؛ و او همیشه تو را خواهد فهمید…”
همیشه برای من پرونده هایی که تو زندگیم باز موندن و دلیلش این بود که خودم نتونستم ببندمشون، خیلی اذیت کننده بودن، انگار همیشه این پرونده ها زیر بغلم هستن هرجایی که هستم. یه نوع از این پرونده ها حرف های نگفته ست که اگه با من بیان زجر دهنده میشن. اون موقع که اینو شنیدم که پایان تلخ بهتر از تلخی بی پایانه، خوشم اومد ولی مزه نداشت برام تا اینکه مزه ش کردم و فهمیدم چه خوبه که تا جایی که ممکنه پرونده ی باز نذارم، تا جایی که تو توانم هست، هرچند خیلی چیزا تو اختیار آدم نیست و غصه اونا البته کمتره
این تیکه رو که خوندم ناخودآگاه بغض کردم و گریه ام گرفت 🙂
“از مرگ گوینده که بگذریم، ساده ترین علتی که باعث میشود حرفهایی برای همیشه ناگفته بمانند، مرگ شنونده است. به قول اهل منطق، اگر بنای ما بر آوردن مثال نقض برای اثبات نادرستی یک گزاره باشد، همین یک مثال نقض کافی است که گاهی حرفهای نگفته را دیگر نمیشود گفت، چون شنونده دیگر زنده نیست تا بشنود. هر کس که عزیزی را از دست داده است، احتمالاً تایید میکند که هنوز هم، بار سنگین حرفهایی را که دوست داشت بگوید و نگفت، یا نمیخواست بگوید و اکنون نمیشود که بگوید، یا نمیدانست چه بگوید و امروز میداند چه بگوید، بر دلش سنگینی میکند.”
چقدر سنگین بود مطلب.
راستی این شکلک خنده یجوریه. ادم می خواد لبخند بزاره فقط ولی انگار دیگه خیلی داره می خنده!
حرفهای نگفته ی ما هم به سه دسته تقسیم میشوند:
نگفتیم و افسوس
نگفته ایم و هراس
نخواهیم گفت وخوشحال
سلام،
خیلی زیبا نوشتید.
برای من، دیدن مخاطب مرده ای که امروز فقط میتواند شنونده باشد، آزار دهنده است. از این که دیگر حرف درست و حسابی ای برای گفتن نیست ناراحت میشوم. گاهی هم می مانم که چگونه این شنونده ی امروز مخاطب گذشته ی من بود، با این فاصله ی زیاد دنیاهایمان.
سلام
قسمت کوتاهی از کتاب «پیامبر ، جبران خلیل جبران» را تقدیم می کنم:
« آنگاه جوانی گفت با ما از دوستی سخن بگو.
و او در پاسخ گفت:
دوست تو نیازهای برآورده ی توست.
کشتزاری ست که در آن با مهر تخم می کاری و با سپاس از آن حاصل بر می داری.
سفره ی نان تو و آتش اجاق توست.
زیرا که گرسنه به سراغ او می روی و نزد او آرام و صفا می جویی.
هنگامی که او خیال خود را با تو در میان می گذارد، از اندیشیدن «نه» در خیال خود مترس و از آوردن «آری» بر زبان خود
دریغ مکن.
و هنگامی که او خاموش است دل تو همچنان به دل او گوش می دهد؛
زیرا که در عالم دوستی همه ی اندیشه ها و خواهش ها و انتظارها بی سخنی به دنیا می آیند و بی آفرینی نصیب دوست
می گردند.
هنگامی که از دوست خود جدا می شوی، غمگین مشو؛
زیرا آن چیزی که تو در او از هر چیزی دوست تر می داری بسا که در غیبت او روشن تر باشد، چنان که کوهنورد از میان دشت کوه را روشن تر می بیند.
…
به سراغ دوست مرو مگر برای خوش کردن وقت.
زیرا کار او این است که نیاز تو را برآورد، نه آن که خالی درون تو را پر کند. …»
این پاراگراف
“این را کسی می فهمد که وادار شده باشد، حرفهایش را با خود بزند و دردهایش را با خود بگرید و خنده هایش را در ته دل حبس کند. او خوب میداند که راه رفتن و زندگی در میان کسانی که هیچکدام، مخاطبش نیستند، درست مانند گرفتار شدن در میان مردگانی است که به نفرینی شوم، به جای آرمیدن، به راه رفتن و چرخیدن با هم و در میان هم، دچار شده اند.”
خلاصه ای از سالهایی از زندگی من است، ای کاش همه ما حرف هایمان را همان زمان که باید گفته شود بگوییم. گاهی خیلی زود، دیر می شود.
چند روز پیش داشتم تو روزنوشته های قدیمی می چرخیدم و به پست “من و مرگ” من رسیدم،حجم اینترنتم خیلی کم بود و نمی تونستم فایل صوتیشو اون لحظه دانلود کنم،فقط نظر ها رو خوندم.بعد تو تو دلم گفتم چقدر دوسش دارم،بعدش از خودم پرسیدم دوسش داری؟خوب که چی؟حکایت حال اون خدایی که دوسش دارم ولی هیچ وقت خودمو خرج اون نمیکنم!همیشه خدا باید واسه خواسته های من مایه بذاره.یاد بیت آخر نی نامه افتادم که “درنیابد حال پخته هیچ خام پس سخن کوتاه باید والسلام” فهمیدم تا خودم سختی راهی رو نچشم هرچقدر هم کسی از ویژگی های اون مسیر واسم بگه دردی ازم دوا نمیکنه،همون خام خواهم موند؛از اون روز بود که یک نخ سیگار تو جیبم بود تا نکشم،خواسته ای به ذهنم اگه اومد اومده تا لذتشو نبرم،استادی اگر هست ،هست تا راهنمایی کنه این مسیرو،نیست تا دوسش داشته باشم فقط،لازمه ولی کافی نیست.
فقط یه سوال دارم:
انتخاب تخصص مذاکره(علم قال) چه رابطه ای با صباحت حال(صفتی که شمارو به اون می شناسم) داره؟
چند روز پيش داشتم تو روزنوشته هاي قديمي مي چرخيدم و به پست “من و مرگ” من رسيدم،حجم اينترنتم خيلي كم بود و نمي تونستم فايل صوتيشو اون لحظه دانلود كنم،فقط نظر ها رو خوندم.بعد تو تو دلم گفتم چقدر دوسش دارم،بعدش از خودم پرسيدم دوسش داري؟خوب كه چي؟حكايت حال اون خدايي كه دوسش دارم ولي هيچ وقت خودمو خرج اون نميكنم!هميشه خدا بايد واسه خواسته هاي من مايه بذاره.ياد بيت آخر ني نامه افتادم كه “درنيابد حال پخته هيچ خام پس سخن كوتاه بايد والسلام” فهميدم تا خودم سختي راهي رو نچشم هرچقدر هم كسي از ويژگي هاي اون مسير واسم بگه دردي ازم دوا نميكنه،همون خام خواهم موند؛از اون روز بود كه يك نخ سيگار تو جيبم بود تا نكشم،خواسته اي به ذهنم اگه اومد اومده تا لذتشو نبرم،استادي اگر هست ،هست تا راهنمايي كنه اين مسيرو،نيست تا دوسش داشته باشم فقط،لازمه ولي كافي نيست.
فقط يه سوال دارم:
انتخاب تخصص مذاكره(علم قال) چه رابطه اي با فصاحت حال(صفتي كه شمارو به اون مي شناسم) داره؟
قسمت اول این نوشته مرا به یاد این بیت از سایه انداخت و اشک از چشمانم جاری شد…
نی جدا زان لب و دندان چه نوایی دارد ؟
من ز بی هم نفسی ناله به دل می شکنم
حقیقتا که مهم ترین داشته ی زندگی، داشتن یک یا چند مخاطب است. بعضی از جملات این متن رو چندین بار خوندم. این متن رو هم چند وقت پیش به بهانه مرگ یکی از مخاطبانم نوشتم .
یک وقت هایی یک آدم هایی یک اتفاق هایی یک چیزهایی…وقتی کمی بیشتر از مینیمال های اطراف تو باشند در ذهنت جایشان از بقیه بالاتر می رود، برایت جور دیگری مهم می شوند، اتفاقات که می شوند خاطره و تو همیشه با یاد آوریشان آن ها را بهتر و شیرین تر می بینی، اما این در مورد آدم ها فرق می کند. آدم ها همیشه هستند در گذشته نمی روند، تصویری هستند که با هر اتفاق ، با هر برخوردی انگار جزئیات آن ها در ذهن تو کامل تر می شوند، معمولا تصویری که از آن ها ،که شاید بتوان گفت به ظاهر آدم مهم های زندگیت، ساخته ای، دائما پر نقش و نگارتر می شود، روز به روز پر رنگ تر می شود، انگار که اهمیتشان بیشتر شده باشد…وقت هایی که خسته ای از آدم های دور و برت، مرور تصویرشان از غمت کم می کند، یادت می افتد که آدم هایی هستند که ویژه ترند، خاص ترند، مثل بقیه نیستند… اما نگهداری تصویر آن ها در ذهنت از تصویر آدم های معمولی سخت تر است، این ها یک جور هایی شده اند آدم خوبه داستان های زندگی تو، انگار که با تصویر آن ها خیلی از قسمت های دنیای اطرافت، به خصوص قسمت های قشنگش را تعریف کرده ای، خیلی وقت ها منظر چشمان تو به دنیا از منظر تصویر آن هاست، اما امان از لحظه ای که اتفاقی بیفتد که انتظارش را نداری، که ربطی به تصویر تو ندارد، که هر چه فکر می کنی این لحظه را کجای این تصویر بگذاری، می بینی هیچ سنخیتی با آن ندارد، انگار که یک خط پر رنگ روی تصویر ذهنی تو بکشند، به هم میریزی … مثل بازی دومینو می ماند، تو هر بار که این ها را دیده ای، هر بار که لحظه های خوبی برایت رقم زده اند، یک قطعه دومینو برای خودت گذاشته ای، اما امان از لحظه ای که یک اشتباه بکنی، یک لرزش دست، یک تکان ناگهانی،… این طور نیست که فقط یک قطعه بیفتد، بازی تا آخرش خراب می شود،در یک آن همه دومینوها فرومی ریزند و صدای فروریختنشان ، فقط به اندازه یک آه حسرت کشیدن به طول می انجامد …همه تصویری که در ذهنت ساخته ای ناگهان می شکند، این جور وقت ها دیگر خیلی برایت مهم نیست که مقصر چه کسی بوده، اصلا دیگر کسی این وسط نیست ، تو هستی و یک تصویر گنگ که زمان های طولانی برای آن زحمت کشیده بودی، وقتی الگوی ذهنیت به هم میریزد، هیچ وقت دوباره ساختنش به سادگی روز اول نمی شود، اصلا ساختن آن هم آسان نبوده ، زمان برده، روزها، ماه ها شاید سال ها ، اما حالا از آن تصویر قشنگ، تصویری به جا مانده گنگ و مبهم ، هر چه با خودت فکر می کنی جزئیات آن اتفاق را به یاد بیاوری، یادت نمی آید، فقط می دانی که اتفاق افتاده است…انگار که خودت فروریخته باشی، اصلا انگار آدمیزاد از کنار هم قرار دادن این تصویرها ساخته شده، امان از لجظه ای که حتی یکی از آن ها بشکند، ترمیمش زمان می برد، شاید روزها، ماه ها و حتی سال ها
امان از حرف هایی که باید گفته میشد و نشد و باید گفته نمیشد و شد…
حرف هایی که نگفته می مانند اشک میشوند . غم میشوند
آن وقت هر بار که خاطره شان زنده می شود زبان می گیرد
چه می گویم .نه زبانت نه . گلویت می گیرد. احساس میکنی همان حرف ها میخواهند خفه ات کنند
اشک هم که بریزی ، شبیه اشک های معمولی نیست . چیزی شبیه گدازه های آتش از آتشفشان قلبت راهی به سمت صورتت پیدا می کند و فرو میریزد و صورتت را می سوزاند.
چه خوب گفتین که حرف های نگفته میچرخد و می سوزد و می سوزاند
محمدرضا اون قسمت از متن که گفتی کسی که مخاطب داره شاید نمیفهمه چه چیز باارزشی داره رو خیلی میپسندم
ممنونم از نوشته هاتون موضوعی رو که مطرح کردید کاملا درک می کنم و اکثر مواقع برای رهایی از مشغولیت فکری ام حرفهای نگفته را در اولین فرصت به شخص مورد نظر انتقال می دهم. اما بسیاری اوقات از تجربه، نداشتن مخاطب رنج می برم. و به صورت مکرر پیش آمده که اشتباها بعضی از حرفهایم را بیان می کنم و بعد از بازگو کردن آن به یک شنونده پشیمان می شوم و بارها تصمیم می گیرم که دیگر چنین نکنم. متاسفانه بی توجهی خودم و کمبود مخاطب منجر به تکرار این حادثه می شود. نوشته هایتان را تاکیدی دانستم بر توجه به بیان گفته ها به مخاطب و بیان ناگفته ها در زمان مناسب آن و عدم تعلل در بیان ناگفته ها.
حرف های ناگفته ای ک در گلویت گیر میکند و مجبوری بارها و بارها در خلوتت انها را تکرار کنی با در بگویی با گل بگویی , در خیابانهای شب قدم زنان زمزمه کنی , انها را بازی کنی بمانند دیالوگ اولین فیلم زندگیت با شوق و ذوق تا شاید دوباره همچنان فرصتی را از دست نداده و دوباره این حرف در پس اعماقت گیر نکند تا هر چقدر زور بزنی بالا نیاید…
بارها شده حسرت خورده ام و اشک ریخته ام و ب خودم بدو بیراه گفته ام ک چرا همچین حرفی را ان موقع نزدم…خیلی مواقع ان را ربط داده ام ب هوش هیجانی و خود را تبصره کرده ام ک بمنچه , هوشم کم بوده , بارها از سر تمرین ان صحنه را تمرین کرده ام و درد عمیق اینجاست که با گذشت این همه حسرت و مشقت باز هم جاهایی ک باید تیر خلاص را زد باز هم دستم میلرزد و نشانه به اشتباه میرودد و من مینشینم و زار زار میگیریم و دلم میخواهد بگویم من بازی نمیکنم ولی کمی ک ارام تر میشوم میابم انسان باید حرفهایی ناگفته داشته باشد ک برای خودش باشد برای دلش , ان حرف ها را با خود بگوید و بهشان بخندد , بهقت و زار بزند…و من هیچگاه مخاطبی بهتر از خودم برای خودم نیافتم…مرسی از خودم و از خود محمدرضا و از خود شماها ک بهترین مخاطبانمان بوده اند در بن بست ها و کوره راه ها…
محمد رضاي عزيز
اين مطلبي كه گفتي انقدر بهم چسپيد كه نميدونم چطوري حسم رو بيان كنم.فكر كنم بيانش نكنم و ناگفته بمونه بهتره!
در كنار نكات فوق العاده اي كه گفتي منم ميخوام يه چيزي اضافه كنم و اون اينكه (من معتقدم) ما فقط يك مخاطب داريم كه هيچ وقت نميميره ،به قتل نميرسه،خودكشي نميكنه. همون كه مولانا در موردش ميگه:
ما نبوديم و تقاضامان نبود // لطف تو ناگفته ما مي شنود
يا وقتي ميگه:
شاد باش اي عشق خوش سوداي ما//اي دليل جمله علت هاي ما
اي دواي نخوت و ناموس ما //اي تو افلاطون و جالينوس ما
ميدونم كه ممكنه گوينده اون مخاطب بميره يا خودكشي كنه يا هر بلايي سرش بياد يا حتي مخاطبشو فراموش كنه ولي اون مخاطب هست و توجه شو از اون برنميداره.
ميدونم جنس اون مخاطب با بقيه مخاطبان فرق ميكنه و حتي با گوينده هم هم جنس نيست ولي …
مرگ مخاطب از کجا شروع میشود؟؟؟
از آنجا که کسی که خو را خدمت گزار و خادم مردم میداند دانسته یا ندانسته به او خیانت میکند
از آنجا که تفکر خود را مقدم بر اندیشه جمع می داند
از آنجا که از نجابت مخاطب سوء استفاده می کند
از آنجا که فساد را در سیستم تبدیل به فرهنگ می کند جوری که دوری از آن بی فرهنگی است
از آنجا که ….